نويسنده: ياسر پوراسماعيل
رفتارگرايي، ذهن بودن ذهن را (براي مثال، درد بودن درد را) با «رفتار» يکي ميگيرد؛ درد بودن درد با رفتار درد يکي است و در واقع، درد چيزي جز رفتار «فرياد کشيدن»، «آخ گفتن» و ... نيست. طرفداران نظريهي اين هماني (فيزيکاليسم نوعي) «حالات ذهني» را همان «حالات عصبي» ميدانند؛ براي مثال، درد همان شليک عصب C است. اين دو آموزه هر دو به مشکل «تحققپذيري چندگانه» دچارند؛ ذهن لزوماً در رفتار خاصي تحقق نمييابد، بلکه ميتواند در رفتارهاي متفاوتي متحقق شود يا اصلا با رفتار همراه نباشد. همچنين ضروري نيست که درد همواره به صورت شليک عصب C باشد، بلکه ممکن است به صورت عصبي از نوعي ديگر يا اصلاً به صورت غير عصبي متحقق شود، پس يکي گرفتن درد چه با رفتار و چه با حالات عصبي بسيار تنگنظرانه است. براي رهايي از اين اشکال، به نظريهاي نياز بود که همهي تحققهاي ممکن حالات ذهني را در خود بگنجاند. «کارکردگرايي» به همين منظور صورتبندي شد. طبق اين نظريه، رفتار صرفاً «خروجي» حالات ذهني است و با آنها يکي نيست؛ حالات عصبي هم « ماده» يا «سختافزار) حالات ذهني هستند و نميتوانند مقوم ذهنمندي باشند، بلکه حالات ذهني «ساختارهاي کارکردي (ورودي به خروجي)» هستند که ميتوانند در مواد و سخت افزارهاي مختلفي که يکي از آنها «رشتههاي عصبي» است، متحقق شوند؛ براي مثال، درد داشتن عبارت است از داشتن حالتي که روابط کارکردي يا علّي خاصي با ورودي فرورفتن سوزن در دست و خروجي فرياد کشيدن دارد. اين ساختار (کارکردي يا علي) ميتواند در مواد مختلفي تحقق يابد: رشتههاي عصبي، مغز سيليکوني يک موجود مريخي، کامپيوتر يا روبات و حتي يک نفس مجرد و غير مادي. بدين ترتيب، کارکردگرايي ميتواند مشکل «تحققپذيري چندگانه» را حل کند و در عين حال (البته مطابق برخي از تقريرهاي آن) با فيزيکاليسم سازگار باشد، زيرا اين ساختار کارکردي، ميتواند در بدن فيزيکي هم تحقق پيدا کند.
اساساً برخي از فيلسوفان (همانطور که خواهد آمد) کارکردگرايي را به عنوان استدلالي به سود فيزيکاليسم مطرح کردهاند.
1. نسبت کارکردگرايي و فيزيکاليسم
فيزيکاليسم يا اين هماني ذهن و مغز، نظريهاي است که ذهن را با مغز يکي ميگيرد و به عبارتي فنيتر، ذهن را به صورت وجودي به مغز تحويل ميبرد (يعني با اينکه ميپذيرد واژگان ذهن با واژگان مغز مترادف نيستند، مدلول آنها را در خارج يکي ميداند؛ مثل «ستارهي صبح» و «ستارهي شب» که معاني گونان و مدلول واحدي دارند؛ نوع ديگر تحويل، تحويل تحليلي است؛ مانند رفتارگرايي که واژگان ذهني و واژگان رفتار را با هم مترادف ميداند). دو نوع فيزيکاليسم وجود دارد: فيزيکاليسم نوعي که نوع يک حالت ذهني مانند درد را با نوع يک حالت عصبي مانند نوع عصب C يکي ميداند و فيزيکاليسم مصداقي که مصداقي از درد را با مصداقي از عصب Cيکي ميداند، هر چند ممکن است برخي ديگر از مصاديق درد را با برخي ديگر از مصاديق حالات فيزيکي يکي بداند.