قاسطين و جنگ صفين

علي رغم اينکه اميرمؤمنان (ع) کوشش مي کرد، مشکلي به نام معاويه با مسالمت حل شود و او بدون خونريزي، در برابر حق و عدالت تسليم گردد، «معاويه» با جديت تمام سعي در برهم زدن اوضاع و ايجاد دو دستگي و اختلاف در ميان مسلمانان داشت و تلاش مي کرد براي تقويت توان سياسي خود - از طريق نوشتن نامه براي افراد سرشناس و رؤساي قبايل - به حجاز نيز دست يابد.
سه‌شنبه، 12 خرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قاسطين و جنگ صفين
قاسطين و جنگ صفين
قاسطين و جنگ صفين


دست درازي به حجاز

علي رغم اينکه اميرمؤمنان (ع) کوشش مي کرد، مشکلي به نام معاويه با مسالمت حل شود و او بدون خونريزي، در برابر حق و عدالت تسليم گردد، «معاويه» با جديت تمام سعي در برهم زدن اوضاع و ايجاد دو دستگي و اختلاف در ميان مسلمانان داشت و تلاش مي کرد براي تقويت توان سياسي خود - از طريق نوشتن نامه براي افراد سرشناس و رؤساي قبايل - به حجاز نيز دست يابد.
در اين باره با «عمروعاص» مشورت کرد و افزود با اين کار به يکي از دو نتيجه مي رسيم: يا به مقصود خود مي رسيم و آنان را همراه خويش مي کنيم. و يا حداقل دچار شک و ترديد مي شوند و از ياري رساندن به علي عليه السلام باز مي مانند.
«عمروعاص» اين کار را غيرمؤثر دانست؛ چون معتقد بود اين افراد يا از ياران علي (ع) هستند، در اين صورت نوشتن نامه بينش آنان را زيادتر مي کند، و يا متمايل به عثمان هستند که نامه بيش از آنچه که هستند در آنان تأثيري نمي کند. و اگر جزو کناره گيران باشند آنها نيز به علي بيش از تو اطمينان دارند.
ولي معاويه همچنان بر تصميم خود جدي بود. سرانجام مشترکا نامه اي به مردم مدينه نوشتند و در آن اميرمؤمنان (ع) را متهم به قتل عثمان کردند و از او خواستار تسليم قاتلان خليفه شدند و از مردم مدينه - در اين رابطه - تقاضاي کمک کردند.(1)
علاوه بر نامه ي فوق، نامه هاي خصوصي نيز براي افراد سرشناسي که از اميرالمؤمنين (ع) کناره گيري کرده بودند مانند سعد بن ابي وقاص، عبدالله بن عمر و محمد بن مسلمه نوشت.
معاويه با اين کار مي خواست حکومت حضرت علي (ع) را از درون متزلزل سازد و با مشکلات و کشمکشهاي داخلي روبه رو کند؛ چون در صورت کسب موفقيت به دو پيروزي مهم دست مي يافت: نخست جلب حمايت شخصيتهاي سرشناس و ديگر ضربه زدن به حکومت مرکزي.
ولي وي در اجراي اين سياست - همانگونه که عمرو عاص پيش بيني کرده بود - موفقيتي به دست نياورد؛ چون هر يک از کساني که وي براي آنان نامه نوشته بود با بياني مستدل و منطقي پاسخ رد به درخواست او دادند. (2)

اعزام نماينده

اميرمؤمنان (ع) پيش از آنکه کار به جنگ برسد، از هر نيرويي براي بيدار کردن مردم شام و بازداشتن معاويه از تمرد و سرکشي بهره جست از جمله: «خفاف بن عبدالله» را که داراي طبع شعر و زبان گويايي بود، نزد معاويه فرستاد. او پس از ورود به شام پسرعموي خود «حابس بن سعد» رئيس طايفه ي طي را نيز با خود همراه کرد و دو نفري نزد معاويه رفتند و مشروح جريان قتل عثمان را براي او بازگو کردند. پس از آن، ماجراي روي آوردن مردم براي بيعت با اميرمؤمنان (ع) و حرکت آن حضرت به سوي بصره و کوفه را شرح گفت و اضافه کرد: بصره هم اکنون در کف باکفايت اوست و در کوفه تمام طبقات حتي بچه ها و پيرزنان و نوعروسان با حالت شادي و اشتياق به سويش شتافتند. و من در وقتي از او جدا شدم که هدفي جز شام نداشت. (3)
معاويه با شنيدن اين کلمات دچار حالت ترس و وحشت شد و در نظر اطرافيان شکست خورد، ناچار به «حابس» گفت: من گمان مي کنم اين مرد جاسوس علي است. او را از خودت دور کن! مبادا اهل شام را فاسد کند.(4)

مشورت با مهاجران و انصار

با قطعي شدن طغيان و عدم بازگشت معاويه امام (ع) ناچار مصمم شد به مقابله ي وي برخيزد، حضرت همچون رسول گرامي اسلام (ص)، پيش از آغاز جنگ، با اصحاب خود - از مهاجران و انصار - در اين باره مشورت کرد و از آنان نظرخواهي نمود. ياران امام (ع) آراي مختلفي ابراز کردند که بيشتر به تسريع در اقدام و عدم آن مربوط مي شد. برخي مي گفتند: هر چه زودتر بايد با آنان برخورد قاطعي شود. برخي ديگر معتقد بودند نخست بايد از طريق مسالمت پيش رفت، اگر به عناد و سرکشي خود ادامه دادند نبرد آغاز شود. (5)
در پايان، «سهل بن حنيف» به نمايندگي از حاضران برخاست و گفت:
«اي اميرمؤمنان! شما با هر که سلم باشي ما نيز سلم و با هر که ستيز نمايي ما نيز مي جنگيم. رأي ما، رأي توست. ما همانند دست راستت مطيع و فرمانبر توايم...» (6)
پس از آن اميرمؤمنان (ع) براي آمادگي عموم مردم، خطبه اي ايراد کرد و مردم را براي جهاد و حرکت به سوي صفين تهييج کرد و فرمود:
«سيروا الي أعداء الله، سيروا الي اعداء السنن و القرآن و سيروا الي بقيه الاحزاب، قتله المهاجرين و الانصار...» (7)
برويد به سوي دشمنان خدا، برويد به سوي دشمنان قرآن و سنت، برويد به سوي باقيمانده ي احزاب باطل، قاتلان مهاجر و انصار.

بسيج عمومي

اميرمؤمنان (ع) پس از آماده کردن افکار عمومي براي جهاد با طغيانگران، نامه هايي به کارگزاران خود در مناطق مختلف و همچنين به فرماندهان نظامي و مسؤولان خراج و ماليات نوشت و از آنان براي بسيج مردم مناطق حوزه مسؤوليت خود و شرکت در اين جهاد مقدس دعوت فرمود. (8)
خود نيز براي تقويت روح اخلاص و فداکاري در مردم به منبر رفت و خطابه اي ايراد کرد. در بخشي از سخنانش فرمود:
«معاويه و سپاهش همان گروه باغي و سرکش هستند که شيطان زمامشان را در دست گرفته و با وعده هاي فريبنده آنان را به گمراهي واداشته است. شما داناترين مردم به حلال و حرام خدا هستيد. پس به آنچه مي دانيد اکتفا کنيد و از آنچه خداوند شما را از آن برحذر داشته اجتناب ورزيد» (9)
براي نشان دادن اهميت مسأله پس از سخنراني اميرمؤمنان (ع)، فرزندان بزرگوارش امام حسن و امام حسين عليهماالسلام نيز به ترتيب برخاستند و سخناني ايراد کردند. (10)
با پايان گرفتن سخنان علي (ع) و فرزندان بزرگوارش، اکثر مردم براي نبرد آماده شدند.

تشکيل تيپها و تعيين فرماندهان

اميرمؤمنان (ع) پس از انجام کارهاي مقدماتي تصميم به حرکت گرفت. از اين رو حارث بن اعور، طبق فرمان امام عليه السلام اعلام کرد: همه نيروها به سمت «نخيله» بيرون بروند و در آنجا خيمه زنند. «مالک بن حبيب» رئيس شهرباني کوفه نيز مأموريت هماهنگي و اعزام نيرو به قرارگاه را يافت و عقبه بن عمرو انصاري به جانشيني امام (ع) در کوفه ماند.
اميرمؤمنان عليه السلام پس از اين اقدامات به طرف قرارگاه حرکت کرد. نيروها نيز به همراه آن حضرت حرکت کردند. (11)
پس از اجتماع سپاهيان، آنان را به هفت تيپ قسمت کرد و براي هر يک فرماندهي به شرح زير تعيين فرمود:
1- سعد بن مسعود ثقفي را بر نيروهاي قيس و عبدالقيس.
2- معقل بن قيس يربوعي را بر قبايل: تميم، ضبه، رباب، قريش، کنانه و اسد.
3- مخنف بن سليم را بر قبايل: ازد، بجيله، خثعم، انصار و خزاعه.
4- حجر بن عدي را به فرماندهي قبايل: کنده، حضرموت، قضاعه و مهره.
5- زياد بن نضر را بر طوائف: مذحج و اشعري.
6- سعيد بن قيس همداني را بر مردم همدان و قبيله ي حمير.
7- عدي بن حاتم را بر طايفه ي طي، گماشت. (12)
ابن عباس نيز «ابوالاسود دئلي» را به جانشيني خود در بصره گذاشت و به همراه لشکري متشکل از پنج تيپ در «نخيله» به اميرمؤمنان (ع) پيوست.(13)
اميرالمؤمنين (ع) پس از تعيين فرماندهان و تنظيم نيروها «زياد بن نضر» (فرمانده تيپ مذحج و اشعريان) و شريح بن هاني را خواست و پس از تذکرات و سفارشهاي لازم، آنان را همراه دوازده هزار سرباز، پيشاپيش فرستاد و دستور داد: گزارشها و اخبار را به حضرت برسانند. (14)

حرکت به سوي صفين

به دنبال عزيمت پيشتازان سپاه، اميرمؤمنان (ع) نيز روز چهارشنبه پنجم شوال، سال 36 هجري با لشکر عظيمي که تعدادشان (به اضافه ي پيشروان) نود هزار نفر مي شد(15) «نخيله» را به عزم صفين ترک کرد.
پس از رسيدن سپاه اسلام به ساحل فرات، گروهي پيشنهاد کردند براي اتمام حجت و دعوت معاويه به ترک لغزشهايش، صلاح است نامه اي به او نوشته شود. حضرت علي (ع) به پيشنهاد آنان ترتيب اثر داد و براي چندمين بار نامه ي نصيحت آميزي براي او نوشت.
در بخشي از نامه ي امام (ع) آمده است:
« (اي معاويه!) سزاوارترين فرد به مقام خلافت کسي است که از همه به پيامبر خدا (ص) نزديکتر و به کتاب خدا و احکام اسلام داناتر باشد پيش از همه اسلام آورده، و بيشتر و بهتر از هر کس جهاد کرده باشد... من شما را به کتاب خدا و سنت پيامبر (ص) و اجتناب از خونريزي اين امت دعوت مي کنم.»
معاويه، جواب اميرمؤمنان (ع) را تنها با يک شعر تهديدآميز داد که حاصل مضمون آن چنين است:
«ميان من و تو، بجز شمشير و جنگ چيز ديگري حاکم نيست.»(16)

اعلام حالت فوق العاده در شام

معاويه چون خبر حرکت لشکر عراق به سوي شام را شنيد، فهميد که کار از مرحله نامه به مرحله ي حادتري رسيده است. از اين رو دستور داد مردم در مسجد اجتماع کنند. حدود هفتاد هزار نفر گرد آمدند. معاويه در حالي که پيراهن خون آلود عثمان را در برابر ديدگان مردم قرار داده بود بر فراز منبر رفت و گفت:
«اي مردم شام! شما قبلا مرا در جريان علي تکذيب مي کرديد ولي اينک براي همه روشن شده که قاتل خليفه جز علي کس ديگر نيست. او بود که دستور قتل را صادر کرد و قاتلان او را پناه داد. و امروز از همانان ارتشي را تشکيل داده و براي نابودي شما به سوي شام حرکت کرده است.» (17)
مردم پس از خاتمه سخنان مهيج معاويه از هر سو به وي روي آوردند و سخنانش را تأييد کردند. او نيز با استفاده از فرصت، مردم را گروه گروه مسلح کرد و به سمت «صفين»(18) گسيل داشت. در سراسر شام نيز اعلام وضعيت فوق العاده کرد و دستور بسيج عمومي داد.
نيروهاي شام - که بالغ بر 85 (19) هزار نفر مي شدند - زودتر از سپاه اميرالمؤمنين (ع) به صفين رسيدند و در محل وسيعي که مناسبترين جا براي دسترسي به آب فرات بود (چون باقي نقاط ساحل، مرتفع و دسترسي به آب مشکل بود) اردو زدند.
معاويه «ابوالاعور سلمي» را که فرمانده گروه پيشرو بود با چهل هزار سوار بر راه آب گماشت.

اولين برخورد

پيشتازان سپاه اميرمؤمنان (ع) پس از اينکه مطلع شدند معاويه با نيروي عظيمي به سوي صفين حرکت کرده است، از بيم اينکه مبادا در محاصره دشمن قرار گيرند، دريا را از محلي به نام «هيت» پشت سر گذاردند و به اميرمؤمنان (ع) ملحق شدند. امام (ع) پس از دريافت گزارش علت بازگشت آنان، از رأي و تدبير فرماندهانشان تجليل کرد.(20)
سپس مجددا آنان را به خط مقدم اعزام کرد. آنان پس از برخورد با پيشتازان سپاه معاويه جريان را براي حضرت امير (ع) گزارش کردند و کسب تکليف نمودند. امام (ع) مالک اشتر را با گروهي به ياري آنان فرستاد و به وي دستور داد:
«پس از رسيدن به ايشان تو امير باش، ولي هرگز ابتدا به جنگ مکن. چون با دشمن برخورد کردي براي اتمام حجت، با او به گفتگو بپرداز و به سخنانشان گوش کن، هرگز کينه و عداوت موجب آغاز جنگ نشود. «زياد» را بر ميمنه و «شريح» را بر ميسره ي سپاهت بگمار. نه چندان به دشمن نزديک شو که تصور کنند تو درصدد افروختن آتش جنگي ، و نه چندان دور بايست که گمان برند از آنان بيمناکي. نامه اي نيز به زياد و شريح نوشت و از آنان خواست در اطاعت مالک باشند. (21)
«مالک» با سرعت حرکت کرد و خود را به مقدمه ي سپاه رساند. چون شب فرارسيد «ابوالاعور» - فرمانده سپاه پيشتاز معاويه - بر مالک شبيخون زد؛ ولي چون با مقاومت سرسخت نيروهاي اسلام مواجه شد ناچار عقب نشست.
روز بعد «هاشم بن عتبه» با «ابوالاعور» به زد و خورد پرداختند و با رد و بدل شدن چند پيام ميان فرماندهان دو طرف درگير و پايان گرفتن روز، درگيري نيز پايان گرفت. و بامداد روز ديگر اميرمؤمنان (ع) رسيد و در نزديکي معاويه فرود آمد. (22)

جلوگيري از آب!

اميرالمؤمنين (ع) هر چه تلاش کرد مکان مناسبي را بيابد که بتواند به فرات دسترسي پيدا کند نيافت، تنها يک راه وجود داشت که آن را هم «ابوالأعور» با چهل هزار نيرو مسدود کرده بود و از ورود سپاهيان اسلام بدانجا جلوگيري مي کرد.
لشکريان اسلام مدتي تحمل کردند ولي بالأخره تشنگي بر آنان فشار آورد. از امام (ع) کسب تکليف کردند. حضرت «صعصعه بن صوحان» را نزد معاويه فرستاد و به او پيغام داد:
«در اين راهي که قدم گذارده ام، دوست ندارم پيش از مذاکره و اتمام حجت، با تو بجنگم. ولي پيشتازان سپاه تو با آغاز کردن جنگ (و حمله به مقدمه ي سپاه ما) و جلوگيري از آب فرات، ستيز و جدال در پيش گرفته اند. به نيروهاي خود دستور ده از مسير آب کنار روند تا با هم درباره ي امري که بدينجا آمده ايم گفتگو کنيم. در عين حال، اگر مايلي هدف اصلي را رها کنيم و بر سر آب با يکديگر بجنگيم تا آب از آن پيروزمند باشد بحثي نيست.»
معاويه پس از دريافت «پيام» با يارانش مشورت کرد. برخي گفتند: همانگونه که آنان آب را بر روي عثمان بستند، تو نيز چنين کن تا از تشنگي هلاک شوند. ولي «عمروعاص» اين کار را بي فايده دانست و گفت: علي (ع) تشنه نخواهد ماند در حالي که تو سيراب باشي... تو خود مي داني که او دلاوري بي باک است و مردم عراق و حجاز همراه او هستند. من و تو از او شنيده ايم که - روزي که خانه ي فاطمه عليهاالسلام را تفتيش مي کردند - مي گفت: اگر چهل نفر همراه من بود قيام مي کردم.» (23)
با اين حال «معاويه» نظر صريحي به نماينده ي امام (ع) نداد و گفت: نظر من به زودي به شما خواهد رسيد.
صعصعه به حضور اميرمؤمنان (ع) بازگشت و جريان را گزارش داد.
«معاويه» پس از رفتن «صعصعه» دسته اي از سپاه خود را به کمک «ابوالاعور» فرستاد و تأکيد کرد علي را همچنان از آب منع کن. چون اين خبر به اميرمؤمنان (ع) رسيد، فرمان جنگ داد.
«اشعث بن قيس» پيشنهاد کرد انجام اين کار به عهده او گذارده شود. پس از موافقت امام (ع) با گروهي به جانب فرات حرکت کرد و جنگ سختي ميان دو طرف درگرفت چندان که پياپي از سوي فرماندهان دو سپاه، نيروي تازه نفس فرستاده مي شد. آتش جنگ لحظه به لحظه شديدتر مي گشت، سرانجام سپاهيان اميرمؤمنان (ع) پيروز شدند و راه منتهي به فرات را به تصرف خود درآوردند.
برخي پيشنهاد کردند ما نيز مقابله به مثل کنيم. چون اين موضوع به گوش اميرمؤمنان (ع) رسيد، دستور داد به قدر نيازتان آب برداريد و سپاه معاويه را نيز براي استفاده ي آب آزاد بگذاريد؛ زيرا خداوند شما را پيروز کرده است و ظلم و تجاوز آنان را دفع.(24)

اعزام نماينده

اميرمؤمنان (ع) پس از تصرف راه آب، دو روز صبر کرد، پس از آن، سه نفر از سران سپاه خود به نامهاي بشير بن عمرو، سعيد بن قيس و شبث بن ربعي را نزد معاويه فرستاد و به آنان فرمود: «به سوي اين مرد برويد و او را به اطاعت خدا و بيعت با من و پيوستن به جماعت فراخوانيد.» (25)
نمايندگان در اول ذي الحجه بر معاويه وارد شدند و مذاکرات خود را شروع کردند. ابتدا بشير گفت: اي معاويه! دنيا سپري مي شود و آخرت بر تو روي مي آورد، و خداوند تو را به عملت پاداش مي دهد. بيا و از ايجاد تفرقه ميان امت، و خونريزي دست بردار. معاويه سخن او را بريد و گفت: چرا اين سفارش را به مولايت نکردي؟ بشير پاسخ داد:
او مثل تو نيست، او از نظر دين و فضيلت و سابقه ي در اسلام و قرابت با رسول اکرم (ص) برترين و سزاوارترين فرد به اين امر است.
پس از او «شبث» نيز سخناني ايراد کرد. معاويه که از سخنان منطقي و کوبنده ي او جا خورده بود، پاسخي جز ناسزا گفتن نداشت و در حالي که سخت خشمناک شده بود، گفت: برخيزيد و دور شويد که ميان من و شما تنها شمشير داوري مي کند. «شبث» گفت: ما را از شمشير مي ترساني؟ به خدا سوگند به زودي تو را در گرداب آن گرفتار مي سازيم، سپس برخاستند و نزد حضرت امير (ع) بازگشتند. (26)
اميرمؤمنان (ع) پس از آن به سپاهيانش فرمان داد تا دسته دسته و به نوبت با هماوردان و قبايل هم شأن خود در سپاه معاويه بجنگند.
و بدين ترتيب طرفين تا سرتاسر ذي الحجه را به جنگ و زد و خورد پرداختند. (27)

اعزام هيأت مجدد

فرارسيدن محرم بهانه ي خوبي براي ترک مخاصمه بود؛ از اين رو قراردادي مبني بر ترک جنگ تا پايان محرم بسته شد. بدون ترديد حضرت امير (ع) اين فرصت را بهترين وسيله براي انجام اقدامات صلح طلبانه ي خود مي دانست؛ بدين منظور هيأتي مرکب از: عدي بن حاتم، يزيد بن قيس، شبث بن ربعي و زياد بن خصفه را به سوي معاويه فرستاد.
هر يک از نمايندگان آنچه لازم مي دانستند گفتند. ولي «معاويه» منطق هميشگي خود را که »من دست از جنگ برنمي دارم، تنها شمشير بين من و او حاکم است» تکرار کرد و افزود: جماعتي که شما ما را به اطاعت و پيروي از آنان دعوت مي کنيد «ما» هستيم نه پيشواي شما چرا که او خليفه ي ما را کشته و جمعيتمان را پراکنده کرده است. سفراي حضرت امير (ع) بدون نتيجه گيري بازگشتند. (28)

نمايندگان معاويه

معاويه نيز هيأتي متشکل از: حبيب بن مسلمه، شرحبيل، و معن بن يزيد را نزد اميرمؤمنان (ع) فرستاد. آنان موضوع قتل عثمان را مطرح کردند و افزودند: اگر تو در ادعاي خود - مبني بر نکشتن عثمان - صادق هستي، قاتلين او را به ما تسليم کن. پس از آن نيز از خلافت کناره بگير تا کار مردم به شورا واگذار شود و مردم با اتفاق، کسي را انتخاب کنند.
اميرالمؤمنين (ع)، ضمن تندي با آنان و رد شايستگي شان براي طرح مسائل فوق، جريان قتل عثمان و بيعت مردم با خويش و سوابق بني اميه - بخصوص معاويه - و خصومت آنان با حق را بيان کرد. نمايندگان معاويه که پاسخي در برابر بيانات امام (ع) نداشتند، از نزد آن حضرت رفتند. (29)

جنگ نهايي

با پايان گرفتن محرم، مذاکرات نيز پايان يافت و دو طرف آماده جنگ شدند. اميرالمؤمنين (ع) فرمان داد خطاب به سپاهيان شام ندا دهند:
«اي مردم شام! اميرمؤمنان (ع) مي فرمايد: من به شما مهلت دادم شايد به سوي حق بازگرديد. و به کتاب خدا با شما احتجاج کردم، ولي شما از سرکشي و طغيان دست برنداشتيد و دعوت حق را پاسخ نگفتيد. پس آماده جنگ شويد که خدا خيانتکاران را دوست ندارد.»
آنگاه به تنظيم صفهاي لشکرش پرداخت. معاويه نيز نيروهاي خود را آراست. (30)
اميرمؤمنان (ع) هنگام آراستن سپاه، خطاب به آنان فرمود:
«به جنگ آغاز مکنيد مگر اينکه دشمن مبادرت ورزد، زيرا شما بحمدالله داراي حجت هستيد و آغازگر بودن آنان حجت ديگري است عليه شان؛ پس هرگاه آنان را شکست داديد، آنکه گريخته است نکشيد و بر زخميان نتازيد، و عورتي را کشف نکنيد، و کشته اي را مثله نسازيد. هرگاه به آنان دست يافتيد وارد خانه اي نشويد مگر با اجازه من. اموالشان را نگيريد مگر آن قسمتي را که در ميدان افتاده باشد. زنان را نيازاريد گرچه شما و رؤسا و نيکانتان را ناسزا گويند؛ زيرا آنان ناتوان و کم خرد هستند... .» (31)
پس از آن «اشتر» را به فرماندهي سواران کوفه، و «سهل بن حنيف» را به فرماندهي نيروهاي بصره منصوب کرد. فرماندهي پياده نظام کوفه را به «عمار ياسر» و پياده نظام بصره را به «قيس بن سعد» و فرماندهي قاريان کوفه و بصره را به «مسعر بن فدکي» داد. پرچم را نيز به هاشم مرقال سپرد. (32)
در اولين روز ماه صفر، سال 37، جنگ ميان دو سپاه آغاز شد. نيروهاي کوفه به فرماندهي «مالک» و نيروهاي شام تحت فرماندهي «حبيب بن مسلمه» جنگ سختي را شروع کردند که تا بعد از ظهر ادامه يافت.
روز بعد «هاشم مرقال» به ميدان رفت و با لشکريان شام تحت فرماندهي «ابوالاعور» به نبرد پرداخت. و پس از نبرد سختي با شاميان به اردوگاه خويش بازگشتند.
روز سوم «عمار ياسر» همراه بدريان - از مهاجر و انصار - به ميدان رفت و در برابر «عمروعاص» به جنگ پرداخت. عمار خطاب به سربازانش گفت:
«آيا مي خواهيد دشمنان خدا و رسول او (ص) را ببينيد که با خدا و پيامبر (ص) ستيز کردند و مشرکين را ياري رساندند، و چون خداوند دين خود را گرامي داشت و نصرت بخشيد ناچار از روي ترس به اسلام گردن نهادند؟ هنگامي که پيامبر (ص) رحلت کرد، او (معاويه) دشمني و کينه ي خود را نسبت به مسلمانان آشکار کرد. هان اي مسلمانان! اين فرد، معاويه است؛ با او بجنگيد. او از کساني است که آهنگ خاموش کردن نور الهي را دارند.»
سپس به فرمانده ي سوار نظام خود «زياد بن نضر» فرمان داد حمله کند. خود نيز حمله کرد و عمروعاص را عقب نشاند.
روز چهارم «محمد حنفيه» فرزند امام (ع) به ميدان رفت و با «عبيدالله بن عمر» جنگ کرد. دو طرف نبرد سختي کردند. سرانجام عبيدالله، محمد را به نبرد تن به تن فراخواند. او نيز پيش رفت. ولي حضرت امير (ع) مانع شد و خود به مبارزه ي عبيدالله رفت. و فرزند عمر حاضر نشد.
روز پنجم «عبدالله بن عباس» در برابر «وليد بن عقبه» قرار گرفت و پس از نبرد سختي «وليد» را به مبارزه ي تن به تن دعوت کرد و او ترسيد. و سرانجام، سپاه اسلام با پيروزي بازگشت. (33)
روز ششم «قيس بن سعد» به جنگ «ذي الکلاع» رفت و پس از نبرد سختي بازگشت.
روز هفتم، دوباره «مالک» با رقيب سابق خود رو به رو شد. و ظهر به اردوگاهش بازگشت. (34)

نبرد عمومي

اميرمؤمنان (ع) ديد يک هفته از جنگ مي گذرد و افراد بسياري از دو طرف - بي آنکه پيروزي نصيب سپاهيان اسلام گردد - کشته شده اند. دستور حمله ي عمومي داد و فرمود: چرا نبايد از تمام نيروي خود براي جنگ با اينان بهره جوييم؟
از اين رو شب چهارشنبه، هشتم صفر، براي سربازان سخنراني کرد و فرمود:
«آگاه باشيد که شما فردا با دشمنان رو به رو خواهيد شد . پس شب را به قيام و عبادت سپري کنيد و قرآن را بسيار بخوانيد. و از خداوند صبر و نعمت بخواهيد و با تلاش و استواري با آنان رو به رو شويد و راستگو باشيد.»
سربازان، با پايان گرفتن خطبه ي اميرمؤمنان (ع) به سوي شمشيرها و نيزه ها و زوبين ها شتافتند و آنها را صيقل دادند. حضرت امير (ع) تا بامداد به آرايش لشکر پرداخت. منادي به فرمان آن حضرت به دشمن اعلان جنگ کرد و گفت: اي شاميان! بامدادان شما را در رزمگاه ديدار مي کنيم. (35)
صداي منادي در سپاه دشمن ضجه و ولوله افکند. همه با دلهره به معاويه متوجه شدند. او تمام امرا و فرماندهان را احضار کرد و دستور داد نيروهاي خود را آماده کنند.
اميرمؤمنان (ع) پس از آراستن نيروها به پاخاست و براي تحريض سپاهيان بر جنگ، خطبه اي خواند و فرمود:
«خداوند شما را به تجارتي راهبري کرده است که شما را از عذاب مي رهاند و به خير فرامي خواند. و آن تجارت، ايمان به خدا و رسول و جهاد در راه خداست. و پاداش آن را آمرزش گناهان و مسکنهاي پاک در بهشت جاودان، و (در نهايت) رضوان خدا که از همه ي اجرها بزرگتر مي باشد، قرار داده است. خداوند در قرآن مجيد از محبوبش خبر داده و فرموده است: «خداوند مجاهدان راه حق را که همچون بناي استوار در برابر دشمن ايستاده و نبرد مي کنند دوست دارد.» (36) صفهاي خود را چون بناي محکم و فشرده سازيد. زره داران را پيشاپيش و بي زرهان را عقب لشکر بگماريد. دندانها را بفشريد؛ زيرا سبب مصون ماندن جمجمه از ضربات شمشير و نيرومندي قلب و آرامش دل مي گردد. صداها را خاموش کنيد؛ زيرا باعث رستن از سستي و شکست مي شود و متانت و وقار مي آورد... پرچمها را جا به جا نکنيد و آنها را فقط به دست دلاوران با حميت بسپاريد؛ کساني که در مصائب و سختي ها شکيبا هستند و به همه سوي پرچم چيره اند، آن را از راست و چپ و جلو و پشت سر حفظ مي کنند...» (37)
پس از سخنان اميرمؤمنان (ع) هر يک از اصحاب وي نيز با انجام سخنراني، نيروهاي قبيله ي خود را براي جنگ برانگيختند. از جمله: «سعيد بن قيس» در جمع يارانش برخاست و ضمن تجليل از مقام حضرت امير (ع) و ياران او ، به معرفي معاويه پرداخت. و ياران خود را به جنگ با او تشويق کرد. (38)
پس از آمادگي دو سپاه، نبرد سختي «روز چهارشنبه» درگرفت. با فرارسيدن شب، دو طرف - بدون دستيابي به پيروزي نهايي- به قرارگاه خود بازگشتند.(39)
اميرمؤمنان (ع) روز پنج شنبه نماز صبح را خواند و پس از ايراد خطابه و تشويق سربازان به جنگ، اسبي طلبيد (40) و پس از سوار شدن، رو به قبله ايستاد و در حالي که دستان خود را به آسمان بلند کرده بود عرضه داشت:
«پروردگارا! گامها به سوي تو حرکت مي کند و بدنها به رنج مي افتد و دلها به وحشت و لرزه مي افتد و دستها به سوي تو افراشته مي شود و ديدگان، مات تواند. سپس اين آيه را خواند. «پروردگارا! ميان ما و قوم ما به حق داوري کن که تو بهترين داوراني.» (41)
در پايان، خطاب به سپاهيان فرمود:
«سيروا علي برکه الله. برويد خدا پشت و پناهتان.» (42)
اميرالمؤمنين (ع) پيش از نبرد، نام يکايک قبايل شام را پرسيد، سپس به قبايل سپاه خود فرمان داد: هر يک در برابر افراد قبيله ي هم نام و هم شأن خود که در صف دشمن قرار دارند به جنگ پردازند. (43)
علامت سربازان اسلام پارچه هاي سفيدي بود که به سر و بازوهاي خود بسته بودند و شعارشان: يا الله، يا احد، يا صمد، يا رب محمد، يا رحمن، و يا رحيم بود.
ولي نشانه ي سپاهيان معاويه پارچه هاي زردي بود که به سر و بازوان خود بسته بودند و شعارشان چنين بود: نحن عبادالله حقا حقا، يا لثارات عثمان.(44)

دعوت به قرآن

اميرمؤمنان (ع) پيش از آنکه با نيرنگ «عمرو عاص» روبه رو گردد براي بيدار کردن افکار جمعيت و اتمام حجت به دشمن، آنهم در وقتي که کمترين ضعفي در نيروهاي او احساس نمي شد، پيشنهاد کرد: «شخصي قرآن را بگيرد و پس از نزديک شدن به دشمن آنان را به حکومت قرآن دعوت نمايد.» فردي به نام «سعيد» برخاست و اعلام آمادگي کرد. امام (ع) بار ديگر پيشنهاد خود را تکرار کرد؛ و تنها همان جوان استقبال کرد؛ چون بيشتر افراد در آن راه کشته شدن را قطعي مي دانستند.
«سعيد» قرآن را گرفت و خطاب به سربازان دشمن گفت:
«اي مردم! طغيان و سرکشي را کنار بگذاريد. اميرمؤمنان (ع) شما را به حکومت و داوري قرآن دعوت مي کند. راه راست اختيار کنيد! راهي که مهاجران وانصار رفته اند.»
ولي شاميان او را با نيزه و شمشير قطعه قطعه کردند.(45)
اميرمؤمنان (ع) در صحنه ي کارزار
اميرمؤمنان (ع) علاوه بر سمت فرماندهي کل سپاه، در بسياري از صحنه هاي نبرد - بويژه مواقع حساس - خود پيش مي رفت و در برابر حملات دشمن قرار مي گرفت. و با اينکه ياران و فرزندانش با حايل شدن ميان آن حضرت و دشمن، سعي در محافظت آن بزرگوار داشتند، مانع اين کار مي شد.
به عنوان نمونه در يکي از صحنه هاي نبرد، غلامي از بني اميه به نام «احمر» که فردي دلاور بود جلو آمد. وقتي چشم علي (ع) به او افتاد به سوي او حرکت کرد.
در اين هنگام غلام امام (ع) که «کيسان» نام داشت پيشي گرفت و پس از رد و بدل شدن چند ضربه، به دست احمر کشته شد. سپس به سوي امام (ع) آمد تا حضرت را از پاي درآورد. اميرمؤمنان (ع) پيش از انجام هر گونه اقدامي از ناحيه ي رقيب، دست برد، گريبانش را گرفت و از اسب جدا کرد و پس از بلند کردن بالاي سر، آن چنان بر زمين زد که شانه و بازويش درهم شکست، سپس در کناري ايستاد و فرزندان علي (ع) (امام حسين (ع) و محمد حنفيه) او را با شمشير به هلاکت رساندند.
راوي اضافه مي کند: پس از قتل «احمر» شاميان (که امام (ع) را تنها ديدند) به اميرمؤمنان (ع) نزديک شدند و قصد جانش را داشتند. ولي نزديک شدن آنان به حضرت، کوچکترين تأثيري در کيفيت حرکت امام (ع) به سوي لشکر خويش نداشت. (و او همچنان آهسته گام برمي داشت.)
امام حسن (ع) خطاب به پدر عرض کرد:
«چه زيان دارد اگر به سرعت خود بيفزايي و به ياران خود که در برابر دشمن ايستاده اند ملحق شوي؟»
اميرمؤمنان (ع) در پاسخ فرمود:
«فرزندم! پدرت براي بدرود اين جهان، روز معيني دارد که قابل پس و پيش نيست. همانا پدرت باکي ندارد که مرگ را در آغوش بگيرد يا مرگ او را دريابد.» (46)
«سعيد بن قيس» نيز در يکي از صحنه هاي نبرد به امام عرض کرد:
«اي اميرمؤمنان! آيا نمي ترسي به خاطر نزديکي بيش از حد به دشمن مورد سوءقصد قرار گيري؟»
فرمود:
«هيچ کس نيست مگر آنکه خداوند بر او نگهباناني گمارده است که او را از فرو افتادن در چاه، يا ويران شدن ديوار بر او، و يا بلاهاي ديگر نگاه مي دارد. و هر گاه اجل فرارسد اين حفظ و مراقبت از ميان مي رود.» (47)

حمايت از ياران

اميرمؤمنان (ع)، ضمن حضور و حتي پيشگام بودن در صحنه ي پيکار، در فرصتهاي لازم نيز با به خطر انداختن جان خويش به ياري اصحاب خود مي شتافت. از جمله:
در يکي از روزها، «غرار بن ادهم» يکي از سواران نامي شام، «عباس بن ربيعه» را به مبارزه ي تن به تن فراخواند. (48) عباس از اسب پايين آمد و با «غرار» به نبرد پرداخت و پس از نبردي سخت سرانجام موفق شد شکافي در زره شامي پديد آورد. سپس با شمشير بر سينه ي او زد تا کشته شد و فرياد مردم به تکبير برخاست.
ابوالاغر (ناقل داستان) مي گويد:
«ناگهان شنيدم کسي از پشت سر، اين آيه را مي خواند: «بکشيد آنان را، خداوند به دست شما آنان را عذاب مي کند و خوارشان مي گرداند و شما را ياري مي کند و دل مؤمنان را شفا مي بخشد و زنگ از قلوبشان مي زدايد.» (49)
برگشتم. ديدم اميرمؤمنان (ع) است. سپس به من فرمود: چه کسي از ما با دشمن جنگيد؟ عرض کردم: پسر برادر شما عباس. حضرت به وي فرمود: مگر تو و ابن عباس را از جنگ نهي نکردم؟ گفت: چرا ولي دشمن، مرا به مبارزه دعوت کرد. فرمود: اگر از پيشوايت اطاعت مي کردي شايسته تر بود تا اينکه به دعوت دشمن پاسخ گويي. آنگاه از خدا خواست از لغزش عباس بگذرد و پاداش جهاد به وي عطا فرمايد.»
کشته شدن «غرار» معاويه را به شدت ناراحت کرد. دو نفر از طايفه ي «لخم» طبق فرمان معاويه و وعده ي جايزه، «عباس بن ربيعه» را به مبارزه طلبيدند. ولي اميرمؤمنان (ع) به وي اجازه نداد و فرمود: معاويه دوست دارد کسي از بني هاشم را زنده نگذارد. آنگاه خود لباس و سلاح عباس را پوشيد و بر اسب او سوار شد و به سوي آن دو آمد و آنان را به هلاکت رسانيد. پس از آن، سلاح عباس را به وي برگرداند و فرمود: هر کس تو را براي مبارزه طلب کرد نزد من بيا. (50)
اين داستان مي رساند که اميرمؤمنان (ع) نسبت به بني هاشم بويژه خاندان رسالت عنايت و توجه خاص داشته و در حفظ جان آنان کوشش مي کرد. چنانکه در بحران جنگ وقتي تيرها بر آن حضرت مي باريد، و فرزندان آن بزرگوار خود را هدف تيرها قرار مي دادند امام (ع) اين کار را دوست نمي داشت، خود پيشتر مي رفت و تيرها را با دست به اين سو و آن سو مي انداخت. (51)

توصيه به پايداري

در حالي که قسمت مرکزي لشکر اسلام همچنان در قلب سپاه دشمن به نبردي سخت پرداخته بود؟ جناح راست بر اثر تهاجم سخت «حبيب بن مسلمه» عقب نشستند و پا به فرار گذاشتند. اميرمؤمنان (ع) چون چنين ديد به مالک فرمان داد: «به سوي اين فراريان برو و به آنان بگو: از مرگ به کجا مي گريزيد، آيا به سوي حياتي که ناپايدار است؟» مالک به سوي فراريان رفت و چندبار فرياد زد: مردم! من مالکم. ولي کسي به او توجه نکرد. چون او را بيشتر به نام «اشتر» مي شناختند. لذا وقتي فرياد زد: مردم! من مالک اشتر هستم فراريان برگشتند و اطراف او را گرفتند.
مالک با سخنان خويش بار ديگر آنان را براي رزم آماده کرد. سپس قبيله ي «مذحج» را که افرادي سلحشور و جنگجو بودند به طور خصوصي دعوت کرد و از آنان خواست مردانگي کنند و دشمن را عقب نشانند. همه ي آنان اعلام آمادگي کردند و گفتند: در فرمان تو هستيم. طايفه ي «همدان» که بالغ بر هشتصد تن مي شدند و همچنين عده اي از خردمندان و پرواپيشگان و وفاداران، نزد «اشتر» بازگشتند و ديگر بار جناح راست سپاه منظم گرديد. چندان که به هر نيرويي يورش مي بردند از ميان مي رفت و نابود مي شد. (52) در نتيجه ي حملات سخت و شديد آنان دشمن وادار به عقب نشيني شد.

سرزنش فراريان

اميرمؤمنان (ع) پس از آنکه فراريان بازگشتند، براي جلوگيري از تکرار اين عمل خطاب به آنان فرمود:
«من، هم چابکي و دلاوري شما را ديدم و هم سر بر تافتن تان را از صفوف ديگر سربازان. اهل «شام» که جفاکاراني بدخو و فرومايه و عربهاي باديه نشين هستند، شما را گريزاندند؛ در حالي که شما برازندگان و نخبگان عرب و خوانندگان قرآن در دل شب هستيد. آنگاه که ديگران گمراه بودند، شما مردم را به سوي حق دعوت مي کرديد. اگر پس از فرار بازنمي گشتيد کيفر بزرگي که خداوند براي فراريان از جنگ مقرر داشته است گريبان شما را مي گرفت. (53)
... بايد بدانيد آن کس که فرار مي کند، خشم خدا را برانگيخته است و خويش را نابود مي سازد و مذلت جاودان و ننگ ابدي و سيه روزي را براي خود فراهم مي نمايد. شخص گريزان نه بر عمرش افزوده مي شود و نه موجب رضامندي پروردگارش مي شود. پس مرگ، بسي گواراتر از يافتن اين صفات ذميمه است.» (54)

چهره ي مالک در جنگ

«مالک اشتر» مردي بلند قامت و درشت استخوان و لاغر ولي بسيار قوي و نيرومند بود «منقذ» و «حمير» (فرزندان قيس) درباره ي مالک گفتگو مي کردند. منقذ گفت: اگر قصد مالک چون عملش باشد. در ميان عرب همتايي ندارد. «حمير» گفت: عمل او بيانگر نيت (خالصانه ي ) اوست. (55)
«مالک» غرق در سلاح بود؛ چندانکه شناخته نمي شد. شمشيري يماني به کف داشت که هر گاه در دست او مي چرخيد گمان مي رفت که در آن، آبي جاري مي جوشد و هر زمان هوا را مي شکافت در پرتو آن چشمها را خيره مي ساخت. (56)
«ابن جمهان»، وقتي ديد آتش از شمشير او مي بارد و بهت آور به دشمن مي تازد، از پيکارش در شگفت ماند . به وي گفت: «خداوند، در برابر اين فداکاري در راه دفاع از اميرمؤمنان (ع) و مسلمانان به تو پاداش خير دهد.» (57)
«مالک» به همراه همدانيان بر صفوف پنجگانه اي که چون حصارهايي معاويه را در محاصره ي خود درآورده بودند و در اين راه با او پيمان مرگ بسته بودند، يورش برد، و موفق شد چهار صف را درهم شکند. (58)
وجود اين فرمانده ي لايق در ميان سپاهيان، موجب تقويت روحيه و دلگرمي آنان در جهاد مي شد. او به هر لشکري يورش مي برد مي گريخت و هر نيروي پراکنده را تشکل مي بخشيد وقتي ديد دو تن از فرماندهان و پرچمداران ميمنه ي سپاه اسلام، پس از نبردي سخت به شهادت رسيدند، گفت:
«سوگند به خدا! اين صبري جميل و عملي کريمانه است. آيا نبايد کسي که از جنگ روي برمي تابد بي آنکه کسي را بکشد، يا کشته شود - شرمگين باشد؟» (59)

پيشنهاد نهايي

توقف دو لشکر در سرزمين «صفين» به طول انجاميد و در اين مدت، دو طرف، تلفات سنگيني متحمل شدند. اميرمؤمنان (ع) در يکي از صحنه هاي نبرد، پس از اينکه چند تن از دلاوران دشمن را يکي پس از ديگري به هلاکت رساند، مبارز طلبيد؛ اما کسي به ميدان نيامد. امام (ع) درحالي که سوار بر اسب بود پيش آمد و در برابر سپاه شام قرار گرفت و معاويه را فراخواند. معاويه گفت: از او بپرسيد چه مطلبي دارد؟ فرمود: «دوست دارم معاويه در برابر من قرار گيرد تا سخني با او در ميان بگذارم.» معاويه به اتفاق عمروعاص پيش آمد.
اميرمؤمنان (ع) فرمود:
«واي بر تو! چرا ميان مردم کشتار براه انداخته اي؟ تا کي بايد اين دو سپاه بر روي هم شمشير بکشند؟ بيا با يکديگر تن به تن بجنگيم، هر که غالب شد، حکومت از آن او باشد.»
«معاويه» به عمرو گفت: نظر تو چيست، آيا با او مبارزه کنم؟ عمرو گفت: پيشنهاد منصفانه اي است. اگر از اين کار سر بر تابي، هماره خود و دودمانت گرفتار ننگ ابدي خواهيد شد.
معاويه گفت:
«مانند من، هرگز فريب نمي خورد. سوگند به خدا، علي بن ابي طالب با کسي درنيفتاده مگر اينکه زمين را از خون او سيراب کرده است.»(60)
اين را گفت و چنان واپس نشست که در انتهاي صفوف لشکر خود قرار گرفت. اميرالمؤمنين از ديدن اين منظره خنديد و به جايگاه خود بازگشت. (61)

اعتراف سران دشمن

برخي از سران لشکر «شام» همچون عمروعاص، عتبه، وليد، عبدالله بن عامر و پسر طلحه شبي نزد معاويه جمع شدند و درباره ي اميرمؤمنان (ع) به گفتگو پرداختند. عتبه گفت: جريان ما با علي شگفت انگيز است؛ زيرا هيچ يک از ما نيست که مورد ستم او قرار نگرفته باشد. اما نسبت به من، جدم عتبه و برادرم حنظله را کشته و در خون عمويم «شيبه» نيز شرکت داشته است. اما نسبت به تو اي «وليد»! پدرت را به قتل رسانده است. و تو اي مروان بگونه اي ديگر از علي ضربه خورده اي.
معاويه گفت: «اينها اعترافات شما درباره ي علي است، شما در مقابل او چه کرديد؟»
مروان گفت: «مي خواهي چه کار کنيم؟» گفت: او را با نيزه ها قطعه قطعه کنيد. مروان پاسخ داد: «گويا قصد شوخي داري و مي خواهي خودت را از ما آسوده کني.»
وليد نيز اشعاري سرود که مضمونش چنين است:
«معاويه به ما مي گويد آيا کسي نيست که بر ابوالحسن حمله کند و انتقام کشتگان را از او بگيرد. ولي گويا پسر هند شوخي مي کند و يا همچون شخص غريبي است که علي را نمي شناسد. آيا مي خواهي ما را گرفتار ماري کني که در شکم بيابانها جا داشته است که اگر بگزد راه علاج ندارد. ما در برابر علي همچون کفتاري هستيم که در دشت پهناوري گرفتار شير مهيب و درنده اي شده باشد. اين عمروعاص بود که توانست با حيله جانش را نجات دهد در حالي که دلش از ترس مي طپيد.»
عمروعاص از اشعار وليد به خشم آمد و در پاسخ او گفت:
«وليد فرياد مهيب و ترسناک علي را به ياد من آورد، حال آنکه هرگاه «قريش» دلاوريهاي او را در جنگها به ياد مي آورد دلهاي قوي از ترس او پرواز مي کند. معاويه و وليد از رو به رو شدن با او وحشت دارند در عين حال مرا سرزنش مي کنند. تو اي وليد اگر راست مي گويي و سوار دليري هستي، با علي (ع) رو برو شو. سوگند به خدا اگر صداي علي را بشنوي، قلبت از جا کنده مي شود و رگهايت باد مي کند و زنها برايت عزاداري مي کنند.»(62)

شدت نبرد

روز نهم، در حالي که پرچم در دست هاشم مرقال بود، جنگ ميان طايفه ي «مذحج» از سپاه سلام و طوايف «عک»، «لخم» و «اشعريون» از سپاه شام به شدت خود رسيد. اميرالمؤمنين (ع) با شمشير بيش از پانصد نفر از بزرگان و دلاوران عرب را کشت؛ چندانکه شمشيرش کج شد.
راوي گويد: ما شمشير را مي گرفتيم و راست مي کرديم سپس آن حضرت از دست ما مي گرفت و در صف دشمن فرو مي رفت. به خدا سوگند هيچ شجاعي نسبت به دشمن سخت تر از او نبود. (63)
در اين روز، دو لشکر سخت به جان هم افتادند. نخست با تير و سنگ، سپس با نيزه ها مي جنگيدند، و چون نيزه ها شکست، با شمشيرها و گرزهاي آهنين بر يکديگر تاختند؛ بگونه اي که صدايي جز چکاچک سلاحها به گوش نمي رسيد. صداي هولناکي که از بانگ صاعقه ها و بهم خوردن کوهها رعب آورتر بود. خورشيد در اثر شدت گرد و غبار به زوال گراييد و پرچمها و بيرقها گم شد. اشتر ميان ميمنه و ميسره ي سپاه در حرکت بود و به هر قبيله و لشکري که مي رسيد به ادامه ي نبرد تشويق مي کرد.
نبرد تا نيمه شب ادامه داشت. ديگر فرصت نماز خواندن هم نبود. (64) اشتر همچنان پيش مي رفت تا آنکه عرصه ي جنگ را پشت سر نهاد.
امام مجتبي (ع) پيش تاخت تا بر دشمن يورش برد؛ ولي اميرمؤمنان (ع) فرمود(65): «از اين فرزند جلوگيري کنيد! من نسبت به حفظ اين دو (حسن و حسين عليهماالسلام) عنايت خاص دارم تا مبادا نسل پيامبر (ص) در روي زمين از بين برود.»
اميرمؤمنان (ع) در قلب لشکر و پيشاپيش همه قرار داشت. مالک درجناح راست و ابن عباس در جناح چپ سپاه بودند. سرانجام روز نهم و شب دهم که به «ليله الهرير» معروف است با تحمل تلفات سنگين از دو طرف(66) و خستگي جنگجويان، سپري شد. ولي خستگي در اهل شام و نشانه هاي فتح و ظفر در سپاه عراق آشکار بود.

شهادت دو فرمانده ي سپاه اسلام

يکي از حوادث دردناک روز نهم، شهادت دو تن از دلاوران و فرماندهان سپاه امام (ع) به نامهاي «عمار ياسر» و «هاشم مرقال» بود. عمار بيش از نود سال از عمرش مي گذشت ولي بقدري چابک و دلير بود و از خود مردي و خروش نشان مي داد که مايه ي دلگرمي جوانان شده بود.
«عمار» هنگامي که به سوي ميدان رفت دستها را بلند کرد و عرضه داشت:
«پروردگارا! تو خود گواهي که اگر بدانم رضاي تو در آنست که خود را در آغوش دريا افکنم، البته چنين خواهم کرد. و اگر بدانم خشنودي تو در آن است که تيزي شمشير را با دل و سينه ي خويش آشنا کنم بگونه اي که از پشتم، سر برون آرد بي گمان چنين خواهم کرد. ولي براساس آنچه که به من آموخته اي مي دانم که امروز هيچ عملي همچون جهاد با تبهکاران، تو را خشنود نمي سازد...» (67)
«عمار» دلاور مخلص و جنگجوي نستوهي بود که عاشقانه مي جنگيد و شمشير مرگبارش مخالفان حق را به جهنم مي فرستاد و براي مدافعان حق قوت قلب بود؛ زيرا او بر پايه ي سخن رسول گرامي (ص) که فرموده بود: «عمار با حق مي زيد و حق با عمار است»(68) ميزان حق بود و هر کس در جبهه ي او جهاد مي کرد يقين داشت که مدافع حق است و در صورت کشته شدن جايگاهش بهشت است.
ميزان حق بودن «عمار» ميان مسلمانان معروف بود؛ چندانکه گاهي براي تشخيص جبهه ي حق از باطل، به عمل و حضور عمار استناد مي کردند. از جمله «ذي الکلاع حميري» شامي، عموزاده ي خود را که در سپاه عراق بود فراخواند و گفت: تو را فراخواندم تا درباره ي حديثي که عمروعاص از رسول خدا (ص) نقل کرده است سخن گويم. سپس حديث را چنين نقل کرد که رسول خدا (ص) فرمود: «مردم شام و عراق رو در روي هم قرار مي گيرند. در حالي که در يکي از دو لشکر، حق و پيشواي هدايت است و عمار درکنار اوست.» (69)«ابونوح» گفت:
«سوگند به خدا عمار در ميان ماست و بيش از همه درجنگ با شما اصرار دارد. دوست داشتم همه شما يک تن بوديد و من آن را ذبح مي کردم و نخست از تو که پسرعمويم هستي آغاز مي نمودم... چون ما برحقيم و شما بر باطل.»
سپس به درخواست «ذوالکلاع» نزد «عمروعاص» رفت تا او را نيز از وجود عمار در جبهه ي اميرالمؤمنين (ع) و جديتش نسبت به جهاد با شاميان آگاه کند؛ شايد وجدان و فطرتش بيدار شود.
«عمروعاص» نيز ضمن سخنان خود اعتراف کرد که از رسول خدا (ص) شنيده است که «عمار را گروه جفاکار و باغي مي کشند». آنگاه به پيشنهاد «عمروعاص» ترتيب ملاقات وي با عمار داده شد. ابتدا عمرو، عمار را موعظه کرد و او را به خودداري از جنگ و خونريزي دعوت کرد و از خدا و قبله و قرآن و پيامبر مشترک سخن گفت. عمار گفت:
«خدا را سپاس که تو را به اين اقرارها واداشت همه ي اينها که گفتي به من و يارانم مربوط مي شود، نه شما. اينک به تو مي گويم که چرا من با شما مي جنگم: رسول خدا فرمان داد تا با «ناکثين» بجنگم من نيز چنين کردم. به من دستور داد تا با «قاسطين» جهاد کنم و شما همانان هستيد.» (70)
سرانجام گفتگوها به جايي نرسيد و عمار در برابر نيروهاي دشمن که تحت فرماندهي عمروعاص بودند قرار گرفت. وقتي چشمش به پرچم عمروعاص افتاد گفت:
«سوگند به خدا با اين پرچم سه بار (در برابر ديگران - بجز عمروعاص) جنگيده ام و اين، راه بجايي نمي برد و راه يافته تر از آنها نيست. (71)
عمار در ميان ياران خود فرياد مي زد: کجايند کساني که رضوان پروردگار را مي خواهند و به مال و اولاد تعلق ندارند.(72) آنگاه خطاب به افرادي که براي شهادت در راه خدا پيشگام شده بودندگفت: اي مردم! همراه ما به مصاف کساني بشتابيد که به گمان خود، در پي خونخواهي عثمان هستند... (73)
عمار پيوسته هاشم مرقال را که پرچمدارش بود به پيشتازي تشويق مي کرد. او نيز با دلاوري کم نظيري راه را برجنگجويان مي گشود. و هر گاه نيزه اش مي شکست: «عمار» نيزه ديگري به او مي داد. نبرد بي امان و حماسي اين دو فرمانده چنان رعب و وحشتي در دل عمروعاص افکنده بود که فرياد زد: «اينکه پرچم سياه به دست گرفته اگر به همين شکل پيش رود، تمام عرب، هم امروز به هلاکت مي رسد» (74)
سرانجام «عمار» اين اسوه ي شهادت پس از به هلاکت رساندن تعداد بسياري از شاميان، در درگيري با دو تن از دلاوران سپاه معاويه، بر اثر ضربه هاي نيزه ي يکي از آنان، از پاي درآمد و آن ديگري سرش را از تن جدا کرد (75)، و بدين ترتيب «عمار» سري را که در آستان معبود خويش بر خاک ساييده بود، در ميدان جهاد تقديم او کرد.
«هاشم بن عتبه» قهرمان ديگر اين صحنه بود که دو زره بر تن داشت. امير مؤمنان (ع) هنگامي که پرچم را به وي داد از روي مزاح فرمود: آيا نمي ترسي که يک چشمي(76) ترسو باشي؟ عرض کرد:
«خواهي دانست اي اميرمؤمنان (ع). سوگند به خدا چنان جمجمه هاي آنان را درهم پيچم؛ بسان کسي که قصد رفتن به دنياي ديگري را دارد.»
سپس نيزه اي گرفت و به شدت تکان داد تا شکست. نيزه ديگري برايش آوردند ولي چون خشک بود انداخت. سرانجام نيزه ي نرمي خواست و پرچم خود را بر آن آويخت و حمله ي خود را به سمت خيمه اي که معاويه و عمروعاص و ياران معاويه در آن بودند، متمرکز ساخت. آن روز بقدري کشتار زياد بود که هيچ کس مانند آن را نديده بود و بخاطر نمي آورد. (77)
آخرين بار که اميرمؤمنان (ع) پرچم سياه را به هاشم داد و از او خواست جنگ را يکسره کند، به او فرمود: «اي هاشم! تا چند بايد بخوري و بياشامي؟» عرض کرد: «چندان در اين راه جهاد خواهم کرد که ديگر برنگردم.» فرمود: در برابر تو ذي الکلاع است، و در نزد او مرگ است، مرگ سرخ».
«هاشم» پيش رفت و چون به معاويه نزديک شد. معاويه پرسيد: «اين کيست که در حال پيشروي است؟» گفته شد: «هاشم مرقال(78) است.» گفت: «همان يک چشم بني زهره؟ خدا او را بکشد.»(79)
هاشم همراه يارانش که از قاريان قرآن و عاشقان لقاي پروردگار بودند، چندين بار صف دشمن را درهم شکست، تا وقتي که به پرچم طايفه ي «تنوخ» رسيد. حدود ده نفر از دلاوران آنان را به هلاکت رسانيد. (80) و پرچمدار معاويه را نيز که فردي از طايفه ي «عذره» بود کشت. آن گاه ذوالکلاع به جنگ او برخاست و در اثر ضرباتي که ميان آن دو رد و بدل شد هر دو کشته شدند. فرزندش «عبدالله» بي درنگ بيرق پدر را برداشت و به جهاد پرداخت. (81)

بازتاب شهادت عمار

شهادت «عمار ياسر» و «هاشم مرقال» هرچند اميرمؤمنان (ع) و يارانش را متأثر کرد؛ بگونه اي که در سوگش گريست و شعري سرود که
« اي مرگي که رهايم نخواهي کرد, مرا نيز راحت کن. زيرا تمام دوستانم را از من گرفتي، مي بينم دوستانم را خوب مي شناسي. گويا به کمک راهنما به سراغشان مي روي» (82)
ولي مرگ وي چهره ي باطل را نيز برملا ساخت و روحيه ي جمعي از سپاهيان شام را متزلزل کرد؛ چندانکه عده اي از آنان، از جمله عبدالله بن سويد - با يادآوري حديثي که رسول خدا (ص) درباره ي عمار فرموده بود - باغي و باطل بودن معاويه برايشان آشکار شد و از ياري او دست کشيدند و به اميرمؤمنان (ع) پيوستند.
شهادت عمار بقدري وضع سپاه دشمن را متزلزل کرد که عمروعاص مجبور شد براي خنثي کردن آثار آن، دست به نيرنگ و دروغ پردازي زند. از اين رو اعلام کرد: «قاتل عمار ما نيستيم؛ بلکه قاتل او علي است که او را به جبهه و جنگ کشانده است.»
معاويه نيز به جرم اينکه عمروعاص درباره ي عمار حديثي از رسول خدا (ص) نقل کرده و با اين کار، سپاه شام را به تباهي کشانده است، او را مورد سرزنش قرار داد و گفت: مردم شام را عليه من شوراندي! آيا لازم است هر چه از رسول خدا (ص) شنيده اي بيان کني؟ گفت:
« من چه مي دانستم روزي جنگ صفين رخ خواهدداد . آن روز که اين حديث را نقل کردم عمار همراه و موافق من و تو بود. و تازه خود و تو نيز عين آنچه که من از رسول خدا (ص) نقل کرده ام، بر زبان آورده اي (اگر منکري) از مردم شام بپرس»
معاويه بيشتر خشمگين شد عمرو را مورد سرزنش قرار داد. (83)

پي نوشت :

1- وقعه صفين، ص 62-63 و شرح ابن ابي الحديد، ج 3، ص 109.
2- براي آگاهي از پاسخهاي آنان به کتاب وقعه صفين صفحات 63، 71، 72، 75 و 76 مراجعه شود.
3- وقعه صفين، ص 64-65.
4- همان مدرک، ص 68.
5- همان مدرک، ص 92.
6- همان مدرک، ص 93.
7- وقعه صفين، ص 94.
8- براي آگاهي از متن نامه هاي امام (ع) به کتاب وقعه صفين، ص 104-108 مراجعه شود.
9- همان مدرک، ص 113.
10- همان مدرک.
11- وقعه صفين، ص 121.
12- همان مدرک، ص 117.
13- وقعه صفين، ص 117.
14- همان مدرک، ص 121-122.
15- مروج الذهب، ج 2، ص 375. البته رقمهاي ديگري نيز گفته شده از قبيل يکصد هزار، يکصد و پنجاه هزار و... (وقعه صفين، ص 156 و اعيان الشيعه، ج 1، ص 479).
16- وقعه صفين، ص 149-151.
ليس بيني و بين قيس عتاب
غير طعن الکلي و ضرب الرقاب.
17- همان مدرک، ص 127.
18- صفين قريه اي ويران از بناهاي روم بود و از آنجا تا فرات به قدر سير يک تير فاصله بود و کنار شط در مقابل صفين قريب دو فرسخ بيشه اي قرار داشت که پوشيده از ني بود. و در طول اين دو فرسخ تنها يک راه مفروش از سنگ به شط وجود داشت که براي برداشتن آب استفاده مي شد. (اخبار الطوال، ص 167).
19- مروج الذهب، ج 2، ص 375، اختلافي که در مورد رقم لشکر حضرت علي (ع) نقل شده در مورد سپاه معاويه نيز وجود دارد.
20- کامل ابن اثير، ج 3، ص 282 و وقعه صفين، ص 152.
21- همان مدرک.
22- وقعه صفين، ص 154-155.
23- وقعه صفين، ص 163.
24- کامل ابن اثير، ج 3، ص 282-285 و وقعه صفين، ص 160-167.
25- أئتوا هذا الرجل و ادعوه الي الله و الي الطاعه و الي الجماعه.
26- وقعه صفين، ص 187-188 و کامل ابن اثير، ج 3، ص 285.
27- کامل ابن اثير، ج 3، ص 286 و وقعه صفين، ص 195.
28- وقعه صفين، ص 197-198.
29- کامل ابن اثير، ج 3، ص 291-293، تاريخ طبري، ج 5، ص 7 و وقعه صفين، ص 201-202.
30- وقعه صفين، ص 203-204.
31- وقعه صفين، ص 203-204.
32- کامل ابن اثير، ج 3، ص 294 و تاريخ طبري، ج 5، ص 11؛ ولي وقعه صفين، ص 205 نقل کرده: فرماندهي سواره نظام به عمار و پياده نظام به عبدالله بديل واگذار شد.
33- کامل، ج 3، ص 294؛ ولي در وقعه صفين، ص 222 نقل شده: دو سپاه بدون کسب پيروزي بازگشتند.
34- مروج الذهب، ج 2، ص 379، کامل، ج 3، ص 294-295 و وقعه صفين، ص 214-223.
35- وقعه صفين، ص 226.
36- صف، آيه 4 ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيله صفا کأنهم بنيان مرصوص.
37- قسمتي از خطبه 124 نهج البلاغه و وقعه صفين، ص 235.
38- وقعه صفين، ص 236.
39- کامل ابن اثير، ج 3، ص 296.
40- پيش از اين، مرکب امام (ع) استر بود، اما آن روز دستور داد اسبي که پر و درازدم بود و به خاطر نيرومندي اش دو لجامه بود و زمين را با دو دست مي کاويد، براي آن حضرت آماده کنند.
41- اعراف، آيه 88 «ربنا افتح بيننا و بين قومنا بالحق و انت خير الفاتحين»
42- وقعه صفين، ص 230 و شرح ابن ابي الحديد، ج 5، ص 176.
43- وقعه صفين، ص 229؛ کامل ابن اثير، ج 3، ص 298؛ تاريخ طبري، ج 5، ص 14 و شرح ابن ابي الحديد، ج 5، ص 186.
44- وقعه صفين، ص 332.
45- وقعه صفين، ص 244 و شرح ابن ابي الحديد، ج 5، ص 196. نکته ي قابل توجه در اين قضيه اينکه در قبال اين اقدام خيرخواهانه ي امام (ع) هيچ يک از سربازان معاويه در تصميم خود مبني بر جنگ ترديد نکردند؛ بلکه با آن جوان چنان برخورد کردند. ولي وقتي جبهه ي معاويه با شکست مواجه شد و سران براي جبران شکست خود قرآنها را روي نيزه کردند و به دروغ، سپاهيان عراق را به حکومت قرآن دعوت کردند، عده اي از سربازان فريب خورده به امام (ع) گفتند: دستور ده مالک برگردد و جنگ پايان پذيرد و گرنه تو را مي کشيم.
46- وقعه صفين، ص 249 و شرح ابن ابي الحديد، ج 5، ص 198.
47- همان مدرک، ص 250 و 199.
48- عباس، فرزند ربيعه، فرزند حارث، فرزند عبدالمطلب بود.
49- توبه، آيه 14 «قاتلوهم يعذبهم الله بأيديکم و يخزهم و ينصرکم عليهم و يشف صدور قوم مؤمنين».
50- شرح ابن ابي الحديد، ج 5، ص 219.
51- وقعه صفين، ص 249 و شرح ابن ابي الحديد، ج 5، ص 198.
52- وقعه صفين، ص 250-253.
53- شايد اشاره به آيه 14 و 15 از سوره ي انفال باشد که خداوند مي فرمايد: «يا ايها الذين آمنوا اذا لقيتم الذين کفروا زحفا فلا تولوهم الأدبار و من يولهم يومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحيزا الي فئه فقد باء بغضب من الله و ماءواه جهنم و بئس المصير.»
54- وقعه صفين، ص 256، کامل ابن اثير، ج 3، ص 304، تاريخ طبري، ج 5، ص 25 و شرح ابن ابي الحديد، ج 5، ص 204.
55- وقعه صفين، ص 254-255.
56- همان مدرک.
57- همان مدرک.
58- کامل ابن اثير، ص 302 و تاريخ طبري، ج 5، ص 24.
59- وقعه صفين، ص 253-254 «الا يستحي الرجل ان ينصرف لم يقتل و لم يقتل؟»
60- و الله ما بارز ابن ابيطالب رجلا قط الا سقي الارض من دمه.
61- وقعه صفين، ص274-275 و 316، شرح ابن ابي الحديد، ج 5، ص 217. قابل توجه است که اين بخش از تاريخ، بيان کننده ي تفاوت روش امام علي (ع) و معاويه، در برخورد با سپاهيانش مي باشد. امام (ع) بارها در خط مقدم حاضر شده، حتي از ياران خود دفاع مي کرد، ولي برعکس، معاويه تمام همش حفظ جان خود بود و در همين جريان فوق به عمروعاص گفت: «تو چقدر ناداني؟ آيا من به جنگ علي روم در حالي که قبايل عک و اشعريان و جذام را در کنار خود دارم!؟» (وقعه صفين، ص 275).
62- وقعه صفين، ص 417.
63- همان مدرک، ص 477.
64- همان مدرک، ص 475؛ ولي در ص 392 همچنين شرح ابن ابي الحديد، ج 5، ص 249 آمده: اکثر سپاهيان نماز را به اشاره خواندند.
65- نهج البلاغه، خ 198, فيض الاسلام.
66- نصر بن مزاحم در وقعه صفين، ص 475 تلفات آن روز و شب را هفتاد هزار کشته ذکر کرده است.
67- وقعه صفين، ص 320 و شرح ابن ابي الحديد، ج 5، ص 253.
68- براي آگاهي بيشتر از سخنان پيامبر (ص) درباره عمار به معجم رجال الحديث، ج 12، ص 267، طبقات ابن سعد، ج 3، ص 187، استيعاب، ج 2، ص 436 و وقعه صفين، ص 342 مراجعه شود.
69- يلتق أهل الشام و اهل العراق و في احدي الکتيبتين الحق وامام الهدي و معه عمار بن ياسر.
70- وقعه صفين، ص 333- 340.
71- و الله ان هذه الرايه قاتلتها ثلاث عرکات و ما هذه بأرشدهن، وقعه صفين، ص 340.
72- اين من يبغي رضوان ربه و لا يؤب الي مال و لا ولد.
73- همان مدرک، ص 326.
74- همان مدرک، ص 328.
75- همان مدرک، ص 340.
76- حضرت اشاره دارد به آنکه مرقال يکي از دو چشم خويش را از دست داده بود.
77- وقعه صفين، ص 328.
78- وي را از اين جهت مرقال مي گفتند که بسيار چالاک و سريع بود و چون يکي از چشمانش را از دست داده بود، به او اعور مي گفتند.
79- همان مدرک، ص 346.
80- وقعه صفين، ص 355.
81- همان مدرک، ص 348.
82- الا ايها الموت الذي لست تارکي
ارحني فقد افنيت کل خليل.
اراک بصيرا بالذين احبهم
کأنک تنحو نحوه بدليل.
83- وقعه صفين، ص 345.

منبع: کتاب تاريخ اسلام در عصر امامت امام علي عليه السلام




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما