نامه ای از سنایی به خیام
نويسنده: علامه دکتر مینوی
چنین برمی آید که سنائی به نیشابور رفته بوده است و در کاروانسرائی منزل گرفته بوده است و شاگردی( یعنی نوکر و خادمی) همراه داشته است. در آن کاروانسرا یک دزدی اتفاق می افتد و هزار دینار طلا از دکان صرافی می زنند.
تهمت بر غلامی هندو می افتد و او را می گیرند و چندان چوب می زنند که ناچار مقر می آید که من دزدیده ام و آن را به نوکر خواجه سنائی داده ام. این خادم را نیز می گیرند و زحمت بسیاری برای حکیم فراهم می آید، چنان که در مدت یک ماه و نیمی که این گفتگو در بین بوده است سنائی مشرف به این می شود که خود را بکشد و بدتر آن که شاگرد یا خادمش هم تقاضا و توقع ازو داشته است که در حمایت او سخنی بگوید. عاقبت حکیم سنائی تاب آن ناملایمات را نیاورده نیشابود را ترک می کند و به هرات می رود. نوکر او در نیشابور چون از حمایت خواجه خود مایوس می شود می گوید که من آن هزار دینار را به خواجه سنائی دادم. صراف نامه ای درین خصوص به حکیم سنائی نوشته آن را توسط قاصد مخصوص روانه می دارد، سنائی جوابی تند و تیز به صراف می نویسد و ضمناً مکتوبی هم دوستانه و هم متوقعانه به خدمت خیام می نویسد و اندکی هم تحکم و بزرگواری به کار می برد که هر چند به معنی من از تو بزرگترم در این موقع به معاونت تو محتاجم، آخر کلام تو در آن شهر مقبول و نافذ است، به آن صراف ملعون بگو که من اهل این نیستم که هزار دینار او را بدزدم. نتیجه دعوی و مکاتبه معلوم نیست اما نامه های سنایی موجود است که جناب دکتر مینوی آن را از کتابخانه استانبول آورده استو اینک آن نامه ها که تقدیم می شود.
این نامه ای ست در عذر آن تهمتی که بر شاگرد خواجه سنایی رحمةالله علیه کرده بودند. در نیشابور در کاروانسرایی که او فرود آمده بود غلامی هندو در خانه صرافی باز کرد و مبلغ هزار دینار زر نیشابوری برگرفت، پس به زخم چوب مقر آمد و گفت به شاگرد خواجه دادم، شاگرد طمع داشت که خواجه در حق او شفاعت کند، سنائی از سر ملال و دلتنگی در آن معنی هیچ نگفت برخاست و بهری رفت، شاگرد از سر بغض و حقد گفت به خواجه سنایی دادم، صراف از پس خواجه بهری قاصد فرستاد و خواجه سنایی این نامه درین معنی ازهری باز به نیشابور فرستاد:
بسم الله الرحمن الرحیم، و کذلک جعلنا لکل نبی عدواً شیاطین الانس و الجن یوحی بعضهم الی بعض زخرف القول غرورا.
تزویری که قوت خیالی نموده بود صادر گشت، و تدبیری که شیخ نجدی را افتاده بود تقریر افتاد و ترهانی که آن رانده حضرت رانده بود خوانده شد، و عقلم از آن فطنت پرفتنت فراخنده آمد، و دین من از آن تباهی و تناهی نامتناهی او فراگریستن نشست و متفکر شد از جسارت و متحسر از خسارت او، که ای سبحان الله العظیم چرا در تسویلات نفس نقش ان بعض الظن اثم مسلمان وار بر عقل خود عرضه نکرد و چرا در تخیلات دیو منشوران جاءکم فاسق به نبأ عاقل وار بر دین خود نخواند، که کسی که این عروس سبزقبا را، و آن انصافست، خضروار در خدر امانت خویش آورده باشد بر وی این تهمت نبرند، و کسی که این گند پیر کبود را طلاق داده باشد بدو این سفته نفرستد، و کسی که قرص خورشید را قرص خوان او سازند او مذاق خویش بدان نیالاید بر خمیر ریزه ولید مغیره گبرکی زنهار خورد، و کسی که اگر بطحای مکه را از بهر او کوه زر سازند او به کرشمه همت بدان ننگرد و مطالعت نکند او نعلین زنده مدبر بولؤلؤکی دزدد، هیهات هیهات مکن، زنبور خانه غضبان حکیمان را میاشور و نگارخانه شهوانی مساز، و خزینه دولتی را که خزینه خواهش روح القدس است بر کلبه کلاب البین قیاس مکن، و درخت همتی که عندلیبان او روح الامین است آشیانه غراب البین شیاطین مساز، بترس از حسرت روزی که حسرت سود ندارد، و مپوش بر خدای تعالی رازی که بر حضرت لایخفی علیه شیء پوشیده نیست، و بدان داننده دانایان که من تا آن امانت که گواهی آن و حملها الانسان است قبول کرده ام امانت هیچ دزدی برای مزد نپذیرفته ام و تا بر عقبة السلام متکا ساختم بر هیچ ناهمتا و ناهمواری سلام علیک نداشته ام، به نقاشان خیال مغرور مشو و فراشان محال را مهجور مکن، در راستگاری کوش تا رستگاری یابی که هر که خود را از این معنی دریافت همه مقصودها و مرداهای دو جهانی دریافت، و اگر نه خود از مگس تا کرکس وکیل در مند، و از بدایت روح نبات تا نهایت جنبش حیات خصم منند...
به خدمت خواجه حکیم عمربن خیام نویسد برای این قضیه:
بسم الله الرحمن الرحیم،یا ایها النبی حسبک الله و من اتبعک من المومنین. چون سلطان نبوت را و شهنشاه دعوت را از فضای لامکان به واسطه کن فکان به رسولی به ولایت دست کرد خلقته بیدی نامزد کردند، و از جامه خانه قدم قبای به قادر وی پوشیدند و به لطف رحمة للعالمین تشریف دادند و رویش از ملکوت عالم بینش به کلبه آفرینش آوردند تا از بارگاه تکلیف نامه روحاً من امرنا فنفخت فیه من روحی ایصال کند، چون از قرارگاه کلمه کشش نظر کرد سباعی که در بیشه سبعاً شدادا ساکن بودند پنجها گشادن گرفتند، و شیاطینی که در بارگاه انسانیت آمدشدی داشتند به تیغ و قلم تیز کردن آغاز کردند، چون کدخدای ربانی و پادشاه روحانی آن قاصدان و معاندان را بدید رسولی از درگاه بی زبانی به بارگاه بی گوشی فرستاد که بی نیازمندی را از گلشن ناز و لطف به مشتی بی نماز فرستی و با او جامه قدم و نامه قدم همراه کرده، درین بیابان نفسانی جوق جوق دیوان نامه دزد می بینم و درین بیشه جسمانی رده رده ددان جامه در، و من گدا و در ولایت غربت، دریاب مرا، می ترسم که درین غریبستان ناپاک بی باک این نامه و جامه بر من به زیان آورند، در حال به زبان تایید به گوش تهدیدش فرو خواند یا ایها النبی حسبک الله و من اتبعک من المومنین، ای از آلای باروی به مکمن بلا نهاده، و ای جوهر یگانه و ای مرد مردانه، مترس و بترسان که ترسانیدن را رفته ای نه ترسیدن را، دلیروار از صخره ایمان به میدان اسلام خرام و مهراس که روح مجرد و نفس مطمئنه ترا حامی ماییم، تو باک مدار که ما آنجا که بستان تو سبز کردیم همه چرندگان را پوزه بند بربستیم، و آنجا که شمع تو افروختیم همه چمندگان را لویشه برکردیم ، حسبک الله، مرا از این اسهاب و اطناب آنست که چون شرف جوهر نبوت از حراست مستغنی نبود پس صدف در حکمت را از رعایت عمری نیز استغنا نباشد که کتاب و حکمت دو جوهرند در یک طویله، به گواهی کتاب کریم که و یعلمهم الکتاب و الحکمة، چون کتاب را بچنان کسی حاجت بود حکمت را نیز به چون تو عمری حاجت باشد، تا به سبب عمران این دو ولایت عمران باشد، آمدیم بر حسب حال ، مگر که مؤید حکما و مرشد اولیا خواست که جانهای مجرد را از لباس هیولی و صورت به واسطه صفوت فطنت این دوست در حلیت صورت آرد، و بر دیده طبیعت جلوه دهد، تا هم چنان که ارباب الباب از حکمتهای مجرد ذوق می یابند مریدان صورتی نیز از آن محروم نباشند، اما شیاطین الانس این برگ نمی دارند و سباع البشر را این طاقت نمی باشد، خاک در می پاشند تا جگرهای عاشقان تشنه را از این شربت محروم می دارند و جانهای امیدوار صادقان را ازین صورت مهجور می گردانند، صاحی شدن و صافی شدن این دو ولایت را به صلات چون تو عمری حاجتست که عمرت با کوه پیوسته باد، معلوم مجلس است از واقعه وقیعت آن صرافی که صرف طرف این جوهر نمی شناخت به تلقین شیاطین و تعلیم مشتی بی دین گنج خانه قناعت ما را به تاراج می داد و کنج عافیت ما را خراب می کرد، یک دم با جوهر آدم مشورت نکرد و یک لحظه با مردمی آشنا نشد، و یک چشم زخم با شرع و عقل تدبیر نیندیشید، همی او بود و تلبیس رمه ابلیس و غرور مشتی بی نور، عنان دل به دست الخناس داده تا به خامه یوسوس فی صدور الناس در لوح خیال او نقشهای محال می کردند و او بر آن عشوها گوش داشت، و تعریف انما النجوی من الشیطان فراموش کرده و یحسبون انهم مهتدون دست در آن گوش کرده و مرا در آن مدت یک ماه و نیم هم خواب از چنگ او گریخته و هم آب از ننگ او ریخته، از آنجا که ضعیفی مزاجست بارها خواستم که این بارها از خود بیفکنم و خنجری بر حنجره خویش نهم و این عندلیب روحانی را از تنگی و بند نجات دهم و این مخدره ظلمانی را هم به پرده غیب باز فرستم، اما طبیب آفرینش دستوری نداد و عقل مرشد اجازت نفرمود قفص سلطان را به فرمان شیطان شکستن صدف در شرف را از ننگ مشتی ناخلف شکافتن، و عقل مرشد هر لحظه این بیت بر جان من می خواند:
به شهری کامدت در کار سستی
تحول قلتبان آخر نرستی؟
و رحمة للعالمین مرا بدین کلمه ارشاد می کرد سافروا تصحوا تغنموا، بعاطفت و رأفت این هر دو خود را از ظلمات و سادات هرات و اوساط الناس و عوام این شهر به استقبال و اقبال و مراعات با من کردند در حد و عد نیاید، من دیگر بار خواستم که به عاشقان روحانی برکار کنم تا بر جانهای امیدوار عاشقان گهرباران کنند، باز دیوان خیال او به غرور آمدند، و مدبران مدبر او به زور، باز قلابان قلب او برکار شدند و من متعجب از سکون صلابت تو که چندین محیلان در شهر و ذولفقار زبان تو در نیام، و چندین فساد در جوارند و دره صلابت تو بر طاق، توقع این عاشق صادق آنست که چون نوشته بدان پیشوای حکیمان رسد در حال به ذوالفقار زبان حیدروار سرشان بردارد، و به دره صلابت عمری به نیت نیت ایشان ذره ذره کند تا از ننگ رنگ و چنگ نیرنگ خویش باز رهند، و معلوم باشد که آن تزویرها که تصویر کرده بود و فرستاده، اگر آن او فرستاده بود و ساخته، به دوده ملامت و حرامزادگی آن محبوس کرده است، به زندان رندان خود سیلی حوادث و محراق صروف دمار از وی برآوردف باری عز اسمه داند که از اکنون تا قیامت حاصل این مالیخولیا جز آن نباشد که دینارش به دیوان عوانان خرج شود و دینش به دست دیوان تلف، تا اینجا زرد روی باشد و آنجا سیاه روی و بگویندش که هان الفتنة نائمة لعن الله من ایقظها، خویشتن از زخم لعنت صیانت کند و خصومت اینجا با سلطان داند و آنجا با سبحان، اینچنین کلوخ امرودها نکند، که روزی هم این کلوخ بر سر وی کوبند و هم آن امرود بر جان او، ولا تحسبن الله غافلا عما یعمل الظالمون اکنون بزرگی و اعتقاد پاک بدان انقباض سابق و انبساط لاحق معذور فرمایند و السلام علیک الف الف بمحمد و آله./س