ند بلاک دو جريان متفاوت کارکردگرايي را در نسبت با فيزيکاليسم مطرح ميکند: يکي گروه آرمسترانگ، لوئيس و اسمارت که کارکردگرايي را استدلالي به سود فيزيکاليسم ميدانند و ديگري پاتنم و فودر که کارکردگرايي را دليلي براي کذب فيزيکاليسم قلمداد ميکنند. بر اساس ديدگاه اول، کارکردگرايي، نظريهاي متافيزيکي است نه وجودشناختي؛ يعني صرفاً دربارهي آنچه ملاک درد بودن درد است، سخن ميگويد نه دربارهي نحوهي وجود دردها در خارج. کارکردگرايي ميگويد آنچه ملاک درد بودن درد است، نقشهاي علّي و کارکردي خاصي است که ايفا ميکند؛ قطع نظر از اينکه اين نقشها در يک دستگاه زيستي اجرا شوند يا در يک دستگاه سيليکوني يا در يک نفس غيرمادي. کارکردگرايي متافيزيکي (مفهومي) ميتواند با فيزيکاليسم مصداقي جمع شود؛ يعني ميتوانيم ملاک درد بودن درد را کارکردهاي خاص بدانيم، اما معتقد باشيم که از لحاظ وجودي حالت عصبي خاصي است. البته به نظر ميرسد که گروه آرمسترانگ، لوئيس و اسمارت به نوعي فيزيکاليسم قائلاند که واسطهي ميان فيزيکاليسم نوعي و مصداقي است: آنها در هر گونهي جانوري يا نوع فيزيکي خاص، انواع حالات ذهني را با انواعي از حالات مختص به آن نوع يکي ميگيرند؛ براي مثال، درد در انسان شليک عصب C است؛ براي مثال در موش، شليک عصب D است و در ربات، يک حالت سيليکوني است. استدلال از طريق کارکردگرايي به نفع فيزيکاليسم از اين قرار است: درد همان ايفا کنندهي نقش علّي R است؛ حالت عصبي N هم در انسان ايفا کنندهي نقش علّي R است، پس اين دو، بر اساس اصل تعدي اين هماني (1) (يعني دو چيز اين همان با يک چيز با هم اين هماناند) يکي هستند.
اما کساني که معتقدند کارکردگرايي کذب فيزيکاليسم را ثابت ميکند، آن را نظريهاي وجودشناختي ميدانند و معتقدند کارکردگرايي علاوه بر اينکه ملاک درد بودن دردها را نقش کارکردي خاص ميداند، آنها را از لحاظ وجودي با همان کارکردها يکي ميداند (نظريهي اين هماني حالت کارکردي)؛ بنابراين اگر دردها از لحاظ وجودي همان کارکرد باشند، نميتوانيم آنها را صرفاً حالات فيزيکي بدانيم.
به عبارت ديگر، دو تقرير از کارکردگرايي و دو تقرير از فيزيکاليسم وجود دارد که بايد نسبت ميان آنها را سنجيد؛ (1) کارکردگرايي متافيزيکي که کارکرد را ملاک ذهنمندي ميداند (هر چند ممکن است حالات ذهني از لحاظ وجودي امور عصبي يا سيليکاني يا غير مادي باشند) و (2) کارکردگرايي وجودشناختي که حالات ذهني را از لحاظ وجودي نيز همان کارکرد ميداند. فيزيکاليسم هم يا (1) متافيزيکي است که ملاک ذهنمندي را حالت عصبي خاصي بودن ميداند (فيزيکاليسم نوعي) يا (2) وجودشناختي است که حالات ذهني را از لحاظ وجودي همان حالات عصبي ميداند، هر چند دربارهي نوع حالات ذهني ساکت است (فيزيکاليسم مصداقي)؛ بنابراين چهار فرض در اينجا وجود دارد:
(الف) کارکردگرايي متافيزيکي و فيزيکاليسم نوعي: اين دو ديدگاه با هم ناسازگارند، زيرا اگر ملاک ذهنمندي را (يعني آنچه درد به واسطهي آن درد دانسته ميشود) نقشهاي کارکردي بدانيم، حالت عصبي خاصي بودن، در ذهنمندي دخيل نخواهد بود (پس با پذيرش اين تقرير از کارکردگرايي، فيزيکاليسم نوعي خود به خود نفي ميشود). البته ممکن است کسي ملاک ذهنمندي را نقشهاي کارکردي بداند و در عين حال، اين نقشها را به انداموارههاي زيستي اختصاص دهد (يعني کارکردها را به کارکردهاي زيستشناختي محدود کند). در اين صورت، ملاک ذهنمندي دو جزئي خواهد بود: ايفاي نقش کارکردي + حالت زيستي خاصي بودن. اين تقرير از کارکردگرايي (ر.ک: بخش 8 از همين مقدمه «کارکردگرايي غايتشناختي») با فيزيکاليسم نوعي نيز سازگار است.
