سفارت تسخیر شده آمریکا در تهران
خانم دکتر معصومه ابتکار که آن روز، خود از دانشجویان مسلمان پیرو خط امام و از تسخیرکنندگان لانه جاسوسی بود و اینک معاون رییس جمهور و رییس سازمان محیط زیست کشور میباشد، خاطرات تحلیلی خود از این واقعه مهم را با تلاش آقای «فرد ای رید» و همکاری حجتالاسلام والمسلمین سیدمحمد موسوی خوئینیها که از نخستین روزهای این جریان همراه دانشجویان بود، نوشته است. متن اصلی کتاب که به زبان انگلیسی و به نام «تسخیر در تهران»، میباشد نخست سال گذشته میلادی در کانادا منتشر شد و اخیرا توسط خانم فریبا ابتهاج شیرازی از همکاران محترم پیام زن به فارسی برگردانده و ویراستاری شده است. این کتاب که توسط انتشارات روزنامه اطلاعات و با شمارگان 5250 نسخه منتشر شده در حجم 350 صفحه و با قیمت 950 تومان در اختیار علاقهمندان قرار گرفته است. کتاب تسخیر که با مقدمه آقای خوئینیها و سپس مقدمه مبسوط آقای «فرد ای رید» آغاز میشود، در ده فصل سامان یافته است. فصل نهم کتاب با عنوان «شکست نیروهای دلتا» به شرح و تحلیل واقعه طبس و شکست توطئه آمریکا برای نجات جاسوسان اختصاص یافته است. اینک در بیست و یکمین سال شکست مفتضحانه آمریکا که چیزی جز لطف و عنایت الهی نبود، شرح ماجرا را از روایت خانم ابتکار میشنویم و به روح شهدای انقلاب اسلامی به ویژه شهدای دانشجوی پیرو خط امام که اسامی 32 نفر از آن عزیزان در پایان کتاب آمده است درود میفرستیم و از سرکار خانم ابتکار و نیز خانم ابتهاج که با انتشار این بخش کتاب موافقت کردند، سپاسگزاریم.
شکست نیروهای دلتا
پس این سرزمین را خود حافظ باش، که این خانه از آن توست[...]»
و بدین سان خداوند پرندگان ابابیل را فرستاد تا ریگهایی را که در منقار داشتند بر سر متجاوزین بریزند و آنان همچون برگهای خزان بر زمین ریختند... و اراده خدا بر این قرار گرفت که کعبه آسیبی نبیند تا منبع الهام و الگوی نوع بشر باشد.
برخی حوادث در تاریخ ناگهان پرتوی از نور بر اتفاقات گذشته و آینده میافکنند. آنها همچون شهابی نورانی قلب تیرهترین شبها را شکافته و اثر درخشانی از خود برجای میگذارند. واقعه طبس یکی از این رویدادها بود. رویدادی که اشغال سفارت آمریکا و گروگانگیری را در مرکز توجه افکار جهانی قرار داد.
نظم جهان دو قطبی که در دهه 1980 بر دنیا حاکم بود، کشورهای تحت ستم را بر سر دو راهی انتخاب شرق یا غرب قرار میداد. اما ناگهان، انقلاب اسلامی راه حل دیگری ارائه نمود و موازنه قدرتهای حاکم را بر هم زد و همه باورهای پیشین را تغییر داد.
کمتر از یک سال پس از سقوط شاه، به نظر میرسید ماجرای گروگانگیری به جهان ثابت کرده که ایده «رهبری آمریکا» ظاهری است و نمیتواند در برابر ایمان و عزم تودههای میلیونی مقاومت کند.
ناگهان، ناتوانی و ابزار به ظاهر قدرتمند امپریالیسم آشکار شد. در طبس، قرار بود ماشین جنگی مهیب غرب که از دیر باز منبع وحشت و انقیاد بود، برای نمایش قدرت به کار گرفته شود. ولی در عوض، شکست کامل این ماشین، از ضعف قدرت نظامی آمریکا پرده برداشت.
روز دوشنبه، دوم اردیبهشت 1359، گروهی از سازمان بینالمللی صلیب سرخ از گروگانها بازدید کرد. چنانچه بعدا مشخص شد، مأموریت واقعی آنها تأیید محل نگهداری بیشتر گروگانها در داخل مجتمع سفارت بود. در دفترچه خاطراتم از پنجشنبه، پنجم اردیبهشت به عنوان روزی پرکار یاد نموده و افزوده بودم که برخی احساسات، آن شب را، برایم به شبی عجیب و به یاد ماندنی تبدیل کرده است.
طبق معمول در نماز مغرب و عشا شرکت کردم، ولی احساس دلشوره بیسابقهای داشتم. انگار قرار بود اتفاقی بیفتد. برخی دیگر هم احساسی مشابه ولی قویتر داشتند.
میپرسیدند: «احساس نمیکنید داره خبرهایی میشه؟» شاید حس ششم بود. بوی خطر میآمد. حس میکردیم آمریکاییها نزدیک میشوند.
پنجشنبه شبها معمولاً دعای کمیل برگزار میکردیم. این دعا اظهار بندگی نسبت به خدا به عنوان حامی مطلق است. دعای کمیل را امام علی(ع) به فردی به نام کمیل آموخت. اکنون در آن شب، ما نیز دعا میکردیم، گویی باید مهیای نبردی که حس میکردیم در راه است، شویم.
اگر چه آن را نمیدیدیم و نمیشنیدیم. دعا تا پاسی از نیمه شب ادامه داشت. بخش پایانی دعا را با صدای بلند با یکدیگر خواندیم: «خدایا! هر کس بر روی ما تیغ کشد بر او تیغ کش، و هر کسی علیه ما توطئه کند، علیه او توطئه کن. تو چون نور راهنمای کسانی هستی که در ظلمت هراسناک گم شدهاند.»
بعدا معلوم شد بسیاری از دانشجویان آن شب حس عجیبی داشتند ولی هیچ کس نترسیده بود. به یاد دارم که همان شب وقتی از طبقه بالای ساختمان مرکزی بیرون را نگاه کردم، دو یا سه نگهبان زن را دیدم که در تاریکی زیر درختان «جنگل» نگهبانی میدادند. با خود فکر کردم اگر اشغال سفارت شجاعانه نیست، پس چه کاری شجاعانه است؟
صبح روز بعد قرار بود با گروهی از دوستان دانشجو به کوهنوردی برویم. پس از چندین ماه این نخستین تفریح من بود. تهران به خاطر قلههای پوشیده از برفی که در شمال آن قرار دارند، معروف است. این کوهها از گردشگاههای مورد علاقه هزاران تهرانی است. به ویژه جمعهها به این مکان مراجعه میکنند تا از صخرههای سلسله جبال البرز بالا روند. برای ما نیز همچون بسیاری از همشهریها، کوهنوردی چیزی بیش از یک تفریح ساده بود. این نه تنها تلاشی جسمانی، بلکه مبارزهای روحی و معنوی نیز به شمار میرفت.
این نوع حرکت مناسب جوانان نسل ما بود، تجربهای مشابه مبارزه طولانی برای سرنگونی شاه. زمانی مبارزه با او مانند صعود از کوههای سر به فلک کشیده بود، صعودی لذتبخش. ما قدم به قدم قله را فتح کردیم و حالا دیگر شاه خائن حضور نداشت. کوهنوردی برای ما دارای چنین معنایی بود. ماهها اسارت داوطلبانه در سفارت ما را از این فعالیت هفتگی محبوب، به عنوان تنها تفریح واقعی که داشتیم محروم کرده بود. اگر چه هر گاه اراده میکردیم میتوانستیم سفارت را ترک کنیم و برخی از دانشجویان نیز این کار را میکردند، اما اکثرا مصمم بودند ماجرا را تا آخر دنبال کنند. همانطور که گفتم با گروگانها خوشرفتاری میشد: ضروریات آنها تأمین شده و از غذای عالی و ورزش روزانه برخوردار بودند. البته آنها زندانی بودند ولی ما عقیده داشتیم ناراحتی گروه کوچکی از آمریکاییها در برابر رنجهایی که ایرانیان در طول دهها سال حمایت آمریکا از شاه کشیدهاند بسیار ناچیز است.
جمعه ششم اردیبهشت، پیش از سپیده دم بیدار شدم. از مراسم روحبخش دعای شب پیش احساس نشاط میکردم. ساعت پنج صبح از سفارت خارج شده تا در ساعت شش به گروه ملحق شوم. در ساعت هشت از برنامه جلوتر بودیم و از دامنههای شیبدار و سنگلاخ رشته کوه البرز بالا میرفتیم.
ظهر برای صرف ناهار که عبارت از آب و خرما و برای کسب انرژی بسیار مفید بود، توقف کردیم. چند ساعت بعد به مقصد رسیدیم: تهران زیر پای ما و آن سوتر، تپهها و بیابان دور دست قرار داشت. وقتی به سوی شهر بازگشتیم دیگر غروب شده بود. تاریکی به تدریج از دامنه کوه بالا میآمد و ما نمیتوانستیم راه را بیابیم. پس از دقایقی متوجه شدیم راه خود را گم کردهایم. فقط یک چراغ قوه داشتیم و راهنمای گروه هم نمیتوانست راه را پیدا کند. شب، خسته و کوفته، به کمک اسبی به دهکده درکه و نقطه شروع حرکتمان رسیدیم. تلفنی از یکی از اقوام خواستم که به دنبالم بیاید. ساعت 11 شب بود. وقتی او رسید، در حالی که هیجان زده بود، گفت: «خبر را شنیدی؟ آمریکاییها حمله کردهاند.»
«شوخی میکنی.»
«جدی میگم. آنها در یک بیابان فرود آمدهاند. بعد توفان شن برپا شده، یکی از هواپیماهای 130 ـ C آنها آتش گرفته و دو هلیکوپتر سقوط کرده است».(1)
کم کم متوجه میشدم چه اتفاقی افتاده است. از او میخواستم فورا مرا به سفارت برساند.
در مجتمع، فضا با روز قبل تفاوت بسیاری داشت. همه با آمیزهای از هیجان و دل شوره در باره این واقعه صحبت میکردند. میگفتند حادثه دقیقا در ساعاتی اتفاق افتاده که مشغول دعای کمیل بودهایم و چون پنج شنبه شب بود، بسیاری از مردم نیز مشغول نیایش بودهاند.
محسن از برادران واحد روابط عمومی به خاطر آورد یک نفر به او تلفنی اطلاع داده بود که عملیات نجات آمریکاییها ناکام مانده است. او که در آن شب سرنوشت ساز دیر به خواب رفته بود، در حالت خواب و بیداری گوشی را برداشته و گفته بود: «ما این خبرهای کذب را قویا تکذیب میکنیم». اما پس از این که دوباره به خواب رفت مجددا همان شخص تلفن زد: «خبر رسیده است که آمریکاییها به ایران حمله کردهاند». برادر محسن خواب آلوده و دلخور از سماجت طرف، مجددا گزارش را تکذیب کرد، اما فرد ناشناس گفته بود: «حضرت آقا! رادیو همین الان این خبر را اعلام کرد. شاید خواب بودهای!» همان موقع برادر محسن فهمیده بود قضیه جدی است.
شورای مرکزی جلسه فوقالعاده تشکیل داد و تصمیم گرفت گروگانها را به گروههای چهار نفره تقسیم و آنها را در شهرهای مختلف پراکنده کند. برخی از دانشجوها با این ایده مخالف بوده و استدلال میکردند آمریکایی در ایران دارای مأمورانی هستند و شاید طرح نجات دیگری داشته باشند. آنها ممکن است تحولات اطراف سفارت را زیر نظر بگیرند و امنیت دانشجویان و گروگانها را به خطر بیندازد.
در مقابل برخی دیگر استدلال میکردند چون عملیات آنها با شکست مواجه شده، همه عناصر طرفدار آمریکا در ایران دچار آشفتگی شده و ارتباطات سازمانی آنها قطع شده است. آنها در وضعیتی نیستند که بتوانند بلافاصله طرح دیگری را اجرا یا طرح جدیدی تنظیم کنند. این تحلیلی بود که در نهایت اکثریت آرا را به دست آورد و همان طور که حوادث نشان داد، تحلیل درستی بود.
با وجود این، وقتی هر تیم و گروگانهایش به شهرهای مورد نظر فرستاده شد، هیچ کس نمیتوانست احتمال حمله به ماشینها را در صورت شناسایی سرنشینها منتفی بداند. به همین دلیل بیشتر مسافرتها در شب انجام میشد.
به سرعت اقدام کردیم. تا صبح روز شنبه 46 گروگان به محل دیگری انتقال یافته بودند. ولی اجرای این طرح دشوار و خطرناک بود. نمیتوانستیم اجازه دهیم کسی از تغییر مکان و جابهجایی گروگانها مطلع شود. امنیت دانشجویان و گروگانها مهمترین مسأله بود.
