سرمایه فرهنگی و کاهش تنش‌های اجتماعی

زمانی که در سال‌های میان دو جنگ جهانی، یعنی در فاصله 1940- 1920، یکی از بی‌رحمانه‌ترین و سطحی‌گرایانه‌ترین ایدئولوژی‌های سیاسی در تاریخ انسان یعنی فاشیسم، در حوزه زبان آلمانی ظاهر شد و پس از
يکشنبه، 19 آذر 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
سرمایه فرهنگی و کاهش تنش‌های اجتماعی
 سرمایه فرهنگی و کاهش تنش‌های اجتماعی

نویسنده: ناصر فکوهی

 

زمانی که در سال‌های میان دو جنگ جهانی، یعنی در فاصله 1940- 1920، یکی از بی‌رحمانه‌ترین و سطحی‌گرایانه‌ترین ایدئولوژی‌های سیاسی در تاریخ انسان یعنی فاشیسم، در حوزه زبان آلمانی ظاهر شد و پس از پایان یافتن آن، با تخریب عمومی جهان در کمتر از ده سال در جنگ جهانی دوم، متفکران به تأمل درباره این فرایند و حاصل دردناکش - که قتل و شکنجه میلیون‌ها انسان و بر جای گذاشتن ویرانه‌ای کامل از بزرگ‌ترین تمدن‌های انسانی بود - پرداختند، همواره یک پرسش مطرح بود: چرا فاشیسم باید در آلمان ظاهر می‌شد؟ (رایش، 1372) گروهی از فیلسوفان، جامعه‌شناسان، روان‌شناسان و تاریخ‌دانان تلاش کردند که رابطه سرزمینی را از ایجاد فاشیسم جدا کنند و آن را پدیده‌ای به شمار آورند که حاصل نگاه دوران روشنگری به جهان بوده است و همین‌طور ریشه در یک نژادپرستی ضد یهودی دراز مدت و برگرفته از مسیحیت، دارد که در یک زمینه سیاسی کاملاً مشخص یعنی شکست آلمان در جنگ جهانی اول، بحران اقتصادی بین دو جنگ و فشار کشورهای پیروز جنگ جهانی اول بر آلمان، از این کشور پهنه‌ای را ساخت که بتواند امکان گشوده شدن این عقده چرکین تاریخی را بدهد.
در این مورد می‌توان بحث زیادی کرد و بی‌شک بخشی از پاسخ در همین استدلال‌ها نهفته است، ولی همواره می‌توان درباره آلمان دهه 1920 و موقعیت‌های دیگری در طول تاریخ این پرسش را نیز مطرح کرد که چرا سرمایه بالای فرهنگی در این پهنه‌های انسانی، از جمله بالا بودن سطح آکادمیک، نوآوری‌های علمی و ادبیات نسبتاً گسترده فلسفی و اجتماعی، وجود نخبگان و روشنفکران و گردش اندیشه در این جوامع نتوانستند در برابر فرایندهای عامه‌پسند و سطحی اندیشه همچون استدلال‌های کودکانه فاشیسم مقاومت کنند؟ اینکه روشنفکران هیچ چیز نگفتند و تسلیم شدند و یا دانشگاه واکنش نشان نداد به باور ما بهانه‌هایی هستند که چندان با واقعیت تاریخی خوانایی ندارند و حتی اگر درست هم باشند نمی‌توانند توضیحی قانع کننده به مسئله بدهند، به ویژه آنکه پنجاه سال بعد از این وقایع، باز هم استدلال‌های اندیشمندانه و بحث‌های عمیق آنها نتوانست در مقابل ظهور اشکال جدید فاشیسم و بی‌رحمی‌های نظامی در سطح جهان یا حتی در کشورهای توسعه یافته، مانع از راهیابی احزاب جدید فاشیستی به پارلمان‌های اروپایی و احزاب و افراد نظامی‌گرا به پارلمان‌های امریکا شود.
آنچه به گمان ما بیشتر می‌تواند مسئله را روشن کند، دو فرایند اساسی است؛ نخست تضاد ذاتی میان اندیشه اجتماعی واقعی درباره جهان کنونی که بدون شک و به ناگزیر اندیشه‌ای پیچیده و پر ابهام است، با اندیشه‌های سطحی‌نگرانه و قابل فهمی که می‌توان از مسائل اجتماعی عرضه کرد و طبعاً زودتر پذیرفته می‌شوند. مگر آنکه با انسان‌هایی با ذهنیتی انتقادی سروکار داشته باشیم؛ دوم اینکه شکل توزیع سرمایه فرهنگی در جامعه و اینکه تا چه حد به صورت دمکراتیک انجام شده باشد و همه افراد جامعه از آن بهره برده باشند.
در مسئله نخست باید به این موضوع توجه داشت که پیچیدگی اندیشه اجتماعی بیش و پیش ازهر چیز درون میدان خود این اندیشه معنا می‌یابد و در دراز مدت اثربخش است ولی باید تلاش کرد که آن را از خلال وارد کردنش در عرصه‌های اجتماعی و برای نمونه عرصه رسانه‌ای از این موقعیت انزوا و غیر کارا بودن کوتاه مدت اجتماعی خارج کرد، تا هم میان اندیشمندان اجتماعی که موضوع اصلی کار آنها جامعه است، رابطه ایجاد شود و هم اندیشه آنها برای عموم قابل دسترسی و درک شود. در مورد مسئله دوم، بدون شک اگر انتخاب ما میان توزیع دمکراتیک دانش و توزیع آن به صورت نخبه‌گرایانه و میان باهوش‌ترین و فرهیخته‌ترین افراد جامعه باشد، باید مورد نخست را انتخاب کنیم. هر چند این انتخاب کمتر پیش می‌آید و این دو با هم رشد می‌کنند، ولی حتی در فاصله‌ای که به نظر اندک می‌رسد، می‌توانند بر سرنوشت یک پهنه بزرگ انسانی تأثیر بگذارند. دانش اجتماعی باید تا حد ممکن به دانشی جمعی تبدیل شود تا اندیشه‌های منفعل را به اندیشه‌های انتقادی بدل کند. این تنها راهی است که استدلال‌ها و فرایندهای ایدئولوژیک سطحی‌نگرانه و مخرب نمی‌توانند در یک جامعه رشد کنند و در این صورت است که می‌توان انتظار داشت افزایش سرمایه فرهنگی در یک جامعه به کاهش تنش‌ها در آن کمک کند. در حالی که در فرایندی معکوس یعنی جدایی اندیشه از حوزه عمل و به ویژه نخبه‌گرایی در حوزه اندیشه بدون دمکراسی برای توزیع دانش، نباید شگفت‌زده شد که حتی فرهیخته‌ترین جامعه در سطوح بالای خود بتواند مورد یورش سطحی‌ترین و بی‌ارزش‌ترین و عامه‌پسندترین افکار قرار بگیرد و بهای سنگینی را از لحاظ تاریخی پرداخت کند.
تجربه رژیم‌های توتالیتر در ابتدای قرن بیستم و تجربه بحران و گسترش نظامی‌گری و رویکردهای نوفاشیستی در دمکراسی‌های ریشه‌دار در اواخر این قرن به ما نشان می‌دهد که نیاز به تغییر در نظام‌های تولید و توزیع دانش امروز بیش از هر زمان دیگری وجود دارد؟ ولی چرا امروز؟ تنها ارائه یک دلیل در اینجا به نظر ما کافی می‌نماید و آن اینکه: انقلاب اطلاعاتی دهه 1980، نظام تولید، انباشت و توزیع دانش را از خلال فناوری‌های خود به کلی دگرگون کرد و امکان آن را به وجود آورد که نظام‌های اجتماعی جدیدی بر اساس این فرایندهای تازه شکل بگیرند، ولی نظام‌های سیاسی و تمرکزیافته اجتماعی هنوز در برابر این دگرگونی و پیامدهای آن مقاومت می‌کنند و از آن بدتر با قدرت زیادی در حال دست‌کاری آن با هدف تبدیل کردنش به ابزارهای جدیدی برای افزایش سلطه هستند؛ این اتفاق جز در یک سناریوی هولناک بر روی الگوی ایجاد نظام‌های سخت توتالیتاریسم جدید که همه چیز از جمله اندیشه‌ها را در اختیار خود بگیرند، نمی‌تواند بیفتد؛ ولی این تنها یکی از سناریوهای هولناک قابل تصور است. در انتهای این راه نیز تنش‌ها و جنگ‌های مخربی همچون بحران‌های میان دو جنگ می‌تواند در پیش باشد و این امر مسئولیت اندیشمندان را دو چندان می‌کند.
منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط