نویسنده: سعید حیدری
راز جعبه کفش
زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند؛ آنها هیچ چیزی را از هم مخفی نمیکردند مگر یک چیز و آن جعبه کفشی بود در بالای کمد که پیرزن از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد. پس از سالها پیرزن به سختی بیمار شد و چون امیدی به بهبودی نداشت، تصمیم گرفت راز جعبه کفش را به شوهرش بگوید.از او خواست تا جعبه را باز کند. داخل جعبه دو عروسک و 95 هزار دلار پول بود. پیرزن گفت: مادر بزرگم هنگام ازدواج نصیحتی به من کرد و گفت هر وقت از دست شوهرت عصبانی شدی، سکوت کن و یک عروسک بباف. همسر زن وقتی 2 عروسک در جعبه دید، اشک در چشمانش حلقه زد و با خود گفت: پس در تمام این سالها همسرم فقط دوبار از دست من عصبانی شده، سپس در مورد 95 هزار دلار پرسید. زن گفت: عزیزم! این پولها را از راه فروش عروسکها به دست آوردهام.
شاخه گل رز
پیتر در فضای مجازی با دختری آشنا شد. بعد از گذشت دو ماه، علاقه زیادی به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: میخواهم رازی را به تو بگویم. راستش من از کودکی فلج بودم و قیافه خوبی هم ندارم. بابت این دو ماه از تو معذرت میخواهم. پیتر گفت: اشکالی ندارد. مهم نیست، من ناراحت نیستم دختری که تمام اخلاقیاتش با من میخواند فلج باشد. من تو را میخواهم و دوستت دارم.دختر با تعجب گفت: یعنی تو هنوز هم میخواهی با من ازدواج کنی؟ پیتر با قاطعیت گفت: هیچ وقت این قدر مطمئن نبودم، میخواهم همین امروز تو را ببینم. دختر قبول کرد و پیتر همان روز با ماشین قدیمی و یک شاخه گل رز به محل قرار رفت. بعد از چند ساعت، یک ماشین مدل بالا که آخرین دستاورد شرکت بنز بود، کنار پیتر ایستاد.
بیشتر بخوانید: شاخه گل
دختر شیشه را پایین کشید و پیتر مات و مبهوت مانده بود که دختر گفت: سوار شو زندگی من. پیتر با تعجب گفت: مگر تو فلج و زشت نبودی؟
آن دختر، آنجلینا نبت، دهمین زن ثروتمند دنیا بود که بعد از این جریان در مطبوعات گفت: هیچ وقت نمیتوانستم شوهری انتخاب کنم که مرا به خاطر خودم بخواهد. همه از وضع مالی من خبر داشتند.
بنابراین تصمیم گرفتم با یک ایمیل گمنام وارد دنیای مجازی شوم. سه سال طول کشید تا من پیتر را پیدا کردم.
در این مدت به هر کسی که میگفتم فلج هستم، با ترحم مرا رد میکرد. میدانم واقعاً برای هر کسی سخت است که با یک آدم فلج ازدواج کند اما پیتر یک فرشته است.
کدام را انتخاب میکنید؟
یک شرکت بزرگ برای استخدام، آزمونی را برگزار کرد که فقط یک سؤال داشت. سؤال این بود: فرض کنید در یک شب طوفانی و سرد در حال رانندگی هستید، ناگهان در کنار جاده سه نفر را که منتظر ماشینی هستند میبینید.یک پیرزن که حال بسیار وخیمی دارد، پزشکی که قبلاً جان شما را نجات داده و همسر رؤیاهایتان. شما فقط میتوانید یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب میکنید؟ از 20 نفری که در آزمون شرکت کرده بودند، شخصی استخدام شد که دلیلی برای پاسخش نداده بود.
او نوشته بود: سوئیچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم با همسرم منتظر آمدن ماشینی میشویم.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.