نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
برگردان: رضوان دزفولي
در گذشتههاي دور، سگ و شغال با هم دوست بودند و در جنگل، كنار هم زندگي ميكردند. آنها هر روز با هم به شكار ميرفتند و آخر شب هر چه را كه شكار كرده بودند، نصف ميكردند و ميخوردند.
يك شب هر چه سگ و شغال تلاش كردند، چيزي گيرشان نيامد؛ حتي يك موش مرده. آنها خيلي گرسنه بودند. سوز سردي هم در جنگل ميوزيد كه تحمل گرسنگي را سختتر ميكرد.
هيچ سرپناهي هم نبود كه خودشان را از سرما محفوظ نگه دارند. سگ گفت: « درد گرسنگي بد دردي است؛ اما از آن بدتر آن است كه هم گرسنه باشي و هم سردت باشد.»
شغال گفت: « بگير بخواب. فردا صبح دوباره به شكار خواهيم رفت. شايد بتوانيم آن گوزني را كه امروز از دستمان فرار كرد، شكار كنيم.»
اما سگ خوابش نميبرد. شكمش قار و قور ميكرد و دندانهايش به هم ميخورد. آخر موهاي بدن او به بلندي موهاي شغال نبود. روي زمين دراز كشيد؛ اما چشمهايش از گرسنگي و سرما همين طور بازمانده بود. ناگهان چشمش به نوري قرمز در دوردستها خورد. سگ پرسيد: « شغال جان، آن نور مال چيست؟»
شغال گفت: « آنجا دهكدهي انسانهاست و آن نور هم آتش انسانهاست.»
سگ گفت: « آه... شغال جان، تو از من شجاعتري. حاضري بروي و برايم كمي آتش بياوري؟»
شغال گفت: « نه... معلوم است كه نميروم. تو آتش ميخواهي. پس خودت برو بياور!»
سگ از انسانها ميترسيد. براي همين خودش را جمعتر كرد تا روي زمين سرد، تنش گرمتر بماند. سگ با خودش فكر كرد: « حتماً آدمهاي زيادي دور آن آتش نشستهاند ودارند شام ميخورند. شايد پس ماندههايشان را همان جا بريزند. شايد چند تا استخوان هم باشد كه من بتوانم بردارم و به دندان بكشم.»
سگ بيچاره داشت با اين فكرها خودش را از قبل گرسنهتر ميكرد. بالاخره به شغال گفت: « ديگر نميتوانم يك لحظه توي اين سرما دوام بياورم. ميخواهم به دهكده بروم و كمي آتش بياورم. شايد چند تكه استخوان هم براي تو آوردم، اما حواست جمع باشد. اگر زود برنگشتم، صدايم بزن. شايد راهم را در جنگل گم كرده باشم.»
سگ شروع به دويدن كرد تا به نزديكي نور قرمز رسيد. بعد روي شكمش خوابيد و آرام آرام، سينه خيز جلو رفت تا كسي متوجه آمدنش نشود. مقداري از آتش هنوز روي زمين بود. حتي بوي غذايي كه خورده شده بود، هنوز در هوا پخش بود. سگ با اشتياق بو كشيد. درست در لحظهاي كه سگ به آتش نزديك ميشد، پرندهاي از بالاي درخت با ديدن سگ جيغ كشيد و به اهالي خانه هشدار داد.
مردي از خانه بيرون آمد و نيزهاي را كه در دست داشت بالاي سر سگ گرفت و گفت: « سگ دزد! توي ملك من چه كار ميكني؟»
سگ به التماس افتاد و گفت: « خواهش ميكنم مرا نكش! من قصد آزار كسي را ندارم. به تو التماس ميكنم. اجازه بده كمي در كنار اين آتش بخوابم و خستگي در كنم. قول ميدهم كه وقتي گرم شدم، به جنگل برگردم و تو ديگر مرا اينجا نبيني.»
مرد كه قلبي مهربان داشت، به چهرهي يخزدهي سگ نگاهي كرد و در حالي كه نيزهاش را زمين ميگذاشت، گفت: « باشد. اگر قول بدهي آزاري به اهالي اينجا نرساني و بعد از اينكه گرم شدي به خانهات برگردي، ميتواني مدتي در كنار آتش خودت را گرم كني.»
سگ از مرد تشكر كرد. مرد چند تكه چوب ديگر روي آتش گذاشت و به آن فوت كرد تا چوبها قرمز شد. ديگر بهتر از اين نميشد. درست زير دماغ سگ، تكهاي استخوان از غذاي انسانها باقي مانده بود. سگ تا مدتها آن استخوان را به دندان گرفت و گاز زد. تا آن روز سگ آن قدر احساس خوشحالي و رضايت نكرده بود. مدتي نگذشته بود كه مرد از توي كلبه فرياد زد: « هنوز گرم نشدهاي؟!»
سگ كه تازه چشمش به استخوان ديگري افتاده بود، جواب داد: « هنوز نه!»
مرد گفت: « باز هم كمي به تو وقت ميدهم.»
دوباره شب در سكوت فرو رفت و تنها صدايي كه به گوش ميرسيد، صداي خرد شدن استخوانها زير دندانهاي قوي سگ بود.
بعد از مدتي مرد دوباره بيرون آمد و گفت: « هنوز گرم نشدهاي؟»
سگ به ياد سوز سردي افتاد كه در جنگل ميآمد. به خاطر همين سردش شد و خودش را به آتش نزديكتر كرد و با التماس گفت: « بگذار كمي بيشتر بمانم.»
مدتي طولاني گذشت تا مرد بار ديگر او را صدا زد؛ چون او هم مانند سگ براي مدتي طولاني به خواب عميقي فرو رفته بود. مرد گفت: « ديگر به اندازهي كافي گرم شده!» بعد مرد از جايش بلند شد و از كلبه بيرون آمد.
سگ پيش خودش گفت: « صداقت بهترين سياست است.» بعد در چشمهاي مرد نگاه كرد و گفت: « بله گرم شدهام؛ اما نميخواهم به جايي بروم كه هميشه لرزان و گرسنه هستم. اجازه بده در دهكده، در كنار تو بمانم. قول ميدهم در شكار پرندگان جنگلي كمكت كنم. من به تو حيلههاي حيوانات وحشي را ياد ميدهم تا بتواني آنها را براي غذايت شكار كني. به تو قول ميدهم برعكس برادرم شغال، هرگز مرغ و خروسهايت را نخورم. به جاي آن هم چيزي جز جايي در كنار آتش و پس مانده غذا نميخواهم.»
مرد به چشمهاي سگ نگاه كرد و فهميد كه حرفهايش چيزي جز حقيقت نيست. جواب داد: « قبول ميكنم. اگر آن طور كه گفتي به من خدمت كني، به تو گرما و غذا ميدهم.»
از آن روز به بعد، سگ در كنار انسان زندگي كرد.
اگر شما شبها صداي شغالي را شنيديد كه ميگويد: « هااووو!» بدانيد كه او هنوز برادر گمشدهاش سگ را صدا ميكند كه براي آوردن غذا و آتش به دهكدهي انسانها رفته بود؛ اما سگ هرگز جواب او را نميدهد و شغال هميشه سرگردان است.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم