اجداد اين بنده اصلاً اهل خوانسار بودهاند که از آنجا به دهکرد (شهرکرد فعلي)، و از دهکرد به اصفهان آمدهاند. و بنده در اصفهان، (به سال 1300 شمسي)، به دنيا آمدهام و تحصيلات خود را تا ديپلم دانشسراي مقدماتي در اين شهر گذراندهام.
پدرم مرحوم محمدحسن مردي بود، بسيار متقي و وارسته و مراقب همهي فرائض و برخي از نوافل. از حُسن خطّ و طبعِ شعر نيز بهرهاي داشت، و مخصوصاً به مرحوم حاج سيد ابوالقاسم دهکردي، فقيه و عالم و عارف جليل ارادت ميورزيد.
تحصيلات مقدماتي را در مکتبخانه آغاز کردم. خواندن و نوشتن و قرائتِ قرآن کريم را فراگرفتم و برخي از سورِ قصار را به حافظه سپردم. البته ديکته گفتن در مکتبخانهها مرسوم نبود؛ از گچ و تابلو هم خبري نبود. فقط از روي کتابْ رونويس ميکرديم يا بر لوحي از جنس حلبي مشق مينوشتيم. با اينکه فلز مانند کاغذِ چربْ مُرکّب را به خوبي به خود نميگيرد، نميدانم چطور به سهولت بر روي آن لوحها با قلم ني چيز مينوشتيم. معلم، بالاي صفحه سرمشقي ميداد و ما آن را تا آخر صفحه تکرار ميکرديم. پس از ديدنِ معلم، آن را در حوض ميشستيم تا براي مشق بعدي آماده شود.
حافظ در رثاي کودکِ از دست دادهاش به همين لوح اشاره دارد:
دلا ديدي که آن فرزانه فرزند *** چه ديد اندر خَمِ اين چرخ رنگين؟
به جاي لوح سيمين در کنارش *** فلک بنهاد بر سر لوحِ سنگين!
معلم ما زني بود بسيار پارسا و خداشناس و قانع که به او زنِ ملاعباس ميگفتند. وي چند دختر و پسرِ کم سن و سال را به شاگردي ميپذيرفت و با فداکاري و احساس مسئوليت به آنها درس ميداد و از ماهانهي ناچيزي که از شاگردان ميگرفت، به زندگي محقَّرِ شوهر خود کمک ميکرد. شوهرش، ملا عباس، به کل نابينا بود و در مجالس روضهخواني ذکر مصيبت ميکرد. الاغي داشت که بر آن سوار ميشد و خود تنها به مجالس روضه ميرفت و البته استطاعت اين که نوکر و به اصطلاح فانوسکشي همراه داشته باشد، نداشت. رهگذران از روي قربت در راهنمايي او و مرکب او و سوار شدن و پياده شدن او، به او کمک ميکردند. اهالي محل (نميدانم به شوخي يا به جِدّ) ميگفتند الاغ ملاعباس صورتِ مجالس او را حفظ کرده است و مثلاً ميداند شب جمعه بايد او را به کدام مجلس ببرد و پس از آن به کدام مجلس!
معلم ما پس از پرداختن از درس دادن و کارهاي خانه، پهلوي شوهر مينشست و مَقتلهاي فارسي را با صدايي سوزناک براي او ميخواند تا آنها را حفظ کند و در مجالس روضهخواني بخواند. بسيار ديده بودم که هنگام خواندنِ مقتل - که شايد روضةالشهدا بود - اشک بر گونههاي رنگپريده و استخواني او ميغلتيد و بر روي کتاب ميچکيد. به راستي که او جز عبادتِ خدا و خدمتِ خلق کاري نداشت و همچون زوجهي حضرت ايوبّ خود را وقف بر عبادت خدا و خدمت شوهر کرده بود.
هنوز مکتب ميرفتم که پدرم به بيماري استسقا به رحمت ايزدي پيوست و ميراث اندکي براي ما به جاي گذاشت که کفافِ زندگي افراد خانوادهي ما را نميداد و در کمال عسرت به سر ميبرديم. پس از فوت پدر نام مرا در مدرسهي ابتدايي ايران نوشتند. چون من مدتي به مکتب رفته بودم و تا حدي خواندن و نوشتن آموخته بودم، در کلاسِ اولِ ابتدايي، روز اول معلم مرا پايِ تابلو برد - و اين اول دفعه بود که من تابلو و گچ ميديدم -، گفت گچ را بردار و بنويس: «روز اول کار کردن است و شب براي خوابيدن...». من آن را به درستي نوشتم. سپس از من خواست يک صفحه از قرآن مجيد بخوانم، که آن را هم به درستي خواندم. معلم نوشت او بايد به کلاس دوم برود. مستقيماً به کلاس دوم رفتم. در وسط سال که امتحان به عمل آوردند، مرا به کلاس سوم بردند. بنابراين کلاس اول را اصلاً نديدم، و کلاس دوم و سوم را هم در يک سال طي کردم. سپس سال به سال به تحصيل ادامه دادم. چون در مکتبخانه تدريس حساب معمول نبود (در مکتبهايي که معلم آن مرد بود، سياق تدريس ميشد) جمع و تفريق و ضرب و تقسيم برايم دشوار مينمود اما، با جدّيّت بيشتري خود را به همکلاسيها رساندم و در سال 1314 تصديقِ شش ابتدايي را گرفتم. سپس در دبيرستان سعدي سه سالِ اولِ دبيرستان را گذراندم. در آن هنگام دو مقطع تحصيلي وجود داشت: يکي دورهي ابتدايي در شش سال، و ديگر دورهي متوسطه آن هم در شش سال. نيمهي اول متوسطه را سيکل اول ميگفتند و نيمهي دوم را سيکل دوم.
به سببِ مضيقهي مالي نتوانستم دورهي دوم دبيرستان را ادامه دهم. ناچار به دانشسراي مقدماتي رفتم که مقرري ماهيانهاي به دانش آموزان ميدادند و در عوض تعهد ميگرفتند که دانش آموز پس از گرفتن ديپلم دانشسرا به استخدام وزارت معارف درآيد و آموزگار شود. در سال 1319 به اخذ ديپلم دانشسرا نائل شدم. در دانشسرا از محضرِ دبيراني مبرّز و وارسته و بسيار شريف بهرهمند بوديم، از جمله مرحوم بدرالدين کتابي (1)، دبير روانشناسي و تعليم و تربيت؛ مرحوم آقا ميرزا عباس نحوي، دبير عربي؛ مرحوم ملکوتي، دبير رياضي؛ مرحوم کازروني، دبير هندسه و... که همگي را بر اين بنده حقي عظيم است.
طبق مقررات، حائزين رتبهي اول و دوم ميتوانستند به تهران بيايند و تحصيلات خود را در دانشسراي عالي ادامه دهند و پس از آن در دبيرستانها به دبيري بپردازند. چون من رتبهي دوم بودم براي ادامهي تحصيل به تهران آمدم.
از آنجا که ما پنج ساله ديپلم گرفته بوديم و يک سال کم داشتيم، دانشسراي عالي دو کلاس تأسيس کرده بود: يکي سال مخصوص ادبي و ديگر، سال مخصوص علمي که به آنها کلاسِ برزخ ميگفتند، چون واسطهي بين دبيرستان و دانشگاه بود.
در اين کلاس استاداني عاليقدر داشتيم مانند مرحوم دکتر رضازادهي شفق، استاد فلسفه؛ مرحوم جلالالدين همائي، استاد ادبيات فارسي؛ مرحوم مدرّس رضوي، استاد زبان عربي؛ معلم فرانسهي ما هم بانويي فرانسوي بود که تقريباً فارسي نميدانست.
استاد همائي تازه به دانشگاه منتقل شده بودند و عنوان دبيري داشتند، و البته در شأن ايشان نبود که در اين کلاسْ درس دهند و خود نيز در قطعهاي شکوهآميز و طنزآلود گفتهاند:
صاحبا حالِ بنده داني چيست؟ *** دور از جانِ دوستان برزخ
برزخِ عالي و دبيرستان *** اين کلاس است و من در اين برزخ
گرچه بر يخ براتْ کس ننوشت *** گو نويسد براتِ ما بر يخ
اين کلاس امتيازي خاص داشت و آن اين بود که تمامي دانشجويان آن رتبهي اول و دوم بودند که از شهرستانها آمده بودند و همه کوشا و پويا بودند و استادان را بر سرِ شوق ميآوردند:
فُسحتِ ميدانِ ارادت بيار *** تا بزند مرد سخنگوي گوي
*
اين سخن شير است در پستانِ جان *** بيکشنده خوش نميگردد روان
مستمع چون تشنه و جوينده شد *** واعظ ار مرده بود گوينده شد
در همين سال، يک دورهي گلستان سعدي، تصيح ميرزا عبدالعظيم خان قريب را غير از باب «عشق و جواني» در محضر استاد همائي خوانديم و يکبار نيز به دستور ايشان از آن رونويس کرديم.
چون ما در پانسيون بوديم و پانسيون ما وصل به دانشسراي عالي بود، در سال اول از هر حيث در رفاه بوديم، و وقتي موسَّع براي مطالعه داشتيم و من غير از کتابهاي درسي، کتابهاي بسيارِ ديگر مطالعه ميکردم و از بسياري از آنها يادداشت بر ميداشتم. پانسيون با مقرراتي نظير مدرسهي نظام اداره ميشد. ما فقط شب و روز جمعه مجاز بوديم از آنجا خارج شويم. صبح بايد سرِ ساعتِ معيّن همه از خواب برخيزند. شب هم ساعت ده همهي چراغها خاموش ميشد و همه ميبايستي اجباراً به سالن خوابگاه بروند. اما پس از حملهي متفقين به ايران در کار پانسيون هم اختلال به وجود آمد و ما را به جاي ديگر بردند.
پس از گذراندن کلاس برزخ، بنده به سائقهي گرايش شخصي در رشتهي فلسفه و علوم تربيتي نام نوشتم. با اينکه استخدام فارغ التحصيلان رشتههاي زبان خارجه و ادبيات فارسي و تاريخ و جغرافي آسانتر بود تا استخدام ليسانسيهي فلسفه. سال اول برخي درسهاي مشترک داشتيم که همهي دانشجويان سالهاي اول از رشتههاي مختلف (ادبيات فارسي، فلسفه و علوم تربيتي، تاريخ و جغرافيا، زبانهاي خارجي، باستانشناسي) در آن شرکت داشتند. دستور زبان به استاديِ مرحوم ملکالشعراي بهار، آئين نگارش به استاديِ مرحوم عباس اقبال، ادبيات فارسي به استادي مرحوم دکتر محمد معين، زبان فرانسه به استادي مادام رهاوي، روانشناسي تربيتي به استادي مرحوم دکتر علي اکبر سياسي. در اين درس همهي دانشجويان رشتهي علوم هم شرکت ميکردند و تعداد دانشجو در اين کلاس از همهي کلاسها بيشتر بود.
اما استادان اختصاصي ما در رشتهي فلسفه و علوم تربيتي عبارت بودند از: دکتر علي اکبر سياسي، دکتر يحيي مهدوي، دکتر غلامحسين صديقي، شيخ محمدحسين فاضل توني، دکتر رضازادهي شفق، دکتر عيسي صديق، دکتر محمدباقر هوشيار و ديگران. در رشتهي فلسفه و علوم تربيتي، هم روانشناسي تدريس ميشد و هم جامعهشناسي و هم در علوم تربيتي که بعدها هر که رشتهاي مستقل، بلکه دانشکدهاي مستقل شدند.
اگر بخواهم دربارهي احاطهي کامل، شيوهي تدريس، لحن کلام، وجدان شغلي، اخلاص در کار، مکارم اخلاقي، رعايت انصاف در نمره دادن، مناعت طبع، حتي به نحو اشارهگونه و مختصر مطلبي بگويم سخن به درازا ميکشد و حق آن بزرگواران هم ادا نميشود. (2) همگي در رشتهي خود شاخص و برازنده و منحصر بودند و به مکارم اخلاقي و انساني متصف. حرمت و حشمت خاص در نزد دانشجويان داشتند. وقتي به کلاس درس وارد ميشدند همهي دانشجويان مانند مدرسهي نظام تا آخرين نيمکت، تمام قد برپا ميايستادند و تا استاد اجازه نميداد، نمينشستند. کلاسها در فضاي معنوي و روحاني خاصّي تشکيل ميشد. امتحان هر درس هم کتبي بود و هم شفاهي.
در سال 1323 از رشتهي فلسفه و علوم تربيتي با احراز رتبهي اول فارغ التحصيل شدم. در آن موقع براي گرفتن ليسانس نوشتن پاياننامه الزامي بود. من پاياننامهي خود را به راهنمايي دکتر يحيي مهدوي گذراندم، و چون در شوراي استادان فلسفه بهترين رساله تشخيص داده شد، استاد يک ماه از حقوق خود را به عنوان جايزهي نقدي به بنده اعطا کردند (از همان سال ايشان حقوق ماهانهي خود را به دانشگاه بخشيده بودند و نخستين تشويق دانشجويي از طرف ايشان به بنده اصابت کرد).
سپس با دوندگي بسيار و به پايمردي دکتر يحيي مهدوي، براي تدريس به استخدام آموزش و پرورش درآمدم و در شهر ري در دبيرستان عظيميه به تدريس پرداختم. پس از سه سال تدريس در آن دبيرستان به عنايت مرحوم دکتر علي اکبر سياسي، رئيس دانشگاه تهران و رئيس دانشکدهي ادبيات، بدون هيچ گونه درخواستي يا اقدامي از طرف بنده، مرا به دانشگاه منتقل کردند و به عنوان دبير دانشگاه، تصديّ آزمايشگاه روانشناسي و تدريس روانشناسي تربيتي به عهدهي بنده محوَّل شد. دانشجويان هر رشته، هفتهاي يک روز به آزمايشگاه ميآمدند و عملاً با آزمايشهاي روانشناسي آشنا ميشدند. هفتهاي يک جلسه هم همگي در سالني بزرگ براي روانشناسي نظري جمع آمدند. بنده که 26 سال داشتم جوانترين مدرّس دانشکده بودم.
شور جواني و احساس وظيفهي شغلي موجب ميشد که تدريس خود را به جِدّ بگيرم و براي درست خود به منابعي که در دسترس بود مراجعه کنم. خوشبختانه کتابهاي روانشناسي به زبان فرانسه هم در کتابخانهي دانشکده زياد بود.
عدهاي از دانشجويان دانشکدهي معقول و منقول هم، که ميخواستند دبير بشوند، در آن کلاس شرکت ميکردند که اکنون خود از استادان مبرّز و مايهي مباهات هستند مانند آقايان: دکتر مهدي محقق و عبدالمحمد آيتي و دکتر علي موسوي بهبهاني و دکتر سيد جعفر سجادي و ديگران که اسامي همه را به خاطر ندارم.
آقاي دکتر مهدي محقق پس از گذراندن رشتهي معقول و منقول، رشتهي ادبيات فارسي را نيز گذراندند و به اخذ درجهي دکتري نائل آمدند، و چون قبلاً تحصيلات حوزوي داشتند، نيازي به شرکت در برخي کلاسها مانند زبان عربي و ادبيات عرب و درس کليله و دمنه و جز آن نداشتند و گاه - تأدّباً - در برخي از آن کلاسها حاضر ميشدند و از همان اوانْ استادان براي ايشان آيندهاي تابناک پيشبيني ميکردند.
بالاي سرش ز هوشمندي *** ميتافت ستارهي بلندي
در حالي که در دانشکده تدريس ميکردم، در رشتهي ادبيات فارسي نامنويسي کردم و در سال 1329 با احراز رتبهي اول در آن رشته نيز ليسانسيه شدم. آنگاه به گذراندن دورهي دکتري در رشتهي مزبور پرداختم و از سال 1329 تا 1332 تمامي درسهاي دورهي دکتري ادبيات را که ده درس يا ده شهادتنامه بود با موفقيت گذراندم. موضوع رسالهي دکتري خود را نيز «توصيف کيفيات نفساني در مثنوي مولانا» به راهنمايي استاد فروزانفر قرار دادم، و مقدار زيادي يادداشت هم تهيه کردم، و به خيال خود ميخواستم پلي بين روانشناسي و ادبيات بزنم. اما از رساله دفاع نکردم و تا چند سال بعد مرحوم فروزانفر - که خدايش غريق درياي رحمت فرمايد - هر وقت مرا ميديد ميفرمود: «فرزند! چرا نميآيي از رسالهات دفاع کني؟» و من هر دفعه عذري ميآوردم.
در رشتهي ادبيات هم استاداني بنام و در رشتهي خود بسيار متبحّر داشتيم، مانند بديعالزمان فروزانفر، جلالالدين همائي، احمد بهمنيار، ميرزا عبدالعظيم خان قريب، ابراهيم پورداوود، دکتر محمد معين، دکتر ذبيح الله صفا، دکتر صادق کيا، دکتر حسين خطيبي و ديگران که درس همگي الحقّ پربار و ممتع بود.
از سال 1337 بدون اينکه از هيچ بورسي استفاده کنم، به عنوان مطالعهي علمي به فرانسه رفتم. و تنها با حقوق ماهانهي دبيري خود که دوستم، مرحوم احمد عظيمي در تهران - وکالتاً - ميگرفت و تبديل به فرانک فرانسه ميکرد و برايم ميفرستاد، گذران ميکردم.
استادي که به مأموريتِ مطالعاتي ميرفت، بايد براي درسهاي خود جانشين تعيين کند، و دانشگاه از اين بابت چيزي به جانشين نميپرداخت. مرحوم دکتر يحيي مهدوي با اينکه خود چندين درس داشتند، و شرکت در شوراها هم وقت ايشان را زياد ميگرفت، و سرگرم تأليف و ترجمه هم بودند، بدون تقاضايي از طرف بنده با کمال بزرگواري از راه مساعدت گفتند: «تدريس منطق را من برعهده ميگيرم».
در آن وقت، عربي هم در دانشکده تدريس ميکردم (و آن درسي بود که بر بنده تحميل شده بود) و براي آن هم بايد جايگزين تعيين کنم. خدمت مرحوم محدث ارموي که آن موقع تنها در دانشکدهي الهيات تدريس ميکردند، رسيدم و تقريباً بدون آشنايي قبلي، وضع خود را براي ايشان گفتم و تقاضا کردم که درس عربي بنده را به عهده بگيرند. آن مرد بزرگوار هم تبرّعاً و بدون هيچ چشمداشتي تقاضاي بنده را پذيرفتند. البته، بعداً دانشکدهي ادبيات درسهاي ديگري هم به ايشان محوّل کرد و اين موجب شد که دانشجويان دانشکدهي ادبيات هم از محضر ايشان مستفيد شوند.
سه سال در فرانسه به تحصيل اشتغال داشتم و در سال 1340 به اخذ درجهي دکتري از دانشگاه پاريس در منطق و فلسفه به عاليترين درجه (Tr? Honorable) نائل آمدم. از ستايشهاي استاد راهنما و استادان ديگر ژوري از رسالهي خود چيزي نميگويم مبادا حمل بر خودستايي شود. در پاريس در محيطهاي علمي و دانشگاهي شور و هيجان عجيبي حاکم بود. درس اصلي من منطق قديم يعني همان منطق ارسطويي بود و آن را از محضر پروفسور پواريه (3) استفاده ميکردم. البته، در بسياري از کلاسهاي ديگر نيز به عنوان مستمع آزاد (4) شرکت ميکردم. مانند کلاس درس ژان وال، ژانکلويچ، پياژه و برنشويگ و ديگران.
از جمله کلاسهاي پرشور و پرمحتوا، کلاس ژانکلويچ بود که در آمفي تئاتري بزرگ تشکيل ميشد. دانشجويان مدتي قبل از شروع درس براي گرفتن جا در آن سالن بزرگ حاضر ميشدند، و الا ميبايست سرِ پا بايستند، يا بر روي رفهها و زمين بنشينند. ژانکلويچ داراي دو شخصيت بود: يکي شخصيت هنري و ديگر شخصيت فلسفي. از لحاظ هنر پيانيست مبرّز بود و از لحاظ فلسفي به خصوص در زمينهي اخلاق احاطهاي عجيب داشت و داراي بياني نافذ بود. البته چنين نبود که يک دورهي کامل مسائل اخلاقي را مطرح کند، بلکه موضوع محدودي را انتخاب ميکرد و يک سالِ تحصيلي (نه ماه) به بحث در آن ميپرداخت. يکي از سالهاي موضوع درس در سراسر سال، وسوسه (5) بود و همين عنوان در برنامه نوشته شده بود. داستان آدم و حوا را که در عهد عتيق، در آغاز «سِفر تکوين» آمده، به عنوان داستاني سمبليک غالباً شاهد ميآورد و نکات روانشناختي عجيبي از آن استخراج ميکرد. ميدانيم که نخستين وسوسهي انسان همان بود (فَوسوسَ لهما الشيطان...). هيجانات و طوفانهايي را که در روان آدمي برانگيخته ميشود و او را به کار بد برميانگيزد به نحو عجيبي تشريح ميکرد و قهرمانهاي برخي رمانها را که دستخوش وسوسه و کشاکش درون شدهاند شاهد ميآورد. مطالب اين درس سپس به صورت کتابي به نام وسوسه انتشار يافته است، و چه قدر بجاست که صاحب همتي که در زبان فرانسه تبحر دارد، آن را به فارسي ترجمه کند. باري حضّار از سخنان او چنان برانگيخته ميشدند که در پايان درس همه بياختيار کف ممتد ميزدند، با اينکه معمول نبود که در آخر جلسات درس براي استاد کف بزنند و پس از جلسه همه مدتي در حالت خلسه و سُکر بودند.
من پس از درس از خيابان سن ميشل به باغ لوگزامبورگ ميرفتم و مدتي در زير درختها با حال وجد و شعفي آميخته با بهت و حيرت مينشستم و مطالب عنوان شده را در ذهن خود مرور ميکردم.
درس ديگري که شرکت ميکردم، درس تاريخ فلسفهي پروفسور آلکيه (6) بود. سال اولِ ورود بنده موضوع درسش دکارت بود، سال دوم اسپينوزا، و سال سوم کانت. او نيز فصاحت و طلاقت لسان عجيبي داشت. همچنين در درس پروفسور پياژه، روانشناس نامدار سوئيسي که دو هفته يک بار براي تدريس از ژنو به پاريس ميآمد، شرکت ميکردم. در يکي از سالها موضوع درسش «چگونگي تشکيل مفهوم عدد در ذهن کودک» بود. تخصص پياژه در اپيستمولوژي ژنتيک (معرفتشناسي تکويني) بود. وي سراسر عمر طولاني خود را با استادان و دانشجوياني که با وي کار ميکردند مصروف همين موضوع کرده بود. مقصود از معرفتشناسي تکويني اين است که ذهن کودک چگونه از صورتهاي ابتدايي که از راه حواس به دست ميآورد، ارتقا مييابد و به حکم و قضاوت و مفهومهاي کلي و هوش انتزاعي دست مييابد. سالنها و آمفي تئاترهاي دانشگاه سوربن همواره مملو از دانشجو بود که همه با شور و شوقي زائدالوصف به درس حاضر ميآمدند - با اينکه حضور و غيابي هم در کار نبود - و چنان مجذوب گفتار استاد ميشدند که گويي فيلمي پرهيجان را تماشا ميکنند. علاوه بر کلاسهاي مزبور، به «مرکز مطالعات اسلامي» نيز آمد و شد داشتم و در درس پروفسور برونشويگ، اسلامشناس معروف، شرکت ميکردم. اين بود تحصيلات رسمي دانشگاهي بنده.
اما تحصيل علوم قديمه و معارف اسلامي: از همان سال اول دبيرستان به سبب روش نيکوي مرحوم آميرزا عباس نحوي در تدريس جلد دوم مبادي العربيه و مدارج القراءة و تشويقهايي که از اين بنده ميفرمود، شوقي شديد به تحصيل زبان عربي در من برانگيخته شد. گذشته از اين خانوادهي ما و اساساً ساکنان محلهي ما بسيار مذهبي بودند و در خانوادهي خود چند تن مدرّس و امام جماعت و اهل منبر داشتيم. و همهي اين موارد در برانگيختن شوق من به تحصيل زبان عربي و علوم ديني تأثير کامل داشت. اين بود که تابستانها به تفاريق در مدارسِ قديم به تحصيلِ جامع المقدمات پرداختم و همهي آن را با دقت و موشکافي فراگرفتم و مقداري از سيوطي را نيز نزد استاد خواندم.
در محلهي ما بيداباد چند تن از علماي طراز اول اصفهان و داراي درجهي اجتهاد ساکن بودند و شبها جلسات درسي داشتند که بنده با شوق بسيار در آن شرکت ميکردم. سطح اين جلسات بسيار بالا بود و افراد معدودي در آن شرکت ميکردند و معمولاً دورتادور يک اتاق که چندان بزرگ هم نبود، مينشستند و کاملاً حکم کلاس درس داشت. مثلاً در يک جلسه اصول عقايد مطرح بود و در جلسهي ديگر تفسير قرآن و در جلسهي ديگر اخلاق. من که دسترسي به کتاب نداشتم و راديو و تلويزيوني هم در کار نبود، عطش کنجکاوي و حقيقتجويي خود را در اين گونه جلسات سيراب ميکردم.
مرحوم حاج سيد عبدالحسين طيّب يک جلسهي تفسير داشتند و يک جلسهي اصول عقايد. تفسير را از همان آغاز قرآن شروع کرده بودند و بر سر هر آيه بسيار بسيار توقف ميکردند و گاه در جلسات متوالي فقط يک آيه مورد بحث بود.
در سال 1319 ايشان هنوز در تفسير اوائل سورهي بقره بودند که من ديپلم دانشسراي مقدماتي گرفتم و براي ادامهي تحصيل به تهران آمدم. آن مجلس درس علمي و روحاني سالهاي متمادي همچنان بدون وقفه ادامه يافت. و افرادي نخبه و برگزيده از آن استفاده ميکردند. سرانجام حاصل آن جلسات به صورت تفسير أطيب البيان در 14 جلد منتشر شد و به چاپهاي متعدد هم رسيد. ايشان مقيد بودهاند که حتيالمقدور با توجه به اينکه «أهل البيت آدري بما في البيت» آيات را به وسيلهي روايات اهل بيت (عليهمالسلام) تفسير کنند.
در جلسهي اصول عقايد ايشان مطالب کلامي دقيقي مطرح ميشد. در بحث توحيد، بنده براي نخستين بار تعبيرات «واجب الوجود» و «ممکن الوجود» و اينکه «وجود ممکن محتاج به مرجّح است» و «ابطال دور و تسلسل» و نظاير آن را ميشنيدم و در مييافتم که صفات الهي عين ذات الهي است و اين صفات اگرچه به حسَبِ مفهوم مغاير يکديگرند همه مندکّ در ذات احديت هستند نه زائد بر ذات؛ چه اگر زائد بر ذات باشند، توالي فاسدي لازم ميآيد که يکي از آنها وجود قدماي ثمانيه است. همين مطالب را بعدها در کتب فلسفي و کلامي با تعمق بيشتر مطالعه کردم.
مرحوم طيّب در نبوت عامه نيز به اثبات عصمت انبيا و نزاهتِ ساحتِ آنان از لوث هر گناه پرداختند و با ابرام و اصرار بر اين حقيقت پاي فشردند که عقيده بر عصمت انبيا و ائمهي اطهار حتي از زمان کودکي از ضروريات مذهب شيعه است. سپس در همين زمينه تقريباً تمامي آياتي را که به ظاهر در آن معصيتي به انبيا نسبت داده شده مطرح کردند از قبيل «وَعَصَى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوَى» يا آن چه دربارهي حضرت ابراهيم آمده که «فَلَمَّا جَنَّ عَلَيهِ اللَّيلُ رَأَى كَوْكَبًا قَالَ هَذَا رَبِّي» که همه را به نحو لطيفي تأويل کردند. و در واقع يک دوره تنزيه الانبياء را شرح دادند. همين بحث عصمت انبيا و تأويل آيات ماهها به طول انجاميد و دربارهي تجزيه و ترکيب کلمات و اشتقاق لغات نيز بحثهاي دقيقي ميشد که از جنبهي صرفي و نحوي براي بنده بسيار مفيد بود.
آن بزرگ ابتدا در نزد علماي مبرّز اصفهان و سپس خدمت مراجع بزرگ نجف اشرف تلمذ کرده بودند و از آن مراجع جواز اجتهاد داشتند. سرانجام پس از عمر طولاني و پربرکت در سال 1370 شمسي به سنّ نود و هشت سالگي به رحمت و رضوان ايزدي پيوستند. از آثار ديگر ايشان الکلم الطيّب است دربارهي اصول عقايد که آن هم مکرّر به چاپ رسيده است.
همچنين مرحوم حاج آقا محمد مقدس و حاج آقا حسين خادمي هر يک جلساتي داشتند که بنده مشتاقانه شرکت ميکردم. مرحوم مقدس در چند جلسه از وجه اِعراب چند کلمهي سؤال فرمودند که چون من جواب دادم مورد تشويق آن بزرگ واقع شدم. بسياري از آيات قرآن، و احاديث مأثوره و سخنان مولاي متقيان با تفسير و شرح آنها از همان زمان در ذهن بنده نقش بسته است. اين جلسات هم آموزنده بود و هم سازنده. وقتي از جلسه بيرون ميآمدم احساس سبکي و ابتهاج و شادماني ميکردم و موجب ميشد که کمبودها و محروميتهاي خود را فراموش کنم.
در تهران پس از گرفتن ليسانس فلسفه از استاد نحرير و عالم زاهد وارسته، مرحوم شيخ محمد حسين فاضل توني - که در دانشگاه درس منطق و فلسفهي اسلامي را با ايشان گذرانده بودم - تقاضا کردم اجازهي تلمذ در خدمتشان به بنده بدهند و ايشان با کمال بزرگواري مسؤول مرا اجابت فرمودند. و بنده تمامي سيوطي و مغني و حاشيهي ملاعبدالله و شرح هداية ملاصدرا را نزد ايشان خواندم - هفتهاي دو روز در طي چند سال. در برخي جلسات مرحوم دکتر محمود راميار نيز شرکت داشتند. الحق:
کيميايي بود صحبتهاي او *** کم مياد از گوشهي دل پاي او
حضرت آيةالله حسنزادهي آملي در کتاب آسمان معرفت (7) در ذکر استادان خود از ايشان چنين ياد کردهاند:
«يکي ديگر از اساتيد بزرگوارم در تهران عارف بالله، و حکيم متأله جامع، و اديب متضلع بارع، مولايم علامه شيخ محمدحسين فاضل توني، تغمده الله سبحانه برحمته، و رفع إلي ذُري جنة الذات درجاته، بود...».
و يک فصل را نيز به بيان حالات مرحوم فاضل اختصاص دادهاند. و نيز در کتاب مذکور از ايشان چنين ياد کردهاند:
«محروم استاد بزرگوارم، جامع علوم عقلي و نقلي، آيةالله علامه محمدحسين فاضل توني قدس سره الشريف، روزي در مجلس درس شفاي شيخ الرئيس که در منزل آن جناب که بيت المعمور اين کمترين بود تشرّف مييافتم فرمود...» (ص 372).
و همچنين گفتهاند:
«استاد علامه فاضل توني جامع معقول و منقول بود و به حق از ذخاير عصر ما و از نوادر روزگار ما بود. حافظهاي بسيار سرشار و قوي داشت. و در ادبيات تازي و پارسي اديبي بارع و متضلّع بود. و از فقهاي بزرگي مدارک اجتهاد داشت...» (ص 382).
بالاخره شرح احوال آن بزرگ را با اين شعر به پايان رساندهاند:
يک دهان خواهم به پهنايِ فلک *** تا بگوييم وصفِ آن رشک مَلَک
ور دهان يابم چنين و صد چنين *** تنگايد در بيانِ آن امين
اين قَدَر هم گر نگويم اي سَنَد *** شيشهي دل از ضعيفي بشکند
آيةالله جوادي آملي نيز در مجلداتِ رحيق مختوم (در شرح و تفسير اسفار) چند مرتبه از استاد خود مرحوم فاضل با تبجيل و تکريم و با تعبيرِ «استادِ حکيم متأله» و «شيخنا الأستاد» ياد ميکنند و گاه نکتهاي از آنچه در جلساتِ درس از ايشان شنيدهاند ميآورند. در بخش دوم از جلد دوم آن کتاب (ص 97) به نکتهاي بديع از ايشان اشاره ميکنند و ميگويند:
«استاد حکيم متأله شيخ محمدحسين فاضل توني اين تحقيق بلند را داشتند که حکم را از سنخ تصديق ميدانستند. زيرا حکم ايجاد است و ايجاد در حريم تصديق است...».
حضرت آيةالله جوادي آملي و حضرت آيةالله حسنزادهي آملي پيش از آنکه براي ادامهي تحصيل به قم بروند، چندي در تهران دوران طلبگي را ميگذراندند؛ و در مدرسهي مروي سکنا داشتند و از محضر استادانِ برجستهي تهران مستفيد بودند. از جملهي استادان ايشان، مرحوم فاضل توني بود.
اين دو طلبهي جويا و کوشا و تشنهي علم و حقيقت وقتي از مقام والاي علمي استاد فاضل آگاه ميشوند براي تلمُّذ به محضر ايشان ميشتابند. صبحها قبل از طلوع آفتاب، پس از اداي فريضهي صبحگاهي از مدرسهي مروي به سوي منزل مرحوم فاضل ميشتابند به طوري که اولِ طلوع آفتاب در خدمت استاد باشند.
باري آن بزرگ علاوه بر مقام شامخ علمي که همهي بزرگان در آن متفقاند، در صفاي باطن، و تهذيب و تزکيهي نفس و خوف و خشيت از خدا، و سادگي و بيآلايشي، و بيتوجهي به زرق و برقِ دنيا، و رقّت قلب و احسان و شفقت نسبت به محرومان و بينوايان، کمنظير بود. ذرهاي مايي و مني در وجود او نبود. سر سوزني ضنّتِ در علم نداشت. اساساً گويي افاده و افاضه را وظيفهاي براي خود ميدانست که «المَلآن أوجَبَ الفَيضان» و از تدريس و تعليم لذت ميبرد.
آيةالله حسنزادهي آملي نوشتهاند:
«من در همهي مدتي که با آن سالار و سرور و پدر روحانيام محشور بودم و از محضرش استفاده ميکردم، يک کلمه حرف تند و درشت و يک بار اخم و ترشرويي از او نديدهام...» (ص 373).
*
ما در رشتهي فلسفه و دانشسراي عالي يک سال در محضر مرحوم فاضل توني منطق خوانديم و يک سال حکمت طبيعي. بنده خبردار شدم که ايشان چند سال قبل، الهيات هم تدريس کرده بودند. جزوهي يکي از دانشجويان را که املاي مرحوم فاضل بود به زحمت پيدا کردم. چون مرحوم دکتر سياسي که ايشان نيز چندي در منزل مرحوم فاضل در نزد ايشان منطق و فلسفه تحصيل کرده بودند، از وجود آن جزوه خبردار شدند، با اصرار از ايشان خواستند که آن را در سلسلهي انتشارات دانشگاه تهران به چاپ برسانند. ايشان قرارداد بستند و از من خواستند جزوه را پاکنويس و ويراستاري کنم. جزوهاي بود ناخوانا و داراي افتادگيهاي زياد. بنده آن را سر و صورت دادم و به نظر استاد رساندم. بسيار پسنديدند و تحسين کردند. من تمام نمونههاي چاپي را غلطگيري ميکردم و خود اجازهي چاپ ميدادم و فرم چاپ شده را براي مرحوم فاضل ميآوردم. بسيار بسيار خوشحال بودم که در قبال آن همه بزرگواري اين خدمت ناچيز را انجام ميدهم.
همين که از چاپ درآمد، آن را خدمت استاد بردم. بياندازه مسرور شد و در حق بنده دعاي بسيار فرمود. سپس اتومبيل گرفتم و ايشان را به دبيرخانهي دانشگاه بردم تا حق التأليف خود را وصول کنند.
اين کتاب در عين ايجاز، مشتمل بر امهاتِ مطالبِ الهي است، با نثري روان و بيتکلّف و پس از انقلاب به وسيلهي انتشارات مولي به کرّات به چاپ رسيده است. اين اثر آخرين اثر و به گمان بنده بهترين اثر ايشان است و در واقع آخرين «آواز قو»ست. خود در مقدمه گفتهاند:
«پس اکنون که آفتاب عمر من به افول ميگرايد، از اين توفيقي که حاصل شد بسيار شاکر و سپاسگزارم. چه شايد اين آخرين اثري باشد که از من به چاپ ميرسد، و همچون فرزند روحاني عزيز از من به يادگار ميماند. الحمدُ لله الذي وَهَبَ لي عَلَي الکبر اسمعيل...».
در سال 1339 در پاريس از فوت آن بزرگوار (در روز دوازدهم بهمن) خبردار شدم و چند روزي خواب و خوراکم مختل شد. همين که به ايران بازگشتم در همان هفتهي اول به زيارتِ مرقد ايشان در شيخانِ قم شتافتم و اشک ماتم بر خاک ايشان افشاندم.
ماده تاريخ مرحوم استاد علامه جلالالدين همائي بر سنگ قبر ايشان چنين است:
فاضل توني آنکه داشت به فضل *** اشتهار و بلند آوائي
بود نامش حسين و خُلقْ حَسَن *** شهره در علم و فضل و دانائي
هم به تقوي و دين مسلَّم بود *** هم به درس و فنونِ ملائي
چون به هشتاد و دو رسيدش سال *** رخت بست از جهان غوغائي
خواستم سال فوتِ او ز سنا *** که در اين فنّ بُودْشْ يکتائي
گفت تاريخ «فاضل توني» است *** چون سه بر جمع آن بيفزائي
قسمتي از شرح منظومهي حاجي سبزواري و قسمتي از شرح اشارات را هم در محضر انور استاد متبحّر جامع الاطراف، مرحوم حاج ميرزا ابوالحسن شعراني تلمّذ کردم.
در همان سال کلاسِ مخصوصِ ادبي که با استاد همائي درس گلستان داشتيم، ايشان باعنايت و حسن ظني که به بنده داشتند از بنده خواستند در منزل ايشان به دختر بچههايشان درس بدهم و به اشکالات آنها در خواندن و نوشتن و حساب پاسخ دهم.
دو دختر بچهي ايشان به دبستان ميرفتند بدين ترتيب پاي من به خانهي استاد باز شد و اين هم يکي از موهبتهاي الهي در حق بنده بود. بعداً در مقابله و تصحيح کتاب مصباح الهداية، چنان که در مقدمهي کتاب اشاره کردهاند، در خدمت ايشان بودم. همچنين گاه در تنظيم و پاکنويس يادداشتهاي انبوه ايشان دربارهي تاريخ اصفهان با آن بزرگ همکاري ميکردم. ارادت و اخلاص من به استاد روزبهروز استوارتر ميشد و تا پايان عمر چند ماهي قبل از وفات خدمت ايشان ميرسيدم. چند مرتبه خواهش کردم که متني را به درس خدمت ايشان بخوانم. اما هميشه ايشان عذر ميآوردند. رسم نداشتند در خانه به کسي درس بدهند. ترجيح ميدادند که به مطالعه و تأليف بپردازند. اما بنده هر وقت خدمت ايشان ميرسيدم، به تعبير روزنامهها با کولهباري از سؤال ميرفتم. سؤالات خود را در زمينههاي مختلف مخصوصاً اشعار حافظ و مولانا مطرح ميکردم. ايشان با اينکه کار زيادي در دست داشتند، با صبر و حوصله و باطمأنينه جواب ميدادند و من از احاطهي ايشان در معارف اسلامي و فرهنگ و ادب حيرتزده ميشدم.
بدين ترتيب با استفاده از محضر اساتيد در دانشگاه و خارج از دانشگاه آشنايي ناچيزي به اندازهي ظرفيت محدود خود با صرف و نحو و ادبيات عرب و منطق و فلسفهي اسلامي حاصل کردم. شور غريبي به مطالعهي کتابهاي گوناگون در زمينههاي مختلف داشتم. گاه نيز براي تفنن کتابهاي غيردرسي ميخواندم. مثلاً تمامي آثار جمالزاده را با شور و لذت خواندهام.
اينک برخي از کتابهايي را که در آن دوران با ولع مطالعه کردهام يا نزد استاد خواندهام يا خود درس دادهام و گاه در حواشي آن توضيحاتي افزودهام، وقتي در قفسهي کتابهاي خود ميبينم، چنان است که گويي دوستي ديرين را ديده باشم. تَورق آنها حالتي در من بر ميانگيزد غيرقال توصيف.
معمولاً اشخاص در سنين بالا به زندگي گذشتهي خود بسيار ميانديشند. روانشناسان ميگويند: کودک در زمان حال به سر ميبرد. نه به فکر گذشته است و نه در انديشهي فردا. ابن الوقت حقيقي است. جوان در آينده به سر ميبرد، يعني پيوسته به آينده ميانديشد و طرحها در سر ميپرورد. اما پيران در گذشته به سر ميبرند، يعني دائماً گذشته را در ذهن مرور ميکنند و بر جوانيِ از دست رفته تأسف ميبرند. بنده کمتر شبانهروزي است خاطرات گذشته را همراه با نوعي حسرت و به قول اروپاييها با نوعي نوستالژي مرور نکنم. پيوسته بياختيار چهرهي معلم مکتبخانه و آموزگاران و دبيران و استادان و همدرسان و خويشان و دوستان و همسايگان در نظرم مجسم ميشود و مانند فيلم از برابرم ميگذرد. «ياد باد آن روزگاران ياد باد».
چند سال پيش مخصوصاً به درِ مکتبخانهي زنِ ملاعباس رفتم و ديدم آن خانهي متروک به همان صورت هفتاد و چند سال قبل با همان ديوارهاي کاهگلياش برجاست. اما از ساکنان سابقِ آن ديگر سالهاست که اثري برجا نيست. ديگر نه از زمزمهي کودکان مکتبي اثري بود و نه از آن زن و شوهر قانع و پرهيزگار و نه حتي از دو فرزند آنها. اساساً آن کوچه و محله به صورتي مخروبه درآمده بود. از در و ديوار به زبان حال شنيده ميشد:
کأن لَم يَکُن بينَ الحجونِ إلي الصَّفا *** أنيسُ و لَمْ يَسمُر بمکةَ سامرُ
بَلي نحن کُنا أهلَها فأدبانا *** صروفُ الليالي و الجدودُ العَواثِرُ
وقتي به دبيرستان و دانشسرا ميرفتم هنوز بقيهي السيفي از علماي پيشين وجود داشتند که هر يک آيتي از زهد و تقوا و علم و دانش بودند. مانند مرحوم آسيد علي نجف آبادي از استادان مرحوم فاضل توني، آسيد مهدي دُرچهاي، حاج ميرزا علي آقا شيرازي که مرحوم آيةالله شهيد مطهري به خصوص در مقدمهي سيري در نهجالبلاغه با تکريم و تبجيل و اعجاب تمام از ايشان نام بردهاند، و شيخ مفيد و ديگران.
مجالس درس به خصوص در مدرسهي صدر رونقي داشت. در باغچههاي مدرسه معمولاً گل اطلسي ميکاشتند. تابستانها صبح و عصر خادم مدرسه باغچهها و کف مدرسه را با آبپاش آب ميپاشيد. آجرهاي کف مدرسه رطوبت را به خود ميگرفت و خرد خرد آن را متصاعد ميکرد و آن بويِ مطبوع خاکِ آب پاشيده و عطر گلهاي اطلسي با عطر روحانيت و معنويتي که در آن جوّ حاکم بود، درهم ميآميخت و شامهي ظاهر و باطن را مينواخت. من هر سفري که به اصفهان بروم - هر چند مدت آن بسيار کوتاه باشد - به مدرسهي صدر يا مدرسهي جده ميروم و گاه مدتي در ايوان يکي از حجرهها مينشينم و خاطرات دلنشين عهد نوجواني را تجديد ميکنم.
افسوس که آن همه بزرگان که ميشناختم و از محضرشان برخوردار بودم روي در نقاب خاک کشيدهاند. مرحوم ملکالشعراي بهار چه خوش سروده است:
دعوي چه کني؟ داعيهداران همه رفتند *** رو بار سفر بند که ياران همه رفتند
اين گرد شتابنده که بر دامن صحراست *** گويد چه نشيني که سواران همه رفتند
افسوس که افسانهسرايان همه خفتند *** اندوه که اندوهگساران همه رفتند
داغ است رخ لاله و نيلي است برِ سرو *** کز باغ جهان لالهعذران همه رفتند
يک مرغ گرفتار در اين گلشن ويران *** تنها به قفس ماند و هَزاران همه رفتند
خونبار بهار از مژه در فرقت احباب *** کز پيش تو چون ابر بهاران همه رفتند
پيشتر گفته شد که در آغاز انتقال به دانشگاه چندسالي روانشناسي تربيتي تدريس ميکردم. کمکم درسهاي ديگر نيز بر عهدهي بنده گذاشته شد که گاه تحميلي بود و بنده به واسطهي شرم حضوري که در برابر مرحوم دکتر سياسي و دکتر مهدوي داشتم نميتوانستم شانه خالي کنم.
مرحوم فاضل توني در اواخر عمر خود که ديگر رنجور شده بودند و آمدن به دانشکده برايشان مشکل بود، مرا براي تدريس منطق به دانشکده معرفي کردند و از آن وقت تا سال بازنشستگي همواره تدريس منطق در دانشکدهي ادبيات بر عهدهي بنده بود و البته جز منطق که درس ثابت بود، درسهاي ديگر نيز دادهام از قبيل فلسفهي عمومي، صرف و نحو، متون فارسي فلسفي و فلسفهي اسلامي که دربارهي هر يک يادداشتهاي فراوان دارم.
در طي سالها تدريس منطق و اِمعان نظر در کتابها و تفکّر و تأمل، به دشورايهايي که در اين راه است، و سختيهايي که دانشجويان در دريافتِ مطالب دارند، واقف گشتم و بر آن شدم که کتابي سهل التناول با توجه به قوانين روانشناسي تأليف کنم و تا آنجا که ممکن است از زحمت استاد و فشاري که بر دانشجو وارد ميشود بکاهم.
از آنجا که منطقْ علمِ علمها و فنّ فنهاست انتزاعيترين و مجردترين علوم است. مباحث آن کلاً به گِرد معقولات ثانيه دور ميزند که هيچ مابازائي در خارج ندارد و بنابراين تصوّر صحيح و دقيق مفاهيم منطقي از هر علمي دشوارتر است.
معقولات اوليه اگرچه همه مفاهيم انتزاعياند، مصاديق خارجي دارند. اما معقولات ثانيه از معقولات اوليه هم انتزاعيترند. بنابراين دريافتِ آنها مستلزم تلاش و مجاهده و ورزيدگي ذهني است.
استاد زيستشناسي ميتواند قلب و ريه و مغز و اندامهاي ديگر را با گچهاي رنگي بر روي تابلو رسم کند. و از آن بهتر آن عضوها را که با پلاستيک و موادّ ديگري ساخته شده و اجزاي آن با پيچ و مهره به هم متصل است يا اساساً خود آن اندام را به کلاس بياورد و در معرض ديد قرار دهد.
اما در منطق آيا ميتوان نوع و جنس و ماهيت و معرّف و حجّت و ساير معاني منطقي را بر روي تابلو رسم کرد. اينها صرفاً مفاهيمي هستند در موطِن ذهن که قابل حمل بر امور خارجي نيستند.
مثلاً ما به فلان اسب اشاره ميکنيم و ميگوييم اين اسب است و سپس در اوصاف آن سخن ميگوييم، اما آيا چيزي در خارج وجود دارد که ما به آن اشاره کنيم و بگوييم اين کلي است، يا اين نوع است، يا اين جنس است، يا اين معرّف است. يا اين حجت است. ابداً.
معقولات ثانيهي منطقي ذهني محضاند و مصاديقشان هم ذهني است.
بنابراين مطالب منطقي بسيار دشوارياب و صعب المنال است. شيوهي نگارش کتابهاي منطقي نيز مزيد بر علت شده است. و عبارات گاه بسيار پيچيده و معقَّد است و به طلسمهاي ناگشودني ميماند.
گذشته از اين در هر مورد معمولاً تنها يک مثال آمده و همان مثال را سَلف از خَلف اقتباس کرده است. و معلوم است که تنوع مثالها تا چه حدّ به فهم مطلب مدد ميرساند.
بنده سعي وافي به کار بردم که همان مطالب منطقيِ کلاسيک را به شيوهاي نو عرضه کنم و از ايجاز اللفظ و اشباع المعني بپرهيزم و مطالب را با شرح و بسط و توضيح و با مثالهاي متعدد عرضه کنم. آوردن تعبيراتي از قبيل «توضيح آنکه»، «به عبارت ديگر»، «به تعبير ديگر»، «مقصود اين است که» همه حاکي از همين شدت اهتمام و نگراني است.
به هر حال از بابِ «وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ» ميتوانم بگويم تاکنون کتابي در منطق به اين سبک و سياق تأليف نشده است و همين امر موجب شده است که استادان محترم در دانشگاهها و در حوزههاي علميّه به عينِ عنايت به آن بنگرند و به چاپ بيست و ششم برسد.
پينوشتها:
1. مجموعهي مقالات استاد را فرزند ايشان، استاد محترم، دکتر احمد کتابي، گرد آوردهاند که با مقدمهاي به قلم اينجانب منتشر شده است.
2. بنده شمهاي از خاطرات خود را دربارهي برخي استادان، پيش از اين به نحو مبسوط به رشتهي تحرير درآوردهام: دربارهي استاد علامه، جلالالدين همائي در کتاب همائينامه که در زمان حيات استاد به همت جناب دکتر مهدي محقق تدوين و به استاد هديه شد (از انتشارات انجمن استادان زبان و ادبيات فارسي، ش 3)؛ و نيز در کتاب کارنامهي همائي؛ به اهتمام آقاي دکتر عبدالله نصري (از انتشارات دانشگاه علامه طباطبايي، 1367). دربارهي استاد دکتر يحيي مهدوي که ايادي منتي عظيم بر بنده دارد نيز در کتاب مهدوينامه (اين کتاب در زمان حيات استاد در سال 1378 به اهتمام حسن سيد عرب و علي اصغر محمدخاني فراهم آمد و در انتشارات هرمس به چاپ رسيد و به استاد اهدا شد) شرح مستوفي نوشتهام؛ پس از درگذشت ايشان در مجلهي کتاب ماه (ادبيات و فلسفه) و نيز به مناسبت چهارمين سال درگذشت ايشان در همان مجله، شمارهي 87 و 88. دربارهي مرحوم شيخ محمدحسين فاضل توني در مجلهي دانشکدهي ادبيات دانشگاه تهران (س 9، ش 3، فروردين 1341) مقالهاي نوشتم که اخيراً ملخصي از آن در دانشنامهي جهان اسلام در ذيل مدخل «توني» به چاپ رسيده است.
3. Poirier.
4. libre auditeur.
5. Tentation.
6. Alquié.
7. آسمان معرفت، آيةالله حسناده آملي، انتشارات تشيع، چ 2، صم 1375.
محمد خوانساري و [ديگران ....] ؛ (1384)، فرهنگستان زبان و ادب فارسي، تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسي / نشر آثار، چاپ اول.