برگردان: فریدون بدرهای
برای آنکه مشخصات کلّی طب اسلامی را مطرح سازم من کتاب الملکی علی ابن عباس مجوسی را برگزیدهام. هدف و مقصود مبیّن مجوسی (1) آن بوده که کتابی بنویسد که همهی آنچه را یک دانشجوی پزشکی نیاز دارد تا در فن خویش استادی و مهارت یابد در برداشته باشد. با این کتاب، که نمیبایست طولانی و مفصل باشد، اما با همهی اختصار به روشنی و وضوح همهی مباحث مربوط به تندرستی و بیماری را دربر داشته باشد، دانشجو میبایست از کتب طبی دیگر بینیاز گردد. این سخنی بگزاف است که هر نویسندهای ادعای آن را کرده و به کرّات گفته شده است. اما کتاب مجوسی که یکی از حجیم ترین آثار طب اسلامی است، براستی از آنچه مؤلف میگوید، در سلاست، و روشنی و وضوحِ چشمگیر عرضهی مطالب فراتر و عالیتر است. در سدههای میانه اعتبار فراوان برای آن قائل بودند، و دوبار به زبان لاتینی ترجمه شد، و حتی امروز بیش از صد نسخه از متن عربی آن در دست است. نظامی که مجوسی عرضه میکند نهایت تکامل اندیشههای پزشکی قدما را مشخص میسازد. مؤلف یک جالینوس گرای تمام عیار است، هرچند مستقیماً به هیچیک از نوشتههای جالینوس پایبند نیست، بلکه به سنت مکتب متاخر اسکندرانی با تلخیصها و خلاصههای آن از آثار جالینوس، وابسته است، و این سنت اسکندرانی همان است که کتاب المدخل حنین ابن اسحاق نیز از آن نشأت گرفته و از آن رنگ پذیرفته است. در مطالبی که در پی میآید این امر را در برخی موارد خاص میتوان نشان داد.
اسطقسات
مُراد فیلسوفان از اسطقس (عنصر یا رکن) ساده ترین جزء یک جسم مرکب با کوچکترین اندازه است.(2) یک شیء وقتی ساده (بسیط) است که دارای جوهر همگن و اجزاء متشابه باشد. و در مورد آتش، هوا، آب و خاک وضع به حقیقت چنین است. امّا سنگها و کانیها به حواس ما «ساده و بسیط» مینمایند. با اینهمه، اینها از آتش و هوا و غیره پدید آمدهاند و باید آنها را اسطقسات الاول، در برابر اسطقسات ثانی و ثالث (الثوانی و الثوالث) نامید. نیز میتوان اینها را عناصر نزدیک و ویژه (فریب و خاصّه)، دور و کلی (بعید و عامه) و عناصر (اسطقسات) وسط خواند.با مثالی میتوان مطلب را روشن کرد: در جانور خونگرم، عناصر فریب اندامهای یکسان یا متشابه هستند زیرا همهی اندامهای کارساز بدن از اینها تشکیل شده است. عناصر و شط چهار خلط هستند زیرا اندامهای یکسان از آنها ترکیب پذیرفته است، و عناصر بعید اسطقسات گلی اصلی، یعنی آتش و هوا و آب و خاک هستند. از ترکیب و آمیزش این چهار، گیاهان پدید میآیند. گیاهان برای خوراک جانوران به کار میرود، از خوراک خلطهای چهارگانه تولید میشود، از خلطهای چهارگانه اندامهای یکسان (متشابه) پدید میآید، از اندامهای یکسان، اعضای کارساز به وجود میآید، و از اینها تمام بدن ترکیب میپذیرد. منظور این است که عناصر بسیط یا اسطقسات به این عنوان در هیچ جا یافت نمیشوند. اینها کمیتهای کمال مطلوب و مجردی هستند که در کنه شالودهی ملموسات و امور واقع قرار دارند.
اسطقسات را میتوان به گرم، سرد، تر و خشک تعریف کرد، اما از اینها خود صفات منظور نیستند، بلکه جواهری که این صفات بر آنها در بالاترین حد بروز میکند منظور هستند. جوهر گرما در بالاترین درجه آتش است، جوهر سردی در بالاترین درجه آب است، جوهر رطوبت (تری) در بالاترین درجه هوا، و جوهر خشکی در بالاترین درجه خاک است. در حقیقت، این اسطقسها یا کیفیتها به علت قرابت آنها تنها به صورت ممزوج و آمیخته وجود دارند. آتش خاصیت خشک، هوا خاصیت گرم، آب خاصیت تری و خاک خاصیت سردی دارد. معنای این سخن آن است که «قوهی» (power) آتش گرم - خشک، قوهی هوا گرم - تر، قوهی آب سرد - تر و قوهی خاک سرد - خشک است.
مزاج
هر آنچه در دنیای کون و فساد وجود دارد از این چهار عنصر (اسطقس) هنگامی که به مقدارهای مختلف و نسبتهای متفاوت با هم بیامیزند به وجود میآید. این رابطهی آمیختگی در اجسام آلی مزاج (کراسیس) خوانده میشود.(3) جسمی که این عناصر در آن به طور مساوی حضور داشته باشند، معتدل خوانده میشود؛ اگر عناصر ترکیبی آن به نسبت نابرابر باشد، خارج از اعتدال خوانده میشود. اگر عنصر آتش مسلط باشد آن مزاج را گرم میخوانند، اگر عنصر آبی دست بالا را داشته باشد، آن مزاج را سرد میگویند. اگر عنصر هوایی و عنصر آتشی با هم غلبه داشته باشند آن مزاج را «گرم - مرطوب (تر)» مینامند، و بقیه مانند این. بنابراین، مجموعاً نه گونه مزاج متفاوت وجود دارد که از آنها یکی معتدل و هشت تای دیگر خارج از اعتدال یا غیر معتدل هستند. از این هشت حالت نیز چهار حالت بسیط و چهار حالت مرکب است.گذشته از این، ممکن است مزاج طبیعتی قویتر یا ضعیفتر داشته باشد؛ بنابراین، بی نهایت مزاج با درجات مختلف از شدت و ضعف وجود دارد، که تفاوتهای بیشمار میان افراد را بیان میکند. عوامل خارجی که میتوانند در مزاج موثر افتند، مانند سرزمین یا اقلیمی که شخص در آن زاده و بارآورده شده است، سن او، جنسیت او، و عادات او نیز بر اینها افزوده میشود. این عوامل ثانوی به موجب قول بقراط طبیعت ثانوی هستند. مثلاً در همهی انواع جانداران، جنس نر همیشه مزاجش گرمتر و خشکتر از جنس ماده است. عادت زیاده خواری میتواند بدن و جسمی را که در اصل لاغر بوده است چاق و فربه کند. فعالیتهای شغلی، مرد آبگینه ساز را دارای مزاجی گرم و خشک؛ و گرمابه دار را دارای مزاجی گرم و تر، و ماهیگیر و ملاح را دارای مزاجی سرد و تر میسازد.
اخلاط چهارگانه
در بالا، اخلاط را از زمرهی عناصر یا اسطقسهای وسط یا ثانوی شمردیم. همهی اندامهای بدن انسان و جانوران خوندار از چهار خلط، یعنی خون، بلغم، صفرا و سودا به وجود آمده است. (4) اخلاط را به خاطر رابطه آنها با عنصرها بنات الارکان (دختران عنصرها) نامیدهاند. آتش با صفرای زرد متناظر است که خشک و گرم است؛ هوا با خون که گرم و تر است متناظر است؛ آب با بلغم که سرد و تر، و خاک با سودا که سرد و خشک است متناظر است. اگر این چهار عنصر، امتزاج متعادلی در بدن داشته باشند تندرستی حاصل است. اگر تعادل چه به صورت کمی و چه کیفی به هم بخورد، بیماری و ناخوشی روی میکند.خون در جگر از شیرهی غذای گوارده شده پدید میآید. خونی که در سرخرگها (شریانها) است غلظت نیک دارد و رنگ آن قرمز خالص، گاهی متمایل به زرد نزدیک به قرمز است. خونی که در سیاه رگها (وریدها) است تعادل میان لطیف و کثیف را حفظ میکند و به رنگ قرمز تیره رنگ است، مزهی شیرینی دارد، و چون به بیرون بدن جاری گردد فوراً دلمه میشود (میبندد). این خون، وقتی که گرمای جگر(کبد) نقصان پذیرفته به وجود میآید. اگر گرما و خشکی در کبد (جگر) به درجهی زیاد برسد، خون غلیظ و گلابه میشود. اگر جگر مرطوب و سرد باشد، خون رقیق و آبکی میگردد. اگر جگر خیلی سرد باشد، رنگ خون به سفیدی میزند. از سوی دیگر، خون سرخ خالص از آمیختگی بیش از اندازهی صفرای زرد با خون پدید میآید.
بلغم بالطبع سرد و تر است. بلغم طبیعتاً در وریدها میماند، و در آنجا گوارده و رسیده و آماده برای تغذیه اندامها میشود. چهار نوع بلغم غیرطبیعی وجود دارد: بلغم ترش بسیار سرد و خشک، بلغم نمکین (مالح) بسیار گرم و خشک، بلغم شیرین بسیار گرم و مرطوب، و آنچه شبیه شیشهی مذاب است (بلغم زجاجی) بسیار سرد و خشک و غلیظ است و نمیتواند به خون تبدیل شود.
صفرای زرد طبیعی لطیف و رنگش قرمز یکدست است. لطیفترین و تیزترین، و از لحاظ رنگ خالص ترین نوع صفرا آنست که از کیسهی صفرا به دست میآید. کیسهی صفرا بخشی از صفرای زرد را به امعاء و احشاء میفرستد تا بلغم آنها را بشوید و بخش دیگر به معده میرود تا به آن در گواردن غذا کمک کند. صفرای زرد که تیزیش کمتر است و رنگ خالص دارد با خون در سراسر بدن جریان مییابد. تصور میشود که این صفرا خون را پالایش میدهد و رقیق میکند تا بتواند از رگهای نازک بگذرد و اندامها را با رساندن خون به آنها غذا دهد. چهار نوع صفرای غیرطبیعی وجود دارد؛ نوع اول رنگش زرد است، و از آمیختن صفرای قرمز خالص با رطوبت آبکی پدید میآید. نوع دوم شبیه زردهی تخم مرغ است. و از امتزاج صفرای قرمز خالص با رطوبت بلغم مانند کثیف حاصل میشود. این دو نوع صفرا در جگر تولید میشوند. نوع سوم رنگ ترهای (کراسی) دارد و عمدتاً در معده بر اثر سبزی خواری به عمل میآید. نوع چهارم به رنگ زنگاری (Verdigris) است، و این از نوع بد صفرا است. کیفیت آن مطابق با سم جانوران سمی است؛ این نوع در معده بر اثر «سوختن» تولید میشود.(5)
نوع طبیعی سودا، خلط سوداوی نامیده میشود، و عمدتاً در نتیجه غذای سرد و خشک تولید میشود، و برای خون مثل مخمر است برای شراب. طحال (اسپرز) بخشهای کثیف این خلط را جذب میکند، و با بهترین بخشهای آن خود را تغذیه میکند. بقیه را به دهانه معده میفرستد (یعنی به انتهای علیای معده که در یونانی kardia میگویند) تا مایهی تحریک اشتها شود. بخشهای کمتر کثیف خلط سوداوی با خون وریدها به تمام بدن میرسد، تا اندامهایی که نیاز به غذای غلیظ و سرد دارند، مانند استخوانها و غضروفها، از آن تغذیه کنند. نوع غیرطبیعی این خلط به معنای محدودتر «سودا» (المرّ السّودا: melaina khole) نامیده میشود.(6) این نوع از سوختن «خلط سوداوی» حاصل میشود و گرم و تیز است، و مزهی آن ترش میباشد. نوع دیگر از سوختن صفرای زرد پدید میآید. این نوع از نوع پیشین گرمتر و تیزتر است؛ رنگش سیاه تیره و چون قیر میدرخشد. این نوع به تغذیهی بیماریهای بدخیم چون سرطان، جذام. (داء الفیل = پاغره elephantiasis)، و غدد بدخیم میرسد. علت نشأت آن غذای خشک و گرم است. بالاخره، انواع مختلفی از خلط سوداوی وجود دارد که رنگشان خاکستری کمرنگ یا به رنگ بادنجان یا بنفش است.
اکنون باید خاطرنشان سازیم که بعضی خلطها میتوانند به خلطهای دیگر تبدیل شوند، و بعضی خلطها نمیتوانند. (7) بلغم، وقتی حرارت غریزی بر آن اثر کند، و بگذارد قوام بیاید و برسد به خون تبدیل میشود. خون اگر بر اثر گرمای زیاد رقیق شود تبدیل به صفرای زرد میگردد؛ امّا خون به بلغم تبدیل نتواند شد. صفرای زرد اگر حرارت شدید آن را بسوزاند» اغلب به خلط سوداوی تبدیل میشود؛ اما صفرا نمیتواند به خون یا بلغم مبدل گردد. سودا نه میتواند به خون و نه به بلغم و نه به صفرای زرد تبدیل شود بنابراین، این چهار خلط نمایندهی چهار درجهی مختلف از رسیدگی یا «پختن» است. این فراینی پختن» را نمیتوان به حال اول برگردانید، زیرا غذای پخته نمیتواند دوباره به صورت خام در آید.
نیز باید یادآور شویم که وقتی خلطی در تمام بدن یا در عضوی از لحاظ کمی یا کیفی بر اخلاط دیگر غلبه یابد، موجب بیماریی که منطبق و متناظر با آن خلط است میشود. فقدان یک خلط نیز بیماری خاص دیگری به وجود میآورد. اگر خلطی بیش از اندازه در بدن سریان داشته باشد، در این صورت همهی اندامها را پر میکند و حرارت غریزی را میکشد، و منجر به مرگ میگردد.
قوتّها
کل فرایند خویشکاری اندامهای بدن به وسیله کنش و واکنش قوای مختلف اداره و هدایت میشود. (8) قوای بنیادی و اساسی بدن سه تا است: 1) قوهی طبیعی (القوة الطبیعیه) که تاثیرات طبع است که خود را در تولید، نمو و تغذیه ظاهر میسازد؛ 2) قوه حیوانی (القوة الحیوانیه) که ممد زندگی است و خود را در حرکات انقباض و انبساط قلب و شریانها نشان میدهد؛ 3) قوهی روحانی که عقل و قدرت تشخیص (discernment)، عاطفه و حرکات ارادی از آن ناشی میشود. حیوانات و نباتات در قوای طبیعی با انسان شریکند، قوای حیوانی نیز هم به جاندران دارای عقل و هم جانداران فاقد عقل تعلق دارد؛ امّا تنها انسان دارای قوای روحانی (نفسانی) است.1. مقرّ قوای طبیعی جگر یا کبد است. از آن جا از طریق وریدها به اندامها راه میکشند و آنها از این طریق این قوا را دریافت میدارند. قوّهی تولید از تخمهی مرد و خون حیض، جنین را پدید میآورد. تاثیر آن از لحظهی بارگیری (لقاح) تا زمانی که جنین رشد کامل مییابد برقرار و مستدام است. دو قوهی دیگر در این کار آن را مدد میرسانند: نخست قوهی دگرگون سازنده اول (قوهی مُغیّرة اولی) که جوهر تخمه و خون حیض را به جوهر اندامهای جنین مبدل میسازد، و قوهی متشکله (شکل دهنده) که به اندامها و اعضا شکلی را که باید داشته باشند میدهد. قوهی نمو و رشد (منمیه) به اعضاء و جوارح جنین اجازه میدهد که از لحاظ کمی رشد و نمو یابند. این قوه از ابتدای تکامل جنین تا پایان بلوغ فعال است. قوهی تولید مثل را تقویت میکند، و به نوبهی خود قوهی غاذیه آن را تقویت مینماید. قوهی غاذیه مواد مصرفی اندامها را تأمین میکند بی آنکه از لحاظ کمی بر آنها بیفزاید. این قوه از بدو تکامل جنین تا هنگام مرگ در فعالیت است. این قوه، چنانکه ذکر کردیم در خدمت قوهی نمو یا منمیه است اما خود آن را چهار قوهی طبیعی دیگر یاری میکنند. این چهار قوه عبارتند از: قوهی جاذبه، قوهی ماسکه، قوهی مبدله یا دگرگون سازندهی دوم (القوة المغیره الثانیه) و قوهی دافعه.
قوهی جاذبه برای اندامها غذایی را که خاص و مناسب آنها است تدارک میبیند. مثلاً به برکت این قوه مغز خون سرد و تر را به سوی خود میکشد، استخوانها خون سرد و خشک را جذب میکنند، کیسهی صفرا جزء صفراوی خون را میگیرد، و کلیهها مواد مازاد آبکی را جذب میکنند. این قوای کشنده از جنبهی فیزیکی از طریق مکش با ایجاد خلاً، از طریق حرارت (مانند شعلهی چراغ که روغن را از طریق فتیله میکشد)، یا از طریق خاصیتی طبیعی (مانند خاصیت کهربایی: ربایش) عمل میکنند. قوهی ماسکه مادّه مناسب را برای مدتی در اندام نگه میدارد تا هضم و جذب شود، یا استحاله در آن صورت گیرد؛ کار و فعالیت آن بیشتر از طریق سردی و خشکی است. دومین قوهی استحاله کننده نیز قوهی هاضمه نامیده میشود. این قوه مادّهی غذایی مناسب یک عضو را به جوهر آن عضو مبدل میسازد، و از طریق گرمی و رطوبت عمل میکند. (9) و بالاخره قوهی دافعه فضولات حاصل از موادی را که قوهی جاذبه تولید کرده است از اندامها دفع میکند. فعالیت آن به کمک گرمی و خشکی انجام میگیرد.
2. قوای حیوانی حفظ کنندهی حیاتند. (10) مقرّ آنها در قلب است، و از طریق شریانها به اندامها میرسند و به آنها زندگی میبخشند. بعضی از این قوا فعالند؛ مانند قوهای که در انقباض و انبساط قلب و کار شریانها مؤثر است، و بعضی منفعلند مانند قوایی که خشم و غرور را سبب میشوند. خشم وقتی عارض میشود که یک عامل وارد خارجی «حرارت غریزی» را به حرکت در آورد. خشم یعنی بالا رفتن و غلیان خون قلب و بالا رفتن ناگهانی حرارت غریزی در سطح بدن، و این هنگامی است که عطش انتقام بایستی سیراب شود.
3. مقرّ قوای نفسانی در دماغ است (11)، و آنها بر سه نوعند: الف) قوتهایی که مغز یا دماغ در آنها به صور خودمختار عمل میکند، و از طریق آنها، مدبر افعال است؛ و نیز قوتهایی که دماغ از طریق عصبها از آنها استفاده میکند. ب) قوت حس و ادراک ج) قوت افعال اختیاری، قوایی که مسلط بر قوای دیگرند ذهن و فکر هستند. قوای نفسانی را میتوان به اقسام دیگر هم، مانند تخیل و تفکر و تذکر تقسیم نمود؛ یعنی به استعدادهایی که هریک در بخش معینی از بطون مغز قرار دارند. قوای حساسه آن قوتهای هستند که حسها را به کار میاندازند. قوایی که موجب حرکات ارادی میشوند از این طریق عمل میکنند که جزیی از روح نفسانی که مرکز آن بطون مغز است از طریق عصبها به اعضاء و اندامها میرسد.
روحها
قوتها با روحها همبستگی دارند. روح (پنوما) که نقشی اساسی در خویشکاری شناسی اندامها در طب و نیز در روانشناسی فلسفی دارد از همان آغاز تا جهان بینی مسیحی رابطه میان طبیعت مادی و نفسانی انسان بوده است. اصلی «مکانیکی و دینامیک» است که به معیت «حرارت غریزی» مواد را سازمان میدهد یا تجزیه میکند. (12) وضعیت جسم و استمرار قوای آن به روحها وابسته است. روحها بر سه نوعند: 1) روح طبیعی، 2) روح حیوانی، و 3) روح نفسانی1. تولد روح طبیعی در جگر است، و از طریق رگها به اندامها میرسد و به عمل «قوای طبیعی، مدد میرساند. این روح در بهترین، پاکترین و لطیفترین خون جگر که با هیچ خلط دیگری یا مادّه زائدی آمیخته نیست پدید میآید.
2. روح حیوانی در قلب تولد مییابد؛ از طریق شرائین به اندامها میرسد و قوای حیوانی را در آنها حفظ میکند. این روح از آمیختن بخار لطیف و بی غش خون و هوای استنشاق شده پدید میآید.
3. روح نفسانی مقرّ در بطون مغز دارد، و از طریق عصبها به اعضاء و اندامها میرسد و قوای نفسانی را حفظ میکند. این روح از روح حیوانی که در قلب مستقر است نشأت میگیرد و از طریق دو شریان سباتی (عرقا السباط) به مغز بالا میرود. آنگاه اینها به صورت شبکهی تور مانندی (شبیه بالشبکه) تشعب پیدا میکنند که در آنها روح حیوانی میبالد و به صورت روح نفسانی در میآید. این روح که در بطن خلفی مغز قرار دارد بر حرکت و حافظه اثر میگذارد. آنکه در بطن قدامی مغز است بر حس اداراک؛ دریافت و تخیل اثر دارد، و آنکه در بطن میانین است، بر تفکر و اندیشه اثر میکند.
چکیدهی مطالب
اگر انسان کل این نظام خویشکاری شناسی اندامها را بررسی کند از نمودارگرایی (Schematism) شدید آن که همه جا طابق النعل بالنعل از آن تبعیت شده است دچار شگفتی میشود. این نمودار گرایی تا حدی ایجاب میکند که از تعالیم جالینوسی افتراق حاصل شود. در آثار جالینوس روح طبیعی (pneuma physikon) نقشی بازی نمیکند (13)؛ امّا در اینجا روح طبیعی از افلاطون یا ارسطو گرفته شده تا یک نقسیم سه گانی ایجاد شود. متناظر با قوتهای سه گانهی طبیعی، سه بطن در مغز تصور شده است، و حال آنکه جالینوس از چهار بطن در مغز سخن میگوید: دو بطن کناری، یک بطن میانی و یک بطن خلفی که به نخاع شوکی منجر میشود. (14) قابل توجه است که «قوتها به معنایی مادّی تلقی شدهاند زیرا خاستگاه آنها اندامهای رئیسه است و از طریق وریدها یا شریانها میتوانند به جاهای دیگر منتقل شوند. در این نظام وریدها بخصوص وظایف سنگینی بر عهده دارند؛ آنها ناقل خون، بلغم، صفرا، و «خلط سوداوی»، «قوای طبیعی» و «روحهای طبیعی» هستند.از جنبهی اصطلاح شناسی ارائه و عرضه مطلب کاملاً پرورده نیست، و این امر از بیان مفاهیم به روشنی جلوگیری میکند. فرایند تشکیل اصطلاحات فنی علمی نه در اینجا و نه بعدا به مرحلهی نهایی و کمال نرسیده است. پنوما زوتیکون (pneuma zotikon) یونانی (یعنی روح حیاتی)، در عربی، در نتیجهی ترجمهی غلط به «روح حیوانی» تبدیل شده است. برای واژهی عنصر اسطقس و رکن، به عنوان دو واژهی مترادف هم به کار رفته است، و از «عنصر» نه تنها کوچکترین مادّه بلکه اخلاط و اندامهای یکسان و متشابه الاجزاء اراده شده است، و لذا لازم آمده است که میان عنصرهای اولی، ثانوی، و ثالث تمایز گذاشته شود. نیز مفهوم «طبیعی» مفهومی مشکک و دو پهلو است که گاهی به معنای «تندرست» و «سالم» و آنچه به طور عادی و متعارف عمل میکند به کار رفته است (مثلاً در مورد اخلاط) و گاهی به معنائی «مادّی» و «برخاسته از طبع»(مثلاً در مورد قوای طبیعی و روحهای طبیعی). با این همه، این نقطه ضعفها نمیتوانست به نظام و سیستمی که عرضه شده بود صدمه و زیانی وارد آورد. از آنجا که نظام عرضه شده با یک تعلیم فلسفی بنیادی انطباق داده شده بود، این ضعفها امری بدیهی به نظر میرسد. این نظام با ساختار قوی و محکم و امکاناتی که در ترکیب اجزاء منفرد داشت، از چنان قدرت و تنوعی برخوردار بود که ظواهر خویشکاری شناسی اندامی و آسیب شناسی آن را میشد به نحو رضایتبخش کاملاً توجیه و تبیین کرد. و همین استحکام و قدرت آن را به وجود میآورد، و ارزش و اعتبار آن را تا امروز تضمین مینمود.
گردش خون
این عقاید بنیادی و کلی خویشکاری شناسی اندامها اساس و شالودهای برای خویشکاری شناسی اندامی خاص به وجود میآورد، یعنی، عقاید و آرایی دربارهی گوارش، حرکت و جریان خون، دریافت حسی، و مانند آن. از این مباحث مربوط به خویشکاری شناسی اندامها، در اینجا فقط گردش خون را به تفصیل مورد بحث قرار میدهیم. در این باب یک پزشک اسلامی با نام ابن نفیس، مطلبی اصیل ارمغان کرده است. ما نخست به نظام حرکت خون در جگر، به شرحی که علی ابن عباس مجوسی پرداخته است نظر میکنیم.(15)غذا چون با هضم اول در معده «پخته شد» و آماده گردید از طریق بواب (البوّاب pylorus=ho Py=lor) به دوازدهه (المعاء ذوالاثنی عشره اصبعاً) و از آنجا به رودهی کوچک (المعاء الدقیق) میرود. در آنجا رگها شیرهی غذا (عصاراة الغذاء) را جذب میکنند و آن را از طریق رگ معروف به «باب» (العِرق المعروف بالباب = ha epi pylais phleps) به جگر میرسانند که در آنجا قوهی مبدّله آن را به مادّهی خون تبدیل میکند. سپس خون از راه رگ بزرگ معروف به اجوف (العرق العظیم المعروف بالاجوف) به اندامهای مختلف بدن میرسد. به این ترتیب وریدها (العروق غیرالضوارب) نقاطی برای خروج از جگر دارند.(16) اینها جنسشان نرمتر و سستر از رگهای دیگر است و فقط یک جدار یا غشاء دارند. آنها مواد غذایی را از رودهی کوچک به جگر میرسانند، و خون را از جگر به اندامها میبرند، و اندامها غذای خود را از آن خون میگیرند. شریانها یا عروق الضوارب دو جداره هستند. الیافی دیوارهی درونی رشتههای مورب دارد و سخت خشن است، ولی الیاف لایه یا دیوارهی بیرونی رشتههای افقی دارد و نرم است. و باید این طور باشد زیرا الیاف رشتههای افقی حرکت انبساط (diastole) را که به وسیلهی آن هوا از قلب بدرون آنها مکیده میشود به وجود میآورند و الیاف رشتههای مورب حرکت انقباض (Systole) را پدید میآورند که بدان وسیله فضولات دودی (الفضل الدخانی) به بیرون رانده میشود.
قلب که گوشت آن سفت است از لایههای مختلف لیفی درست شده، و مبنای [کار] آن نیز حرکت انبساطی و انقباضی است. (17) ششها قلب را از همه سو در میان گرفتهاند؛ شکل قلب کاجی مخروطی است و نوک آن متمایل به چپ است، زیرا جایگاه روح حیوانی در این سمت قلب است. شریانها نیز از آنجا به همهی نقاط پخش میشوند، و به همین دلیل انسان میتواند ضربان نبض را در سمت چپ احساس کند. قلب دارای یک بطن راست و یک بطن چپ است که پردهای (حاجزی) آنها را از هم جدا کرده است. این پرده منفذی دارد که بعضی (مراد ارسطو است) آن را بطن سوم نامیدهاند، امّا این سخن درست نیست.
بطن راست دو دریچه دارد. ورید اجوف که خون را از جگر میآورد از یکی از این دریچهها داخل میشود. این دریچه سه زائده کوچک دارد که پس از ورود خون روی هم میافتند، و از برگشت خون به ورید اجوف جلوگیری میکنند؛ از سوراخ دوم وریدی که ساخت آن مانند شریان است، و از این رو ورید شریانی (العرق شریانی) خوانده میشود وارد قلب میشود.
از بطن چپ قلب (تجویف الایسر) دو شریان خارج میشود. شریان کوچکتر فقط یک جدار نرم و لطیف دارد و از این رو شریان وریدی (الشریان العرقی) نامیده میشود. این رگ قسمت اعظم خون و روح را به ششها میبرد، و آنها میتوانند از آن تغذیه شوند. در آنجا شریان وریدی به شاخههای بسیاری تقسیم میشود و هوا میگیرد. سپس هوا را از ششها از سمت مقابل به قلب میبرد. شریان بزرگ دوم ائورط یا شریان ابهر (عرق الابهر) خوانده میشود، و به دو شاخه تقسیم میشود که از آن دو یکی به سمت بالا میرود، و دیگری به سمت پایین. آنکه به پایین میرود قویتر از آنکه به بالا میرود میباشد، زیرا باید اندامهای بیشتری را سیراب کند. از آئورط تمام شریانهای دیگر بدن انشعاب حاصل میکنند.
ضربان دو بطن قلب همآهنگ است، جز آنکه ضربان بطن چپ شدیدتر و قویتر است، زیرا مقدار بیشتری خون، و روح و حرارت غریزی در آن است. بطن راست فقط خون، آن هم به مقدار کم در خود دارد. معبری که از بطن راست به بطن چپ میرود متدرجاً در جهت بطن چپ باریک میشود، و لذا تنها ترکیبات لطیف خون که از جگر سرچشمه گرفته از آن میتواند گذر کند و بالاخره وظیفه قلب بالواقع آن است که مخزن و منبع حرارت غریزی است.
برای درک شرح مجوسی از گردش خون ما باید همهی آنچه را که امروز دربارهی گردش خون تعلیم میکنند، فراموش کنیم. گفتارهای او درباره کالبدشناسی و خویشکاری شناسی اندامهای قلب و رگها دانشی کتابی است که در زمان خود او هشتصد سال از عمرش گذشته بوده است. و دانشی است که در آن دوره نیز به علت آنکه تشریح بدن انسان دیگر انجام نمیشده، با واقعیت سنجیده و آزموده نشده است. اگر شرح مجوسی را باز با آنچه جالینوس کفته است مقایسه کنیم میتوانیم نشان دهیم که مجوسی شرح جالینوس را خلاصه کرده و صورتی نمودارانه به ان داده است؛ امّا ورود در این مبحث در اینجا کار ما نیست.(18)
قلب ظرفی دانسته میشد که عنصر اصلی حیات، یعنی «حرارت غریزی» در آن جای گرفته بود. این امر تشخیص داده نشده بود که قلب بمثابهی یک تلمبه عمل میکند. شریانها و وریدها از لحاظ خویشکاری شناسی اندامها درست توصیف شدهاند، امّا وظیفهی آنها به کلی متفاوت تصویر شده است. وریدها خون و همچنین سه خلط دیگر را، تا حدی به صورت ممزوج، منتقل میسازند، اما اضافه بر آنها «قوای طبیعی و روح طبیعی» را نیز نقل میکنند. شریانها نیز محتوی خون هستند، اما خون جاری در آنها لطیفتر و پاکتر از خون وریدی است. بخار لطیف و بی غش آن در بطن چپ با هوا که از طریق شریان وریدی به ششها میرسد آمیخته میگردد، و از این، روح حیوانی که با خون لطیف از طریق شریانها به اطراف و اکناف بدن جریان مییابد به وجود میآید. حرکت خون و روحها در دو شبکهی رگهای بدن همیشه یکسویه است؛ و حرکتی مرکزگریز است,(centrifugal). خون از جگر(کبد) از راه ورید اجوف و وریدهای منشعب از آن به اندامها میرود، و در آنجا به تغذیه اندامها میرسد؛ خون لطیف و روح حیوانی از طریق رگ ائورت (ائورطا) به اندامها میرسند، و بهمان نحو به مصرف تغذیه میرسند. بنابراین خون موجود در جگر و روح حیوانی موجود در قلب مدام باید تجدید شوند.
ششها و رگهایی که به آنها میرود تقریباً نقش خاصی در این میان بازی میکنند. به طور طبیعی شریان ششی یا شریان ریوی نیز به عنوان ورید رده بندی شده است، زیرا از بطن راست میآید؛ اما چون ساختمان آن از جنبهی کالبدشناسی نشان میدهد که یک شریان است، به آن نام مصلحت آمیز عرق الشریانی (یا ورید شریانی) داده شده است. این رگ ششها را با رساندن خون بدانها تغذیه میکند. این رگ با ورید ششی یکسان است؛ آن را شریان العرقی (شریان وریدی) میگویند زیرا از بطن چپ میآید، ولی ساختمان آن مانند وریدها است. این شریان وریدی نقش دوگانهای دارد. خون و روح حیوانی را به ششها منتقل میکند تا آنها را تغذیه کند، و فعالیت حیاتی آنها را تداوم بخشد. اما این رگ همچنین هوا را از ششها میگیرد و آن را به بطن چپ میدهد که برای تشکیل روح حیوانی لازم است. بنابراین، در «شریان وریدی» رفت و آمد مواد متفاوتی جریان دارد. یک چنین حرکت پسرونده و پیشروندهای غیر معمول نیست. در شریانهای دیگر نیز یک نوع «مبادلهی بخار» صورت میگیرد، زیرا مشاهده کردیم که شریانها وقتی منبسط میشوند (یعنی در انبساط قلب) هوا را از قلب میگیرند ولی وقتی منقبض میشوند مواد زائد دود مانندی بیرون میرانند. باید خاطرنشان سازیم که این امر به هیچوجه با جریان خون که اکنون ما بر آن واقف هستیم و میشناسیم، ربطی ندارد. زیرا گاهی تنها فقط یک رگ یا یک ورید در آن فعال است.
نکته حساس در تمام این شرح، این مسئله است که خون چگونه به بطن چپ و به شبکهی شریانی میرود. چون «میان شریان وریدی» و «ورید شریانی» هیچ مراودهای نیست، بایستی فرض کرد که معبری در دیوارهی میان دو بطن وجود دارد که جریان خون را تضمین میکند. جالینوس از وجود چندین منفذ غیرقابل رؤیت در دیوارهی میان دو بطن سخن میگوید؛ مجوسی تنها از یک سوراخ (foramen) گفتگو میکند که صورت ساده شدهی گفتهی جالینوس است، ولی گناه این ساده کردن را باید به گردن کتابهای تعلیم پزشکی اسکندرانییین انداخت.
در قرن هفتم هجری (سیزدهم میلادی) طبیب دمشقی علاءالدین علی ابن ابی الحزم قرشی معروف به ابن نفیس (19)، مسئله حرکت و گردش خون را از نو مورد توجه قرار داد. ابن نفیسی که در دمشق و قاهره پزشکی تعلیم میداد و در سال 687 هـ.ق/1288 م درگذشت چندین شرح بر آثار بقراط نوشت که در آنها ظاهراً به شیوهای خشک و عالمانه موضوعات را تشریح کرده است. اثر معروف عمدهی وی تلخیص قانون ابن سینا است به نام کتاب الموجز که شهرت عام داشت و راهنمایی علمی برای طالبان علم پزشکی بود، و سدیدالدین کازرونی (فتـ 759 هـ.ق/ 1357 م) و نفیس ابن عوض کرمانی (فتـ 853 هـ.ق / 1449 م) بر آن شرح نوشتند، و در قرن گذشته بارها با چاپ سنگی در هند به حلیه طبع آراسته شد.
ابن نفیس نه تنها قانون را تلخیص کرد، بلکه کتابی بزرگ نیز در شرح آن نوشت. در این شرح وی بیان میکند که چگونه خون در بطن راست تصفیه میشود و بنابراین آماده و حاضر برای آمیختن با هوا میگردد:
وقتی در این بطن خون تصفیه شد، میبایست به بطن چپ که روح در آن تولد مییابد برسد. امّا میان این دو بطن راه و معبری نیست، زیرا جسم قلب در اینجا فشرده (مصمت) است و در آن نه منفذ مشهودی، چنانکه بعضی تصور میکنند، و نه منفذ غیر مشهودی چنانکه جالینوس تصور کرده است، وجود ندارد که خون از آن بگذرد. زیرا مسامات قلب در اینجا تنگ هم قرار گرفته و مادّه آن سفت و محکم است. پس یقیناً راهی جز اینکه این خون، وقتی تصفیه شد، از طریق ورید شریانی به ششها برود باقی نمیماند. خون در ششها در مادّه آنها منتشر میشود و با هوا آمیخته میگردد، و لذا لطیف ترین اجزای آن میتواند تخلیه شود، و به ورید شریانی برسد، و از آنجا به بطن چپ بریزد. (20)
ابن نفیس با این کلمات برای نخستین بار گردش ریوی خون را توصیف میکند. امّا وی دانش خود را در این باب بر پایهی تحقیق منظم در خویشکاری شناسی اندامها به دست نیاورده است، بلکه از روی استنتاج منطقی صرف، از علم به غیرقابل نفوذ بودن دیوارهی میان دو بطن استنباط کرده است. بنابراین، اگر بخواهیم درست در باب اهمیت تعلیمات او قضاوت کنیم، باید این نکته را در مد نظر داشته باشیم. این تعلیم و کشف ابن نفیس در جهان اسلامی بویژه، هیچ اثری نداشت. تنها زین العرب مصری و سدیدالدین کازرونی به اختصار از آن ذکر کردهاند. از آن سوی، میکائیل سروتوس (میکوئل سروده، 1509- 1553)(21) اسپانیایی در کتاب خود به نام احیای مسیحیت (christianismi restitutio) که در سال 1553 انتشار یافت و در همان سال نیز سبب مرگ وی در جنوا شد، شرحی دربارهی گردش ریوی خون آورده که چندان به شرح ابن نفیس شباهت و مانندگی دارد، که به سختی میتوان نفوذ و تأثیر مستقیم نظریهی ابن نفیس را در آن رد کرد. سروتوس مینویسد:
« Fit autem Communicatio haec non per parietem cordis ventriculo longo per pulmones
ductu, agitatur sanguis subtilis: a pulmonibus praeraratur, flavus efficitur at a vena
arteriosa in arteiam venosam transfunditur».(22(
پس از سروتوس، جووانی دِ والورده و ریالدو کولومبو هر دو در نیمهی قرن شانزدهم گردش ریوی خون را به وجه مشابهی توصیف کردند، و پس از گذشت هشتاد سال دیگر ویلیام هاروی انگلیسی در سال 1628 موفق شد که ثابت کند که جریان خون یک گردش دورانی کامل است. امّا در توصیف و شرح او نیز یک مسئله بدون توضیح باقی ماند، و آن مسئله انتقال خون از شریانها به وریدها بود. این فقط با روی کار آمدن میکروسکوپ بود که مارچلو مالپیگی در 1661 م توانست مویرگهای شش و کیسهی صفرای قورباغه را مشاهده کند. به این ترتیب، آخرین شکاف بسته شد، و معلوم گردید که گردش خون بدون وقفه است.
پینوشتها:
1. مجوسی. کتاب الملکی، کتاب اوّل، 9.
2. همانجا، 15 به بعد.
3. همانجا، 18 به بعد.
4. همانجا، 43 به بعد.
5. دربارهی انواع صفرای زرد بنگرید به
Siegel, Galeu’s Physiology, 220.
6. Galen, De naturalibus facultatibus, II, 9 (Vol. II, 125 ff. Kuhn).
7. مجوسی، کتاب الملکی، کتاب اوّل، 47.
8. اندیشهی قوتهای طبیعی در کتاب الملکی مجوسی، کتاب اوّل، صفحه 130 به بعد آمده است، و با کتاب طبایع جالینوس بخش سوّم، قسمت 1 (صفحه 90 به بعد چاپ هلمریخ) مطابقت می کند. امّا در آثار جالینوس به مفهوم و اندیشه متفاوتی هم برمی خوریم. بنگرید به تمکین، جالینوس گرایی، صفحهی 89.
9. تمکین، جالینوس گرایی، 89.
10. مجوسی، کتاب الملکی، کتاب اوّل، صفحه 138 به بعد.
11. همانجا، 143 به بعد.
12. Hermann Siebeck, Geschichte der Psychologie, Theil I, 2. Abtheilung, Gotha 1884, 130-60; Fridolf Kudlien, ‘Pneumatische Arzte’, in: RE, Suppl., XI (1968) col. 1097-1108.
13. Owsei Temkin, ‘On Galen’s Pneumatology’, Gesnerus, VIII (1951) 180-9; cf. also the chapter ‘The Two Types of Pneuma’, in: Siegel, Galen’s Physiology, 1183 ff.
14. Walther Sudhoff, ‘Die Leher von den Hirnventrikeln in textlicher und graphischer Tradition des Altertums und Mittelalaters’, Sudhoffs Archiv, VII (1913) 149-205.
15. مجوسی، کتاب الملکی، کتاب اوّل، 114 به بعد.
16. همانجا، 68 به بعد.
17. همانجا، 107 به بعد.
18. من همچنین در اینجا به بحث دربارهی این مسئله که آیا جالینوس قبلاً دربارهی انتقال خون از طریق شریان ریوی و ورید ریوی تعمق کرده بوده است یا خیر (این نظری است که رودلف 1. سیگل در کتاب خود دربارهی دستگاه فیزیولوژی جالینوس، صفحه 30 به بعد، ابراز داشته است) نمی پردازم. مهّم فقط دانشی است که مجوسی و دیگر پزشکان مسلمان آن روزگار داشته اند.
19 . Max Meyerhof and Joseph Schacht, The Theologus Autodidactus of Ibn al-Nafis, Oxford 1968.
20. Max Meyerhof ‘Ibn an-Nafis und scine Theorie des Lungen Kreislaufs’ Quellen und Studien zur Geschichte der Naturwissenschaften und der Medizin, IV (1935) 37-88. For further literature see Ullmann, Medizin, 173-6; Siegel, Galen’s Physiology, 65 f.
21. Michael Servetus زیست شناس و متکلم اسپانیایی. در کتاب احیای مسیحیت (1553) به طور گذرا از کشف خود دربارهی گردش ریوی خون سخن گفت. این کتاب به خاطر نظریات بدعت آمیزی که در آن عرضه شده از سوی کالونیستها محکوم و به محکمهی تفتیش عقاید داده شد. سروتوس فرار کرد، و به جنوا رفت. در آنجا پروتستانها او را گرفتند و به جرم بدعت آوری محاکمه کردند و زنده زنده در آتش سوزانیدند.
22 . Owsei Temkin, ‘Was Servetus influenced by Ibn an-Nafis?’ Bull. Hist. Med., VIII (1940) 731-4; Joseph Schacht, ‘Ibn al-Nafis, Servetus and Colombo’, Al-Andalus, XXII (1957) 317-336.
23. همانجا، 114، 4 به بعد.
آثار کالبدشناسی و علم تشریح اطبای مسلمان اساساً متاثر و گرده برداری از کارهای جالینوس از جمله تدبیرالتشریح
(De anatomicis administrationibus) و تشریح للمبتدئین (De anatomia ad tirones) میباشد. با این همه، پزشکان مسلمان تعالیم و آموزههای دیگری نیز از خود در توضیح یا تبیین بعضی از موارد مشکوک تشریح جالینوسی عرضه داشتند. نمونه این گونه توصیفها توصیف کبد یا جگر انسان است. جالینوس خود دقیقاً تعداد لپهای کبد (جگر) را تعیین نکرده است. اما در کتاب خود به نام (Iv,8) De usu partium میگوید که لپهای جگر معده را گویی با انگشتان در برگرفته است. چون واقع گرایانه بنگریم رابطهی این توصیف را با آنچه بقراط در De natura assium آورده به آسانی درخواهیم یافت. بقراط در این کتاب میگوید که جگر پنج لپ دارد. اکنون مجوسی در فصلی که در تشریح معده نوشته آورده است که کبد در سمت راست معده واقع شده و آن را با پنج زائده (بزوائد الخمس) در برگرفته است. امّا در فصلی که به تشریح کبد پرداخته سخنش مبهم تر از این است. در آنجا میگوید که جگر هلالی شکل است و زوائد آن را میتوان اطراف جگر نامید. لفظ به لفظ سخن وی چنین است: «جگر در همهی موجودات انسانی یکسان نیست بلکه اندازه و تعداد زوائد آن در اشخاص مختلف متفاوت است... تعداد زوائد آن در بعضی اشخاص دو، در بعضی سه، ولی در بیشتر موارد چهار یا پنج زائده است.» (23) بنابراین، چنانکه میبینید مسئله در اینجا بنحوی ساده با یک نوع مصالحه و میانه گیری حل شده است، اما مجوسی از این امر مطلع نبوده که در عوض مسئله جدید بزرگتری به وجود آورده است. زیرا اکنون بناچار میباید روشن سازد که چگونه ممکن است در جنس واحدی از جانداران این اختلاف عظیم کالبدشناسی روی دهد، و این امر از نظر کالبدشناسی عادی، نه کالبدشناسی آسیب شناختی امری طبیعی تلقی شود.
در یک مورد دیگر، یک پزشک مسلمان موفق شد که یکی از اشتباهات کالبدشناسی جالینوس را رد کند. جالینوس نوشته بود که فک زیرین انسان از دو پاره تشکیل شده و در چانه به وسیلهی مفصلی به هم جفت شده است. امّا وضع حقیقی چنین است: دو پارهی فک زیرین تیرهی پستانداران دیر یا زود در ناحیهی چانه محکم به یکدیگر جوش میخورد و به صورت التصاق خم نشدنئی بیرون میآید. در پستانداران عالی مانند انسان دو نیمه فک در ناحیهی چانه چنان محکم و کامل بهم جوش میخورد که فک زیرین به صورت استخوان یکپارچهای بیرون میآید.
عبداللطیف بغدادی، چنانکه یادآور شدیم، سفرهای بسیار کرد. به خاطر یک کتاب بسیار ارزشمند وی که اثری جغرافیایی است ما مدیون سفر و اقامت وی در مصر هستیم. در این کتاب وی از گیا و زیای مصر، آثار فراعنه، و انواع مواد غذایی یاد میکند، و مسئله طغیان سالانه نیل را توصیف و مورد بحث قرار میدهد، و بالاخره شرحی از قحطی وحشتناکی که در آن سرزمین در سال 597-598 هـ.ق / 1200 - 1201 م رخ داده است، میآورد. عبداللطیف در آن روزهای وحشتناک این فرصت را داشته که اسکلتهای مردمان بیشماری را که از گرسنگی مرده یا به وسیلهی همنوعان خویش خورده شده بودهاند، مشاهده کند. از این مشاهدات وی دریافت که جالینوس و پزشکان دیگر به ندرت چنین فرصت نابی برای مطالعه کالبد انسان داشتهاند. در محلی نزدیک قاهره مقدار زیادی استخوان بدن انسان بر روی هم انباشته شده بود. عبداللطیف بیش از دو هزار جمجمه در آن میان برشمرده است. وقتی وی به شکل استخوانها و مفاصل و چگونگی اتصال آنها دقت نمود، بروی مسلم شد که فک زیرین از یک قطعه استخوان درست شده است نه چنانکه تعلیم داده شده است از دو قطعه. آن تکه از گفتار جالینوس که عبداللطیف به آن اشاره میکند در فصل ششم کتاب العظام للمبتدئین De ossibus ad tirones جالینوس آمده است. جالینوس میگوید: «این را که فک زیرین از دو قطعه تشکیل شده است از این واقعیت میتوان اثبات کرد که هنگامی که «پخته شود» در جلو از وسط چانه از هم جدا میشود.» عبداللطیف بغدادی ضرورتی برای رد کردن این برهان مشکوک نمیدید. وی معیار دیگری در مقابل آن عرضه داشت؛ اگر فک زیرین از دو قسمت که به وسیلهی مفصلی به هم جفت شده تشکیل شده بود این مفصل دست کم در استخوانهای فرسوده و شکننده نمایان بود، زیرا تجزیه استخوانها نخست در مفصلها ظاهر و مشهود میشود. وی با طنزی لطیف پزشکان بزرگ مسلمان را ملامت میکند که شاگردان چشم و گوش بستهی جالینوس بوده و با دیدهی انتقادی به کارهای او ننگریستهاند. وی میگوید: «همه بر این موافقت آوردهاند که فک زیرین از دو قطعه استخوان که در ناحیهی چانه به هم التصاق یافته درست شده است. وقتی میگویم «همه» منظورم جالینوس است، زیرا این اوست که تشریح و کالبدشناسی را تکامل بخشیده است.»
امّا در روزگاری که وظیفهی علم تبیین و شرح سنت و آنچه قبلاً گفته شده بود، بود نه پرداختن و عرضهی چیزی نو و تازه، کشف عبداللطیف بغدادی نادیده گرفته شد و تاثیری بر جای نگذاشت. حتی اگر این دانش و آگاهی جدید در یک چنان قطعهای و در کتابی دربارهی جغرافی مصر نیامده بود، احتمالاً نادیده و ملاحظه نشده باقی میماند. در هیچ کتاب پزشکی که بعد از روزگار عبداللطیف نوشته شده از این کشف ذکری نشده است.
پزشکان مسلمان در سالهای بعد نیز همچنان به کالبدشناسی جالینوس چسبیده بودند.
منبع مقاله :
اولمان، مانفرد؛ (1383)، طب اسلامی، فریدون بدرهای، تهران: انتشارات توس، چاپ سوم.