با وجود احتمال حوادث مختلف، هرگز تصور چنین اجرای دقیقی را نمیکردیم. برنامه ریزی برای اسکان، تغذیه و امنیت میهمانان ناخواسته یک کابوس تدارکاتی بود. گروههای دانشجویان مسؤولیت گروگانها را در هر شهر بر عهده داشتند. آنها فورا با دوستان خود تماس گرفتند تا به آنها اطلاع دهند که دست کم برای چند روز مسکن مناسبی را تهیه کنند. برخی از آمریکاییها به خانههای امن در شمال تهران و دیگر نقاط پایتخت منتقل شدند. برخی دیگر به قم، اصفهان، تبریز، مشهد، جهرم، یزد، محلات، شیراز و خرم آباد انتقال یافتند.
با درخواست از شبکه دوستان، همکلاسیها و حامیانمان در تهران به سرعت ماشینهایی برای انتقال گروگانها دست و پا کردیم. تنها پس از خارج کردن گروگانها در نیمه شب جمعه فرصت یافتیم بنشینیم و آنچه را روی داده، تحلیل کنیم.
برخی تصور میکردیم ممکن است حزب جمهوریخواه با استفاده از نفوذ خود در ارتش آمریکا هواپیماها و هلیکوپترها را دستکاری کرده تا برنامه به شکست بیانجامد. مسلما این فاجعه که کارتر مسؤولیت کامل آن را بر عهده گرفت، دولت دمکرات را تنها چند ماه به انتخابات در موقعیت نامناسبی قرار میداد.(2)
ولی وقتی یک بار دیگر به دقت مسأله را مورد تحلیل قرار دادیم، به این نتیجه رسیدیم که هر دو حزب در اصول و اهداف بنیادین مشترک هستند. بعید بود یکی از این گروهها دست به اقدامی برای امتیازات سیاسی کوتاه مدت زند و حیثیت رو به زوال آمریکا را از بین ببرد. انقلاب اسلامی نخستین ضربه را بر این حیثیت وارد کرده بود. پس از آن، گروگانگیری 13 آبان دومین ضربه و در کمتر از یک سال، آمریکا با واقعه طبس برای سومین بار تحقیر میشد. انگار آمریکا هیچ جایی برای پنهان شدن نداشت.
به این نتیجه رسیدیم که در واقع، نه جمهوریخواهان و نه هیچ عامل انسانی دیگری به تنهایی سیر حوادث را تغییر نداده است. رسوایی طبس نتیجه عوامل چندگانهای بود که به تنهایی معنی چندانی نداشتند، ولی به همراه یکدیگر به یکی از تحقیرآمیزترین شکستهایی که دولت آمریکا تا آن زمان متحمل شده بود، انجامید. هیچ شکی نداشتیم که امداد غیبی ایران را نجات داد و ابرقدرت متجاوز را در هم شکست.
امام خمینی بعدها این مسأله را به زیبایی بیان کردند: «آن دانههای شن مأموریتی الهی داشتند. آنها مأمور بودند تا هواپیماهای متجاوزان را نابود کنند.» جمله امام اشارهای روشن به داستان قرآنی حمله ابرهه، پادشاه یمن در عامالفیل (سال تولد حضرت محمد(ص)، 570 میلادی) به خانه خدا داشت.
ابرهه که میدید مکه به عنوان رقیب سیاسی و تجاری او رشد میکند، به امید اینکه جایگاه قدرت را به یمن انتقال دهد قصد ویرانی کعبه را کرد. زیرا این مکان جاذبه اصلی مکه به شمار میرفت. او لشکری از فیلهای جنگی را که سربازان با تجربه آنها را هدایت میکردند گرد آورد. ولی وقتی دستهای از پرندگان با سنگریزههایی که در منقار داشتند به فیلها و فیلبانان حمله کردند، تمامی سپاه متجاوز نابود شد. شباهت بین این دو رخداد که چهارده قرن با یکدیگر فاصله داشتند، پیام روشنی را برای ما در بر داشت.
شرح امام از منظر عقیدتی، از این نیز فراتر میرفت. این حادثه بیپایگی «بت پرستی آمریکایی»، «نظریه غرب شکستناپذیر و برخوردار از علم و فناوری» و «اتکای محض بر ارزشهای انسان محور که در نهایت خدا و مذهب را یادگاران گذشته میداند» اثبات کرد. طبس یک نشانه بود. محلی که نیروهای ماوراء طبیعی، احتمالات و آنچه آنها بدشانسی و ما امداد الهی مینامیدیم، با یکدیگر تلاقی کردند. تذکری مهم به انسان قرن بیستم: تسلط بر علم و فناوری که به صورت نیروی نظامی جلوهگر شده، قدرت مطلق نیست. این مسأله در باره آنچه در غرب نیروهای بیپایان طبیعت مینامند و به نظر ما کار خداوند است، کاملاً صدق میکند.
برای عملیات طبس برنامهریزی بلند مدت انجام گرفته بود. طراحان این عملیات تجربه موفق سایر تیمهای نجات گروگانها را پشت سر داشتند. آنها عملیات دلتا فورس را کاملاً شبیهسازی کرده و تحلیلهای مفصلی در زمینه اطلاعات هواشناسی، جغرافیایی، سیاسی و نظامی به دست آورده و از بودجه نامحدود برخوردار بودند. با این همه عملیات طبس شکست خورد.
امام در پیامی به همین مناسبت شبکه پیچیده برنامههای آمریکا را در منطقه آشکار ساختند. شورشهای قبیلهای در کردستان که ملغمه عجیبی از گروههای چپگرای طرفدار آمریکا به آن دامن میزدند و ناآرامی در دانشگاهها که به شدت از گروههای چپگرا تأثیر میپذیرفت از این جمله بود. به ویژه نقش گروههای چپگرایی که به موجب اسناد لانه جاسوسی به آمریکا وابسته بودند. همچنین تحرکات نظامی عراق در مرزهای ایران در برنامههای آمریکا قرار داشت. روشن شد این آشوبها برای منحرف کردن توجه مردم و دولت از گروگانها و ایجاد زمینه حمله برای نجات آنها بوده است.
در عملیات طبس، افسران نظامی ایرانی وفادار به شاه از قبیل سرهنگ باقری، مخلصانه به آمریکاییها خدمت کردند. سه روز قبل از حمله، این شخص به بهانه کمبود تجهیزات و فرستادن موشک به مرزهای غربی دستور برچیده شدن همه موشکهای ضدهوایی از پایگاههای هوایی تهران، مشهد و بابلسر را صادر کرد. اگرچه او خوب میدانست نیروی هوایی در انبارهای خود از این تجهیزات به اندازه کافی دارد و حضور آنها در محلهای کلیدی از جمله تهران و مشهد ضروری است.
دو روز بعد دو جعبه اسناد از محل حادثه و لاشه هلیکوپتر برای بازرسی به سفارت آورده شد. تا آن موقع در زمینه کشف رمز و بازسازی آسیب دیدهترین مدارک، شهرتی ملی پیدا کرده بودیم. این اسناد برنامههای پرواز که برخی از آنها نیم سوخته بود، گزارشها، نقشههای مفصل تهران و حومه با علامتگذاری در محل سفارت و چندین کلیسا و نیز شرح مفصل عملیات را شامل میشد. همچنین به اطلاعات حساسی در باره برنامههای پرواز، منابع آمریکا در ایران و اهداف نهایی عملیات دست یافتیم.
در هلیکوپتری که سالم باقی مانده بود بطور یقین اطلاعات حیاتی و مهم دیگری نیز وجود داشت. احتمالاً از این هلیکوپتر به عنوان ستاد فرماندهی استفاده میشد. تصادفی نبود که موشک هوا ـ به ـ زمین ایران 48 ساعت بعد و به ظاهر «اشتباها» آن را نابود کرد. برای این کار باید از سرهنگ باقری تشکر میکردیم! این هلیکوپتر راهنما احتمالاً فهرست کامل منابع و طرفهای تماس ایرانی (3) و خارجی را در خود داشت. منابعی که باید با عملیات دلتافورس مرتبط شده و برای متجاوزان امکانات لجستیکی فراهم میکردند.
دولت کارتر از افتضاحی که پس از افشای اسناد مربوط به این عملیات به راه افتاد، ترسیده بود. پس از واقعه طبس دولت آمریکا با حس سرخوردگی و بیهودگی عمیقی دست به گریبان شد و هرگز نتوانست از آن رهایی یابد. دمکراتها محبوبیت خود را ـ که مدیون حمایت از حقوق بشر و برنامههای رفاه اجتماعی بودند ـ اکنون در دادگاه افکار عمومی جهان به معرض قضاوت میگذاشتند. بی شک این محبوبیت به شدت به خطر افتاده بود. استعفای وزیر امور خارجه، سایروس ونس و انتقادهای خصمانه، اوضاع را برای طراحان این عملیات به ویژه شخص رئیس جمهور و برژینسکی مشاور امنیت ملی او و از طرفداران اصلی این برنامه، بدتر میکرد.
نامه عجیبی به خاطرمان آمد. چطور میتوانستیم آن نامه را فراموش کنیم؟ دو هفته قبل از این واقعه، در اواخر فروردین نامهای از شخصی دریافت کردیم که ادعا میکرد از طرفداران انقلاب ایران است و پیدا بود دارای اطلاعات خوبی است. در دوران اشغال سفارت چنین پیامهایی غیر عادی بود. پیامهای تلفنی، تلگرام و نامههای زیادی دریافت میکردیم که در باره توطئه، کودتا و خطرات قریبالوقوع به ما هشدار میدادند. اکثر این پیامها را به عنوان شایعه کنار گذاشته و معتقد بودیم از گروگانها به خوبی محافظت و تدابیر امنیتی شدیدی اجرا میشود. البته این نامه را آنقدر جدی گرفته بودیم که آن را به شورای انقلاب ارجاع دهیم. اما بعد کاملاً موضوع را فراموش کردیم.
پس از واقعه طبس به یاد آن نامه افتادیم و نسخه اصلی را در پروندهها یافتیم. متن کامل این نامه چند روز بعد در تعدادی از روزنامههای تهران به چاپ رسید.
نویسنده آن چند سال در تهران زندگی کرده، با رنجهای مردم ایران آشنا شده و از رژیم شاه نفرت پیدا کرده بود. او تصمیم گرفته بود تا طی نامهای ما را از تحولات پشت پرده آگاه کند. در این نامه با اشاره به اینکه اطلاعات خود را از یکی افسران امنیتی اسرائیلی به دست آورده، آمده بود:
«(1) شورای امنیت ملی در حال طراحی عملیات نظامی برای نجات گروگانها در تهران است. به موجب این طرح که در داخل و خارج از ایران اجرا خواهد شد، با همکاری موساد نیروی ویژهای تشکیل میشود. در 22 اکتبر 1979 طی جلسه دوجانبهای، عزروایزمن (وزیر دفاع اسرائیل)، سفیر آمریکا در تلآویو و وابسته نظامی آن کشور جرئیات کمک اسرائیل را در این طرح بررسی کردند. تصمیم گرفته شد از افسران و طراحان عملیات فرودگاه عنتبه نیز استفاده شود. اعضای این گروه شامل افراد زبده لشکر 82 هوایی ارتش آمریکا که در فورت براگ مستقر بودند، نیز میشد. آنها از طریق آلمان به قبرس (آکرولمینی) و سپس به اسرائیل فرستاده میشدند.»
(2) طرح دیگری نیز به دستور مستقیم کارتر برای سرنگونی دولت آیتاللّه خمینی تدارک دیده شده است. سرویسهای اطلاعاتی منطقه و خاورمیانه دستور دارند طرح عملیاتی را که ممکن است به تضعیف حکومت ایران بینجامد تهیه کنند. (این کودتا دوماه بعد اجرا شد و شکست خورد.)(4)
«ویلیام میلر با سفرای ترکیه، عراق، عربستان سعودی، و اسرائیل و همچنین افسران سازمان سیا ملاقات و آنها را از حمله غریبالوقوع آمریکا در خلیج فارس آگاه کرده است.»
«گروههایی از ایرانیان ناراضی که از مأموران ساواک و افسران ارتش هستند، توسط سازمان سیا برای این اهداف سازماندهی و هدایت شده و حتی آموزش دیدهاند. مقامات سازمان سیا و پنتاگون مخفیانه به ایران سفر کردهاند تا با گروههای ضد انقلاب از قبیل فرقان و گروههای طرفدار غرب در ارتش تماس بگیرند. آنها همچنین تمهیدات لازم را به منظور قاچاق اسلحه برای گروهکهای شورشی در نقاط مختلف ایران فراهم کردهاند. اسرائیل، مصر و ترکیه موافقت کردهاند در این زمینه با آمریکا همکاری کنند. ترکیه برای سرویسهای اطلاعاتی آمریکا در مرزهای ایران تجهیزاتی استثنایی فراهم کرده است. سری و محرمانه بودن همکاری ترکیه برای امنیت آنها حیاتی است. زیرا آنها از واکنش منفی حزب اسلامی اربکان(5)بیم دارند.»
«چون میترسم این نامه مفقود شود، چند نسخه از آن را برای شما میفرستم. به دلایلی آشکار، نمیتوانم نام یا عنوان خویش را ذکر نمایم، ولی خود را یکی از طرفداران شما میدانم.»
