فقيد فضل و فضيلت
به هوش باش كه ياران همسفر رفتند
اگر دو روزي از اَحباب، بي خبر ماندي
خبر رسيد كه رفتند و بي خبر رفتند
به هر كجا كه نظر كردي از يمين و يسار
نظر به كار نيامد، چو از نظر رفتند
نگاه سير و نگاه نكرده يك سان بود
چو از سراچه چشم تو دورتر رفتند
بدان گروه كه هم گام يكدگر بودند
مگر چه رفت كه پنهان ز يكدگر رفتند!
نداي «اِرجِعي» از موطن الهي خويش
به گوش هوش شنيدند و بر اثر رفتند
زبس كه تند سپردند شب وادي خاك
به پا و سر نه، كه گويي به بال و پر رفتند
نهالِ آرزو و نخل عمرشان به مراد
همين كه شاخه برآورد در ثمر رفتند
به در نيامده بودند، گوييا زدري
همين قدر كه از اين خاكدان به در رفتند
نرفته اند به راهي كه ره تواني برد
اگر چه گامي از اين راه پر خطر رفتند
به ديده؛ آمد و رفتي چو اشك لرزان بود
جز اين نبود، اگر آمدند، اگر رفتند
به هر كجا گذري، بام و در تو را گويد
كه رفتگان - همه - چون گرد از اين گذر رفتند
اگر غريب جهاني، غريب مرگ نه اي
از آن كه كمتر ماندند و پيشتر رفتند
به خون خويش مطهر، مطهران جهان
ز شبنم سحري - نيز - پاكتر رفتند
داستانها ز راستان گفتي
پشت اگر از غمت دو تا نكنم
چون توانم؟ بگوي تا نكنم
پيرهن روز ماتم تو به تن
چه كنم من، اگر قبا نكنم؟
ماجرايت مرا كُشد كه نكند
من اگر شرحِ ماجرا نكنم
سوگوارِ غمت چرا نشوم؟
قصه ماتمت چرا نكنم؟
در عزايت چرا نگريم زار؟
از برايت چرا رَثا نكنم؟
شُكر شاگرديت نگويم باز
حق استاديَت ادا نكنم ؟
شيون از درد مصطفي نزنم
ناله در مرگ مرتضي نكنم
چه كنم اي مطهري؟ چه كنم؟
گر به سوگ تو گريه ها نكنم؟
ريخت از چشم مرد حق خوناب
خاست فرياد مسجد و محراب
جنت كردگار جاي تو باد !
سِدرَه المُنتَهي سراي تو باد !
حَسبيَ الله گفته اي همه عمر
هم حساب تو با خداي تو باد !
كرد دستت گره گشايي خلق
دست ايزد گره گشاي تو باد !
پاي مردتو درسراي دگر
سيرت پاك مصطفاي تو باد !
چون همه راه مصطفي رفتي
صحبت مصطفي جزاي تو باد!
پاسدار خلوص و صدق و صفات
خلفِ صدق مجتباي تو باد !
اي شهيد رهِ خدا و رسول
در رهِ حق شهادتت مقبول !
ميرِ معلمان رباني علي معلم دامغاني
يك ران نسيم زير زين كرده
اي دوست! به حق دوستي برخيز!
وي مغز! اگر نه پوستي برخيز!
برخيز كه كاهلان فرو ماندند
از قافله غافلان فرو ماندند
اي خفته اگر نه كاهلي برخيز!
شد قافله، گرنه غافلي برخيز!
اي دوست! قيام ما قيامت گير!
زي فتنه مپو، رهِ سلامت گير !
در دهر مجو طبيب درد آگاه
ز عيسي نفسان سواي روح الله
از غنچه به صبحدم طري مي جو
مستي ز مي «مطهري» مي جو
مردان نه زِ هَر كه هر نشان جويند
بوي از گل و گل زباغبان جويند
از دوست نشان آشنا پرسند
سر منزل ليلي از صبا پرسند
گر در طلبند، زي عدن پويند
ور لعل و عقيق، از يمن جويند
اي دوست! چو خواهي از كريمان خواه !
رَم از رمَه، رحم از رحيمان خواه !
صحبت طلبي، سراغ سينا گير !
يا ذيل معلمان دانا گير !
خود در خبر است كاندرين عالم
ميبود سزاي سجده، گر آدم
طلاب علوم، ساجدين بودند
مسجود معلمان دين بودند
اي ميرِ معلمان رباني
فيروزه خاتمِ سليماني
اي خانه جهل باژگون كرده
تعليم جهان به خط خون كرده
در شيشه خاك چون پري، چوني ؟
اي رائد ما «مطهري» چوني ؟
اي دوست يلان و پُر دلان رفتند
برموج كمال، كاملان رفتند
ماندي تو و عهد و عرصه و مردي
اي مرد! چنان مرو؛ كه برگردي
داناي عشق دكتر طاهره صفارزاده
از آن صدا
كه از پسِ ديوار جهل مي آمد،
از آن صداي پست
كه نام پاك تو را ميبرد
تنها شديم،
صدا چه نسج غريبي داشت !
از جنس خصم بود
از سوي دوست مي آمد
براي دوست پيامي داشت،
با مكر دشمنان
به دوست رميدي،
عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد!
خدا تُرا مي خواست
و انتخاب
حق خدا بود،
داناي عشق !
مُلاي معرفت و بيداري
كلاس نيازمند حضورت بود،
خدا ترا ميخواست
و انتخاب حق خدا بود
كه حق هميشه به حقدار مي رسد
از آنِ او بودي،
به سوي او برگشتي !
سرحلقه پيمانه كشان محمد حسين بهجتي شفق
عاقبت قطره صفت رخت به دريا بردند
هر چه چيدند گل از يُمن محبت چيدند
هر چه بردند، ز فيضِ دل شيدا بردند
دل به خون شسته و پرداخته جان از اغيار
راه در خلوت آن شاهد يكتا بردند
بال پرواز گشودند و شكستند قفس
وز زمين رخت بر افلاك چو عيسي بردند
رنج بردند و بِكِشتند و به جان پروردند
خرمنِ معرفت از مزرعِ دنيا بردند
همه شب، چون لب عالم زنوا شد خاموش
ناله شوق، زدل تا به ثريا بردند
دولت عشق بنازم! كه شهيدان رهش
گوي اعجاز و كرامت ز مسيحا بردند
بال و پر سوختگان با همه بي بال و پري
آشيان برتر از اين گنبد مينا بردند
ميبرم حسرتِ خوشبختي گلگون كفنان
كه فشاندند سر و فيض دو دنيا بردند
چه شتابنده و مستانه سپردند طريق
كه در اول قدم آنان سبق از ما بردند
يار در خلوت خود تازه تجلايي داشت
وين دل ازكف شدگان را به تماشا بردند
مرتضي وار - همه - پاك و مطهر ز ريا
دل و جان را بر جانان پي اهدا بردند
مرتضي بود چو سر حلقه پيمانه كشان
اول او را به سوي عالم بالا بردند
تا «شفق» آينه داري كند از خون شهيد
شسته اين آينه در خون و به بالا بردند
تصويرتو دكتر قيصر امين پور
از زخم زبان تبر كينه شكست
روزي كه به روي دوش مردم بودي
تصوير تو در هزار آئينه شكست
از تو
مي خواستم از تو گويم اين بار سرود
ديدم كه فراتري از اين شعر فرود
خاموش شدم از آن كه جاري ميشد
از ديده دو رود و بر لبم نيز درود
ياد استاد سيد محمد عباسيه كهن
در چشمه آفتاب ديديم تو را
در باغچه نگاه رُستي اما
انگار، شبي به خواب ديديم تو را
برخيز! دكتر سيد حسن حسيني
وي خفته به خون به راه بيداري عشق
از خدعه نهروانيان دلتنگيم
برخيز! دوباره، از پي ياري عشق
عارفانه
در عرصه «ما» و «من» دم از او زد و رفت
در فجر، ستاره هاي نوراني زخم
بر قامتش عارفانه سوسو زد و رفت
حميد سبزواري
آيات شعور و نور در باور داشت
جان باخت كه شور معرفت در سر داشت
سرباخت كه سِر عشق در دفتر داشت
منبع: پگاه حوزه
/خ