مترجم: جعفر مرواريد
من نيز مانند بسياري از ديگر فيلسوفان معاصر، مسئلهي ذهن و بدن (1) را چگونگي امکان تعامل ذهن غير فيزيکي با بدن فيزيکي نميدانم، بلکه از نظر من، مسئله اين است که چگونه اذهان ميتوانند بخشي از جهان اساساً فيزيکي باشند. مسئلهي ذهن و بدن تقريباً، چگونگي امکان تبيين حذفي (2) برخي شهودهاي «دکارتي» رايج دربارهي ذهن است؛ يعني چگونه ممکن است نشان داد که اين شهودها توهماند يا لوازم ظاهراً دوگانه انگارانهي آنها را زدود. به طور کليتر، مسئلهي ذهن و بدن اين است که چگونه خصوصيات متمايز امور ذهني - حيات التفاتي، آگاهي و سابجکتيويتي - ممکن است جايگاهي در جهان بيني طبيعت گرايانه داشته باشند؛ جهان بينياي که اذهان را محصول تکاملي زيستي ميانگارد و بنيان آنها را فيزيکي - شيميايي ميداند؛ دقيقاً همان طور که پديدههاي زيستي ديگر چنين بنياني دارند.
به نظر من، ثمربخشترين رويکرد به اين مباحث در چارچوب ديدگاهي است که با عنوان «کارکردگرايي» شناخته ميشود. ديدگاه کارکردگرايي اين است که حالات ذهني براساس روابط علي خود با وروديها (عوامل محرک حسي و مانند آن)، خروجيها (رفتارها) و نيز روابط علّيشان با يکديگر تعريف ميشوند يا تشخص مييابند؛ براي مثال، آنچه موجب ميشود يک حالت ذهني، باور به اينکه اکنون باران ميبارد، باشد آن است که اين حالت ذهني (1) علل مشخصهي خاصي دارد (از جمله، باران يا به طور بيواسطهتر، تجربه باران) و (2) با ترکيب با حالات خاص ديگري (مثلاً، ميل به خشک ماندن) به رفتار خاصي منجر ميشود (مثلاً برداشتن چتر) و (3) با ترکيب با حالات ذهني خاصي (مثلاً باور به اينکه باران خيابانها را خيس ميکند) به حالات ذهني ديگري منجر ميشود (مثلاً باور به اينکه خيابانها خيس شدهاند) و به همين ترتيب. چنين ديدگاهي به روشني با مادهگرايي (3) سازگار است، چراکه چنين حالاتي که به شکل کارکردگرايانه تعريف ميشوند، ميتوانند در حالات يک دستگاه فيزيکي تحقق يابند يا اجرا شوند، دقيقاً به همان معنا که يک برنامهي رايانه ميتواند در سختافزار يک رايانه تحقق يابد يا اجرا شود. در عين حال، اين ديدگاه با اين شهود دکارتي نيز سازگار است که اين قبيل حالات ذهني ممکن نيست با هيچ حالت فيزيکي خاصي اين همان باشند. اگر اين حالات کارکردگرايانه «تحقق پذير چندگانه» (4) اند؛ يعني ميتوانند به نحوههاي فيزيکي مختلفي تحقق يابند يا اجرا شوند، همان طور که چنين به نظر ميرسد، چنين اين همانياي وجود نخواهد داشت.
اگر مادهگرا (با پذيرفتن کارکردگرايي) اين شهود دکارتي را بپذيرد که حالات و ويژگيهاي ذهني با حالات و ويژگيهاي فيزيکي يکي نيستند، ميتواند اين شهود دکارتي را نيز بپذيرد که انسان يا ذهن انسان از آن جهت که معروض حالات ذهني اوست، با بدن او يا بخشي از بدن او يکي نيست. اين امر صادق است، اگر شرايط اين هماني انسانها (يا اذهان) با شرايط اين هماني بدنهاي انسانها و اجزاي بدنهاي آنها متفاوت باشد. اينکه چنين تفاوتي وجود دارد، نتيجهي ديدگاهي دربارهي اين هماني شخصي (5) است که در ديدگاهي ريشه دارد که جان لاک در فصل 27 جلد دوم کتاب رسالهاي در باب فهم بشري مطرح کرده است؛ اين ديدگاه - در شکل مدرن خود - اين است که اين هماني اشخاص در طول زمان عبارت از نوع خاصي از تداوم رواني است. چنين ديدگاهي اين امکان را ميدهد که يک شخص واحد در زمانهاي مختلف، بدنها و احتمالاً حتي مغزهاي مختلفي داشته باشد و در نتيجه، هرگونه اين همان دانستن اشخاص (يا اذهان) و بدنها (يا مغزها) را کنار ميگذارد. در عين حال، ديدگاه ياد شده با اين ديدگاه مادي انگارانه کاملاً سازگار است که پديدههاي فيزيکي همواره پديدههاي ذهني را متحقق ميکنند يا آنها را تشکيل ميدهند.