اگرچه هرگز نتوانستیم هویت نویسنده نامه را کشف کنیم، اما اطلاعات دقیق و مفصلی که در آن نامه آمده بود با توجه به حوادثی که رخ داد، قانع کننده به نظر میرسید. میدانستیم طرفدار ناشناس ما چیزی بیش از اطلاعات ارائه کرده است. او تحلیل مفصل و قابل قبولی از رخدادها ارائه داد که بعدها به تحقق پیوست. به ویژه بخشی از نامه که به همکاری ترکیه ـ اسرائیل ـ آمریکا اشاره میکند، بسیار قابل توجه است. این همکاری در آن زمان مخفیانه بود. ولی در اواخر دهه 1990 به اتحاد رسمی استراتژیکی بدل شد که بسیاری از ایرانیان آن را اتحادی علیه ایران میدانند.
از نخستین ساعات روز بعد، واکنشهای بینالمللی، محلی و تحلیلهای این رخداد را دنبال میکردم. استنباط کلی من این بود که آمریکاییها ترسی مبهم از آنچه ممکن بود اتفاق بیفتد داشتند، با وجود این، عملیات را اجرا کردند. این حس آن روزها بر هر چه میگفتند و انجام میدادند، مسلط بود. آنها دریافتند اقداماتشان اوضاع را، به ویژه برای گروگانها که به شهرهای دیگر منتقل شدند، بدتر کرده است. ولی در ایران، دانشجویان و دولت احساس آرامش و اطمینان بیشتری پیدا کردند. نتیجه عملیات طبس ما را مطمئن ساخت که آمریکا با وجود قدرت نظامی محکوم به شکست است. اجساد ذغال شده هشت آمریکایی فورا به آمریکا فرستاده شد. این در حالی بود که ایران به عنوان کشور مورد تهاجم قرار گرفته، حق داشت به گونه دیگری عمل کند. ولی احساس میکردیم آمریکاییها درسی گرفتهاند، اگرچه بعدها مشخص شد این درس مدت زیادی در ذهن آنها نمانده است.(6) به هر حال انتظارات ما جوانان، دست کم به طور مقطعی برآورده شده بود. من نتوانستم در کنفرانس مطبوعاتی که به مناسبت این واقعه برگزار شد، شرکت کنم. گروه کوچکی از ما در مرکز اسناد سخت مشغول کار بودیم تا بتوانیم کلماتی را که در کتابچه ثبت وقایع هلیکوپتر نوشته شده بود رمزگشایی کنیم. مرگ هشت سرباز آمریکایی که بطور حتم صادقانه میپنداشتند به کشور خود خدمت میکنند، ما را ناراحت و آزرده ساخت. به ویژه به خاطر اینکه زندگی آنان فدای بیتدبیری کارتر در کاخ سفید شده بود. همواره دعا میکردیم گروگانگیری بدون خونریزی به نفع ایران تمام شود. حتی یک گروگان طی 444 روز اسارت آسیب ندید. تنها حادثه مرگبار، حادثه طبس بود که به دست خود عموسام انجام گرفت.
حجتالاسلام موسوی خوئینیها ماجرا را چنین خلاصه کرد:
«واقعه طبس نقطه عطفی در تاریخ بشر است. این واقعه، تجلی امداد غیبی برای هدفی خیر بود. این علامتی الهی برای بیدار کردن آمریکاییهاست تا شاید از رفتار متکبرانه و سرکوب گرانه خود دست برداشته و دریابند که بر دیگران هیچ گونه برتری ندارند، به ویژه بر مؤمنانی که قلب خود را به خدا سپردهاند. این واقعه درسی نیز برای ما در بر دارد: نیرو و قدرت به خودی خود هیچ چیز را توجیه نکرده و نیز ضامن چیزی نیست. چنین غروری صاحب خود را ـ هرکس که باشد ـ به انحراف میکشاند. ما نباید از این پیروزی مغرور شویم، بلکه باید خدا را به پاس نعماتی که به ما ارزانی داشته سپاس گوییم.»
نمیدانم کتابهای تاریخ در باره آنچه در طبس اتفاق افتاد چه قضاوتی خواهند کرد؟ ولی امیدواریم آن قدر بیطرفانه باشد که به خواننده یا دانشجویان اجازه دهد خود بر مبنای آنچه رخ داده، به قضاوت بنشینند.
طبس درسهای زیادی به ما داد و درسهای دیگری نیز هست که میتوان از این رخداد شگفتانگیز آموخت.
پینوشتها:
1 ـ گروهی متشکل از 90 داوطلب تعلیم دیده از واحد ضد تروریستی بلو لایت پنتاگون و 90 سرباز نیروی هوایی با هشت هلیکوپتر سی استالیون آر. اچ. 530 و شش هواپیمای سی 130 به خاک ایران تجاوز کردند. به این گروه نیروهای دلتا گفته میشد. در نیمه راه بیابان، دو هلیکوپتر در توفان شن دچار نقص فنی شدند. یکی از هلیکوپترها مجبور به فرود شد ولی هلیکوپتر دیگر توانست به ناو آمریکایی نیمیتس در خلیج فارس باز گردد. سایر هواپیماها در نزدیکی طبس ـ واحهای در بیابان مرکزی ایران ـ فرود آمدند. یکی دیگر از هلیکوپترها خراب و بدین ترتیب مأموریت متوقف شد. وقتی آمریکاییها فرار را آغاز کردند. یکی از هلیکوپترها با یک هواپیمای سی 130 تصادف کرد و هر دو منفجر شدند. در این حادثه 8 آمریکایی کشته شدند.
قرار بود پس از سوختگیری در طبس، هلیکوپترها به مخفیگاهی کوهستانی در شرق تهران بروند. این مخفیگاه را که علی اسلامی و گروهی از سلطنتطلبان برای ورود آنها آماده کرده بودند، به خودرو و سایر تجهیزات مجهز شده بود. قرار بود هواپیماهای سی 130 ایران را ترک کنند و بعدا خود را به محل فرودی که در خارج از پایتخت برای آنها در نظر گرفته شده بود، برسانند. سربازها مخفیانه به تهران آمده، به سفارت حمله کرده و گروگانها را آزاد میکردند. قرار بود هلیکوپترها در مجتمع سفارت یا استادیومی در نزدیکی آن فرود آیند. سپس آمریکاییها را به باند فرودی که در آن نزدیکیها قرار داشت ببرند تا سوار هواپیماهای سی 130 شوند و ایران را ترک کنند.
اگر نیروی کماندویی آمریکا به تهران رسیده بود، مسلما نیروهای آمریکایی و ایرانی تلفات زیادی میدادند. جیمزبیل به نقل از رهبر تیم حمله، چارلی بکوید میگوید: «قرار بود وقتی وارد سفارت شدیم، همه نگهبانان ایرانی ـ گروگانگیرها ـ را بکشیم. قرار نبود آنها را اسیر کنیم.» (جیمزبیل، ص301).
جزئیات این عملیات تا امروز در آمریکا پنهان مانده است.
2 ـ تاریخ نگاران آینده باید در این باره قضاوت کنند که انگیزههای کارتر در تأیید این حمله تا چه حد ناشی از نگرانی بشر دوستانه وی برای امنیت گروگانها... و تا چه حد ناشی از نیاز او به «دست یازیدن به هر کاری» در سال انتخابات بوده است.
3 ـ یکی از خائنان ایرانی یک تاجر به نام علی اسلامی بود که مخفیگاه و خودروهایی را در گرمسار تدارک دیده بود. او کمی پیش از عملیات به آمریکا گریخت. اسناد نشان میدهد که او پیش از تسخیر سفارت با سیا همکاری داشته بود.
4 ـ گری سیک میگوید که نیروهای امنیتی ایران دو کودتا را با شکست مواجه ساختند: یکی در ماه ژوئن، و دیگری در 10 جولای 1980 (سورپریز اکتبر: گروگانهای آمریکایی در ایران و انتخاب رونالد ریگان. نیویورک، تایمزبوکز، 1991)
5 ـ حزب رفاه که دکتر نجمالدین اربکان آن را تأسیس کرد، طرفدار رابطه دوستانه با همسایه شرقی ترکیه بود. دکتر اربکان در سال 1375 در مقام نخستوزیر دولت ائتلافی ترکیه ـ که بعدا به دست ارتش آن کشور سرنگون شد ـ از ایران دیدن کرد.
6 ـ جکاندرس، مقاله نویس آمریکایی در 18 آگوست 1980 فاش کرد دولت کارتر تصمیم داشت «با نیروی نظامی قدرتمندی به ایران حمله کند.» گری سیک میگوید این اتهامات را واهی میداند. این طرح در واقع دومین برنامه نجات بود. (سورپریز اکتبر، ص25).
/خ