روز مبارزه با سلاحهای شیمیایی و میکروبی
در کوچه پس کوچه های جهان
آدمها به جان هم افتادهاند. تأملات فلسفه را بهانه میکنند برای جنگ؛ پیشرفتهای علم را اسلحه میکنند برای کشتن. خشابها را پر کردهاند برای شلیک کردن و انبارها را پر کردهاند از باروت، برای ترساندن آدمها. پیشانی بشر را هدف گرفتهاند. اگر لازم باشد، مرزها را میشکنند، آدمها را هم کنار میزنند؛ اخلاق ابرقدرت، همین است دیگر! جان کسی ارزش ندارد؛ مگر اینکه بردهشان باشد.
زمین را دود گرفته است. فشار دکمهای، برای خشکاندن ریشهها کافی است! خواست ابرقدرت برای میراندن حیات کافی است. چشمهای هیروشیما هنوز میسوزد. خاطرهاش در ناخودآگاه تاریخ، موج برداشته است. بازماندگان جنگ جهانی دوم در شرق چه به ارث بردهاند؛ جز دردهای ناشناخته و بیماریهای مرموز که تکثیر میشود.
آسمان ابری است. روزگار، زیر سایههای شوم وحشت سپری میشود. ترس، تیشه به ریشه شهر میزند. امید، کی به دلها برمیگردد؟ امنیت، کی به خانهها باز میگردد؟
آسایش، کی به مرزها برمیگردد؟
چرا باید محیطزیستمان آلوده باشد و زیرزمینها که محل تولد گیاهان است، مخفیگاه کلاهکهای هستهای؟
نفرت، در کوچه پس کوچههای جهان زوزه میکشد. جز بیاعتمادی در بازار دنیا نیست. کشمکش، آغاز شده است...آیا وجدان در وجود کسی نیست؟
آیا انسانیت از این سیاره مهاجرت کرده است؟
چه کسی گفته است در آتش، خشک وتر با هم میسوزد؟
چه کسی گفته است هدف، وسیله را توجیه میکند؟
آدمها عزیزند؛ آدمها بزرگند. آدمها میشود کنار هم بمانند و نگاههایشان خالی از تردید و دودلی باشد.
بیاییم دهکده زندگیمان را جارو کنیم!
آه زخمی
نویسنده: حسین امیری
اینجا، در سازمان ملل متحد تاولهایم، هر روز هزاران اعلامیه جهانی حقوق بشر به نفع دردهای من و تو تصویب میشود.
اینجا همه کابوسهایم برای محکومیت تنهایی و غربت قیام میکنند و همه جلسات، با حضور زخمهای من و تو برگزار میشود.
اینجا سازمان دردهای متحد من و توست. ما در این آسایشگاه، آینده جهان را رقم خواهیم زد؛ جهانی بدون بمبهای تاولزا، جهانی بدون زخمهای بیپایان.
ما اینجا سازمان ملل را با زخمهایمان خریدهایم.
همآوای زخمهایم که از بس با صدای گرفته صدایم زدی، گویی هیچوقت بلند حرف نزدهای، گویی شیمیایی مادرزادی!
همآوای زخمیام که بازدم آه زخمیات، خون است. با صدای گرفته فریاد بزن؛ صدای خستهات رساتر از اعلامیه جهانی حقوق بشر است و رساتر از غرش راکتها و موشکها.
ار روی صندلی چرخدارت پرواز کن، از مرزهای بسته بگذر! فریاد بزن زخمت را، فریاد بزن آرزوهای بر باد رفتهات را! فریاد تو رساست؛ رساتر از نعره مستانه سربازان وحشی تمدن میکروبی.
فریاد بزن! بگو که از بوی سیب سبز، حذر باید کرد! بگو تا بشناسند، بگو تا بدانند همه کارخانههای امریکایی و اروپایی که گاز خردل میسازند! بگو بوی هیروشیما هنوز از کردستان عراق میآید!
فریاد بزن تا گلوی خستهات خستهتر نشده! فریاد بزن؛ تو مؤذن گُردان ما بودی؛ بگو که صدایت با آواز پرندگان مهاجر همآوا بود! بگو که بلبلها به ستایش دعای توسل خواندنت میآمدند!
بگو، غزل خاموش آسایشگاه! بگو مؤذن نماز آخر تنهاییام؛ فریاد بزن!
از خاک زمین بود و خدایی شده بود
از خاک زمین بود و خدایی شده بود
از تاول و زخم مومیایی شده بود
تکرار غمی به غربت آدم بود
تصویر کسی که شیمیایی شده بود
***** خمپاره ، بمب ، خواب تو را تکه تکه کرد
سیبت رسیده بود ، خزان لکّه لکّه کرد
خمپاره ، بمب ، بوی تنت بوی خردل است
ایوان خانه منتظر کفش صندل است
امّا تمام پای تو را باد برده است
یاد تو را ، به خاطره هامان سپرده است
امروز زخم های تو هر چند کهنه است
زخم کبوتری است ، که در بند کهنه است
امروز شورۀ غزلم ، زخم های تو است
پلکی بزن ، که مقصد من ، چشم های تو است
من را ببر به زیر آوار شانه ات
روزی که کوچ کرد ، پرستوی خانه ات
روزی که بوی سیب ، فقط یک فریب بود
روزی که آسمان و زمین هم عجیب بود
روزی که باد از لچک دخترت گذشت
روزی که آب سیل شد و از سرت گذشت
از کوه های سر به فلک با دلم بگو
از زخم های روی نمک ، با دلم بگو
از رفتنی که سخت به برگشت می رسی
از بوی خردلی که به سردشت می رسی
سردشت سر نداشت که بی دشت مانده بود
وقتی قطار فاجعه برگشت ، مانده بود
مردی که بر جنازه زن زار می زند
عکس کسی که مشت به دیوار می زند
با من بگو ، تو از آن شب چه دیده ای ؟!
وقتی نفس زخاک حلبچه کشیده ای
تاول زدی بر زخم فقط سرفه می کنی
با این همه قفس پرند ه چه میکنی؟
امروز سوژه غزلم بی کبوتر است
پرواز کن که بال پریدن میسر است
پرواز کن و گرنه به کپسول زنده ای
پرواز کن ز خاک زمین ، تو پرنده ای
حقّ تو زندگی ست ، ولی مرگ بهتر است
وقتی که قرص قیمت خون برادر است
حالا تو ماندی و فقط درد می کشی
من را به غربت و غم یک مرگ می کشی
گفتند صبر می کنی و خوب می شوی
من قول می دهم که تو ایوب می شوی
لعنت به آنکه روز تو را شب کشید و رفت
او که ندید حال تورا ، شب دوید و رفت
شرمنده ام که زخم تو درمان نداشته
خالی است سفره های دلم نان نداشته
دیگر سکوت می کنم و غصه می خورم
باور کن آی مثل تو من هم کبوترم
بال شکسته را به تو تقدیم می کنم
این شعر خسته را به تو تقدیم می کنم
روز ویران شدن روح
گستاخی انسان در مقابل سرنوشت را میتوانی تماشا کنی.
شرح کامل خفقان را در صفحات آشفته دنیا مینگارند. این دستهای مهیب، گلوی نافشرده آدمی را نشانه رفتهاند.
روزگار، روزگار مرگ است و محکومیت.
همه جا بویناک از بادهای مسموم است که از سمت مغرب میوزد.
خورشید، سُرفه کنان، از غبارها طلوع میکند. چنگی سخت را در گریبانت حس میکنی. زخمهایت را هیچ وقت نمیتوانی بشماری. دلت برای پنجرههای مجاور تنگ است.
هوای معطّر صبح، سالهاست که از نوازش نفسهایت فارغ است. گلویت را که میسوزد، چون دریچهای به یک سمت ناشناس وامیکنی. در چشمانت دردی است که استوارترین صخرهها را خُرد خواهد کرد. به رنج بزرگت تکیه میدهی و آرام بلند میشوی؛ آن قدر بلند، که میتوانی بیرون وجودت را هم ببینی.
شرم، چون تیغ بی رحمی در سینهات فرو میرود، قلبت را میشکافد و چشمهایت را و دهانت را از خون میآکند. قربانیِ خیرهسری جهان شدهای؛ قربانی گستاخی انسان در برابر سرنوشت.
روز تلخ، روز ویران شدن روح در چنگال حریص آدمی. این روز تلخ را بارها فرو خوردهای و مثل بعضی وحشی، زیر دندان مزه مزه کردهای. آن سوی تو را هیچ پنجرهای نمیشناسد. هوای مسموم، ریههایت را درهم میکوبد. در جایت نشستهای، اما کسی به ناگهان در تو بر میخیزد، مینشیند، بر خاک میغلتد، بر سر میکوبد، بر صورت میزند، اما تو همچنان درجایت نشستهای. هوای ریههایت ابری است. زجری کُشنده در رگهایت جریان دارد. گذشتههایت چون سپاهی خروشان از مقابلت میگذرند. روزهای آرامش و هیجان، روزهای عشق و عطش، چون نسیمی پاک، پشت خاکریزها جریان داشتی. یَله بودی در تمام کرانهها، اما خشم یک انفجار، گریبانت را تا امروز رها نکرده است. بویی وسیع و تلخ در دهانت پیچید و در چشمهایت خروشی مرگبار برخاست. تو هیچ وقت از جایت بلند نشدی، اما کسی همچنان از درونت بر میخیزد و به خاک میافتد. هوای سمیات را نفس میکشی. چشمهایت در کاسه نمیچرخند. این بار اما تو در جایت نیستی. خودت ـ آری خودت ـ در خاک میغلتی. دیگر هیچ گاه کسی از درونت برنخواهد خاست.
در سرگیجه بنفش پاییز
آنان به گلها، پاییز تزریق میکنند.
آنان بنفشهها را در خواب باغچه، به خاشاک تبدیل میکنند.
آنان سینه ابرها را مسلول میکنند.
تا برای همیشه در حوضچه آسمان، بر پنبههای خونی تبدیل شوند.
آنان به جای لالههای «حلبچه»، نقطهچین لکههای خون میکارند.
آنان در «فاو» نیلوفرهای آبی را در سرگیجه بنفش پاییز، پرپر میکنند.
ریشههای آنان از چشمهای «انسانیّت» داخل میشوند و به دور استخوانهای سینه «مظلومیّت» میپیچند.
آنان میخواهند ماهی قرمز قلبهای عاشق را در تنگ شکسته سینهها حبس کنند، آن قدر که در عطش بی دریایی بخشکند.
آنان با بهار تا آخرین برگ میجنگند.
آنان میخواهند ریشهها را تا قلب زمین بسوزانند.
آنان میخواهند زمین را به یک تخت سرد فلزی، برای خود تبدیل کنند.
آنان با نَفْسِ رویش دشمنند.
روزی ریشههای نیمه جان به پا میخیزند و آن قدر گلوی آنان را میفشارند تا به کاغذی مچاله در حافظه زمین تبدیل شوند.
آنان مثل نفسی بر نیامده در گلوی زمینگیر کردهاند.
هرجا که پا میگذارند، تاول از تن خاک میروید و دستانِ درختها ترک ترک میشود.
اما «بهار» دیر نمیکند.
دیگر هنگام آن رسیده است که آنان بگریزند...
سرطان عصیان
جرأت انسان به اوج جنون رسید و زشتی زاییده خویش را به فراموشی سپرد.
انسان تفالهای شد که در خویش مدفون میشد و بوی تعفن او ماسیده در مردابهای آرزو، موج میزند.
و بمب اتم، بنیاد ذرات بنیادی زندگی را بر باد میداد.
انسان، دستخوش خوی خون آشام خویش و خفّت و خیرهسری نوین و نمادین و نهادینه شده نَفس میشد و مبهوت فرمولی که فقر را در آستانه ترقی به ارمغان میآورد.
انسان قرن نوین، این میکروب منتشر شده در قفس تاریخ، این بار به شکل تازهتری کشنده میشد!
ارزانترین مرگها در دکههای پیشرفت و ترقی، به فروش میرفت.
بمبهای شیمیایی در راه بود، میآمد تا پوست تبسم، تاول بزند.
میآمد تا مهربانی دچار سندرم نفرت شود.
میآمد تا «موتاسیون» محبّت، در لابراتوارهای کینهتوزها به وقوع بپیوندد.
انسان به اوج جنون گاوی میرسید.
انسان به انتهای افتخار انتقام رسید؛ به لحظهای که هیچ واکنشی جز مرگ، قادر به خنثی کردن آن نبود، که هنوز که هنوز است، بوی آواره اجساد بچههای حلبچه، در مشام بنفشهها و لالهها تهنشین شده است.
عامل سیانور، گاز خردل، میکروب وبا «باسیل» بلا، «کوکسی» کوتاهی عمر، اسپریلهای استاندارد مرگ، به استقبال آواز خوش از دور شنیدن انسان مدرن میآمدند.
بمبهای شیمیایی و انسانهایی که در این سرطان سرسامآور دست و پا میزدند و پاشنه احساس خویش را بر ملافههای بوی کافور گرفته میکوبیدند و در زیر ماسک تاولهای متلاطم، نفس میکشیدند.
بمبهای شیمیایی و ضجّه جوانانی که با نفس گلوگیر خویش دست و پنجه نرم میکردند؛ بمبهای میکروبی، بمبهای عصیانی، بمبهای شیطانی.
کدام حقوق بشر بود که برقراری رابطه با بیعاطفگیها و درنگ را جایگزین منشور زندگانی کرد. موج جدید مرگ آمد و آمد و آمد و درست در ایستگاه قرن بیست و یکم، به سختی تمام لحظهها را گرفت.
موج جدید مرگ آمد و آمد و آمد و انسان گریخت و گریخت و گریخت، اما درست در جهت برخورد با متروی مرگ.
موج جدید مرگ آمد و آمد و آمد تا قیمت یک اُنث کرکس، به بالاترین مقدار خود در طول تاریخ برسد.
ای کاش میشد که در این هیاهوی حیرتانگیز و همهمهزا، فکری برای انسان رمیده از موج جدید مرگ کرد!
ای کاش میشد سرطان عصیان را درمان شیمیایی کرد!
ای قربانیهای خاموش...
خون هم از دماغ کسی نیامده بود؛ حتی یک قطره!
شهر، ساکت و آرام، زیربار عظمت هدیههای شرق و غرب، دفن شده بود.
معدود باقی ماندههایی که از هدیههای غربیها و شرقیها استشمام نکرده بودند، تعریف کردند که:
نخست یک صدای انفجار خفیف شنیدهاند و بعد، دود و بعد، دیگر هیچ.
حتی صدای خروسها هم خفه شده است. زیر آفتاب داغ تیر، شهری که دیگر صدایی از آن بلند نمیشود، لم داده است و به عظمت لحظهها فکر میکند.
دیروز همین جا، داخل خیابان اصلی شهر، بچههایی بودند که سرشار از شادی، به دنبال یک توپ میدویدند و حالا، این جا و آن جا، جسد هرکدام شان خودنمایی میکند؛ بی قطره خونی!
راستی! چه کسی باید جواب این جنایت را بدهد؟
ـ خلبانی که دکمه پرتاب بمب را فشار داد؟ او که میدانست با پرتاب هر بمب شیمیایی، به جای یک نفر، صدنفر را هدف گرفته است.
ـ تکنسینی که بمب را داخل بدنه هواپیما جاسازی کرد؟ او که خودش ماسک ضدگاز زده بود، مگر نمیدانست مردمی که این بمبها روی سرشان ریخته میشود، ماسک ضدگاز ندارند؟
ـ فرماندهای که دستور استفاده از سلاحهای شیمیایی صادر کرد؟ او که خوب میدانست اینها چه بلایی بر سر سربازانی که حتی ماسک هم دارند، میآورد؛ چرا فرمان استفاده از آنها بر علیه مردم غیر مسلح صادر کرد؟
ـ رییس جمهوری که فرمان توقف اراده یک ملت را امضاء کرد؟ او که خوب میدانست...
ـ شرکتی که این سلاحها را به استفاده کنندگانش فروخت؟ آنها که خود، عواقب دستساختههای خود را میدانستند!
به راستی چه کسی مسؤول است؟
این قربانیهای خاموش، همیشه چشم به این دوختهاند که زمانی مشخص شود چه کسی مسؤول مرگ آنهاست، چه کسی چنین مرگی را برایشان رقم زد؟
طرفداران صلح، یا...؟
سرفهها امانش را بریده است.
تیتر روزنامه را چندبار از نظر میگذراند،
اما سرفههای پیاپی، قدم نگاهش را چنان تاب میدهد که رژه کلمات در برابر چشمان به خون نشستهاش نامفهوم میشود.
دستمال مرطوبی را جلوی لبهای ترک خورده و خشکیدهاش میگذارد تا شاید دمی بیاساید و در لحظههای توقف سریع سرفههایش، سطر روزنامه را بخواند «شورای امنیت سازمان ملل...» سرش به شدّت بالا و پایین میرود و سرفههای بی امان، آرامشش را به هم میریزد اگرچه آخرین سرفه، نوید سکوتی کوتاه است، امّا گلویش چنان میسوزد که در همین فرصت اندک نیز اشک بر گونههایش جاری میگردد.
ماسک اکسیژن را روی دهان و بینیاش میگذارد تا طراوتی مصنوعی، نبضهای زخم خوردهاش را در بر گیرد. شعر دلخواهش را نمیتواند حتی زیر لب با زمزمهای سوزناک زمزمه کند؛ هنوز ردیف واژهها از تونل حنجره بیرون نیامده، قطار سرفهها به سرعت سرکشیده و بر آواز نخواندهاش آوار میشود. در ذهن خستهاش آنچه را نمیتواند بر لب بخواند، میگذراند.
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست»
و با زحمت، روزنامه را در برابر دیدگانش میکشاند تا خبر ناتمام را به پایان برساند:
«شورای امنیت سازمان ملل، سازندگان و استفاده کنندگان سلاحهای شیمیایی و میکروبی را در جنگ عراق علیه ایران محکوم کرد.»
غنچه لبخند، چهره بهاریاش را شکوفا میکند، گرچه به پلک بر هم نهادنی، توفان سرفههای سخت، نگاهش را خزان زده میکند. تصاویر، روی ریل خاطراتش چون برق میگذرد. خبرهای برجسته زمان جنگ را به خاطر میآورد:
«اروپا، بزرگترین فرستنده تسلیحات شیمیایی به رژیم بعثی عراق»
«آمریکا، مهمترین تأمین کننده منبع درآمد جنگ عراق»
«طرفداران صلح بینالملل، آتش افروزان جنگ ویرانگر!»
... و پرستار، ماسک اکسیژن را که به سویی پرت شد، دوباره بر صورتش میگذارد. نفسهایش به شماره افتاده، در تاریک و روشن پلکهایش که به سرعت روی هم میافتد، دوباره میخواند:
«طرفداران صلح بین الملل، آتش افروزان جنگ ویرانگر!»
شناسنامه درد
زمانه خواست تو را «ماضی بعید» کند
«ضمیر غایب مفرد» کند، «شهید» کند
شناسنامه درد تو را کند تمدید
تو را اسیر زمین، مدتی مدید کند
به دستمال نسیم آمدهست، این پاییز
که زخمهای اناریت را سپید کند
میان بُقچه عطرش نشد که دختر باد
سپیده دم گل زخم تو را خرید کند
زدهست خیمه بر این باغ، ابری از اندوه
که ردّپای تو را نیز، ناپدید کند.
زمانه بافت لباس عزا به قامت تو
که خود تهیه اسباب روز عید کند
زمانه خواست که در خانقاهِ تاولها
تو را مُراد کند، درد را مرید کند...
کنون زمانه شاعر چه از تو بنویسد؟
خدا نصیب غزل، مصرعی جدید کند
حدیث توست اگر قصه سازد از «منصور»
مقام توست اگر وصف «با یزید» کند
خدا نخواست، سرت را فقط بگیرد، خواست،
که ذرّه ذرّه تمامِ تو را شهید کند...
پای بمبهای شیمیایی آمریکا به همه جا باز شده است!
قطعنامهها، یکی یکی مثل قارچ، سر بیرون میکنند. منع سلاحهای شیمیایی، منع سلاحهای اتمی، منع سلاحهای میکروبی؛ همه چیز منع میشود. دیگر کسی کشته نخواهد شد. اما همه این خیالها، روی چند ورق کاغذ است که در پروندههای قطور خاک گرفته سازمان ملل، خاک خواهند خورد.
همه چیز عادی است؛ درست مثل روز اول. حالا همه شهرهای جهان، هیروشیماست. همه جا مثل ویتنام است. همه جا بوی حلبچه میدهد. پای بمبهای میکروبی آمریکا، به همه جا باز شده؛ عراق، افغانستان بوی الکلهای تند آمریکایی دارد خلیج فارس را، خاورمیانه را، دنیا را خفه میکند، آمریکا دارد...
خواب جهانیان عمیق شده است
هنور سرفههایشان، بوی خون میدهد؛ بوی خردل، بوی سیب، بوی زخمهای تازه میدهد. رد تاولها را که بگیری، به آسمان هفتم میرسی.
این همه مظلومیت، لابهلای دالانهای تو در توی دادگاه لاهه، گم شدهاند.
این همه سرفه، زیر خروارها غبار، پنهان مانده است.
کپسولهای اکسیژن را هیچ کس پر نخواهد کرد. آنقدر خواب جهانیان عمیق است که صدای سرفهتان، پلکی را تکان نخواهد داد.
زخمهای پنهان شما را بر کدام قاب باید تصویر کنیم؟
دنیای ریا
اسلحههای پیشرفته، در بازارهای جهانی بیشتر از شکلاتها پخش شده است. قیمت گلولههای سربی، ارزانتر از جهان آدمها شده است.
فقط سود چند دلاری شرکتهای چند ملیتی است که تعیین میکند کدام خاک، مستعد جنگ است؛ کدام زمین، باروریاش را با موشکهای نیتروژنی و اتمی و میکروبی جشن بگیرد.
دنیا میخواهد با سلاحهای میکروبی، مبارزه کند؛ برای همین، بدنش را با بمبهای شیمیایی و میکروبی نشان گذاری میکند. برای همین، هر روز، هزاران کلاهک هستهای را در سراسر دنیا ساخته میشود.
در هیاهوی رسانهها
یاران آتش
طبیعت سالم موهبت پروردگار به همه مخلوقاتش است. گاه، اصحاب شیطان و یاران آتش، رویش و شکوفایی را بر بندگان تحریم میکنند، تا شاید سرپوشی بر ذلت و حقارت خود نهاده باشند!
انسان، قوه ابداع را از خالق خود وام دارد.
همچنان که از بال، هم میشود صعود کرد و هم در مسیر سقوط بال زد؛ گاه، انسان، این ودیعه الهی، این ابتکار خدادادی را در مسیر زوال و تباهی به کار میبرد. افسوس که گاهی طبع شیطانی غالب میشود و از علم، در جهت کشتار مخلوقات و نابود طبیعت، بهره گرفته میشود.
نفرین بر غریزههای شیطانی!
مرداب، فضای پرورش را بر گل تنگ میکند و اجازه تداوم به گیاهان رو به آفتاب را نمیدهد؛ آنچنان که سلاحهای میکروبی، زوال طبیعت را آرزومند است.
نفرین ـ نه نفرین بر سلاح شیمیایی و نه بر هیچ ابزاری که به دست بشر ساخته میشود ـ بر آن غریزه شیطانی که استعمار را خواهان است و نابودی همه چیز را. آن روح ابلیسانهای که تنها سفارش «خود» است، به قیمت نابودی دیگران و به قیامت از بین رفتن همه چیز جز خود!
بنیانگذار سلسله نابودی
صدای سرفه جانبازان، حماسیترین فریادی است که علیه کاربردِ این سلاحها در گوش زمان طنینانداز است. تاولهای پوست هر جانباز، امضای اعتراض طبیعت در برابر استفادههای شیطانی از این سلاحهای مرگبار است.
باشد که نسل ملخهای مهاجم را به این باغ باشکوه انسانیت قطع کنیم و خوشههای زندگانی را تقدیم فرزندان آدم!
یک روز برای این همه تاول؟
چه سخت است هجوم شیمیایی کینههای بزرگ، برای شکستن بال پروانهها؛ آنگاه که منطق، جای خود را به سمّ تلخ انتقام میدهد!
چه سخت است نفس کشیدن در فضایی که با شعاع نامردمی آمیخته است، وقتی تنفس با ریههای مرگ، پایانِ کبوتران بیگناه میشود.
کدام محکمه فریادرسِ کوکان حلبچه و هیروشیما خواهد بود؟
یک روز در سال، برای این، همه تاول کم است؛ این همه تاول که لحظه به لحظه و نسل به نسل، در خون بیگناهان، فریادگرِ دانش بیتقوای قابیلیان است.
سکوت مدعیان
چه کسی پاسخگوی مرگ دسته جمعی پرندههاست، وقتی قانون، تنها برای خودیهای شیطان نوشته میشود و بیکسان غریب، به جرم غریبی، هیچ قانونی را نجاتبخش خود نمییابند؟
از امروز به بعد، بزرگترین قرارداد ماهیان، با آب بسته خواهد شد:
که زخم بر بدن سرخ ماهیان ممنوع
که چنگ بر بدن صاف آسمان ممنوع
دگر عبور نَفَسهای شیمیایی بس
هجوم تاول از امشب به کودکان ممنوع
پایان شب سیه
امروز، تک سرفهها و خس خس نفسهای زمینیان، آمده است تا تاریخ را دوباره بنویسد:
هرگز مباد، دست کسی خون عشق را
آلوده بر شعاع دل ناکسان کند
باید کسی زِرَه برسد مثل آینه
ما را دوباره با دل هم مهربان کند
مبارزهای بیحاصل با وسعت ایمان
گُلْ ـ بیپناه، گوشه ایوان نشسته بود
افتاد بین کوچه از آن سو پرندهای
آنگاه، بمب خوشهای و گاز سبز رنگ
گُل را کنار وسعت گلدان شهید کرد
گُلهای باغچه، نَفَسِ سرخشان گرفت
این گاز سبز رنگ چه میخواهد از زمین
بعضی درختها تنشان لکه لکه شد
بعضی درختها دلشان تکه تکه شد
فردا ـ همین که برگ زِ هَر شاخه میدمید
تصویر تاولی به تن خویش میکشید
این هدیه خزان به تمام درختهاست
پایان رسید قصه و در کوچه باغها
کودک نوشت: مرگ بر این گاز زرد رنگ
پیامهای کوتاه
ـ آلوده کردن نفسِ کبوتران عاشق، پرواز را از یاد نمیبرد، وسعت آبی آسمانِ ایمان در تورِ هیچ صیادی نمیگنجد.
مرد؛ سرفه؛ تاول
سرفهها، گلوی خاک را میخراشند؛ وقتی که بادهای مسموم، انسان را رعایت نمیکنند.
از تو میگویم که حقیقت انسانیات را به کف گرفته بودی در خاکریزهای دفاع و نفسهای مردانهات، اکنون محتاج هوای کپسولهاست. از تو میگویم که سلولهای جانت را تاولهای بغض و ناجوانمردی، احاطه کرده است. شبهای طولانی رنجت را واژهها تصویر نمیتوانند.
رفته بودی تا برای کوچههای مشوش دلهامان، آرامش هدیه بیاوری که پیکرت در محاصره تنورهها آتش شیمیایی، به تاول نشست. ای مرد! حالا ما ماندهایم و شرمساری ابدی چشمانمان. ما ماندهایم و خاطره کبودی لبهایی که شقایق زمزمه میکند و لاله میسراید. ما را ببخش، اگر حضور اسطورهای نگاهت را آنچنان که باید، سپاس نمیتوانیم.
از هیروشیما تا حلبچه و سردشت
در چنین سکوت پرهیاهویی، تنها رنج بشریت است که هر روز، گستردهتر میشود و عدالت و دموکراسی، مفاهیمی هستند که تنها در فرهنگهای لغت، هستی مییابند و در این گیر و دار، تنها انسانیت است که به خاطر آورده نمیشود.
من از زخمهای شعلهور میگویم
من از زخم شعلهور دلهایی میگویم که دست بیوجدان ستم، به هیزمش یاری کرده و فرمان داده است و وسعت این همه شقاوت را بر تپههای خاکستر میگریم.
ستارههای تاول زده
روزگاریست که ذرات اکسیژن در هوا را میبینم که چفیهای روی دهان گرفته، داد میزنند: گاز؛ گاز؛ گاز!
روزگاریست، گلبولهای سپید خونم، لباس سپید درآورده و لباس عزا پوشیدهاند؛ میگویند، همین روزها سالگرد غروب ستارهایست که هنوز شش ماه از اولین گریهاش نگذشته بود که آخرین بار گریستن و تاول زد و مرد.
روزگاریست که ستارههای تاول زده بر آسمانم باریدهاند.
آخرین خاکریز
میخواهم تحصن کنم. جنگ تمام شد؛ ولی دشمن، آتش بس را رعایت نمیکند. چند روز است پشت دروازههای قلبم، زیر و پیاده کرده و بر بلندیهای اعصابم مسلط شده است. مدتی است دشمن، هر شب پاتک میزند. بچهها! عقبنشینی کنید؛ مقاومت نکنید؛ این قلب، در محاصره است. جان خودتان را نجات دهید؛ کار این خاکریز هم تمام است.
فلسفه حیوانی بشر
روح شبزده بشر، در هیأت تاولی تمام، بدن کودکی را گرفت که آمده بود، تازگی احساسش را تجربه کند.
این بمبها، از عناصر و عوامل شیمیایی ساخته نمیشوند. مواد اولیهشان، دل سیاه فلسفه حیوانی بشر است و تفکر تنازع بقای جنگل مغرب زمین.
خیلی وقت است شهید شدهای
اگر بوی گریههایشان را نمیشنوی، به خاطر بلندی صدای سرفههایت است. آن لوح تقدیر که دستت دادهاند، شهادت نامه است.
دیر و زود دارد و سوخت و ساز.
باید بسوزی؛ فقط به جرم پایمردی و چه گناه بزرگیاست بودنت، وقتی مرد باشی و باشی!
در تحلیل تاولهایت، درمیمانم
برای از تو گفتن، بهانه لازم نیست. اما چه کسی میتواند فلسفه زخمهای تو را تفسیر کند؟!
تاریخِ ریههای مندرسات، در کدام کتاب میگنجند؟
صدای زیرت، وقتی در گلو نفس تازه میکند، تمام آرامشم را درهم میریزد.
در تحلیل تاولهایت، درمیمانم و تو ذره ذره میروی؛ تبخیر میشوی، همه خودت را در چمدانی کوچک میریزی و مرا با خاطراتی که در خیال نمیگنجد، آب میکنی.
آب میشوم در آتشی که دور از چشم قراردادهای بینالمللی، در گوشه و کنار سرزمینم ماند و ریشههای ترد زندگی را بلعید.
آب میشوم در آتشی که خنده را خاکستر کرد و ذهنم را از هق هقی مداوم انباشت.
میمانم، در قساوت دستهایی که گاز خردل را و طاعون و سیاهزخم و سرطان را به اکسیژن، سنجاق کردند و به سمت ریههای بیگناه خاک فرستادند.
میمانم، اینجا کجای قیامت کبراست و من در کجای این حادثه بزرگ ایستادهام.
میمانم در این که چرا باید دستهای متخاصم مرگ را به متن بازیهای کودکانه شلیک کنند تا بعد از جنگ، در لابهلای آرزوهای بزرگسالی جا بماند و آنها را نقش برآب کند؟ چرا باید مرگ، به جای زندگی، در برگهای بهار نارج و سیب و زیتون بپیچد و در درزهای در و پنجرهها حبس شود تا او را که دری روبه فردا میگشاید، به دیروزی شوم برگرداند؟ میمانم، با ترسی مداوم از آینده فرزندان آدم؛ آیندهای سیاه که فرآیند پیشرفتی کورکورانه است.
پیش از این، در تفسیر شمشیر مانده بودم و اینکه چرا آن مرد، با شمشیر میآید؛ اما حالا میفهمم که شمشیر، منصفانهترین سلاح آفرینش است و آن مرد، جنگ برابر را و زخم در مقابل زخم را خوب میفهمد.
زندگی در وضعیت قرمز
با پایان انفجارها و پرواز سهمگین هواپیماها بر فراز شهرها و پایان رژه تانکها و شلیک بیفاصله خمپارهها، جنگ پایان مییابد و دیگر گلولهای شلیک نمیشود.
با پایان وضعیت قرمز و آژیرهای آن و هجوم بیامان مردم به سوی پناهگاهها و اعلام آتش بس، جنگ تمام میشود و زندگی به حالت عادی برمیگردد؛ بیهیچ واهمهای از وضعیت قرمز؛ چرا که دیگر جنگ تمام شده است؛ اما...
زندگی برای بعضی، همیشه در حالت جنگ باقی میماند و گلولههای نامرئی، پس از سالها، هنوز به سینههایشان شلیک میشود؛ بیهیچ آژیری و بیهیچ پناهگاهی و بیهیچ صدایی؛ جز صدای سرفههای پیاپی و بیامان، که صدایش در این دنیای آرامش میپیچد و شاید خاموش میشود.
منابع :
اشارات - تیر 1386، شماره 98
اشارات - تیر 1383، شماره 62
اشارات - مرداد 1385، شماره 87
http://www.hawzah.net
http://www.poushpar.org
/خ