نویسنده: علیرضا سمیعی
امید در زندگی دین دار و بیدین
«دم غنیمتی» از مفاهیم پر تکرار در اشعار عرفانی ماست. گاهی از این مفهوم چنین برداشت شده که عارف، توصیهی به فرو گذاردن آینده کرده و رأی به اهمال و سستی در کار و تلاش برای آینده داده است. اگر چنین باشد، طبعاً جایی برای امید نمیماند چون آیندهای در کار نیست. اما آیا مراد از دم غنیمتی چنین چیزی است؟ نسبت دم غنیمتی با توکل به خدا چیست؟ برای فردی که اهل توکل است، امید چه معنایی دارد؟ امید چنین فردی چه تفاوتی با امید انسانی دارد که خدا ندارد ولی با تمام وجود اکنون را غنیمت میداند و برای آیندهاش تلاش میکند؟آدم باید بلند نظر باشد که با خود بگوید: درست است که من بر لبهی فنا قرار دارم، اما جملات گوته هم درخشانند. (داستایوسکی؛ سر به زیر)
زندگی خطرناک است. کسی پی به عمق چنین جملهای میبرد که در یاد آورد زندگی تنها چیزی است که آدمی دارد. لذا اگر بگوییم «زندگی خطرناک است» اصل موضوع را پوشاندهایم. انگار خطر و زندگی دو غریبهاند که گاهی با هم ملاقات میکنند. اما وقتی خطر بیاید با زندگی میآمیزد و آن را مستحیل میکند؛ در غیر این صورت نمیتوانستیم خطر خطایش کنیم. لحظهای که خطر با زندگی میآمیزد، ما نیز نیست میشویم. زندگی از آن رو که تنها داشته، یا حتی بهتراست بگوییم خود ماست و به سبب اینکه آمیخته با خطر است، خطرناک است. زندگی که با خطرات عجین است طرح امید را ضروری میکند. بیامید چگونه میتوان پنجه در پنجهی مخاطرات شد. به همین خاطر در هر تمدنی طرح امید چه در اساطیر و چه در ادیان، وجهی برجسته داشته است. حتی وقتی انسان معاصر در عصر روشنگری، اسطوره و هرگونه قداستی را کنار گذاشت، امید را برگردهی انسان نهاد. در این دوران آدمی خود مسئولیت امید را بر عهده گرفت و در پشت کلماتی چون علم و آزادی حفظ کرد.
انسانی که بی یاری آسمان رویاروی جهان میایستد حرم مرطوب دهان هیولای خطر را بر چهره احساس میکند. و عجیب نیست اگر در تاریکی، ذکر امید را نجوا کند. اما گمان نکنیم خطر مخصوص مردم عصر جدید است که بیدین شدهاند. لامذهب، زندگی را میبیند که بر لبهی فناست و هر چند هنوز باقی است، هر لحظه در حال از بین رفتن است. این زندگیست که هر لحظه بدل به فنا میشود؛ و فنای کاملا عاقبت از پشت سر به آدمی خواهد رسید. این واقعیت باعث میشود بیدین با اضطراب در پی ناب کردن، به چنگ آوردن و «فعلاً از آن خود کردن» زندگی باشد.
دیندار وضع دیگری دارد؛ البته او نیز نمیتواند نسبت به دقایق سهلانگار باشد، زیرا هرآن و هر لمحه در حال ابدی شدن است. تمام گفتهها و کردهایی که از مؤمن سر بزند بلافاصله ابدی شده و به صورت یک همراه همیشگی در میآید. چنین همراهی به هرحال خوف میآورد.
اضطرابِ بیدین و خوفِ دیندار با هم متفاوتند، ولی هر دو خاص کسانی هستند که زندگی را سراسری و به غفلت نمیگذرانند.
