شادی کودکانه
از پنجره بیرون را نگاه میکردم. باران چند ساعت پیش چالهای را در کنار خیابان پر از آب کرده بود. در کنار خیابان پسر 4 سالهای را دیدم که با شادی و هیجان بسیار از میان چالهی گلآلود آب به این طرف و آن طرف میپرید و آب به سر و رویش میپاشید.چنان با شور و هیجان بازی میکرد که گویی جهان را در اختیار داشت. مادرش کمی دورتر با لذت به پسرش نگاه میکرد. گویا پسرش دنیای جدیدی را کشف کرده بود.
این صحنه زیبا و ساده و برخورد آن مادر، تجربه جدیدی از شادی را برایم رقم زد و تأثیر عمیقی بر من گذاشت. فهمیدم برای شادی و زندگی کردن نیازی به هزینههای بالا نیست، شادی در کنار ما است فقط باید از کنارش بیتوجه نگذریم.
طولی نمیکشد که کلمات، لبان تو را ترک میکنند و برای همیشه گم میشوند. در این زمان دیگر هیچ کاری از دستت برنمیآید. پس هر گاه خواستی سخنی بگویی، ابتدا اطمینان پیدا کن آنچه میخواهی بگویی از سکوت بهتر است، در غیر این صورت، ساکت بمان. اگر این قانون ساده را رعایت کنی، هرگز از گفته خودت پشیمان نمیشوی.
مهار خشم
دختر جوانی، با ناراحتی نزد استادش آمد و گفت: «در یک مشاجره لفظی، حرف های تند و زشتی به دوستم زدم که از کردهی خود پشیمانم. چگونه میتوانم آن را جبران کنم؟»استاد گفت:« یک کاغذ را به تکههای کوچک تقسیم کن. سپس آنها را در هوای طوفانی رها کن. » دختر اطاعت کرد.
روز بعد استاد گفت:« حالا برو و آن تکه کاغذها را جمع کن.»
دختر به دنبال کاغذها رفت اما حتی نتوانست یکی از کاغذها را پیدا کند. او ناامید به نزد استاد برگشت و ماجرا را برای او گفت.
استاد گفت: «دخترم! کلماتی که بر زبان میآوری نیز چنین هستند، طولی نمیکشد که کلمات، لبان تو را ترک میکنند و برای همیشه گم میشوند. در این زمان دیگر هیچ کاری از دستت برنمیآید. پس هر گاه خواستی سخنی بگویی، ابتدا اطمینان پیدا کن آنچه میخواهی بگویی از سکوت بهتر است، در غیر این صورت، ساکت بمان. اگر این قانون ساده را رعایت کنی، هرگز از گفته خودت پشیمان نمیشوی.»
از غرور و خودخواهی پاک شو
روزی ابوسعید ابوالخیر به یکی از شاگردانش که هنوز از خودخواهی چیزی در باطنش باقی مانده بود، گفت: «فردا به بازار برو و مقداری جگر و شکنبه بخر و در سبدی بگذار و به خانقاه بیاور.»شاگرد ابوسعید به اجبار اطاعت کرد. جوان از اینکه لباسهایش آلوده به خون و نجاست شده بود، خجالت میکشید و شرمسار میرفت. وقتی به نزد شیخ رسید، ابوسعید به او گفت: «فردا به بازار برو و از مردم بپرس که آیا دیروز مردی را که سبدی پر از شکنبه بر دوش گرفته بود دیدهاید؟»
جوان اطاعت کرد و به بازار رفت. ولی هیچ کس آن مرد را ندیده بود. وقتی ماجرا را به شیخ گفت، او با لبخندی به جوان گفت: «این تویی که خود را میبینی والا هر کس مشغول خود است. این منیت انسان است که او را بزرگ میکند و از دیگران جدا میداند.»