نویسنده: ناصر فکوهی
از مقدمات انقلاب صنعتی در اروپا، ورشکستگی روستاییان فقیر و متوسطی بود که به دلیل شدت فقر و برای آنکه صرفاً زنده بمانند، چارهای نداشتند که یا سر به جنگلها بگذارند و در آنها به مثابه شورشیانی در برابر اشرافیت پنهان شوند و زندگی خود را با غارت این گروه بگذرانند و یا به شهرها بروند و در بدترین شرایط، عموماً در حاشیهها و یا در محلههای کثیف و بدون هیچ امکان رفاهی زندگی کنند. از آن زمان «بازگشت به روستا» در قالب خروج گاه به گاه از شهر، برای شهرنشینان به آرزویی تبدیل شد و بر عکس روستاییانی که با وجود همه سختیها در روستاهای خود باقی مانده بودند، به شهرنشینان به عنوان گروهی مینگریستند که ثمره کار آنها را غارت میکنند و بدون آنکه «کاری» واقعی بکنند، در رفاه به سر میبرند.
همین فرایند به گونهای مبالغهآمیزتر و شدیدتر از ابتدای قرن بیستم در کشورهای در حال توسعه اتفاق افتاد. به گونهای که ورود صنایع و جهان مدرن در قالب آنها برای بسیاری به معنای از دست رفتن همه زندگیشان بود. این امر از آن رو تقویت میشد که این تازه از راه رسیدگان عموماً «بیگانگان»ی بودند که در شهرها مستقر میشدند و با کمک نیروهای نظامی حتی شیوههای خود یا نیروهای نظامی بومی به آنها زور میگفتند، آنها را وادار میکردند که آداب و رسومشان را تغییر دهند و حتی شیوههای ساده سبک زندگیشان مانند غذا و پوشاک را نیز دگرگون کنند. (سازمان ملل، 1388: 211- 206).
چنین تغییراتی بدون شک نمیتوانست بدون واکنش انجام بگیرد و هر اندازه زور بیشتر و در زمانی کوتاهتر به کار گرفته میشد، واکنش نیز شدیدتر بود. در برخی از موارد این واکنشها میتوانست تا دگرگون کامل یک نظام پیش رود، نمونههایی مانند انقلاب چین (کرنان، 1996) در نیمه قرن بیستم، خمرهای سرخ در کامبوج در دهه 1970 (شرکنر، 2004) و طالبان در دهه بعد، تنها چند نمونه از میان دهها نمونه دیگری هستند که ما از تنش و تقابل سخت روستاییان و شهریها در قرن بیستم میشناسیم. در این موارد و موارد مشابه، شهر از دیدگاه روستاییان نمادی از شرارت و فساد اخلاقی و انسانی به حساب میآمد و سبک زندگی آن مجموعهای از ضد ارزشها. با وجود این، مسئله در واقع بیشتر از آنکه بر سر یک نظام ارزشی باشد، به شیوههایی عملی بر میگشت که برای زیستن در محیطهای متراکم و انبوه شهری به آنها نیاز وجود داشت: آزادیهای فردی و ناشناس بودن این محیطها، راههایی بودند برای آنکه کنشهای اجتماعی بتوانند در قالبهای جدید در آنها صورت بگیرند.
با گسترش فرایند جهانی شدن و با وقوع انقلاب سوم فناورانه، یعنی انقلاب اطلاعاتی، شهرنشینی به روندی قطعی تبدیل شد که هیچ بدیلی را در مقابل خود نمیپذیرفت و راهی ناگزیر برای زیستن در جهان به شمار میآمد. از این پس، انسانها چنان زندگی خود را به مجموعه بزرگی از خدمات و فناوریهای گوناگون پیوند زده بودند که تصور بازگشت به روستانشینی، نوعی انفراد و زندگی در پهنههای بزرگ و کم تراکم و در عین حال شناختن همه افراد این محیط و کنترل اجتماعی، ناشی از این شناسایی، آرزویی محال بیش به شمار نمیآمد. این آرزو دیگر قابل اجرا نبود، مگر آنکه تلاش شود از محیطهای شهری با استفاده از ابزارهای الزامآور، روستاهایی بزرگ ساخته شود و یا اصولاً این محیطها تخریب شوند. دو تجربه خمرهای سرخ و طالبان از این لحاظ بسیار گویا هستند.
خمرهای سخر به محض رسیدن به قدرت، شهرهای کشور را تخلیه کردند و همه شهروندان را به اردوگاههای بزرگ کار اجباری کشاورزی بردند، همه تحصیلکردگان را به جرم «فاسد شدن به وسیله غرب» به قتل رساندند و دایره کشتار، همه کسانی را که کوچکترین شکی در تأثیر نظام شهری بر آنها وجود داشت، نیز در بر گرفت: نتیجه چند سال بعد نه تنها خمرها را نابود کرد، بلکه چند میلیون کشته بر جای گذاشت و کامبوج را با بزرگترین فاجعه نسلکشی درونی تاریخ خود رو به رو کرد.
طالبان تجربه مشابهی را در رابطه با شهرها داشتند. آنها شهر را نماد کامل همه ارزشهای ضد اسلامی به حساب میآوردند و به همین دلیل با وجود آنکه در شهرها باقی ماندند، تلاش کردند آنها را به روستاهایی بزرگ تبدیل کنند (مژده، 1382). همه فناوریهای جدید را در آنها از میان بردند و یک زندگی پیش صنعتی را به آنها تحمیل کردند و امیدشان آن بود که به زودی خواهند توانست کل افغانستان را با وجود تضاد با کل نظام جهانی صدها سال به عقب کشانند و آن را به شیوهای که خود مایلند، اداره کنند. در اینجا نیز نتیجه همان بود؛ نابودی طالبان و ویرانی افغانستان.
در نهایت باید اذعان کرد که شیوههای زندگی شهری بیشتر از آنکه نوعی نظام ارزشی و روابط اخلاقی باشند، شیوههایی هستند که با نظامهای جدید اجتماعی و انقلاب صنعتی ظاهر میشوند. شکی نیست که این نظامهای کنشی پس از حادث شدن به تدریج زمینههای اخلاقی و توجیهها و مشروعیتهای گوناگونی برای خود به وجود آوردهاند. ولی تا زمانی که این نظامهای کنشی به قدرت خود باقی هستند، نمیتوان انتظار داشت که با اتکا به اراده و یا زور بتوان اصول اساسی آنها را تغییر داد. این اصول در جوامع جهانی شده و متأخر امروز، بیش از دو راه حل اساسی را در مقابل انسانها نمیگذارد: از یک سو پذیرش و اجرای قرار داد اجتماعی دمکراتیک و نسبتاً آزاد و شفاف به مثابه شیوه مدیریتی با کمترین تنش و از سوی دیگر حرکت به سوی سیستمهای خشونتآمیز نظامی، مافیایی، آپارتاید، قبیلهای، پدر - سلطانی و غیره در مدیریت و رو به رو کردن خود با خطر نابودی و یا تخریب نسبتاً کامل از طریق انفعال اجتماعی. در این حال بیشتر از آنکه بخواهیم از تضاد شهر و روستا سخن بگوییم، باید به پذیرش یا نپذیرفتن جهان در قالبهای کلیاش سخن بگوییم.
البته این بدان معنا نیست که در نظامهای دمکراتیک با موقعیتی آرمانی رو به رو باشیم، ولی این نظامها به ما امکان میدهند با استفاده از سازوکارهای مشارکتی، به سوی خروج از منطق دولت به مثابه تنها بدیل مدیریت جوامع انسانی پیش برویم.
منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.