اضطراب و خوف، دو زیست جهان گونهگون را رقم میزنند. یعنی کسانی که این دو را به خوبی درک کردهاند میتوانند زندگی را سر و شکل دهند و نبرد اساسی، درگیری اضطراب وخوف است. روی دیگر اضطراب و خوف احتمالاً امید (به معنی سکولار کلمه) و توکل (که نتیجهی رجاست) هستند. اهل اضطراب و خوف و امید و رجا، گذشته و حال و آینده را مهمل نمیگذارند. اما خلط جهانهای عرفی و الهی همه چیز را به هم ریخته و تمیز حالات را دشوار کرده است. هر جایی شدنِ کلمات و پریشانی زبان، ابهام و سردرگمی را دامن میزند، طوری که به راحتی نمیتوان عیش پیمایی دو بیدین را به عیش بوالهوسانه و عیش مضطرانه تقسیم کرد. از سویی دیگر دمِ غنیمتی که در عرفان اسلامی و آموزههای رازآمیز شرقی موضوعی اساسی بوده، به راحتطلبیِ منحط شرقیان در دو سه قرن پیش و بیهمتی مسلمین آمیخته است. میگویند «مائو معابد لائوتسهای و کنفوسیوسی، را خراب کرد تا چینیان به بهانهی عبادت در آن مهمل نیفتند. رضاشاه در ایران نیز کار مشابهی کرد. اما این مربوط به زمانی میشد که رازورزی و عبادت، متمسك بیکارهها بود. مسجدی که صدای اذانش بانگ جهاد باشد فرصت تنپروری را میزداید.
در خبر است که توکلی حمقا از توکل اهل عمل سواست. در گذشته شاعری که صلای دم غنیمتی میداد، مقصودش جهد در اکنون بود. مردم در طول روز به دنبال روزی معاد و معاش بودند. عارفاب در طرح دم غنیمتی گفته، شب نیز روزی معاد را طلب کن، در بخشی از آن بیدار باش و نماز بگذار تا در طول روز بعد، پروای روزی معاش مسبب غفلت از روزی معاد نباشد. صوفی قدیم از گذشته بریده، فردا را به فردا باز گذاشته تا اکنون را دریابد. زیرا اکنون، ابدیست. از این رو هر لحظه باید به خوبی مراقبت شود، مبادا به بهانهی دیروز و فردا مهمل بماند. مؤمن گذشته را با توبه تدارک کرده و آینده را با فرصت عمل در اکنون و توکل پربار میکند. او التفات یافته که هر ساعت میتواند آخرین فرصت برای کسب معاد باشد. به همین خاطر در کسب معاش هم معاد را در نظر میگیرد.
می گویند با این حرفها کسب روزی معاش را بیاعتبار میکنیم و رأی به تنآسایی میدهیم. این بدان علت است که فکر میکنیم روزی فقط با کسبوکار روزانه مهیا میشود. مؤمن کسی نیست که کار میکند تا روزی به کف آورد، بلکه برعکس چون روزی را از جانب خداوند تضمین شده میداند، پیشاپیش به شکرانهی آن کمر همت میبندد. دریغا که درک این معنا برای ما که در زمانهی فروبستگی در افتادهایم آسان نیست. اما اکنونزدگی را با دم غنیمتی اشتباه میگیریم وحدیث پیمانهی شاعران را با سوءظن مرور میکنیم.
واقعیت نیز این است که چنین تلاش بیوقفهای در کسب معاد آدمی را مستهلک خواهد کرد. معهذا در طرح اسلامی زندگی، عشق کیمیای سعادت است. جهاد شبانه روزی تنها در دامنهی امکانی است که عشق مهیا میکند. عاشق کاری به گذشته ندارد و آینده را بر باد قلاشی داده. او در آینهی صحرا و دریای فقط معشوق را میبیند. فرهاد که شکایت میکرد: منم تنها در این اندوه جانی/ فدا کرده سری بر آستانی// اگرصد سال در چاهی نشینم/ به جز آه خودم بالا نبینم... به رغم گلهگذاری بر پای صنم شیرین سوزوگداز دارد و همچنان گرم تیشه زدن میماند و چهرهی معشوق را بر صخرهها حك میکند و پیش میرود. چرا که باور دارد، معشوق، خود آینده است.
وقتی حقیقتی ورای جسم در کار باشد، میتوان با شعر و فلسفه و مناجات (هرچه محتوای حقیقت مورد نظر فرض شده باشد) به سر برد. زمانی که به «بوئسیوس» تهمت توطئه زدند و در خانهاش زندانی شد و همانطور که انتظار اعدام را میکشید، کتاب «تسلای فلسفه» را نوشت. آن کتاب فارغ از چیستیاش نشان دهندهی نحوی خوشبختی است که لزوماً تخت بند تن نیست. این خوشبختی چه رستگاری با مناجات باشد (چنانچه ائمه در زندان میکردند) و چه آویختن به شعر و فلسفه باشد (نظیر سقراط و بوئسیوس به هنگام انتظار مرگ) از محدودهی تمتع بدن فراتر است. اگر خوشبختی همین تمتع تن بود دیگر نمیتوانستیم جهان را عادلانه بدانیم. زیرا رنج و راحت مردمان یکسان نیست.
کسی که شادی را صرف بالا و پایین پریدن جنونآمیز و قهقه سردادن فرض کرده، در قید تن و مقید به زمان تقویمی است. زمان اگر زمان باقی شد، زندگی نیز بقا مییابد. اگر خوشبختی محدود به حدود کالبد فرض شود، آنگاه نه تنها خیل محرومان از دایرهی سرور بیرون میمانند بلکه شادی مردمانِ متمتع نیز قرین اضطراب میشود. این خوشبختی در نهایت چیزی غیر انسانی و شرورانه است.
من نمیخواستم داستایوفسکی را با بوئسیوس، یا بزرگان سنت دینی اسلامی قیاس کنم. مثل داستایوفسکی مثال خرمگسی ست که در، پوستین غفلت خلق افتاده و آلامی را که از یاد بردهایم یادآور میشود. فنایی که او یاد میکند مرگ بدنها نیست، بلکه خواب مردمانی است که در آن شعر و تفکر را مایهی تفنن میدانند و وقتی این چیزها بدل به سرگرمی شوند با تذکر به فنا بیفایده خواهند شد.
ره آورد شعر خوب و تفکر واقعی انس با زندگی و امید به آینده است. اما با امیدی که دست ساز تبلیغات و سکهی رایج بازار مکاره باشد، زندگی از معنای حقیقیاش خالی میشود. امیدِ بازاری نه تنها از قوام زندگی ناتوان است، بلکه ناامیدی را هم در نقاب میکشد. اینسان امید و نومیدی در حجاب اکنونزدگی یکسان میشوند. گوته در نمایش فاوست به انسان امروزی خاطر نشان میکند که عن قریب در حجاب مستی قدرت، حقیقت را از کف خواهد داد. ولی وقتی میتوان با گوشیِ شخصی در شبکههای اصطلاحاً اجتماعی و با
بازیهای سادهلوحانه سرگرم میشد، چرا باید زحمت مطالعهی متنی به نسبت طولانی را بر خود هموار کرد.
می توانیم در پناه موتورهای جستوجو اطلاعات ویکی پدیایی از فاوست به چنگ آوریم و همانجا پشت مانیتور خود، تذکر شاعر را فراموش کنیم. هیچ اشکالی پیش نمیآید و اگر روزی مجبور به فضل فروشی شویم این امکان وجود دارد که خلاصهی اشعار را مثل برگهی «تک پیک» روی میز قمار حقیقت بگذاریم. ما در تب آرشیو اطلاعات حقایق را به دیتا تبدیل میکنیم و به موقع سؤالات خویش را در گوگلِ دانادل سرچ خواهیم کرد.
منبع مقاله :
ماهنامه سوره اندیشه 84 و 85