تهمت بر غلامی هندو می افتد و او را می گیرند و چندان چوب می زنند که ناچار مقر می آید که من دزدیده ام و آن را به نوکر خواجه سنائی داده ام. این خادم را نیز می گیرند و زحمت بسیاری برای حکیم فراهم می آید، چنان که در مدت یک ماه و نیمی که این گفتگو در بین بوده است سنائی مشرف به این می شود که خود را بکشد و بدتر آن که شاگرد یا خادمش هم تقاضا و توقع ازو داشته است که در حمایت او سخنی بگوید. عاقبت حکیم سنائی تاب آن ناملایمات را نیاورده نیشابود را ترک می کند و به هرات می رود. نوکر او در نیشابور چون از حمایت خواجه خود مایوس می شود می گوید که من آن هزار دینار را به خواجه سنائی دادم. صراف نامه ای درین خصوص به حکیم سنائی نوشته آن را توسط قاصد مخصوص روانه می دارد، سنائی جوابی تند و تیز به صراف می نویسد و ضمناً مکتوبی هم دوستانه و هم متوقعانه به خدمت خیام می نویسد و اندکی هم تحکم و بزرگواری به کار می برد که هر چند به معنی من از تو بزرگترم در این موقع به معاونت تو محتاجم، آخر کلام تو در آن شهر مقبول و نافذ است، به آن صراف ملعون بگو که من اهل این نیستم که هزار دینار او را بدزدم. نتیجه دعوی و مکاتبه معلوم نیست اما نامه های سنایی موجود است که جناب دکتر مینوی آن را از کتابخانه استانبول آورده استو اینک آن نامه ها که تقدیم می شود.
این نامه ای ست در عذر آن تهمتی که بر شاگرد خواجه سنایی رحمةالله علیه کرده بودند. در نیشابور در کاروانسرایی که او فرود آمده بود غلامی هندو در خانه صرافی باز کرد و مبلغ هزار دینار زر نیشابوری برگرفت، پس به زخم چوب مقر آمد و گفت به شاگرد خواجه دادم، شاگرد طمع داشت که خواجه در حق او شفاعت کند، سنائی از سر ملال و دلتنگی در آن معنی هیچ نگفت برخاست و بهری رفت، شاگرد از سر بغض و حقد گفت به خواجه سنایی دادم، صراف از پس خواجه بهری قاصد فرستاد و خواجه سنایی این نامه درین معنی ازهری باز به نیشابور فرستاد:
بسم الله الرحمن الرحیم، و کذلک جعلنا لکل نبی عدواً شیاطین الانس و الجن یوحی بعضهم الی بعض زخرف القول غرورا.
تزویری که قوت خیالی نموده بود صادر گشت، و تدبیری که شیخ نجدی را افتاده بود تقریر افتاد و ترهانی که آن رانده حضرت رانده بود خوانده شد، و عقلم از آن فطنت پرفتنت فراخنده آمد، و دین من از آن تباهی و تناهی نامتناهی او فراگریستن نشست و متفکر شد از جسارت و متحسر از خسارت او، که ای سبحان الله العظیم چرا در تسویلات نفس نقش ان بعض الظن اثم مسلمان وار بر عقل خود عرضه نکرد و چرا در تخیلات دیو منشوران جاءکم فاسق به نبأ عاقل وار بر دین خود نخواند، که کسی که این عروس سبزقبا را، و آن انصافست، خضروار در خدر امانت خویش آورده باشد بر وی این تهمت نبرند، و کسی که این گند پیر کبود را طلاق داده باشد بدو این سفته نفرستد، و کسی که قرص خورشید را قرص خوان او سازند او مذاق خویش بدان نیالاید بر خمیر ریزه ولید مغیره گبرکی زنهار خورد، و کسی که اگر بطحای مکه را از بهر او کوه زر سازند او به کرشمه همت بدان ننگرد و مطالعت نکند او نعلین زنده مدبر بولؤلؤکی دزدد، هیهات هیهات مکن، زنبور خانه غضبان حکیمان را میاشور و نگارخانه شهوانی مساز، و خزینه دولتی را که خزینه خواهش روح القدس است بر کلبه کلاب البین قیاس مکن، و درخت همتی که عندلیبان او روح الامین است آشیانه غراب البین شیاطین مساز، بترس از حسرت روزی که حسرت سود ندارد، و مپوش بر خدای تعالی رازی که بر حضرت لایخفی علیه شیء پوشیده نیست، و بدان داننده دانایان که من تا آن امانت که گواهی آن و حملها الانسان است قبول کرده ام امانت هیچ دزدی برای مزد نپذیرفته ام و تا بر عقبة السلام متکا ساختم بر هیچ ناهمتا و ناهمواری سلام علیک نداشته ام، به نقاشان خیال مغرور مشو و فراشان محال را مهجور مکن، در راستگاری کوش تا رستگاری یابی که هر که خود را از این معنی دریافت همه مقصودها و مرداهای دو جهانی دریافت، و اگر نه خود از مگس تا کرکس وکیل در مند، و از بدایت روح نبات تا نهایت جنبش حیات خصم منند...
به خدمت خواجه حکیم عمربن خیام نویسد برای این قضیه:
بسم الله الرحمن الرحیم،یا ایها النبی حسبک الله و من اتبعک من المومنین. چون سلطان نبوت را و شهنشاه دعوت را از فضای لامکان به واسطه کن فکان به رسولی به ولایت دست کرد خلقته بیدی نامزد کردند، و از جامه خانه قدم قبای به قادر وی پوشیدند و به لطف رحمة للعالمین تشریف دادند و رویش از ملکوت عالم بینش به کلبه آفرینش آوردند تا از بارگاه تکلیف نامه روحاً من امرنا فنفخت فیه من روحی ایصال کند، چون از قرارگاه کلمه کشش نظر کرد سباعی که در بیشه سبعاً شدادا ساکن بودند پنجها گشادن گرفتند، و شیاطینی که در بارگاه انسانیت آمدشدی داشتند به تیغ و قلم تیز کردن آغاز کردند، چون کدخدای ربانی و پادشاه روحانی آن قاصدان و معاندان را بدید رسولی از درگاه بی زبانی به بارگاه بی گوشی فرستاد که بی نیازمندی را از گلشن ناز و لطف به مشتی بی نماز فرستی و با او جامه قدم و نامه قدم همراه کرده، درین بیابان نفسانی جوق جوق دیوان نامه دزد می بینم و درین بیشه جسمانی رده رده ددان جامه در، و من گدا و در ولایت غربت، دریاب مرا، می ترسم که درین غریبستان ناپاک بی باک این نامه و جامه بر من به زیان آورند، در حال به زبان تایید به گوش تهدیدش فرو خواند یا ایها النبی حسبک الله و من اتبعک من المومنین، ای از آلای باروی به مکمن بلا نهاده، و ای جوهر یگانه و ای مرد مردانه، مترس و بترسان که ترسانیدن را رفته ای نه ترسیدن را، دلیروار از صخره ایمان به میدان اسلام خرام و مهراس که روح مجرد و نفس مطمئنه ترا حامی ماییم، تو باک مدار که ما آنجا که بستان تو سبز کردیم همه چرندگان را پوزه بند بربستیم، و آنجا که شمع تو افروختیم همه چمندگان را لویشه برکردیم ، حسبک الله، مرا از این اسهاب و اطناب آنست که چون شرف جوهر نبوت از حراست مستغنی نبود پس صدف در حکمت را از رعایت عمری نیز استغنا نباشد که کتاب و حکمت دو جوهرند در یک طویله، به گواهی کتاب کریم که و یعلمهم الکتاب و الحکمة، چون کتاب را بچنان کسی حاجت بود حکمت را نیز به چون تو عمری حاجت باشد، تا به سبب عمران این دو ولایت عمران باشد، آمدیم بر حسب حال ، مگر که مؤید حکما و مرشد اولیا خواست که جانهای مجرد را از لباس هیولی و صورت به واسطه صفوت فطنت این دوست در حلیت صورت آرد، و بر دیده طبیعت جلوه دهد، تا هم چنان که ارباب الباب از حکمتهای مجرد ذوق می یابند مریدان صورتی نیز از آن محروم نباشند، اما شیاطین الانس این برگ نمی دارند و سباع البشر را این طاقت نمی باشد، خاک در می پاشند تا جگرهای عاشقان تشنه را از این شربت محروم می دارند و جانهای امیدوار صادقان را ازین صورت مهجور می گردانند، صاحی شدن و صافی شدن این دو ولایت را به صلات چون تو عمری حاجتست که عمرت با کوه پیوسته باد، معلوم مجلس است از واقعه وقیعت آن صرافی که صرف طرف این جوهر نمی شناخت به تلقین شیاطین و تعلیم مشتی بی دین گنج خانه قناعت ما را به تاراج می داد و کنج عافیت ما را خراب می کرد، یک دم با جوهر آدم مشورت نکرد و یک لحظه با مردمی آشنا نشد، و یک چشم زخم با شرع و عقل تدبیر نیندیشید، همی او بود و تلبیس رمه ابلیس و غرور مشتی بی نور، عنان دل به دست الخناس داده تا به خامه یوسوس فی صدور الناس در لوح خیال او نقشهای محال می کردند و او بر آن عشوها گوش داشت، و تعریف انما النجوی من الشیطان فراموش کرده و یحسبون انهم مهتدون دست در آن گوش کرده و مرا در آن مدت یک ماه و نیم هم خواب از چنگ او گریخته و هم آب از ننگ او ریخته، از آنجا که ضعیفی مزاجست بارها خواستم که این بارها از خود بیفکنم و خنجری بر حنجره خویش نهم و این عندلیب روحانی را از تنگی و بند نجات دهم و این مخدره ظلمانی را هم به پرده غیب باز فرستم، اما طبیب آفرینش دستوری نداد و عقل مرشد اجازت نفرمود قفص سلطان را به فرمان شیطان شکستن صدف در شرف را از ننگ مشتی ناخلف شکافتن، و عقل مرشد هر لحظه این بیت بر جان من می خواند:
به شهری کامدت در کار سستی
تحول قلتبان آخر نرستی؟
و رحمة للعالمین مرا بدین کلمه ارشاد می کرد سافروا تصحوا تغنموا، بعاطفت و رأفت این هر دو خود را از ظلمات و سادات هرات و اوساط الناس و عوام این شهر به استقبال و اقبال و مراعات با من کردند در حد و عد نیاید، من دیگر بار خواستم که به عاشقان روحانی برکار کنم تا بر جانهای امیدوار عاشقان گهرباران کنند، باز دیوان خیال او به غرور آمدند، و مدبران مدبر او به زور، باز قلابان قلب او برکار شدند و من متعجب از سکون صلابت تو که چندین محیلان در شهر و ذولفقار زبان تو در نیام، و چندین فساد در جوارند و دره صلابت تو بر طاق، توقع این عاشق صادق آنست که چون نوشته بدان پیشوای حکیمان رسد در حال به ذوالفقار زبان حیدروار سرشان بردارد، و به دره صلابت عمری به نیت نیت ایشان ذره ذره کند تا از ننگ رنگ و چنگ نیرنگ خویش باز رهند، و معلوم باشد که آن تزویرها که تصویر کرده بود و فرستاده، اگر آن او فرستاده بود و ساخته، به دوده ملامت و حرامزادگی آن محبوس کرده است، به زندان رندان خود سیلی حوادث و محراق صروف دمار از وی برآوردف باری عز اسمه داند که از اکنون تا قیامت حاصل این مالیخولیا جز آن نباشد که دینارش به دیوان عوانان خرج شود و دینش به دست دیوان تلف، تا اینجا زرد روی باشد و آنجا سیاه روی و بگویندش که هان الفتنة نائمة لعن الله من ایقظها، خویشتن از زخم لعنت صیانت کند و خصومت اینجا با سلطان داند و آنجا با سبحان، اینچنین کلوخ امرودها نکند، که روزی هم این کلوخ بر سر وی کوبند و هم آن امرود بر جان او، ولا تحسبن الله غافلا عما یعمل الظالمون اکنون بزرگی و اعتقاد پاک بدان انقباض سابق و انبساط لاحق معذور فرمایند و السلام علیک الف الف بمحمد و آله./س