بنابراين ديدگاهي که از آن حمايت ميکنم، شکلي اساساً «غيرتحويلگرا» (6) از مادهگرايي است. اين ديدگاه، نه در مورد ويژگيها و حالات و نه در مورد جزئيها، باور ندارد که تطابق کاملي بين طبقه بندي عرفياي که از امور ذهني داريم، با طبقه بنديهاي علوم فيزيکي وجود دارد. از اين جهت، اين ديدگاه با شهودهاي دکارتي سازگار است، اما روانشناسي (چه روانشناسي عرفي و چه روانشناسي علمي) به همان معنا به شيمي و فيزيک تحويل نميشود که زيستشناسي و زمينشناسي به شيمي و فيزيک و همين طور شيمي به فيزيک. هيچ کس ترديدي ندارد که موجودات و پديدههايي که موضوع بحث زمينشناسي و زيستشناسياند، در نهايت از موجودات و پديدههايي مرکب ميشوند که موضوع بحث فيزيک و شيمياند. دلايل خوبي وجود دارد که تصور کنيم همين مطلب در مورد پديدههاي ذهني نيز صادق است. وظيفهي فلسفي در اينجا تحويل موجودات و پديدههاي ذهني به موجودات و پديدههاي فيزيکي نيست، بلکه فهم پذير کردن اين مسئله است که چنين رابطهي ترکيبياي ميان موجودات و پديدههاي ذهني و موجودات و پديدههاي فيزيکي وجود دارد.
هنوز مسائل زيادي هست که بايد تبيين شود. يکي از فعالترين حوزههاي پژوهش در فلسفهي ذهن معاصر، حوزهاي است که از «حيث التفاتي» يا بازنمايي ذهني (که در اينجا آن را با حيث التفاتي يکي ميگيرم) بحث ميکند. با اين فرض که حالات عصب - فيزيولوژيک مغز حالات ذهني را متحقق ميکنند، چگونه ممکن است اين حالات داراي محتواي التفاتي بازنمودي باشند؛ چگونه ممکن است انديشههايي دربارهي عراق، باور به اينکه جنگ سرد تمام شده است و اميد به اينکه افزايش دماي جهان متوقف شود، باشند؟ اگر مشخصههاي کارکردگرايانهي حالات ذهني به شکلي «محدود» (7) تفسير شوند؛ يعني صرفاً با ارجاع روابط علّي ميان چيزهايي که در مغز (و
اندام پيراموني آن) ميگذرد، روشن به نظر ميرسد که اين حالات براي فراهم کردن محتواي بازنمودي کفايت نميکنند. اين مطلب در نتيجهي کارهاي هيلري پاتنم و ديگران روشن شده است. کاملاً روشن به نظر ميرسد که روابط ما با اشياي بيرون از مغز، اشيايي که در محيط اطراف وجود دارند، به نحوي در بخشيدن محتوا به حالات ذهني نقش دارند. هدف کساني که ميخواهند حيث التفاتي را «طبيعي سازي» (8) کنند، اين است که نشان دهند اين روابط در نهايت عبارتاند از روابطي مانند روابط علّي که در جهانشناسي مادي انگارانه جايي براي آنها وجود دارد. پيشنهادهاي گوناگوني دربارهي اينکه چگونه ميتوان بازنمايي ذهني را طبيعي سازي کرد، داده شده است و هر يک از اين پيشنهادها با انتقادهاي مختلفي مواجه شده است. همهي آنچه ميتوان با اطمينان گفت اين است که هنوز فاصلهي زيادي تا حل اين مسئله داريم.
يکي ديگر از حوزههاي اصلي پژوهش در فلسفهي ذهن معاصر به ماهيت آگاهي و سابجکتيو بودن، معطوف شده است. اين موضوع کانون اصلي توجه من در کارهاي اخيرم بوده است. اين حوزه سرشار از شهودهاي دکارتي است. در ابتدا به نظر ميرسد انسانها «دسترسي ممتازي» به حالات ذهني خويش دارند و اين امر را در آغاز، نميتوان با ديدگاههاي مادي انگارانه دربارهي ماهيت چنين حالاتي وفق داد. هر کسي به اينکه چه انديشه و احساسي دارد و يا معمولاً به اينکه چه باور و ميلي دارد و مانند آن، معرفت دارد، بيآنکه لازم باشد معرفت خود را بر قرائني در مورد رفتار يا وضع جسماني خود مبتني سازد و بيگمان آگاهي ما از حالات ذهني خود، آگاهي از آنها از آن حيث که فيزيکي هستند، نيست. همچنين به نظر ميرسد آگاهي ما از آنها از آن حيث که کارکردي هستند، يعني براساس تعريف نقشهاي کارکردي يا علّيشان، نيست. اين وضعيت، در ابتدا، ايرادي به ديدگاههاي کارکردگرايانه دانسته ميشود. حتي گاهي به نظر ميرسد به ماهيت حالات ذهني خود به گونهاي علم داريم که ظاهراً متضاد با آن چيزي است که تبيينهاي مادي انگارانه و کارکردگرايانه ميگويند.
نکتهي اخير در مورد آنچه به «کيفيات ذهني» معروف شده است، صادق به نظر ميرسد. به کيفيات ذهني «خصوصيتهاي پديداريِ» عواطف، احساسات و حالات حسي نيز گفته ميشود؛ خصوصيتهاي احساسي درد و خارش که موجب ميشوند اين احساسات همان نوع احساساتي باشند که هستند يا مثلاً خصوصيت متمايز تجربهي بصري قرمزي که تعيين ميکند ديدن يک چيز قرمز «چه کيفيتي دارد» و آن را از تجربهي بصري سبز، آبي، زرد و غيره متمايز ميسازد. طبيعي است که بگوييم با آگاهي از اين قبيل خصوصيات يک تجربه، انسان از «ماهيت دروني» (9) آن تجربه آگاه ميشود؛ چيزي که ممکن نيست ماهيت آن استعدادي براي ايفاي نقش علي خاصي باشد. به علاوه، استدلالهايي هست که مدعي اثبات اين امرند که ممکن نيست کيفيات ذهني ويژگيهاي فيزيکي باشند يا به شکل کارکردگرايانه تعريف شوند. «برهان معرفت» (10) فرنک جکسن اظهار ميدارد که چه بسا فردي همهي واقعيات فيزيکي مربوط به قرمز ديدن را بداند، بيآنکه بداند قرمز ديدن چه کيفيتي دارد. او نتيجه ميگيرد امري وجود دارد که در واقعيات فيزيکي نميگنجد و اينکه فيزيکاليسم کاذب است. (11) ايدههاي مشابهي را تامس نيگل در مقالهي معروفي «خفاش بودن چه کيفيتي دارد؟» (12) بيان کرده است و از تصور پذيري (13) «برعکس شدن طيف رنگها» (14) (يعني اينکه چيزهاي قرمز در نظر فردي به گونه اي پديدار شود که چيزهاي سبز در نظر فرد ديگري پديدار ميشود و برعکس) و به طور کليتر، «برعکس شدن کيفيات ذهني» استفاده کرده است تا استدلال کند که کيفيات ذهني به شکل کارکردي تعريف پذير نيستند، چراکه با پذيرش تصور پذيري امور ياد شده، ممکن به نظر ميرسد که موجوداتي باشند که از لحاظ کارکردي (در سطح روانشناختي از توصيف) دقيقاً همانند يکديگرند، اما از لحاظ ماهيت کيفي تجربههاي خود با يکديگر تفاوت دارند. برخي از نويسندگان که طرفدار کارکردگرايي و مادهگرايياند، استدلال کردهاند که اصل وجود کيفيت ذهني يک توهم است و از اين طريق، به استدلالهاي مبتني بر کيفيات ذهني پاسخ دادهاند؛ براي مثال، گيلبرت هارمن (15) استدلال کرده است که تنها جنبههايي از تجربهها که در دسترس آگاهياند، خصوصيات التفاتي (يعني بازنمودي) آنهاست و اينکه هيچ کيف ذهنياي آنگونه که معمولاً تصور ميشود، وجود ندارد و دنيل دنت استدلال کرده است که «تجربهي آگاهانه هيچ ويژگياي ندارد که به هيچ يک از شيوههايي که کيفيات ذهني، ويژه تلقي ميشوند، ويژه باشد» و اينکه کيفيات ذهني بايد «حذف شوند». (16) معتقدم در گفتهي هارمن و دنت، حقيقتي وجود دارد، اما باور دارم که هر دو زياده روي کردهاند. به عقيدهي من، ميتوان تبييني از کيفيات ذهني عرضه کرد که به همه يا دست کم، بيشتر شهودهايي که موجب استفاده از اين واژه [يعني واژهي «کيفيات ذهني»] شدهاند، پاسخ دهد و اذعان به وجود آنها را براي ماده گرايان و کارکردگرايان ميسر سازد.