(ب) کارکردگرايي متافيزيکي و فيزيکاليسم مصداقي: ميان اين دو ديدگاه منافاتي وجود ندارد و کاملاً با هم سازگارند، زيرا اولي مدعايي را دربارهي ملاک ذهنمندي ارائه ميدهد، فارغ از مصاديق حالات ذهني، و دومي مدعايي را دربارهي مصاديق حالات ذهني مطرح ميکند، فارغ از اينکه ملاک ذهني بودن آنها چيست. ممکن است همهي حالات ذهني مصاديقي از حالات عصبي باشند، اما ملاک ذهني بودن آنها نقشهاي کارکردياي باشد که ايفا مي کنند.
(ج) کارکردگرايي وجودشناختي و فيزيکاليسم نوعي: اين دو ديدگاه باهم ناسازگارند، زيرا ممکن نيست آنچه در خارج وجود دارد صرفا نقشهاي کارکردي باشد و در عين حال، همهي آنها «انواعي» از حالات عصبي باشند؛ به عبارت ديگر، نوع مصاديق کارکردي نميتواند امري عصبشناختي باشد، زيرا کارکردها اموري انتزاعياند و حالت عصبي يک امر انضمامي است.
(د) کارکردگرايي وجودشناختي و فيزيکاليسم مصداقي: اين دو ديدگاه با يکديگر ناسازگارند، زيرا هر دو ادعايي را دربارهي مصاديق حالات ذهني صورت ميدهند. ممکن نيست مصاديق حالات ذهني هم کارکردها باشند و هم حالات عصبي. بنابراين کارکردگرايي و فيزيکاليسم در يک مورد (مورد دوم) با هم سازگارند و در دو مورد (سوم و چهارم) با هم ناسازگارند، اما در مورد اول، هر چند ند بلاک آنها را ناسازگار ميداند، به نظر ميرسد که به يک معنا ميتوانند با يکديگر سازگار باشند.
2. کارکردگرايي و محاسبهگرايي
مدعاي کارکردگرايي متافيزيکي اين است که ملاک ذهن بودن ذهن ساختار کارکردي آن است؛ يعني حالات ذهني همان روابط کارکردي (ميان وروديهاي حسي، حالات دروني و خروجيهاي رفتاري) ذهن هستند، اما محاسبهگرايي مدعاي متافيزيکياي دربارهي چيستي حالات ذهني ندارد، بلکه نظريهاي دربارهي ساختار کارکردي مغز است: ساختار کارکردي مغز، محاسباتي است. بين اين دو ديدگاه تلازم منطقي وجود ندارد؛ يعني شخصي ميتواند به يکي از اين دو قائل باشد و ديگري را انکار کند. با اين حال، بسياري از فيلسوفان اين دو آموزه را با هم ترکيب کردهاند؛ ترکيب اين دو آموزه ديدگاه «کارکردگرايي محاسباتي» است: ذهن، حالات کارکردي محاسبهپذير است؛ به عبارت ديگر، ذهن نرمافزار مغز است. (2) يک نمونه از ترکيب اين دو آموزه، کارکردگرايي ماشيني (مانند تقرير اوليهي پاتنم) است که در بخش 9. 2 به آن خواهيم پرداخت. براساس اين ديدگاه، ذهن به اين معنا محاسبهپذير است که با فرض هر ورودي خاص، خروجي مورد نظر را مطابق با جدول ماشين تورينگ عرضه ميکند.3. کارکردگرايي و رفتارگرايي
بعضي از تقريرهاي کارکردگرايي دنبالهي رفتارگرايي هستند، (3) اما در کل، بيشتر تقريرهاي کارکردگرايي شباهتها و وجوه اشتراکي با رفتارگرايي دارند. از جملهي شباهتهاي ميان اين دو نظريه اين است که هر دو در صدد ارائهي تبييني علّي از حالات ذهني هستند و آنها را براساس روابطي که با وروديها و خروجيها دارند، تعريف ميکنند، اما رفتارگرايي براي ارائهي تبيين علّي فقط وروديها و خروجي ها را ذکر ميکند؛ وروديها علت حالات ذهني و خروجيها معلول آنها هستند، ولي کارکردگرايي علاوه بر رابطهي عليت حالات ذهني با وروديها و خروجيها، بر رابطهي علّي حالات ذهني با يکديگر نيز تأکيد ميکند؛ به عبارت ديگر، رفتارگرايي حالت ذهني را استعداد ايجاد رفتار در شرايط ورودي خاص ميداند، در حالي که کارکردگرايي حالت ذهني را استعداد ايجاد رفتار در شرايط ورودي خاص با توجه به ساير حالات ذهني ميداند؛ براي مثال، ميل شما به چاي فقط استعداد نوشيدن چاي در صورت فراهم بودن آن، نيست، بلکه استعداد نوشيدن چاي در صورت فراهم بودن و در صورت عدم ميل قويتري به ننوشيدن چاي است. اگر در شما ميل قويتري به ننوشيدن وجود داشته باشد، چاي را نخواهيد نوشيد؛ بنابراين خود حالات ذهني نيز با يکديگر روابط علّي خاصي دارند. از اينجا مشخص ميشود که شرايط ذهنمندي در کارکردگرايي سختگيرانهتر از رفتارگرايي است. اگر انداموارهاي را فرض کنيم که فقط رابطهي ورودي و خروجي دارد، اما فاقد رابطهي ميان حالات دروني است، اين اندامواره براساس رفتارگرايي ذهن خواهد داشت، اما کارکردگرايي آن را فاقد ذهن خواهد دانست.يکي ديگر از شباهتهاي کارکردگرايي با رفتارگرايي اين است که هر دوي آنها در صدد حذف واژگان ذهنياند: کارکردگرايي ماشيني به جاي نام بردن از حالات ذهني، از حالات جدول ماشين سخن ميگويد يا کارکردگرايي ديويد لوئيس حالات ذهني را با روش رمزي بيان ميکند. (4)
به اختصار ميتوان گفت: ميان کارکردگرايي و رفتارگرايي دو شباهت و دو تفاوت وجود دارد.
شباهت اول: هر دو ديدگاه حالات ذهني را به صورت علّي تبيين ميکنند. شباهت دوم: هر دو واژگان معطوف به حالات ذهني را در تبيينهايشان حذف ميکنند و آنها را با واژگان غير ذهني جايگزين ميکنند.
تفاوت اول: کارکردگرايان براي خود حالات ذهني نيز توانايي علي قائلاند. به نظر آنها، حالات ذهني معلول وروديها و علت خروجيها هستند، اما رفتارگرايان هيچ نحوه تأثير علّياي را براي حالات ذهني قائل نيستند.
تفاوت دوم: کارکردگرايي در تبيين علّي حالات ذهني به رابطهي حالات ذهني با يکديگر هم اشاره ميکند، درحالي که رفتارگرايي فقط رابطهي وروديها و خروجيها با يکديگر را مطرح ميکند.
پينوشتها:
1. transivity of identity.
2. Piccinini, G., "The Mind as Neural Software? Understanding Functionalism." Computationalism, and Computational Functionalism, Philosophy and Phenomenological Research, Vol. 81, Issue 2, 2010, pp. 269-311.
3. مانند کارکردگرايي تحليلي؛ ر. ک: بخش 3. 1 .3 از همين مقدمه.
4. ر. ک: ند بلاک، «کارکردگرايي چيست؟»، در همين مجموعه.
مجموعه مقالات، (1393)، برگردان: ياسر پور اسماعيل، نظريه کارکردگرايي در فلسفه ذهن، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي، چاپ اول