عليت ذهني از اموري است که هر نظريهاي دربارهي ذهن بايد آن را تبيين کند. سه سطح از عليت ذهني وجود دارد: عليت فيزيک به ذهن، عليت ذهن به ذهن، عليت ذهن به فيزيک. انکار اولي به ايدئاليسم ميانجامد، انکار دومي همان رفتارگرايي است و انکار سومي شبه پديدارانگاري است. از آنجا که اين سه نوع از عليت ذهني به لحاظ شهودي صادقاند، اگر يک نظريهي مربوط به ذهن بخواهد با شهود سازگار باشد، بايد تبييني از آنها ارائه دهد (کارکردگرايان اغلب به شهود پايبندند، برخلاف ماديانگاران حذفگرا که شهود يا همان روانشناسي عاميانه را به عنوان يک نظريهي کاذب کنار ميگذارند).
پاسخي که در بدو نظر به ذهن ميرسد، اين است که تحليل کارکردي يک سطح از توصيف است. وروديها، خروجيها و حالات ذهني را ميتوان با تحليل کارکردي به گونهاي توصيف کرد که با يکديگر ارتباط مفهومي داشته باشند. اين کار را در موارد ديگري که قطعاً ميان دو چيز عليت برقرار است، نيز ميتوان انجام داد؛ براي مثال، قطعا ميان آتش و جوشيدن آب عليت برقرار است، اما ميتوان توصيفي از آنها ارائه داد که ارتباط مفهومي ميان آنها برقرار شود؛ مثلاً ميتوان آتش را به عنوان جوشانندهي آب توصيف کرد و گفت: جوشانندهي آب علت جوشيدن آب شد. به صرف امکان چنين توصيفي نميتوان عليت ميان آتش و جوشيدن آب را انکار کرد. در مورد حالات ذهني هم درست است که تحليل کارکردي از آنها ارائه ميدهيم، اما عليت را ميتوان در سطح ديگري از توصيف برقرار دانست؛ براي مثال، اگر کارکردگرايي را با فيزيکاليسم سازگار بدانيم، ميتوانيم در سطح توصيف فيزيکي رابطهي عليت ميان حالات ذهني (به عنوان حالات فيزيکي مغز) و خروجي رفتاري را تبيين کنيم.
البته اگر کارکردگرايي را صرفاً اين نظريه بدانيم که حالات ذهني چيزي جز حالات کارکردي مرتبه دوم نيستند و هيچگونه توصيف مرتبه اولي از آنها وجود ندارد، اشکال فوق بر آن وارد خواهد بود و کارکردگرايي مبتلا به شبه پديدارانگاري خواهد شد؛ به عبارت ديگر، نظريههاي تعيين کارکردي به اشکال فوق مبتلا نيستند، اما اين اشکال بر نظريات اين هماني حالت کارکردي وارد است.
البته اين اشکال بر ديدگاه جان سرل (4) و ديگران دربارهي آگاهي مبتني است. آگاهي براساس اين ديدگاه، حالت ذهني بالفعل است و ناخودآگاه را بايد حالت ذهني بالقوه دانست، اما اين اشکال براساس ديدگاه بازنمودگرايي مرتبه بالاتر (5) بر کارکردگرايي وارد نيست، زيرا براساس اين ديدگاه، همهي حالات ذهني آگاهانه، حالات ذهني مرتبه دوم هستند؛ يعني بازنمودهايي از ساير حالات ذهنياند؛ آگاهانه بودن يک حالت به اين معناست که آن حالت را در ذهن بازنمايي ميکنيم و ناآگاهانه بودن به اين معناست که آن حالت را بازنمايي نميکنيم. اين نظريه با کارکردگرايي کاملاً سازگار است، زيرا نقشهاي کارکردي در مورد حالات ذهني مرتبه دوم، ميان خود حالات ذهني برقرارند. دروننگري حالات ذهني موجب بازنمايي آنها در ذهن و اين بازنمايي موجب باور من به آن حالت ذهني (باور، ميل، درد و...) ميشود.
پالگر معتقد است گره کور اين مسئله در نوع طرح بحث نهفته است؛ ضدکارکردگرايان از کارکردگرايان ميخواهند که تبيين ممکني از آگاهي براساس نقشهاي کارکردي ارائه دهند و کارکردگرايان هم همين کار را ميکنند. اين نوع بحث تا ابد لاينحل باقي ميماند. براي انحلال بحث، دو طرف بايد به جاي تبيينهاي ممکن بر تبيينهاي واقعي و بالفعل تمرکز کنند و در جست و جوي تبيين واقعي آگاهي باشند. اگر شما بخواهيد خودروي مرا براساس مفاهيم کارکردي تبيين کنيد و براي اين کار به وجود اردکي درون خودرو استناد کنيد که نقش علّي خاصي را در ارتباط با ساير اجزاي خودرو ايفا ميکند، تبيين شما يک تبيين واقعي نخواهد بود. شما در صورتي ميتوانيد يک تبيين واقعي از کارکرد اتومبيل ارائه دهيد که به نقش موتور احتراق و کاربراتور استناد کنيد. در صورت اتخاذ اين رويکرد، ميتوان چشماندازي از يک راه حل (که به شبه پديدارانگاري هم منتهي نشود) در اختيار داشت.
مجموعه مقالات، (1393)، برگردان: ياسر پور اسماعيل، نظريه کارکردگرايي در فلسفه ذهن، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي، چاپ اول
1.مشکل ارتباط مفهومي
کارکردگرايان بر عليت ميان حالات کارکردي و وروديها و خروجيها تأکيد ميکنند. همانطور که در مقاله «کارکردگرايي چيست؟» ند بلاک ميبينيم، کارکردگرايي يک حالت ذهني مانند درد را براساس رابطهي علّياي که با هر يک از وروديها و خروجيها دارد، تعريف ميکند؛ يعني حالت ذهني را معلول ورودي و علت خروجي ميداند. برخي از فيلسوفان مشکلي را براي کارکردگرايي از اين لحاظ مطرح کردهاند. اگر حالات ذهني با خروجيها رابطهي مفهومي داشته باشند (يعني خروجيها را در تعريف حالات ذهني لحاظ کنيم)، ارتباط علّي ميان آنها ناممکن خواهد بود و در نتيجه، کارکردگرايي از تبيين عليت ذهن به فيزيک (عليت حالات ذهني به رفتارها) عاجز ميماند و در دام شبه پديدارانگاري ميافتد. اين اشکال بر مقدمهاي در باب عليت مبتني است: عليت هميشه ميان دو امر امکاني (1) که با يکديگر ارتباط قانوني دارند، برقرار است. شرط امکاني بودن رابطهي علت و معلول، مواردي را که ميان علت و معلول رابطهي مفهوميِ ضروري برقرار است، نفي ميکند؛ بنابراين اگر هر يک از علت و معلول در تعريف ديگري اخذ شده باشند، رابطهي عليت ميان آنها وجود نخواهد داشت (اين مقدمه در جاهاي ديگر در بحث عليت ثابت ميشود). بدين ترتيب، اگر حالات ذهني را به صورت کارکردي تحليل کنيم، خروجيها در تعريف حالات ذهني اخذ ميشوند و رابطهي علّي ميان آنها ناممکن خواهد شد. (2)پاسخي که در بدو نظر به ذهن ميرسد، اين است که تحليل کارکردي يک سطح از توصيف است. وروديها، خروجيها و حالات ذهني را ميتوان با تحليل کارکردي به گونهاي توصيف کرد که با يکديگر ارتباط مفهومي داشته باشند. اين کار را در موارد ديگري که قطعاً ميان دو چيز عليت برقرار است، نيز ميتوان انجام داد؛ براي مثال، قطعا ميان آتش و جوشيدن آب عليت برقرار است، اما ميتوان توصيفي از آنها ارائه داد که ارتباط مفهومي ميان آنها برقرار شود؛ مثلاً ميتوان آتش را به عنوان جوشانندهي آب توصيف کرد و گفت: جوشانندهي آب علت جوشيدن آب شد. به صرف امکان چنين توصيفي نميتوان عليت ميان آتش و جوشيدن آب را انکار کرد. در مورد حالات ذهني هم درست است که تحليل کارکردي از آنها ارائه ميدهيم، اما عليت را ميتوان در سطح ديگري از توصيف برقرار دانست؛ براي مثال، اگر کارکردگرايي را با فيزيکاليسم سازگار بدانيم، ميتوانيم در سطح توصيف فيزيکي رابطهي عليت ميان حالات ذهني (به عنوان حالات فيزيکي مغز) و خروجي رفتاري را تبيين کنيم.
