نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
برگردان: رضوان دزفولي
روزي زن و شوهري با هم به جنگل رفتند تا براي غذايشان كمي دانهي خوراكي جمع كنند. وقتي به آنجا رسيدند، مرد چشمش به درختي افتاد كه در لابه لاي برگهاي بزرگ و سبزش، خوشههاي رسيده « جوز» آويزان بود.
مرد به همسرش گفت: « تو همين جا بمان تا من بالاي درخت بروم.» و با سرعت با كاردي كه به كمرش بسته بود خودش را از درخت بالا كشيد.
مرد مشغول بريدن خوشه بزرگي بود كه پشهاي سياه دور صورتش به چرخش درآمد و دماغش را قلقلك داد. مرد خواست با دستش او را دور كند كه چاقو از دستش افتاد. مرد فرياد زد: « زن، برو كنار چاقو رويت نيفتد!»
زن با عجله جست زد تا چاقو روي سرش نيفتد؛ اما پايش را روي ماري كه زيربرگهاي خشك خوابيده بود، گذاشت. مار كه غافلگير شده بود، با عجله به نزديكترين جايي كه دَمِ دستش بود، يعني سوراخ يك موش، فرار كرد. موش كه حسابي ترسيده بود از دست مار فرار كرد و از سوراخش بيرون آمد و در نزديكترين درخت پناه گرفت؛ اما موش، درختي را انتخاب كرده بود كه پرندهاي در آن لانه ساخته بود. پرنده با ديدن موش فكر كرد كه او قصد خوردن تخمهايش را دارد. مرغ كه تخمهايش را در خطر ميديد، شروع كرد به جيغ زدن و چنان بلند جيغ زد كه ميموني كه روي درخت بود، به وحشت افتاد و انبهاي كه تازه چيده بود از دستش افتاد. انبه پشت فيلي افتاد كه داشت آرام آرام از آنجا ميگذشت. او كه فكر كرد، شكارچيها حمله كردهاند، ديوانهوار شروع به فرار كرد. آن قدر گيج بود که سرش را داخل پيچکي که دور درخت پيچيده بود، فرو کرد. فيل در حالي كه ميدويد پيچكها را هم با خودش تا جنگل كشيد. پيچك ريشهي ضخيمي داشت كه دور قلعهي شني مورچهها پيچيده بود. قلعه فرو ريخت و روي لانهي پرندهي جنگلي افتاد و تمام تخمهاي او را شكست. پرندهي غمگين به ناله افتاد و گفت: « ببين چه بلايي سر تخمهايم آمد!» بعد هم پرهايش را روي لانهي ويران شدهاش باز كرد و با اندوه روي آن خوابيد و تا دو روز و دو شب كسي صداي او را نشنيد.
همه ميدانستند كه پرندهي جنگلي اولين كسي است كه ميخواند و خورشيد وقتي صداي او را ميشنود از خواب بيدار ميشود؛ اما چون مرغ جنگلي غمگين و بيصدا بود، خورشيد را صدا نزد و آسمان همان طور تاريك ماند. بقيهي حيوانها هم نگران بودند كه چرا روز نشده است. براي همين پيش روح بزرگ كه در بهشت زندگي ميكرد، رفتند و از او پرسيدند كه چه اتفاقي افتاده است. روح بزرگ تمام موجودات را دور هم جمع كرد. حتي مرغ جنگلي هم پيش او رفت. روح بزرگ از او پرسيد: « چرا اين دو روز خورشيد را بيدار نكردهاي؟»
مرغ جنگلي كه رو به روي حيوانات ايستاده بود، جواب داد: « تخمهايم با ريختن قلعهي مورچههايي كه با يك پيچك كشيده شده بود؛ پيچكي كه يك فيل آن را ميكشيد؛ فيلي كه يك انبه به او زدند؛ انبهاي كه يك ميمون آن را انداخت؛ ميموني كه پرندهاي او را ترساند؛ پرندهاي كه از ديدن موشي وحشت كرد؛ موشي كه يك مار افعي او را ترساند؛ ماري افعي كه زن از خواب بيدارش كرد؛ زني كه از چاقويي فرار ميكرد؛ چاقويي كه از دست شوهرش افتاده بود؛ شوهري كه پشهاي او را قلقلك داده بود، شكستند!»
روح بزرگ بعد از شنيدن اين حرفها رو به قلعهي مورچهها كرد و گفت: « چرا مواظب نبودي و روي تخمهاي مرغ جنگلي ريختي و تخمهايش را شكستي؟»
قلعهي مورچهها كه حالا دوباره خودش را جمع و جور كرده بود، جواب داد: « من با يك پيچك كشيده شدم؛ پيچكي كه فيلي ميكشيد؛ فيلي كه انبهاي به او زدند؛ انبهاي كه ميموني انداخت؛ ميموني كه پرندهاي او را ترساند؛ پرندهاي كه از ديدن موشي وحشت كرد؛ موشي كه ماري افعي او را ترساند؛ ماري افعي كه زني از خواب بيدارش كرد؛ زني كه از چاقويي فرار ميكرد؛ چاقويي كه از دست شوهرش افتاده بود؛ شوهري كه پشهاي سياه او را قلقلك داده بود.»
روح بزرگ بعد از شنيدن اين حرفها رو به پيچك كرد و گفت: « تو چرا مواظب قلعهي مورچه نبودي و آن را كشيدي؟»
پيچك جواب داد: « من را فيلي كشيد؛ فيلي كه انبهاي به او زدند؛ انبهاي كه ميموني انداخت؛ ميموني كه پرندهاي او را ترساند؛ پرندهاي كه از ديدن موشي وحشت كرد؛ موشي كه ماري افعي او را ترساند؛ ماري افعي كه زني از خواب بيدارش كرد؛ زني كه از چاقويي فرار ميكرد؛ چاقويي كه از دست شوهرش افتاده بود؛ شوهري كه پشهاي سياه او را قلقلك داده بود.»