خلاصه آنکه ميپذيرم استدلال از طريق «کيفيات ذهني معکوس» نشان ميدهد که کيفيات ذهني فردي (مانند کيف ذهنياي که مشخصهي تجربهي بصري من از قرمزي است) به شکل کارکردي تعريف پذير نيستند، اما معتقدم مفهوم کيفي ذهني، يک مفهوم کارکردي است. مفهوم کليدي در اينجا مفهوم شباهت کيفي است. اين مفهوم را ميتوان براساس نقشي که در تمايزگذاري و بازشناسي ادراکي و تثبيت باورهاي ادراکي دارد، تعريف کرد. بر اين اساس، ميتوان مفهوم اين هماني کيفي را تعريف کرد و براساس آن ميتوان تبيين کرد که يک ويژگي به چه واسطه يک کيف ذهني است. همين مقدار از تبيين کارکردي، اين امکان را به ما ميدهد که کيفيات ذهني را به لحاظ فيزيکي، تحقق پذير يا اجراشدني بدانيم (به همان معنا که هر ويژگي کارکردي به لحاظ فيزيکي، تحقق پذير يا اجراشدني است) و موجب ميشود که وجود آنها با مادهگرايي سازگار شود. (17) گمان ميکنم به «برهان معرفت» جکسن - نيگل نيز ميتوان به شکل مشابهي پاسخ داد، اما در اينجا سعي نميکنم پاسخم را بيان کنم.
به موضوع کليتر خود، يعني آگاهي و معرفت به خود باز ميگرديم. به باور من، يک راهِ اميدوارکننده براي مهار شهودهاي دکارتي دربارهي دسترسي ويژهي ما به حالات ذهني خويش آن است که نشان دهيم دست کم، برخي از اين شهودها نتيجهي يک تبيين کارکردگرايانهي پذيرفتني از ماهيت اين حالات است (و در نتيجه، اين شهودها با مادهگرايي سازگارند، چراکه کارکردگرايي با مادهگرايي سازگار است). يک ديدگاه رايج دربارهي معرفت درون نگرانه به خود که تا حد زيادي ناشي از آثار سخنان آرمسترانگ است، اين است که اطلاع (18) فرد از حالات ذهني خود اساساً چيزي از جنس داشتن باورهاي مرتبه دوم دربارهي حالات ذهني خود است که اين حالات آنها را از طريق سازوکار اعتمادپذيري در ذهن / مغز توليد ميکنند. (19) آنچه ميخواهم به اين گفته بيفزايم اين است که در بسياري از موارد، خود ماهيت حالت ذهني (ماهيت کارکردي آن) موجب ميشود که وجود آن در شرايط خاصي، معمولاً به چنين اطلاعي از آن بينجامد. جالب اينکه بخش بزرگي از نقش تبييني برخي از حالات ذهن (در برابر رفتار) نقشي است که اين حالات تنها از طريق برخي باورهاي مرتبه دوم فرد که دربارهي خود آنهاست، ميتوانند ايفا کنند (باورهايي که اگر صادق باشند، اطلاع از اين حالات دانسته ميشوند). اين مطلب در مورد نقش درد در تبيين رفتارهايي مانند جستوجو براي يافتن درمان پزشکي صادق است و به احتمال قوي در مورد نقش باورها در تبيين افعال گفتارياي از قبيل تصديق نيز صادق است؛ آنچه فرد صادقانه تصديق ميکند، چيزي است که باور دارد که بدان باور دارد. به علاوه، بيگمان داشتن برخي انواع حالات ذهني، به ويژه باور و ميل، نيازمند داشتن حداقلي از عقلانيت است و اين مقوم عقلانيت است که فرد از باورها و اميال خود مطلع باشد (يا بتواند در صورت نياز، از آنها مطلع شود) چراکه فقط در اين صورت است که فرد ميتواند ناسازگاري و بيانسجاميهاي موجود در شبکهي باور – ميل خود را بيابد و از ميان بردارد و فقط در اين صورت است که ميتواند در پرتو تجربههاي جديد خود، بازنگريهاي ملازم با عقلانيت را انجام دهد. (20)
