نویسنده: ناصر فکوهی
بسیار اتفاق افتاده است که افرادی، حتی با سرمایه فرهنگی بالا و تحصیل کرده، صریحاً یا تلویحاً از خود یا از فرهنگشناسان بپرسند: چه لزومی دارد که «ما» فرهنگ «دیگران» را بشناسیم؟ به ویژه اگر این فرهنگ خاص «دیگران»ی باشد در «دوردست» و برای بسیاری، این «دوردستی» در آن واحد هم یک «فاصله» جغرافیایی است و هم یک فاصله «شناختی». برای نمونه بسیاری از ایرانیان تقریباً هیچ دلیل و انگیزه و فایدهای در آن نمیبینند که فرهنگهایی چون فرهنگ اقیانوسیه، افریقا و غیره را بشناسند. برای آنها این فرهنگها به مردمانی تعلق دارد که به اسامی مختلف آنها را هنوز یا «ابتدایی» میدانند و یا «عقبتر» از خود و با نگاهی بسیار خیالین ترجیح میدهند به «غرب» که آن را آینده خویش میپندارند، بنگرند تا به «شرق»ی که گمان میکنند، منشأ و دلیل «عقبماندگی» آنها بوده است. در ایران امروز همچون ایران پیش از انقلاب متأسفانه به تمسخر گرفتن اقوام دوردست و به ویژه سیاهپوستان هنوز بسیار «عادی» تلقی میشود و نمونههایی از «افریقاییهای آدمخوار» هنوز اینجا و آنجا به صورت نقاشیهایی بر بعضی از در و دیوارهای ما دیده میشوند، همان گونه که مسخره کردن و تحقیر و «پست» خواندن و توهین به عربها و تهمت دزدی و جنایت به افغانها برای برخی از مردم ما، امری کاملاً رایج است و هیچ نوعی از کژرفتاری در آنها نمیبینند (فکوهی، 1390 الف: 263- 249).
در این میان بسیاری از متفکران بر این امر تأکید کردهاند و به تفصیل راجع به آن بحث کردهاند که مفاهیم «شرق» و «غرب» ابداعهایی مقطعی بودهاند که برای منافعی بیشتر سیاسی به وجود آمدهاند و محتوای معنایی عمیق ندارند و در هر دو حوزه اگر استناد ما به مناطق جغرافیایی و حتی فرهنگی باشد، با تنوع بسیار زیاد درونی و برونی رو به رو هستیم. با این حال بیشتر «متفکران» ما همچنان، ساختههای عموماً سستپایه ذهن خود را به پذیرش و درک حرکت به سوی ساختارها و سامانهای پیچیده ذهنی و واقعی برای شناخت جهان ترجیح میدهند؛ ساختههای سستپایهای که، چه مواقع این «غرب» و «شرق» خیالین باشد و چه مخالف آنها، از چهارچوبهای تعریف شده در زمان استعمار بیرون آمدهاند.
ولی به واقع چه پاسخی میتوان به این پرسش داد که: چرا باید «دیگران» را شناخت و به ویژه دیگران دوردست را؟ پاسخ شاید به سادگی این باشد: زیرا در واقعیت و در معنای هستیشناختی، نه «دیگران»ی وجود دارد، نه «دوردست»ی ونه حتی «خود»ی، انسانها بسیار بیشتر از آنچه فکر میکنند به یکدیگر شباهت دارند و بسیار کمتر از آنچه تصور میکنند با یکدیگر تفاوت دارند. «خود» بودن یا «دیگر»ی بودن، در حقیقت مقولاتی ذهنی هستند که به نظام رفتاری و شناختی ما شکل میدهند تا بتوانیم با یکدیگر وارد روابط اجتماعی شویم، واحدهای هر چه بزرگتر اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و غیره را به وجود آوریم، در آنها به گونهای که خود آن را «طبیعی» میپنداریم، ولی در حقیقت ربطی به طبیعت ندارند، زندگی کنیم، احساس تعلق به آنها و در نهایت احساس ایمنی پیدا کنیم و از هراس مسئولیت انسان بودن و ناتوانی در درک موقعیت خود و موقعیت جهان نجات یابیم.
ولی آیا در جهانی که امروز ما را احاطه کرده است، در موج دستکاریهای خبری و اطلاعاتی، در حرکت بیپایان موقعیتهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی که ما را خودآگاه یا ناخودآگاه به دنبال خود میکشند، آیا جانشینی برای آنکه راه حل مشکل، یعنی درک موقعیتها نه در سادگی متصور شده آنها، بلکه در پیچیدگی غیر قابل تصورشان، داریم؟ پاسخ به این پرسش به ظاهر منفی است. تمایل به زیستن به مثابه یک «خود مطلق» شبیه به تمایل به زندگی در یک فرهنگ جزیرهای و کاملاً جدا افتاده از فرهنگهای دیگر است، حال چه این فرهنگها متعلق به همسایه دیوار به دیوار ما باشد و چه متعلق به دور افتادهترین فرهنگها نسبت به فرهنگی که ما آن را «خودی» میپنداریم. تصور «خود» بودن به دلیل آنکه «ما»ی مورد ادعا به زبان واحدی سخن میگویند، تصور میکنند گذشته یکسانی دارند و سرنوشتی یکسانی در آینده انتظار آنها را میکشد، همه و همه تصورات و بهتر است بگوییم توهماتی هستند که دولتهای ملی قرن نوزدهم و بیستمی برای تثبیت پایههای خود و درونی کردن گفتمانهایشان در دیدگاههای مردم ابداع کردند و این درونی کردن با چنان قدرتی صورت گرفت که امروز همه مردمان در پی علم کردن دولت و تاریخ و گذشته و آیندهای برای «فرهنگ خود» هستند و همه تصور میکنند که فرهنگ خودی باید قاعدتاً چیزی باشد درست در برابر فرهنگ دیگرانی که چنان اهمیتی ندارد و بهتر است وقت خود را صرف شناخت آن نکنند و بر عکس به پر وبال دادن هر چه بیشتر به اندیشههای خود شیفته خویش بپردازند. تراژدی هویتهای معاصر که اغلب پیش از ساخته شدن کامل، در افسردگی و سرخوردگی و انفعال از هم میپاشند نیز دقیقاً در همین امر است.
امروز جانشینی در برابر ماست، اینکه به جای اصرار ورزیدن و صرفاً اصرار ورزیدن به ایجاد یک «خود مطلق»، تلاش بیشتری کنیم تا این خود را به جای آنکه در جزیرهای فرهنگی اسیر کنیم، در عرصه جهانی به گردش در آوریم. تلاش کنیم جهان را آن گونه که هست در همه تضادها و تنوع و گوناگونی و تفاوتهایش و نه آن گونه که مایلیم، در خاص بودن و «گل سر سبد بودن» موهوم فرهنگ خویش، بشناسیم و تجربه کنیم. این تجربه بیشک کار سخت و طاقتفرسایی است، بسیار مشکل میتوان تصور کرد و پذیرفت که با موقعیتهای آرمانی به ویژه در حوزه فرهنگ فاصله زیادی داریم، بسیار به سختی میتوان پذیرفت که بسیاری از فرهنگها و ملتهایی که ما آنها را بسیار از خود «عقبتر» میشماریم، بسیار از ما «جلوترند»، ولی چارهای جز این نیست و بهای نپذیرفتن این موضوع، درجازدنی است که میتواند دهها سال ادامه یابد. گفتمان خود شیفتهای که به جای تمرکز بر «حال» خود را غرق رؤیاهای شکوهمند و افتخارآمیز «گذشته» و «آینده» میکند، به سادگی میتواند به گفتمانی خوددستکاری کننده و درنهایت خود ویرانگر بدل شود (فکوهی، 1391 ج).
منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.