تشرف محمود فارسي

مرا نزد زن مؤمنه و صالحه اي دعوت کردند. مي دانستم که از شيعيان و اهل ايمان است که خانواده اش او را به محمود فارسي معروف به ابي بکر تزويج کرده اند؛ چون او و نزديکانش را بني بکر مي گفتند. محل سکونت محمود فارسي به شدت (اهل) تسنن و به دشمني با اهل ايمان معروف و محمود از همه شديدتر بود؛ ولي خداوند تبارک و تعالي او را براي شيعه شدن توفيق
شنبه، 16 خرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تشرف محمود فارسي
تشرف محمود فارسي
تشرف محمود فارسي





عالم کامل، محمد بن قارون مي گويد:
مرا نزد زن مؤمنه و صالحه اي دعوت کردند. مي دانستم که از شيعيان و اهل ايمان است که خانواده اش او را به محمود فارسي معروف به ابي بکر تزويج کرده اند؛ چون او و نزديکانش را بني بکر مي گفتند.
محل سکونت محمود فارسي به شدت (اهل) تسنن و به دشمني با اهل ايمان معروف و محمود از همه شديدتر بود؛ ولي خداوند تبارک و تعالي او را براي شيعه شدن توفيق داده بود بر خلاف بستگانش که به مذهب خود باقي مانده بودند.
به آن زن (همسر محمود فارسي) گفتم: عجيب است چطور پدرت راضي شد با اين ناصبيان باشي؟ و چرا شوهرت با بستگان خود مخالفت کرد و مذهب ايشان را ترک نمود؟
آن زن گفت: در اين باره حکايت عجيبي است که اگر اهل ادب آن را بشنوند حکم مي کنند که از عجايب است.
گفتم: حکايت چيست؟
گفت: از خودش بپرس که به تو خواهد گفت.
وقتي نزد محمود حاضر شديم، گفتم: اي محمود چه چيزي باعث شد از ملت و مذهب خود خارج و شيعه شوي؟
گفت: وقتي حق آشکار شد، آن را پيروي کردم. جريان از اين قرار است که معمول قبيله اين است که وقتي بشنوند قافله اي به طرفشان مي آيد و قصد دارد بر آنها وارد شود حرکت کرده و به طرفشان مي روند تا زودتر ملاقاتشان کنند.
در زمان کودکي يک بار شنيدم که قافله ي بزرگي وارد مي شود. من با کودکان زيادي به طرفشان حرکت کرديم و از آبادي خارج شديم. از روي ناداني در صدد جستجوي قافله برآمديم و درباره ي عاقبت کار خود فکر نکرديم و چنان بر اين کار مصمم بوديم که هرگاه يکي از ما عقب مي افتاد او را به خاطر ضعفش سرزنش مي کرديم. مقداري که رفتيم راه را گم کرديم و در بياباني افتاديم که آن را نمي شناختيم. در آن جا به قدري بوته هاي خار در هم پيچيده بود که هرگز مانند آنها را نديده بوديم. از روي ناچاري شروع به راه رفتن کرديم، تا زماني که از راه رفتن باز مانديم و از تشنگي زبان از دهانمان آويزان شد. در اين جا يقين به مردن پيدا کرديم و با صورت روي زمين افتاديم.
در همين حال ناگاه سواري ديدم که بر اسب سفيدي مي آيد و نزديک ما پياده شد. فرش لطيفي در آن جا پهن کرد که مثل آن را نديده بوديم از آن فرش بوي عطر به مشام مي رسيد. به او نگاه مي کرديم که ديديم سوار ديگري بر اسبي قرمز مي آيد او لباس سفيدي بر تن و عمامه اي به سر داشت. ايشان پياده شد و مشغول نماز گرديد. رفيقش هم به او اقتدا کرد. آنگاه براي تعقيب نماز نشست و متوجه من شد و فرمود: اي محمود!
به صداي ضعيفي گفتم: لبيک اي آقاي من.
فرمود: نزديک من بيا.
گفتم: از شدت عطش و خستگي قدرت ندارم.
فرمود: چيزي نيست. تا اين سخن را فرمود، احساس کردم که در تنم روح تازه اي يافتم؛ لذا سينه خيز نزد او رفتم ايشان هم دست خود را بر سينه و صورت من کشيد و بالا برد، تا فک پايينم به بالا چسبيد و زبان به دهانم برگشت و همه ي خستگي و رنج راه از من برطرف شد و به حال اول خود برگشتم بعد فرمود: برخيز و يک دانه از اين حنظل ها (1) براي من بياور.
در آن بيابان حنظل زياد بود؛ لذا يک دانه ي بزرگ برايش آوردم. آن را نصف کرد و به من داد و فرمود: بخور. بخور. حنظل را از ايشان گرفتم و جرأت نداشتم که مخالفت کنم و با خود حساب مي کردم که به من دستور مي دهد حنظل تلخ بخورم؛ چون مزه ي بسيار تلخ حنظل را مي دانستم اما همين که آن را چشيدم، ديدم از عسل شيرين تر، از يخ خنکتر و از مشک خوشبوتر است و با خوردن آن سير و سيراب شدم.
آنگاه فرمود: به رفيقت بگو بيايد. او را صدا زدم.
به زبان شکسته ي ضعيفي گفت: قدرت حرکت ندارم.
ايشان به او هم فرمود: برخيز چيزي نيست.
او نيز سينه خيز به طرف آن بزرگوار آمد و به خدمتش رسيد. با او هم همان کار را انجام داد. آنگاه از جاي خود برخاست که سوار شود. به او گفتيم: شما را به خدا نعمت خود را تمام کرده و ما را به خانه هايمان برسانيد.
فرمود: عجله نکنيد و با نيزه خود خطي به دور ما کشيد و با رفيقش رفت.
من به رفيقم گفتم: از اين حنظل بياور تا بخوريم. او هم حنظلي آورد ديديم از هر چيز تلخ تر و بدتر است آن را دور انداختم و به رفيقم گفتم برخيز تا بالاي کوه برويم و راه را پيدا کنيم. برخاستيم و به راه افتاديم، ناگاه ديدم ديواري مقابل ما است. به سمت ديگر رفتيم ديوار ديگري ديدم همانطور ديوار را در هر چهار طرف جلوي خود مشاهده مي کرديم وقتي اين حالات را ديديم نشستيم و بر حال خود گريه کرديم.
مدت کمي که آن جا مانديم، ناگاه درندگان زيادي ما را احاطه کردند که تعداد آنها را جز خداوند کسي نمي دانست؛ ولي هرگاه به طرف ما مي آمدند آن ديوار مانعشان مي شد و وقتي مي رفتند ديوار برطرف مي شد و باز چون بر مي گشتند ديوار ظاهر مي شد. خلاصه آن شب را آسوده و مطمئن تا صبح بسر برديم.
صبح که آفتاب طلوع کرد، هوا گرم شد و تشنگي بر ما غلبه کرد و باز به حالتي مثل وضعيت روز قبل افتاديم. ناگاه آن دو سوار پيدا شدند و آنچه را در روز گذشته انجام داده بودند، تکرار کردند. وقتي خواستند از ما جدا شوند، به آن سوار عرض کرديم: تو را به خدا ما را به خانه هايمان برسان.
فرمود: به شما مژده مي دهم که به زودي کسي مي آيد و شما را به خانه هايتان مي رساند. بعد هم از نظر ما غايب شدند.
وقتي آخر روز شد، ديدم مردي از اهل فراسا (2) که با او سه الاغ بود، براي جمع آوري هيزم مي آيد. همين که ما را ديد، ترسيد و فرار کرد و الاغهاي خود را گذاشت.
صدايش زديم و گفتم که ما فلاني هستيم و تو فلاني مي باشي.
برگشت و گفت: واي بر شما، خانواده هايتان عزاي شما را برپا کرده اند برخيزيد و برويم که امروز احتياجي به هيزم ندارم.
برخاستيم و بر الاغها سوار شديم وقتي نزديک فراسا رسيديم، آن مرد پيش از ما وارد شد و خانواده هايمان را خبر کرد. آنها هم بي نهايت خرسند و شادمان شدند و به او مژدگاني دادند. پس از آن که وارد منزل شديم و از حال ما پرسيدند، جريان را برايشان نقل کرديم؛ ولي آنها ما را تکذيب کردند و گفتند: اين چيزها تخيلاتي بوده که از شدت عطش و تشنگي براي شما رخ داده است.
روزگار اين قصه را از ياد من برد، چنانکه گويا چيزي نبوده است تا آن که به سن بيست سالگي رسيدم و زن گرفتم و شغل مکاري را پيشه ي خود قرار دادم و در اهل فراسا کسي دشمن تر از من نسبت به محبين و دوستان اهل بيت عليهم السلام مخصوصاً زوار ائمه عليهم السلام که به سامرا مي رفتند، نبود. من به آنها حيوان کرايه مي دادم و قصدم اين بود که آنچه از دستم بر مي آيد (دزدي و غير آن) انجام دهم. اعتقادم هم اين بود که اين کار مرا به خداي تعالي نزديک مي کند.
اين برنامه روش من بود تا آن که اتفاقاًحيوانهاي خود را به عده اي از اهل حله کرايه دادم. وقتي که ايشان از زيارت بر مي گشتند در بين آنها ابن السهيلي و ابن عرفه و ابن حارث و ابن الزهدري و صلحاي ديگر بودند. به طرف بغداد حرکت کرديم. آنها از عناد و دشمني من اطلاع داشتند؛ لذا وقتي که مرا در راه تنها ديدند، چون دلهايشان پر از غيظ و کينه نسبت به من بود، خيلي مرا در فشار قرار دادند؛ ولي من ساکت بودم و قدرتي نداشتم؛ چون تعدادشان زياد بود.
وارد بغداد شديم. آن جمع به طرف غرب بغداد رفته و در آن جا فرود آمدند. سينه ي من از غيظ و کينه پر شده بود؛ لذا وقتي رفقايم آمدند، برخاستم و نزد ايشان رفتم و بر صورت خود زدم و گريه کردم.
گفتند: چه اتفاقي افتاده است؟ جريان را برايشان گفتم.
رفقا شروع به دشنام دادن و لعن آن دسته کردند و گفتند: خيالت راحت باشد در بقيه ي مسير که با هم هستيم، با ايشان بدتر از آنچه نسبت به تو انجام دادند، رفتار مي کنيم.
به هر حال شب شد و تاريکي، عالم را در خود فرو برد و در اين لحظات بود سعادت به سراغ من آمد؛ يعني در فکر فرو رفتم که شيعيان از دين خود بر نمي گردند؛ بلکه ديگران وقتي مي خواهند راه زهد و تقوي را در پيش بگيرند به دين ايشان وارد مي شوند و اين نسبت جز آن که حق با آنها است. در انديشه و فکر باقي ماندم و خداوند را به حق پيامبرش قسم دادم که در همان شب راه راست را به من نشان دهد. بعد هم به خواب فرو رفتم.
بهشت را در خواب ديدم که آن را آراسته بودند. آن جا درختان بزرگي به رنگهاي مختلف بود و ميوه هايش مثل درختهاي دنيا نبود؛ زيرا شاخه هايشان به طرف پايين سرازير و ريشه هاي آنها به سمت بالا بود. چهار رودخانه جاري ديدم که از خمر و عسل و شير و آب بودند و سطح آنها با زمين مساوي بود به طوري که اگر مورچه اي مي خواست از آنها بياشامد، مي توانست.
زناني خوش سيما ديدم و افرادي را که از ميوه ها و نهرها استفاده مي کردند، مشاهده کردم؛ اما من قدرتي بر اين کار نداشتم؛ چون هر وقت قصد مي کردم از ميوه ها بگيرم از نزديک دست من به طرف بالا مي رفتند و هر زماني که عزم مي کردم از نهرها بنوشم فرو مي رفت. به افرادي که استفاده مي کردند، گفتم: چطور است که شما مي خوريد و مي نوشيد؛ ولي من نمي توانم؟
گفتند: تو هنوز نزد ما نيامده اي.
در همين احوال ناگاه فوج عظيمي را ديدم. گفتند: بي بي عالم حضرت فاطمه ي زهراء عليها السلام تشريف آوردند. نظر کردم و ديدم دسته هايي از ملائکه در بهترين هيئتها از بالا به طرف زمين فرود مي آمدند آنها آن معظمه را احاطه کرده بودند. وقتي نزديک رسيدند، ديدم آن سواري که ما را از عطش نجات داد و به ما حنظل خورانيد، روبروي حضرت فاطمه ي زهرا عليها السلام ايستاده است.
تا او را ديدم، شناختم و حکايت گذشته به خاطرم آمد و شنيدم که حضار مي گفتند: اين م ح م د بن الحسن المهدي، قائم منتظر، است. مردم برخاستند و بر آن حضرت و حضرت فاطمه ي زهرا عليها السلام سلام کردند. من هم برخاستم و عرض کردم: السلام عليک يا بنت رسول الله.
فرمودند: و عليک السلام اي محمود تو همان کسي هستي که فرزندم (حضرت بقيه الله عليه السلام) تو را از عطش نجات داد؟
عرض کردم: آري، اي سيده من.
فرمودند: اگر شيعه شوي رستگار هستي.
گفتم: من در دين شما و شيعيانت داخل شدم و و اقرار به امامت فرزندان شما چه آنها که گذشته و چه آنها که باقي اند، دارم.
فرمودند: به تو مژده مي دهم که رستگار شدي.
بيدار شدم، در حالي که گريه مي کردم و بي خود شده بودم.
رفقايم به خاطر گريه ي من در اضطراب افتادند و خيال کردند که اين گريه به خاطر آن چيزي است که برايشان گفته بودم؛ لذا گفتند: دلخوش باش به خدا قسم انتقام تو را از آنها خواهيم گرفت.
من ساکت شدم آنها هم ساکت شدند. در همان وقت صداي اذان بلند شد. برخاستم و به طرف غرب بغداد رفتم و بر آن زوار وارد شدم و سلام کردم.
گفتند: لا اهلاً و لا سهلاً (3) خارج شو خداوند به تو برکت ندهد.
گفتم: من به دين شما گرويدم. احکام دين خود را به من بياموزيد.
از سخن من تعجب کردند! بعضي از آنها گفتند: دروغ مي گويد و بعضي ديگر گفتند: احتمال مي رود راست بگويد به همين جهت علت را سؤال کردند.
واقعه را برايشان نقل نمودم.
گفتند: اگر راست مي گويي ما الآن به مرقد مطهر حضرت امام موسي بن جعفر عليهما السلام مي رويم با ما بيا تا در آن جا احکام شيعه را برايت بيان کنيم.
گفتم: سمعاً و طاعه و دست و پايشان را بوسيدم. خورجين هاي آنها را برداشته و برايشان دعا مي کردم تا اين که به حرم مطهر رسيديم. خدام حرم از ما استقبال کردند در ميان ايشان مردي علوي ديده مي شد که از همه بزرگتر بود. آنها سلام کردند.
زوار گفتند: در حرم مطهر را براي ما باز کنيد تا سيد و مولاي خود را زيارت کنيم.
مرد علوي گفت: به ديده ي منت؛ اما با شما کسي هست که مي خواهد شيعه شود؛ چون من در خواب ديدم که او پيش روي سيده ام فاطمه ي زهرا عليها السلام ايستاده و آن مکرمه به من فرمودند: فردا مردي نزد تو مي آيد. او مي خواهد شيعه شود. پيش از همه در را به رويش باز کن حال اگر او را ببينم مي شناسم.
همراهان با تعجب به يکديگر نگاه کردند و به او گفتند: بين ما بگرد و او را پيدا کن.
سيد علوي به همه نظري انداخت وقتي به من رسيد گفت: الله اکبر به خدا قسم مردي است که او را ديده بودم و دست مرا گرفت.
رفقا گفتند: راست گفتي و قسمت راست بود اين مرد هم راست گفته است. همه خرسند شدند و حمد خداوند تبارک و تعالي را بجاي آوردند.
آنگاه علوي دست مرا گرفت و به حرم مطهر وارد کرد و راه و رسم تشيع را به من آموخت و مرا شيعه کرد. بعد از آن من کساني را که بايد دوست بدارم، دوست داشته و از دشمنانشان بيزاري جستم.
علوي گفت: سيده ي تو حضرت فاطمه ي زهرا عليها السلام مي فرمايد: به زودي مقداري از مال دنيا به تو مي رسد؛ به آن اعتنايي نکن که خداوند عوضش را به تو بر مي گرداند بعد هم در تنگناهايي خواهي افتاد ولي به ما استغاثه کن که نجات مي يابي.
گفتم: سمعاً و طاعه.
من اسبي داشتم که قيمت آن دويست اشرفي بود آن حيوان مرد و خداوند عوضش را داد و بلکه بيشتر به من بازگرداند. بعدها در تنگناهايي افتادم که با استغاثه به اهل بيت عليهم السلام نجات يافتم و به برکت ايشان فرج حاصل شد. و من امروز دوست دارم هر کس که ايشان را دوست دارد و دشمن دارم هر کس که ايشان را دشمن دارد و اميدوارم از برکت وجودشان عاقبت بخير شوم.
پس از آن يکي از شيعيان اين زن را به من تزويج نمود. من هم بستگان خود را رها کردم و راضي نشدم از آنها زن بگيرم. (4)

پی نوشت:

1- ميوه ي گياهي که بسيار شبيه هندوانه است و خيلي هم تلخ مي باشد. نام ديگرش هندوانه ي ابوجهل است.
2- يکي از روستاهاي عراق.
3- اين جمله نوعي اظهار انزجار است.
4- برکات حضرت ولي عصر عليه السلام، العقبري الحسان ص 154، ج 2، ص 168، س 37.

منبع: کتاب تشرّفات اهل تسنّن




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط