نويسنده: اصغر طاهرزاده
بحث ما اين است که در يک زندگي سالم اسلامي، تمنا از طرف مرد و پذيرش تمنا از طرف زن مطرح است و اين کل يک زندگي اسلامي است. براي تشکيل خانواده و در کانون خانواده، هرکدام از زن و مرد وجوهي از ابعاد شخصيت خود را در راستاي احياء خانواده از فرديت خارج ميکنند و غرق جنبه اجتماعي خانواده مينمايند. و البته وجوهي از ابعاد شخصيتي هرکس مربوط به خود اوست و ربطي به خانواده ندارد و در آن حالت هرکدام در درون خود خصلتهاي فردي خود را دارند. مثل من و شما که در مقابل هم دو نفر انسانيم با خصوصيات فردي مربوط به خود، اما در مقابل خداوند هيچيم، هيچ، و همه فرديت خود را غرق ربوبيت او ميکنيم. اگر زن و مرد از آن جهت که بايد نظر به خانواده داشته باشند و جنبه فرديت خود را در مقابل خانواده نفي کنند، اين کار را نکردند، عملاً کارشان به مقابله با همديگر ميانجامد، ديگر نه کار زن پذيرش تمناي مرد خواهد بود و نه مرد نسبت به آن زن و خانواده احساس مسئوليت ميکند، و ناخواسته کانون ارتباط آن دو به عنوان اعضاء خانواده ويران ميشود. ولي اگر زن هويت خود را در قبول تمناي مرد و کمک به مرد براي رساندن خانواده به اهداف مورد نظر جستجو کرد، مقصد بزرگي را دنبال کرده است.
گاهي ما خودمان گم شدهايم و ميخواهيم خود را پيدا کنيم ولي نميدانيم خودِ گم شده خود را کجا پيدا کنيم، در اين بحث ميخواهيم عرض کنيم، خودِ گمشده زن در قبول تمنّاهاي همسرش پيدا ميشود - چون موضوع بحث ما زن است اين مثال را ميزنم وگرنه مرد هم همين طور است- اگر زن هويت گم شده خود را در پذيرش تمنّاهاي مرد پيدا کند و مرد را در اين پذيرشِ تمنا کمک کند تا بتواند مسئوليت اداره خانواده را، که کلش به عهدهي مرد است، خوب انجام دهد، اين زن در اين شرايط به يک موفقيت بزرگ دست پيدا کرده است.
وقتي انسان به جاي خدا، محور شد و «مَنْ»هاي زن و مرد به ميدان آمد، به جاي تمنا از طرف مرد و پذيرش از طرف زن، دو تمنا روبه روي هم قرار ميگيرند. و در اين حالت هيچ وقت کانون خانواده به طور واقعي شکل نميگيرد. چون بالأخره يک نفر بايد مسئوليت کلي خانواده را بر اساس اصولي که شريعت تعريف کرده است به عهده بگيرد و ديگري جهت موفقيت آن مديريت، باز بر اساس اصولي که شريعت تعريف کرده، ظرائفي را که در توان دارد بهکار بندد تا آن خانواده به عنوان يك واحد توحيدي شكل بگيرد و جلو رود. در راستاي مسئوليت كلي مرد، شريعت ميفرمايد: خروج زن از خانه بايد به اذن و اجازه شوهرش باشد و زن هم به جهت بندگي خدا، از شوهرش اجازه ميگيرد، نه به جهت فربهکردن منِ شوهر، چون هر دو بر اساس اصول شريعت الهي عمل ميکنند و در مقابل خدا هيچاند هيچ. بحث فربهکردن «منِ» مرد مطرح نيست، بحث احترام به مسئوليتي است که خداوند به عهده مرد گذاشته است. توصيهاي که دين به زنان ميکند اين است که حرف همسران خود را بشنويد ولي براي خدا، وقتي روشن شد به خاطر حكم خدا حرف او را ميشنويد ديگر «منِ» همسرتان فربه نميشود بلکه مسئوليت او بيشتر ميگردد. در خانواده اگر خدا محور شد يکي تکليفش ميشود رهبري کلي خانواده براي رساندن آن خانواده به فضايي که اعضاء در يگانگي با همديگر نظرها را به سوي حضرت احد بيندازند و ديگري تکليفش ميشود کمککردن و پذيرفتن تمنّاهاي مسئول خانواده براي اين که خانواده به وحدت مطلوب برسد. در راستاي چنين هدفي است که زن احساس ميکند با تمام وجود در تحقق آن هدف در صحنه است. اگر خدا محور شد يکي مثل ملواني که ميخواهد اين کشتي را به ساحل برساند، تکليفش ميشود دستوردادن، و يکي تکليفش ميشود پذيرش دستورات ملوان، تا در رساندن کشتي به ساحل سهيم باشد. وقتي هر کدام بر اساس اصول شرعي جايگاه و وظايف خود را تعريف کنند هيچ کدام منيتي ندارند. اختلاف و دوگانگي وقتي است که هر کدام يک منِ جداگانه داشته باشند. نه آنکه هر کدام منِ خود را در وظايف شرعيه ذوب کرده باشند. آري وقتي مَن وسط باشد آن که قدرتش بيشتر است حاکم ميشود و آن که ضعيفتر است محکوم ميگردد.
زنان و تضاد با خود
اگر زن و شوهر دو مَن شدند جنگ شروع ميشود و احساس بنده اين است که در نگاه غربي شرايطي به وجود آمده است که به اسم احقاق حقوق زن، منيت زنان فربه شده، آن وقت دو من، در خانواده به وجود ميآيد که نتيجه آن متلاشي شدن خانواده است.اگر در صحنه خانواده دو من پيدا شد و هر دو همسر خواستند رئيس باشند، دو رقيب ميشوند روبه روي هم. اگر زنان قبول و پذيرش را معناي واقعي خود ندانند، جنگ ميان دو تمنّا آغاز ميشود و اين جنگ، در عينِ ظاهري صلحگونه، سراسر رقابت و تلاش يکي براي غلبه بر ديگري است.
تضادي که بعد از مدتي بعضي زنان با خود پيدا ميکنند ريشهاش در اين است که از يک طرف فطرتاً قبولِ تمنّاهاي مرد را عامل نشاط و معنادارکردن زندگي خود ميدانند و از طرف ديگر براي خود تقاضا و تمنّايي مستقل قائل شدهاند در مقابل تمنّاي مرد، و عملاً دو من در يک سرا بهوجود آمده است. وقتي نفس امّاره مزه اين نوع من را چشيد به آساني نميتواند از آن دست بردارد. از طرفي حس ميکند که اين منِ مستقل خودش نيست از طرفي نفس امّاره سعي در حفظ آن مَن دارد. در نتيجه خودش با خودش تضاد پيدا ميکند، زيرا به اين صورت مَن شدن، مَن شدن در مقابل مرد است، نه آن مَن که به طور طبيعي هرکس دارد. حالا كه يک مَن پيدا کرده در مقابل مرد، براي خودش اين سؤال پيش ميآيد که چرا مرد دستور بدهد ولي من دستور ندهم - تضادي بين زن خانه بودن با مسئوليت مردانه- اين تضاد او را به عصيان بر خود و بر ديگران و نارضايتي از وضع موجودِ خود ميکشاند. ميبيند نه ديگر خودش، خودش است و پذيرش تمنّاهاي مرد به عنوان مسئول خانه، و نه ميتواند از نظر روحي و فطري يك مَنِ مستقل از مرد داشته باشد. يک مني شده در مقابل مرد، به طوري که ميخواهد بر مرد حاکم باشد، تضاد بين غريزهي غلبه بر غير از يک طرف و فطرتِ پذيرش تمنّاي مرد از طرف ديگر، زن را به بيهويتي ميکشاند، نميداند زن است يا مرد، مادر است يا پدر، قيافه مردان بگيرد و داد بزند، يا صفاي زنان داشته باشد و مسئوليتهاي اصلي خانه را به عهده مرد خانه بگذارد؟ با خودش نميتواند بسازد و تلاش ميکند براي نجات از جنگ بين «خدمت» يا «قدرت» بر منِ خود بيفزايد و قدرت و استعلاي بيشتري را طلب کند و لذا از خود اصيلِ خود دورتر ميشود و در نتيجه نارضايتي بيشتر از خود، و فربه کردن مَن همچنان ادامه مييابد.
مرد در چنين شرايطي در مقابلِ منِ فربه شدهي زن، ديگر احساس مسئوليت نسبت به سرنوشت خانواده ندارد و لذا مَنِ اين مرد تبديل به من ميشود که زن را بيشتر شيئ ميبيند که بايد از آن تمتع بيابد، در اين حال، نه زن ديگر پذيرش تمناي مرد را کار خود ميداند و نه مرد ارتباط صحيح با زن و خانواده را مسئوليت خود ميشمارد، دو حيوانند که با محاسبههاي دنيايي همديگر را تحمل ميکنند، ولي نه اينکه با هماند، بلکه بر هماند. در عين تمتع از هم، هركدام در درونْ ديگري را رقيب خود احساس ميکند، هر کدام فکر ميکند ديگري عامل خسرانش شده است. مثل تصور ما نسبت به مغازهداري که کالاهاي مورد نياز ما را دارد، در عين اين که به جهت آوردن آن کالاها از او تشکر ميکنيم، در درون خود همواره نگرانيم نکند کلاه سر ما بگذارد. عشق زن و مردهاي غربي عموماً نسبت به همديگر همه چيز هست مگر عشق، يک معاملهي محترمانه و مؤدبانه است که بايد همواره به همديگر القاء کنند که اين عشق است، مگر عشق بدون ايثار ممکن است، و مگر ايثار با خودخواهي جمع ميشود، و مگر نفي خود با نظر به عالم قدس ممکن است؟ بايد براي هدفي متعالي و حضور در زندگي ابدي، خودِ مادون دنيايي را زير پا گذارد.
زنان شكستخورده
وقتي زن نتوانست به اصالتش برگردد، بخواهد و نخواهد، انساني شکست خورده است و مرد نيز اين چنين است، به عنوان مثال مرد وقتي شکست خورده است که با عشق به خانواده به سر کار نرود. اما وقتي مرد احساس کرد تلاشهاي روزانهي او در خانه به ثمر مينشيند و زن خانه نه تنها مانع و رقيب مسئوليت او در خانه نيست بلکه يار و همراه اوست، با تمام اميد کار ميکند تا اين خانه سر پا بماند. ولي اگر چنين برداشتي نداشت، احساس ميکند مثل حمالها دارد بيگاري ميکشد و خود را مجبور به اين بيگاري ميبيند، اين حالتِ يک مرد شکست خورده است. شما زنان اگر ميخواهيد مرد را از نشاط و اميد محروم کنيد به او بگوئيد ما نياز به پول شما نداريم، بزرگترين محروميت مرد اين است که احساس کند در خدمت خانوادهاي نيست.زن شکستخورده زني نيست که از زنبودن خود ناراحت است بلکه از من بودنش شکست خورده است. در اين حال است که خود را چنين تحليل ميکند که بردهاي هستم در چنگال مرد و بايد با کار خود زندگي او را بسازم که مرد از زندگيش تمتع گيرد. اگر تحليل زن در زندگي چنين شد، خود را آن مَن ميداند که در من شدن شکست خورده و لذا خود را کلفتِ همسر و فرزندانش حس ميکند. در حالي که زن وقتي در وجود اصيل خود قرار داشته باشد، به چيزي ماوراء قدرت نظر ميکند، جاروبکردن و تيمارکردن کودکان را عين زندگي ميبيند. برعکسِ زن شکستخورده که چه در درون خانه کار کند، چه بيرون خانه، خود را کلفتي ميداند که محکوم به بيگاري است. با اين مَن شدن هر چه ميکند از احساس شکست خارج نميشود، چون در حقيقت منِ خود را در مقابل منِ مرد قرار داده است، اگر بر منِ مرد غالب و حاکم شد که از خود شکست خورده است، چون اصالتش تقاضاپذيري بود نه حاکمشدن، و اگر مغلوب شود خود را کلفت احساس ميکند، چون منِ خود را به صحنه آورده ولي آن من از منِ مرد شکست خورده است و در هر صورت خود را بيحقيقت ميداند. در اين حال نه مرد خادم خانه است و در موقعيت مسئوليت، و نه زن خادم خانه و در موقعيت تبعيت. هر دو خادم منِ خود هستند. وقتي در يک کلاس درس معلم، عرق ميريزد و درس ميگويد و دانشآموزان هم با تمام ولع مطالب را ميگيرند اين کلاس به خوبي جلو ميرود. اما اگر دانشآموزان نسبت به خدمت معلم بيتفاوت بودند، ديگر نه معلم ميتواند معلمي خود را ادامه دهد و نه دانشآموزان از آن کلاس بهره ميگيرند و نه کلاس به نحو مطلوب ادامه مييابد.
جنبش فمينيسم با روح سکولاري که بر آن حاکم است دشمن واقعي روحيه مادري و ايثار زنان شد، به اسم استيفاي حقوق از دست رفته زنان، با فربه کردن مَنِ زنان، بزرگترين ظلم را به زنان کردند. با تحقير کار در خانه، علاوه بر آن که آنان را گرفتار استثمار کارخانهها و شرکتهاي بيرحم نمودند، محل اَمن خانه را از آنها گرفتند و سبب فروپاشي خانواده شدند.
با فربهنمودن منيت زنان، اول زنان را از هويت حقيقي خود محروم کردند و سپس خانواده از داشتن محيطي گرم که فقط با ايثارگري زنان بدان دست مييافت، محروم شد. در اين حال نه ديگر مردْ خادم خانه است، در لباسِ مسئول، و نه زن خادم خانه است در لباسِ تبعيت. هر دو خادم من خود شدند و فعّال براي غلبه بر ديگري، و تلاش براي غلبه بر همديگر را زندگي پنداشتند و از زندگي باز ماندند. زندگي آن است که در کنار هم روحانيت يكديگر را رشد دهيم و تحقق چنين زندگي با پذيرش ارزش تقوا ممكن است و نه با پذيرش ارزش پول و پُز.
منبع مقاله :
طاهرزاده، اصغر، (1388) زن آنگونه که بايد باشد، اصفهان: لُبالميزان، چاپ اول