اين ملاحظات نشان ميدهد که چه بسا يک تبيين کارکردگرايانه از ذهن نسخهاي از اين شهود دکارتي را که (برخي) حالات ذهني، خودآگاهي بخش (21) هستند بپذيرد. يک شهود دکارتي ديگر که ملازم شهود قبلي است، اين است که آگاهي انسان از حالات ذهني خويش خطاناپذير است. ترديد دارم که بتوان در مورد بيشتر حالات ذهني از اين شهود دفاع کرد، هرچند گمان ميکنم ميتوان دفاع کارکردگرايانهاي از اين ادعاي معتدلتر کرد که ضرورتاً باورهاي درون نگرانهاي که دربارهي احساسات و افکار جاري فرد هستند، تقريباً هميشه صادق اند، (22) اما معتقدم ميتوان از نوعي ادعاي خطاناپذيري در خصوص باورهاي فرد به اينکه به چه چيزهايي باور دارد، دفاع کرد. انسان مسلماً ميتواند در اينکه به امري باور ندارد، دچار خطا شود؛ اين مسئله در مواردي از خودفريبي رخ ميدهد، اما مسلماً اگر کسي باور داشته باشد که به امري باور دارد، واقعاً به آن امر باور دارد (هرچند ممکن است به امري که با آن ناسازگار است، نيز باور داشته باشد)، زيرا کسي که باور دارد که باور دارد که P تمايل دارد که از گزارهي P در استدلالهاي خود، از جمله در استدلالهاي عملي (23) استفاده کند و در نتيجه، تمايل دارد که با اين فرض عمل کند که P ميتوان اين گونه گفت که ميل به عمل براساس اين فرض که فرد باور دارد که P، به ميل به عمل براساس اين فرض که P منجر ميشود و مسلماً داشتن ميل دوم براي باور داشتن به P کافي است.
بسياري از آنچه اکنون گفتم، مورد مناقشه است و بسياري از فيلسوفان که در ديدگاه کلي با من شريکاند، آن را رد خواهند کرد. آنچه سعي کردم انجام دهم، اين بود که راههايي را نشان دهم که از طريق آنها بتوان شهودهاي دکارتي را در چارچوب کارکردگرا - مادي انگارانه جاي داد. همانطور که در ابتدا گفتم، بخش بزرگي از حل مسئلهي ذهن و بدن براي مادهگرايان در اين است که شهودهاي دکارتي را تبيين حذفي کنند؛ يعني نشان دهند که اين شهودها توهماند يا نشان دهند که ميتوان آنها را در تبييني مادي انگارانه جاي داد، من دومي را ترجيح ميدهم.
ادامه دارد...
پينوشت:
1.Sydney Shoemaker, “The Mind-Body Problem, R. Warner and T. Szubka (eds.). The Mind-Body Problem: A Guide to the Current Debate. Blackwell Publishers, 1994.
2. تبيين حذفي مرکب از دو مؤلفه است: الف) استدلال براي اينکه شيء X يا وضع امور P تحقق ندارد يا برقرار نيست؛ ب) توضيح اينکه چرا به نظر ميرسد که تحقق دارد يا برقرار است (م).
3. materialism.
4. multiply realizable.
5. personal identity.
6. non-reductive.
7. narrow.
8. naturalize.
9. intrinsic nature.
10.knowledge argument.
11. See: Jackson, F., “Epiphenomenal Qualia,” Philosophical Quarterly 32, 1982, pp. 127-133.
12. Nagel, T., "What Is It Like to Be a Bat?" Philosophical Studies 27, 1974, pp. 291-315.
13. conceivability.
14.spectrum inversion.
15. Harman, G., "The Intrinsic Quality of Experience." Philosophical Perspectives 4, 1990, pp. 31-52.
16. Dennett, D., "Quining Qualia." A. J. Marcel and E. Bisiach (eds.),
Consciousness in Contemporary Science, pp. 42-77
17. Shoemaker, S., "The Inverted Spectrum," Journal of Philosophy 79, 1982,
pp. 357-81.
18. awareness.
19. See: Armstrong, D.M., A Materialistic Theory of the Mind, 1968.
20. See: Shoemaker, S., "On Knowing One"s Own Mind," Philosophical Perspectives 2, 1988, pp. 183-209.
21. self-intimating.
22. See: Shoemaker, S., "First-Person Access." Philosophical Perspectives 4, 1990, pp. 187-214.
23. مقصود از استدلال عملي استدلالي است که نتيجهي حاصل از آن عمل شخص است؛ براي مثال، ميل به آب و باور به وجود آب در يخچال استدلالي عملي است که منتج به عمل شخص (حرکت به سوي يخچال) ميشود (ويراستار).
گروه نويسندگان، (1393) نظريههاي دوگانهانگاري و رفتارگرايي در فلسفه ذهن، جمعي از مترجمان، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي وابسته به دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، چاپ اول.