مقتل شاعران
مترجم: عبدالرضا رضائي نيا
امروز
يك موش بزرگ صحرايي را ديدم
كه در باب نظافت سخن مي راند
و كثافتها را
تهديد به مجازات ميكرد،
در حالي كه مگسان
بر گردش كف مي زدند!
****
گم شدگان
رئيس جمهور
از برخي شهرهاي ميهن بازديد كرد
و هنگام ديدار از محله ما فرمود:
«شكايتهاتان را صادقانه و آشكارا باز گوييد
و از هيچ كس نترسيد،
كه زمانه هراس گذشته است!»
****
دوست من ـ حسن ـ گفت:
«عالي جناب!
گندم و شير چه شد؟
تامين مسكن چه شد؟
شغل فراوان چه شد؟
و چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان ميبخشد؟
عالي جناب!
از اين همه
هرگز، هيچ نديدم!»
****
رئيس جمهور
اندوهگنانه گفت:
«خدا مرا بسوزاند؟
آيا همه اينها در سرزمين من بوده است؟
فرزندم!
سپاسگزارم كه مرا صادقانه آگاه كردي،
به زودي نتيجه نيكو خواهي ديد».
****
سالي گذشت،
دوباره رئيس را ديديم،
فرمود :
«شكايتهاتان را صادقانه و آشكارا باز گوئيد
و از هيچ كس نترسيد،
كه زمانه ديگري است!»
****
هيچ كس شكايتي نكرد،
من برخاستم و فرياد زدم:
شير و گندم چه شد؟
تامين مسكن چه شد؟
شغل فراوان چه شد؟
چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان ميبخشد؟
با عرض پوزش، عالي جناب!
دوستِ من ـ حسن ـ
چه شد؟».
ساعت
دايره اي تنگ
با يك فراريِ محكوم
كه دو جاسوس
- پيش و پس اش روانه اند ـ
اين است
زمان
يادداشت
دزد
روي حصير
براي ما يادداشتي گذاشت
كه در آن آمده بود:
«خداوند
حاكم را لعنت كناد!
جز خُرناس
چيزي بر جاي نگذاشته
تا ما بدزديم!»
صندوق عجائب
به كودكي
صندوقچه اسباب بازيها را گشودم،
صندلي زري دوزي شده اي را در آوردم،
عروسكي چوبي بر آن ايستاده بود
ـ در دست اش
شمشيري از ني ـ
****
سرِ عروسك را خم كردم،
سرِ عروسك را بالا كشيدم،
كندم،
گذاشتم،
كندم،
گذاشتم...
ـ آن قدر كه خسته شدم ـ
****
عروسك ـ اما
از بازيهاي رنگ رنگ ام
نه شكوه ميكرد، نه خشمگين ميشد
چونان صندلي زير پايم،
آراسته به شكوه...
اما خوار
ـ بگذارم اش، ميمانَد
برگردانم اش، بر ميگردد ـ
****
از آن صحنه لذتها بردم،
اما پدرم
ترسيد و دستپاچه شد،
عروسك را در صندوقچه پنهان كرد،
گوشهايم را گرفت...
به سختي كشيد!
****
عمري را به حيرت گذراندم،
تا آن گاه كه بزرگ شدم،
راز را يافتم،
دريافتم؛
عروسكِ من
نمادِ همه سلاطين عرب بود!
بر دروازه شعر
هنگام كه بر دروازه شعر ايستادم،
نگهبانان
رؤياهايم را تفتيش كردند،
دستور دادند تا سرم را در آورم
و ته مانده احساس ام را بيرون بريزم،
آنگاه از من خواستند
تا شعري مردمي بنويسم!
****
من كفشهايم را بر درگاه كندم
و گفتم:
«اي نگهبانان!
آن را كه خطرناكتر بود،
كندم؛
اين كفش لگد ميكند
اما اين سر
لگد كوب ميشود!
****
انشعاب
در سرزمينهاي ما
آنچه فراوان است،
حزب است
و فقر است
و طلاق هاي گونه گون ،
ما به هر كوچه اي
ده حزب داريم و
يك نصفه حزب،
كه جملگي در حال انشعاب اند!
****
از هر يك از آنها
در هر ساعت
دو حزب مي زايد
و دو حزب ديگر از اين دو
و دو حزب ديگر...
تا وحدت تحقق يابد،
****
اخگرهايي كه شرر وار فرو مي ريزند،
حال آن كه سرما باقي است
و سپس، از آن همه
هيچ نميماند
جز خاكستر سوختنها.
****
رفيقي برايم نماند،
با آن كه شهر سرشار از هزاران رفيق بود!
پس من با خودم
حزبي تشكيل دادم
و سپس مثل همه مردم
انشعاب ام را از حزب
جار زدم!
خلاصه
من
جزبه «صراط مستقيم»
فرا نميخوانم،
حز باركشان فرومايه را
هجو نميكنم،
نميپذيرم؛
زمين خدا جنگلي شود
و در آن برخي در «جنات نعيم» لم دهند
و انبوه مردم
در «قعر جَحيم» باشند،
هنرم را
از اين گونه ميسازم و ميپردازم
اما هر گاه حرفي بر زبان آورده ام،
حاكم
سگان اش را رها ساخته است...
****
آه،
اگر خداوند كتاب اش را محفوظ نمي داشت،
بي شك
سانسورچيان
متولي آن ميشدند
و هر كلامي را كه خشم حاكم «رَجيم» را بر مي انگيزد،
محو ميكردند...
****
آنگاه،
بر اساس قانون مميزي
«ذكر حكيم»
پنج كلمه ميشد،
بدين سان:
«قرآن كريم صدق الله العظيم»
ديالكتيك
همسايه ام ملحد بود
اما سخت به «ابوذر» ايمان داشت،
ابوذر از پرولتاريا به شمار مي رفت،
پيشواي كمونيسم
در اين بيابانها !
****
همسايه ام
الاغ را سوار آدم ميكرد!
به او گفتم: «ابوذر مردي بود
كه به خدا ايمان داشت
و به فرمان خدا
در راه خدا مبارزه ميكرد؛
در عصر غبار
پيش از مشت و مال ديالكتيك
و پيش از عصر بخار!»
****
گفت :
«اگر وجود خدا
راست باشد،
خدا
اولين چپ گراي جهان است!»
جار و مجرور
همسايه اي خبرچين دارم
كه در قلب اش خون و دام جاري است،
نگاهش نابودي است،
نجوايش نابودي است،
مهرباني اش نابودي است،
*****
اگر بكوشي از چشمان اش بگريزي،
تو را خواهد ديد!
اگر به سكوت پناه ببري،
تو را به حرف خواهد آورد!
و اگر نتواند،
كودكان ات را مامور ميكند!
او
با چشمان فروبسته ـ نيز ـ
تو را مي بيند
و مي داند كه امروز كجا بوده اي؟
و مي داند كه فردا كجا خواهي بود؟
او
به شكلي غريزي
حجم آرزوهايت را مي داند
و حجم اندوهت را
روزش؛ دريايي از مردم
و چشم و دست اش، تورهاست
اگر صيدي نكرده باشد،
پاهاي خودش را
ـ تحت الحفظ ـ
به پاسگاه مي كشاند
و خودش را
به عنوان متهمي نابه كار
در آنجا مي افكند!
****
روزي گفت:
«ظلم كفرست»
گفتم:
«به راستي، چنين است»
اما هنوز
كلام در دهانم بود،
كه بر دستهايم دستبند زد
و مرا به سوي مرگ بُرد
در حالي كه ميگفت :
«پس، حكومت را به مسخره ميگيري؟
قوانين را بر ميل خود ميخواهي!»
گفتم :
«اما... تو همسايه مني!»
گفت:
«ادب داشته باش!
دين مرا به من نياموز!
كه رسول خدا وصيت فرمود:
همسايه ات... همسايه ات... همسايه ات
آيا ميبيني كه من فرق بگذارم
و از همسايگان
جز تو كسي را دستگير نكنم!
من
همه همسايگان را تحويل داده ام!»
****
گفتم:
«اما پيامبر
پس از همسايه ها وصيت فرمود؛
سپس برادرت!»
گفت:
«در ترتيب
برخلاف رسول خدا
رفتار كردم،
پيش از آن كه تو خانه ات را ترك كني،
برادرم را تحويل دادم!»
منبع: پگاه حوزه
/خ