نویسنده: سعید حیدری
آدمهای خاص
پسرم در اتاق با مادرش صحبت میکرد. من هم حرفهایشان را میشنیدم. ظاهراً چند تا از بچههای مدرسه در مورد شغل پدرشان لاف زده و گفته بودند که پدرشان از مدیران عالی رتبه هستند و از باب هم پرسیده بودند که پدرش چه کاره است؟ باب در حالی که سعی کرده بود نگاهش به نگاه آنها نیفتد، گفته بود: پدرم فقط یک کارگر معمولی است. همسرم صورت پسرم را بوسید و گفت: «باب! باید مطالبی را برایت توضیح دهم. کارگر معمولی چه طور کسی است؟ در همه صنایع سنگین در همه مغازهها، در کارخانهها، هر جا که خانهای میبینی، هر جا که خطوط برق میبینی یادت باشد که کارگرها و متخصصین معمولی این کارها را انجام میدهند.درست است که مدیران، میزهای قشنگ دارند و در تمام طول روز، پاکیزه هستند و پروژههای سنگین را طراحی میکنند ولی برای اینکه رویای آنها به وقوع بپیوندد، باید کارگرهای معمولی دست به کار شوند.
اگر همهی رؤسا کارشان را ترک کنند، باز هم چرخهای کارخانهها همچنان میگردد، اما اگر کسانی مثل پدر تو سر کارشان نروند، کارخانهها از کار میافتند. این قدرت کارگران معمولی است که کارهای بزرگ را انجام میدهند، در حالی که بغض کرده بودم، وارد اتاق شدم.
چشمهای پسرم از شادی برق میزند. او با دیدن من از جا پرید و بغلم کرد و گفت: پدر! از اینکه پسر تو هستم، افتخار میکنم چون تو یکی از آدمهای مخصوصی هستی که کارهای بزرگ انجام میدهد.
شرط عجیب استخدام
جوانی برای مصاحبهی استخدامی وارد اتاق رئیس شرکت شد. رئیس شرکت از او پرسید: مخارج تحصیل شما را چه کسی پرداخت کرده؟ جوان گفت: وقتی یک سال داشتم، پدرم مرد و مادرم تمام هزینهی تحصیلم را پرداخت کرده است.رئیس پرسید: مادرت کجا کار میکرد؟ جوان گفت: مادرم کارگر رختشوخانه بود. رئیس از جوان خواست تا دستهایش را نشان دهد. دستهای جوان نرم و سالم بود. رئیس پرسید: آیا تا به حال در رختشویی به مادرت کمک کردهای؟ جوان گفت: هیچ وقت.
مادرم از من خواسته بود که فقط درس بخوانم. رئیس گفت: امروز وقتی به خانه برگشتی، دستهای مادرت را تمیز کن و فردا نزد من بیا. جوان وقتی به خانه برگشت، دستهای مادرش را در دست گرفت تا آنها را تمیز کند. همینطور که این کار را انجام میداد، اشکهایش سرازیر شد.
اولین بار بود که متوجه شد دستهای مادرش چقدر چروکیده و کبود است. محل کبودها چنان دردناک بود که با تماس دست پسر، مادر از درد میلرزید. کبودیهای دست مادرش قیمتی بود که او برای تحصیل فرزندش پرداخته بود. آن شب بعد از خوابیدن مادر، پسر همه لباسها را شست.
فردا وقتی به دفتر رئیس رفت. رئیس پرسید: امروز چه احساسی داری؟ جوان گفت: اکنون وجودم لبریز از عشق مادرم است. امروز زحمات و درد و رنج او را درک میکنم. امروز میفهمم کار کردن چقدر سخت است. امروز قدر مادرم را میدانم. رئیس گفت: آفرین! این چیزیست که دنبالش بودم. میخواهم کسی را استخدام کنم که معنای قدردانی را بداند و پول تنها هدفش در زندگی نباشد.
بیشتر بخوانید: فراموشش کن، رفیق!
تنها کاری که میتوانستم انجام دهم
پیرمردی، تنها در شهر مینهسوتا زندگی میکرد. او میخواست مزرعه سیبزمینیاش را شخم بزند. اما تنها بود و کمکی نداشت زیرا پسرش در زندان بود. پیرمرد نامهای به پسرش نوشت و اوضاعاش را توضیح داد.پیرمرد در جواب نامهاش تلگرافی از پسرش دریافت کرد که در آن نوشته شده بود: پدر! به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کردهام. چهار صبح فردا، دوازده مأمور و افسران پلیس محلی تمام مزرعه را زیر و رو کردند اما اسلحهای پیدا نکردند. پیرمرد نامهای به پسرش نوشت و اتفاقاتی را که روی داده بود، به او گفت. پسرش در جوابنامه پدر نوشت: پدرجان! حالا برو سیبزمینیهایت را بکار، این تنها کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام دهم. منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، یک مشت شکلات، قم: یاران قلم، چاپ اول.