البته اگر کارکردگرايي را صرفاً اين نظريه بدانيم که حالات ذهني چيزي جز حالات کارکردي مرتبه دوم نيستند و هيچگونه توصيف مرتبه اولي از آنها وجود ندارد، اشکال فوق بر آن وارد خواهد بود و کارکردگرايي مبتلا به شبه پديدارانگاري خواهد شد؛ به عبارت ديگر، نظريههاي تعيين کارکردي به اشکال فوق مبتلا نيستند، اما اين اشکال بر نظريات اين هماني حالت کارکردي وارد است.
2. حالات ذهني آگاهانه
به طور سنتي حالات ذهني آگاهانه را حالات ذهني بالفعل و حالات ذهني ناآگاهانه را حالات ذهني بالقوه ميدانستهاند. ممکن است شما باور داشته باشيد که تخت جمشيد نزديک شيراز است، اما در حال حاضر خواب باشيد و اين باور در شما بالفعل نباشد، با اين حال، ميتوان اين باور را به شما اسناد داد. هرچند حالت ذهني شما (يعني باور) در اينجا بالقوه است، ميتواند به محض ايجاد يک محرک در شما بالفعل شود. از سوي ديگر، حالات کارکردي هميشه بالقوهاند، زيرا با يک قضيهي شرطيه بيان ميشوند (مانند «اگر فلان ورودي تحقق پيدا کند، فلان حالت ذهني به وجود ميآيد»)، پس نميتوانند حالات ذهني آگاهانه (حالات بالفعل) را تبيين کنند، زيرا تبيين حالات ذهني آگاهانه به عنوان حالات کارکردي (و در نتيجه بالقوه) خود متناقض است. (3)البته اين اشکال بر ديدگاه جان سرل (4) و ديگران دربارهي آگاهي مبتني است. آگاهي براساس اين ديدگاه، حالت ذهني بالفعل است و ناخودآگاه را بايد حالت ذهني بالقوه دانست، اما اين اشکال براساس ديدگاه بازنمودگرايي مرتبه بالاتر (5) بر کارکردگرايي وارد نيست، زيرا براساس اين ديدگاه، همهي حالات ذهني آگاهانه، حالات ذهني مرتبه دوم هستند؛ يعني بازنمودهايي از ساير حالات ذهنياند؛ آگاهانه بودن يک حالت به اين معناست که آن حالت را در ذهن بازنمايي ميکنيم و ناآگاهانه بودن به اين معناست که آن حالت را بازنمايي نميکنيم. اين نظريه با کارکردگرايي کاملاً سازگار است، زيرا نقشهاي کارکردي در مورد حالات ذهني مرتبه دوم، ميان خود حالات ذهني برقرارند. دروننگري حالات ذهني موجب بازنمايي آنها در ذهن و اين بازنمايي موجب باور من به آن حالت ذهني (باور، ميل، درد و...) ميشود.
3. شبيه پديدارانگاري
يک اشکال که کارکردگرايي را متهم به شبه پديدارانگاري ميکند، مشکل ارتباط مفهومي است که در 1-5 گذشت. تامس پالگر (6) از «دام شبه پديداري» (7) براي کارکردگرايي سخن ميگويد. به نظر او، کارکردگرايان و ضد کارکردگرايان طي سي سال گذشته در مسئلهي آگاهي در جا زدهاند و هيچ چشماندازي از رسيدن به يک راه حل در بحثهاي آنها ديده نميشود. ضد کارکردگرايان يا بايد (1) همين مسير را ادامه دهند و همچنان در پي يافتن چيزي باشند که آگاهي، ويژگي لازم آن است و با کارکرد نميسازد و کارکردگرايان بکوشند تا تبيين کارکردي ممکني از آن ويژگي پيدا کنند، يا (2) بپذيرند که آگاهي يا دست کم جنبهي پديدارياش حذف ميشود (يعني قائل به حذفگرايي شوند)، يا (3) آگاهي را همان مؤلفهي کارکردي شيء فيزيکي بدانند (يعني قائل به کارکردگرايي شوند)، يا (4) بپذيرند که آگاهي از منظر پديداري همان چيزي است که تا به حال تصور ميکردهايم، اما بر امور فيزيکي تأثير علّي ندارد (يعني قائل به شبه پديدارانگاري شوند). گزينهي اول بيفايده است، زيرا بحثهاي سي سال گذشته نشان دادهاند که اين شيوهي بحث به جايي نميرسد، زيرا ضدکارکردگرايان تا ابد به دنبال چيزي ميگردند که آگاهي لازمهي آن است و کارکردگرايان تبيين کارکردي ممکني از هر چه ضد کارکردگرايان بيابند، ارائه ميکنند. گزينهي دوم مطلوب هيچ يک از دو طرف نيست، زيرا آنها نميخواهند برخلاف شهود نظر دهند و آگاهي را حذف کنند. گزينهي سوم همان کارکردگرايي است که اصل بحث است. تنها گزينهي باقي مانده شبه پديدارانگاري است؛ يعني براي خاتمه دادن به اين بحث طولاني دو طرف بايد به شبه پديدارانگاري رضايت دهند.پالگر معتقد است گره کور اين مسئله در نوع طرح بحث نهفته است؛ ضدکارکردگرايان از کارکردگرايان ميخواهند که تبيين ممکني از آگاهي براساس نقشهاي کارکردي ارائه دهند و کارکردگرايان هم همين کار را ميکنند. اين نوع بحث تا ابد لاينحل باقي ميماند. براي انحلال بحث، دو طرف بايد به جاي تبيينهاي ممکن بر تبيينهاي واقعي و بالفعل تمرکز کنند و در جست و جوي تبيين واقعي آگاهي باشند. اگر شما بخواهيد خودروي مرا براساس مفاهيم کارکردي تبيين کنيد و براي اين کار به وجود اردکي درون خودرو استناد کنيد که نقش علّي خاصي را در ارتباط با ساير اجزاي خودرو ايفا ميکند، تبيين شما يک تبيين واقعي نخواهد بود. شما در صورتي ميتوانيد يک تبيين واقعي از کارکرد اتومبيل ارائه دهيد که به نقش موتور احتراق و کاربراتور استناد کنيد. در صورت اتخاذ اين رويکرد، ميتوان چشماندازي از يک راه حل (که به شبه پديدارانگاري هم منتهي نشود) در اختيار داشت.
پينوشتها:
1. contingent.
2. Ludwig, Kirk, "Functionalism, Causation, and Causal Relevance," psyche,
4(3), March 1998.
3. ibid.
4. Searle, "John Scarle," A Companion to the Philosophy of Mind, 1998.
5. higher-order representationalism.
6. Polger, Thomas W., "Escaping the Epiphenomenal Trap," Southern Society for Philosophy and Psychology, 1998.
7. epiphenomenal trap
مجموعه مقالات، (1393)، برگردان: ياسر پور اسماعيل، نظريه کارکردگرايي در فلسفه ذهن، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي، چاپ اول