اين بار روح بزرگ رو به فيل كرد و گفت: « چرا سر به هوا راه رفتي و مواظب پيچک نبودي؟»
فيل جواب داد: « به من انبهاي زدند؛ انبهاي كه ميموني انداخت؛ ميموني كه پرندهاي او را ترساند؛ پرندهاي كه از ديدن موشي وحشت كرد؛ موشي كه ماري افعي او را ترساند؛ ماري افعي كه زني از خواب بيدارش كرد؛ زني كه از چاقويي فرار ميكرد؛ چاقويي كه از دست شوهرش افتاده بود؛ شوهري كه پشهاي سياه او را قلقلك داده بود.»
روح بزرگ بعد از شنيدن اين حرفها رو به انبهاي كه بعد از خوردن به فيل روي زمين افتاده بود، كرد و گفت: « تو چرا به اين محكمي به پشت فيل خوردي و او را ترساندي؟»
البته گفت: « من را ميموني انداخت؛ ميموني كه پرندهاي او را ترساند؛ پرندهاي كه از ديدن موشي وحشت كرد؛ موشي كه ماري افعي او را ترساند؛ ماري افعي كه زني از خواب بيدارش كرد؛ زني كه از چاقويي فرار ميكرد؛ چاقويي كه از دست شوهرش افتاده بود؛ شوهري كه پشهاي سياه او را قلقلك داده بود.»
روح بزرگ رو به ميمون كرد و گفت: « تو خيلي بيتوجهي!»
ميمون با شنيدن اين حرف دهان باز كرد و گفت: « من را پرندهاي ترساند؛ پرندهاي كه از ديدن موش وحشت كرد؛ موشي كه ماري افعي او را ترساند؛ ماري افعي كه زني از خواب بيدارش كرد؛ زني كه از چاقويي فرار ميكرد؛ چاقويي كه از دست شوهرش افتاده بود؛ شوهري كه پشهاي سياه او را قلقلك داده بود.»
روح بزرگ نگاهي به پرنده انداخت و گفت: « تو چه حرفي براي گفتن داري؟»
پرنده گفت: « مرا موش ترساند، موشي كه ماري افعي او را ترساند؛ ماري افعي كه زني از خواب بيدارش كرد؛ زني كه از چاقويي فرار ميكرد؛ چاقويي كه از دست شوهرش افتاده بود؛ شوهري كه پشهاي سياه او را قلقلك داده بود.»
روح بزرگ رو به موش كرد و گفت: «اي موش، تو ديگر چرا پرنده را ترساندي؟»
موش جواب داد: « من را ماري افعي ترساند؛ ماري افعي كه زني از خواب بيدارش كرد؛ زني كه از چاقويي فرار ميكرد؛ چاقويي كه از دست شوهرش افتاده بود؛ شوهري كه پشهاي سياه او را قلقلك داده بود.»
روح بزرگ مار را صدا كرد و گفت: « توضيح بده كه چرا موش را ترساندي؟»
مار گفت: « من را زني بيدار كرد، زني كه از چاقويي فرار ميكرد؛ چاقويي كه از دست شوهرش افتاده بود؛ شوهري كه پشهاي سياه او را قلقلك داده بود.»
روح بزرگ زن را صدا زد و از او پرسيد: « چرا افعي را بيدار كردي؟»
زن در جواب گفت: « من از چاقويي فرار ميكردم؛ چاقويي كه شوهرم انداخت؛ شوهرم كه روي درخت نخل، پشهاي سياه قلقلكش داد.»
روح بزرگ گفت: « پس بايد از چاقو بپرسيم كه چرا تو را ترسانده است.»
چاقو با صداي نازكي از روي كمربند مرد جواب داد: « مرا شوهرش انداخت؛ شوهري كه روي درخت نخل، پشهاي سياه قلقلكش داده بود.»
روح بزرگ رو به مرد كرد و گفت: « انداختن چاقو كار خطرناكي است. چرا اين كار را كردي؟»
مرد گفت: « روي درخت نخل، پشهاي سياه قلقلكم داد.»
روح بزرگ بعد از شنيدن تمام اين حرفها گفت: « به نظر من تمام اين دردسرها زير سر پشهي سياه است.»
بعد رو به پشهي سياه كرد و گفت: « چرا روي درخت نخل مرد را قلقلك دادي؟»
پشهي سياه به جاي اينكه جواب قانع كنندهاي بدهد، فقط گفت: « وزززز!»
روح بزرگ دوباره سؤالش را تكرار كرد؛ اما پشهي سياه همان جواب قبلي را داد: « وزززز!»
روح بزرگ كه از رفتار ناشايست پشه بسيار عصباني شده بود گفت: « حالا كه تو از جواب دادن به سؤال من سرپيچي ميكني، قدرت صحبت كردن را از تو ميگيرم و تنها كاري كه ميتواني بكني همين وزوز كردن است.»
بعد هم رو به مرغ جنگلي كرد و گفت: « تو هم فراموش نكن، هر اتفاقي كه براي تخمهايت افتاد، بايد سحرها خورشيد را از خواب بيدار كني!»
مرغ جنگلي سرش را پايين انداخت و قول داد كه از آن روز به بعد هر روز خورشيد را از خواب بيدار كند.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم