نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: محمدرضا شمس
برگردان: محمدرضا شمس
يكي بود، يكي نبود. زير گنبد كبود، غير از خدا هيچ كس نبود. يك كوزهاي بود كه خيلي شيره دوست داشت. (1) هر جايي كه شيره ميدويد، با عجله ميدويد. مثل گردو قِل ميخورد. ميغلتيد. به طرف شيره ميرفت و آن را تا ته سر ميكشيد و به هيچ كس هم نميداد. آخر اين كوزه خيلي شكمو بود.
كوزهي شكمو، بعد از خوردن شيره، دستي به شكمش ميكشيد، ميخنديد و گوشهاي دراز ميكشيد. ميخوابيد و همهاش هم خواب شيره ميديد!
يك روز كوزه شكمو هر جا رفت، هر جا كه گشت، شيره پيدا نكرد كه نكرد. با خودش گفت: « حالا چه كار كنم؟ از كجا شيره پيدا كنم؟»
كمي فكر كرد. دستهايش را پشتش گذاشت. راه رفت و فكر كرد، اما عقلش به جايي نرسيد. از اين پرسيد. از آن پرسيد. تا اينكه فهميد خانه ارباب ده، پر از شيره است. آن هم چه شيرهاي! مثل قند و عسل.
ارباب ده هم مثل كوزه، شكمو بود. خيلي هم اخمو بود. يك انبار پر از شيره داشت، اما به هيچ كس نميداد. حتي به بچهها هم نميداد. به زنش هم نميداد. فقط خودش ميخورد. روز به روز هم بيشتر باد ميكرد و چاق ميشد.
كوزهي شكمو دهانش آب افتاد. شال و كلاه كرد. راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به زنبورك، زنبور كوچك، زنبور طلا، زنبور بلا!
زنبورك گفت: « سلام كوزه!... چي شده؟ چطور شده؟ چرا ميدوي؟ با اين عجله كجا ميروي؟»
كوزه شكمو ناراحت شد. اخمهايش تو هم رفت. دستهايش را به كمرش زد و گفت: « آهاي زنبورك... زنبور كوچك! كوزه چيه؟ كوزه كيه؟»
زنبور طلا، برق بلا، پرسيد: « پس چي بگويم؟»
كوزه گفت: « بگو كوزه جان، كوزهي مهربان، كجا ميروي؟»
زنبور گفت: « آقا كوزه جان... كوزهي مهربان، چرا ميدوي؟ با اين عجله كجا ميروي؟»
كوزه گفت: « ميروم شيره بخورم، چاق بشوم، خوشحال و سردماغ بشوم... قل بخورم، غلت بزنم، شادي كنم، بازي كنم!»
زنبور طلا، دهانش آب افتاد. دلش به تاپ تاپ افتاد. وزوزي كرد. چرخي زد و گفت: « آقا كوزه جان... مرا هم ميبري؟ به من هم شيره ميدهي؟»
كوزه شكمو گفت: « چرا ندهم؟ چرا نبرم؟ بيا برويم.»
دوتايي با هم راه افتادند. كمي كه رفتند، به يك جوالدوز رسيدند. جوالدوز، سوزن دوخت و دوز پرسيد: « كوزه، كجا؟ شال و كلاه كردي چرا؟»
كوزه ناراحت شد. دوباره اخم كرد. شكمش را جلو داد. دستهايش را به كمرش زد و گفت: « آهاي جوالدوز، سوزن دوخت و دوز... كوزه كيه؟ كوزه چيه؟»
پرسيد: « پس چي بگويم؟»
كوزه جواب داد: « بگو كوزه جان، كوزهي مهربان... شال و كلاه كردي چرا؟ ميروي كجا؟»
جوالدوز گفت: « آقا كوزه جان، كوزهي مهربان... شال و كلاه كردي چرا؟ ميروي كجا؟»
كوزه گفت: « ميروم شيره بخورم. چاق بشوم. خوشحال و سردماغ بشوم... قل بخورم، غلت بزنم، شادي كنم، بازي كنم.»
جوالدوز تا اسم شيره را شنيد، آب از دهانش راه افتاد. دلش به تاپ تاپ افتاد. گفت: « مرا هم ميبري؟... به من هم شيره ميدهي؟»
كوزه گفت: « چرا ندهم؟ چرا نبرم؟ بيا برويم. خيلي دير شده، بايد بدويم.»
سه تايي راه افتادند. كمي كه رفتند، به يك كلاغ و مرغ رسيدند. آنها هم دنبالشان راه افتادند.
نزديك غروب بود، هوا داشت تاريك ميشد كه به ده رسيدند. خانهي ارباب را ديدند. بوي شيره تو كوچهها پيچيده بود. كوزه ايستاد. سرش را بالا كرد. به دور و بر نگاه كرد. بوكشيد و گفت: « به به... چه شيرهاي! معلومه كه تازه است، خيلي هم خوشمزه است.»
بعد به طرف خانهي ارباب دويد. قل خورد. غلتيد و غلتيد تا به خانهي ارباب رسيد، اما در خانه بسته بود. كلون در هم خسته بود، خوابيده بود. خواب ميديد. خوابهاي خوب. خواب يك باغ پر از گل. خواب يك دشت سر سبز، خواب يك حوض نقلي با ماهيهاي گُلي.
كوزه صدايش كرد:« كلونِ در، اي بيخبر! بيدار شو. حالا كه وقت خواب نيست. اينجا كه رختخواب نيست!»
كلونِ در از خواب پريد. چشمهايش را ماليد. سه - چهار تا خميازه كشيد. سرش را بالا كرد. برّ و برّ به آقا كوزه نگاه كرد. بعد پرسيد:« چي شده؟ چطور شده؟ دزد آمده؟»
كوزه جواب داد:« نه بابا، دزد كجا بود؟ در را وا كن. مرا جا كن. ميخواهم به انبار بروم، شيره بخورم، چاق بشوم، خوشحال و سر حال بشوم... قل بخورم، غلت بزنم، شادي كنم، بازي كنم!»
كلونِ در گفت:« اگر در را وا كنم، اگر تو را جا كنم، به من هم شيره ميدهي؟»
كوزه گفت:« چرا ندهم؟ يك كم ميدهم.»
كلون، در را باز كرد. كوزه و دوستانش توي خانه رفتند.
كوزه به مرغ گفت: « خانم قدقدا، مرغ پا كوتاه... مرغك چاق، دوست كلاغ، برو تو اجاق.»
مرغك چاق، رفت تو اجاق.
كوزه رو كرد به كلاغ و گفت: « آقا كلاغك، آقا قارقارك! برو تو حياط، سر آن درخت.»
كلاغ پريد و روي درخت نشست. بعد سوزن دوخت و دوز، همان جوالدوز، رفت تو جعبهي كبريت. زنبورك هم پريد توي يكي از گيوههاي ارباب نشست.
هوا تاريك شده بود. آقا كوزه، پاورچين، پاورچين به طرف انبار رفت. انبار پر از شيره بود. آقا كوزه خيلي خوشحال شد. با عجله به طرف ظرفهاي شيره دويد و يكي يكي آنها را سر كشيد. يك قُلُپ از اين، يك قُلُپ از آن. آن قدر هول شده بود كه نميدانست چه كار كند. يك مِلچ و مُلوچي راه انداخته بود كه بيا و ببين. صدايش تا هفت خانه آن طرفتر ميرفت.
همين موقع، ارباب كه تازه چراغ را خاموش كرده بود و سرجايش دراز كشيده بود، صداي كوزه را شنيد. از جا پريد. به دور و بر نگاه كرد. بعد زنش را صدا كرد:« بلند شو زن... انگار دزد آمده.»
زن با صداي خواب آلود گفت:« بگير بخواب... سرشبي دزد كجا بود؟!»
ارباب دراز كشيد و چشمهايش را بست، اما هنوز چشمهايش گرم نشده بود كه دوباره صدايي شنيد. از خواب پريد. به طرف گيوههايش رفت. يك لنگه را پوشيد، اما تا پايش را توي آن يكي لنگه گذاشت، زنبور طلا، برق بلا، نيشش زد. فرياد ارباب به آسمان بلند شد. با همان يك لنگه كفش به طرف حياط دويد. كلاغ او را از روي درخت ديد. به طرفش پر كشيد و چند تا نوك جانانه به سرش زد. دوباره فرياد ارباب به هوا رفت. زنش را صدا زد و گفت: « زود باش چراغ را روشن كن كه...»
اما هنوز حرفش تمام نشده بود كه با سر خورد زمين. زن با ترس به طرف قوطي كبريت دويد. تا درِ قوطي كبريت را باز كرد، سوزن رفت توي دستش و جيغش را در آورد. به طرف اجاق دويد تا از آنجا آتش بردارد و چراغ را روشن كند. خانم قدقدا، مرغ پا كوتاه، مرغك چاق، دوست كلاغ، توي اجاق بال و پري زد، خاكسترها را توي چشمهاي زن پاشيد. دوباره جيغش به هوا بلند شد.
از سر و صداي آنها، مردم ريختند توي كوچه. آقا كوزه كه شكمش پر شده بود، قل خورد و قل خورد. به نزديك در رسيد. خواست از در بيرون برود كه كلونِ در جلويش را گرفت.
كوزه با التماس گفت: « بگذار بروم.»
كلون گفت: « مگر نگفته بودي به تو هم شيره ميدهم.»
كوزه گفت: « حالا وقتش نيست. بگذار بروم. بعداً ميدهم.»
كلون گفت: « نه... نميشود. تا سهمم را ندهي، نميگذارم از اينجا بروي.»
كوزه شكمو، كه دلش نميآمد حتي يك ذره هم شيره به او بدهد، دوباره با التماس گفت: « بگذار بروم. بعداً ميدهم.»
بعد خواست به زور از آنجا رد بشود، اما نتوانست. آن وقت عقب رفت و جلو آمد و محكم خودش را به در زد. در باز شد. كوزه روي زمين افتاد و سرش شكست. تمام شيرهها هم ريخت روي زمين.
كوزه شكمو با سرشكسته، دوان دوان و لنگان لنگان از آنجا دور شد. مرغك چاق و آقا كلاغك و زنبورك و جوالدوز هم دنبالش رفتند.
آن وقت بچههاي ده كه خيلي شيره دوست داشتند، سراغ شيرهها رفتند و شروع كردند به خوردن.
پينوشت:
1. افسانهاي از آذربايجان
منبع مقاله :آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم