سه داستان انگیزه‌بخش

قضاوت عجولانه

یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. بیشتر مسافران آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود تا اینکه در یکی از ایستگاهها مردی با چند بچه سوار اتوبوس شدند. یکباره فضای آرام و
سه‌شنبه، 15 خرداد 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
قضاوت عجولانه
قضاوت عجولانه

نویسنده: سعید حیدری
 

مرگ مادر

یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. بیشتر مسافران آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود تا اینکه در یکی از ایستگاهها مردی با چند بچه سوار اتوبوس شدند. یکباره فضای آرام و لذت‌بخش اتوبوس به هم ریخت. بچه‌ها داد و بیداد می‌کردند. یکی گریه می‌کرد. مدام به طرف هم چیز پرتاب می‌کردند. یکی روزنامه را از دست این و آن می‌کشید. خلاصه اعصاب همه را به هم ریخته بودند. پدر بچه‌ها آرام روی صندلی نشسته بود و هیچ حرفی نمی‌زد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و با اعتراض گفتم: آقای محترم! بچه‌هایتان همه را آزار می‌دهند. نمی‌خواهید جلوی آنها را بگیرید؟
مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، گفت: بله حق با شماست. واقعاً متأسفم. راستش ما داریم از بیمارستان می‌آییم، مادر این بچه‌ها امروز در بیمارستان فوت کرد. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم به این بچه‌ها چه بگویم و خودم باید چه کار کنم؟ برای یک لحظه از خودم بدم آمد از اینکه این قدر بی‌رحمانه و ندانسته قضاوت کرده بودم، شرمنده شدم. با خجالت به او گفتم: متأسفم، مرا ببخشید. آیا کمکی از دست من ساخته است؟
از روی ظاهر اتفاقات نمی‌توان آن را خوب یا بد دانست. چون ما همه چیز را نمی‌دانیم و فقط وظیفه داریم در هر حال راضی و تسلیم باشیم.

قضاوت عجولانه

پیرمرد کشاورزی بود که یک پسر داشت و تنها دارائی‌اش یک اسب بود. روزی اسب پیرمرد فرار کرد. همسایه‌ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند و گفتند: عجب شانس بدی داری. پیرمرد گفت: از کجا معلوم این اتفاق، بدشانسی بوده باشد؟! هنوز یک هفته نگذشته بود که اسب پیرمرد با 20 اسب وحشی دیگر به خانه باز گشت. این بار همسایه‌ها به پیرمرد تبریک گفتند.
پیرمرد گفت: از کجا می‌دانید این اتفاق خوش‌شانسی است. فردای آن روز پای پسر پیرمرد شکست. باز همسایه‌ها گفتند: پیرمرد بیچاره دوباره بدبیاری آورده. پیرمرد سکوت کرد. چند روز بعد نیروهای دولتی برای جمع کردن نیروهای جوان برای جنگ به ده آمدند و چون پای پسر پیرمرد شکسته بود او را به جنگ نبردند. این بار مردم از خوش شانسی پیرمرد گفتند.
پیرمرد در جواب گفت: از روی ظاهر اتفاقات نمی‌توان آن را خوب یا بد دانست. چون ما همه چیز را نمی‌دانیم و فقط وظیفه داریم در هر حال راضی و تسلیم باشیم.

بیشتر بخوانید: قضاوت عجولانه

 

حکمت خدا

پادشاهی، وزیر دانایی داشت که همیشه همراه او بود و هر اتفاق خیر یا شری که برای پادشاه می‌افتاد می‌گفت: حتماً حکمت خداست. تا اینکه روزی دست پادشاه بریده شد. وزیر هم طبق عادت به پادشاه گفت حتماً حکمتی در این کار بوده.
پادشاه عصبانی شد و به خاطر این حرف، وزیر را به زندان انداخت. فردای آن روز پادشاه به شکار رفت. در شکارگاه عده‌ای به پادشاه حمله کردند و او را برای قربانی نزد خدایان خود بردند اما وقتی دیدند دست پادشاه زخمی است او را نکشتند چون یک قربانی سالم می‌خواستند. به همین دلیل پادشاه را آزاد کردند.
پادشاه خوشحال به قصر بازگشت و دستور داد وزیر را آزاد کنند. وقتی وزیر به قصر آمد پادشاه به او گفت: حالا معنی حکمت را فهمیدم. البته حکمت بریدن دستم را دانستم اما حکمت زندانی شدن تو را نفهمیدم. وزیر گفت: اگر من زندانی نمی‌شدم همراه شما می‌آمدم و حتماً من به جای شما قربانی می‌شدم.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، یک مشت شکلات، قم: یاران قلم، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط