نویسنده: سعید حیدری
یک مشت شکلات
دختر کوچولو وارد مغازه شد و کاغذی را به طرف فروشنده دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته، بهم بدی. فروشنده اجناس دختر را داخل کیسهای گذاشت در حالی کیسه را به دختر میداد، با لبخند گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش دادی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری. دختر کوچولو همان طور سر جایش ایستاده بود. فروشنده که فکر کرد دختر خجالت میکشد گفت: بیا جلو شکلات بردار. دختر نگاهی به فروشنده کرد و گفت: ببخشید میشه خودتون به من شکلات بدید؟ فروشنده گفت حتماً عزیزم! اما چرا خودت برنمیداری؟ دختر گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!مرد گفت: وقتی به من سیلی زدی آن را روی شن نوشتم تا با وزش نسیم آرام آرام آن را از دلم بیرون کنم و اثری از آن نماند. ولی وقتی به من خوبی کردی آن را بر سنگ نوشتم تا هیچ وقت فراموش نکنم.
تکهای که دوست نداری!
روزی پیتر مرد ناتوانی را دید که مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط میکند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب بفروشد و سود کند.پیتر با دیدن این صحنه، جلو رفت و از مرد نانوا پرسید: چرا چنین کاری میکنی؟ آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که فرمان این کار را به تو میدهد، برای همیشه همنشین باشی؟ مرد نانوا با بیاعتنایی گفت: من فقط برای مدتی این کار را میکنم. وقتی وضعم بهتر شد، این کار را ترک میکنم.
پیتر سری تکان داد و گفت: هر کاری که انسان میکند، کم کم جزئی از وجودش میشود و در نگاه، چهره، رفتار، گفتار و صدای آدم خودش را نشان میدهد. کم کم انسانهای دیگر هم متوجه این بخش از وجودت میشوند و از تو فاصله میگیرند و تو با آنها تنها میشوی و همه عمرت را باید با آن بگذرانی.
بیشتر بخوانید: تفکر انتقادی در داستانهای کودکان
سنگ و شن
روزی دو دوست قدیمی راهی سفر شدند. در بین راه بر سر موضوعی بحث میکردند که ناگهان بحث بالا گرفت و یکی از آنها که به شدت عصبانی شده بود، سیلی محکمی به گوش دوستش زد. مردی که سیلی خورده بود، بدون آنکه حرفی بزند، خم شد و روی ماسهها نوشت: امروز بهترین دوستم سیلی محکمی به صورتم زد.آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به دریاچهای رسیدند.
تصمیم گرفتند که کمی در آب شنا کنند. همین طور که سرگرم شنا بودند، دوستی که سیلی خورده بود، گرفتار باتلاق شد و شروع کرد به فریاد زدن و کمک خواستن. دوستش تا صدای او را شنید، با عجله خود را به وی رساند و او را با زحمت از باتلاق بیرون آورد.
مرد وقتی از مرگ نجات یافت فوراً مشغول شد و روی یکی از سنگهای کنار آب را تراشید و نوشت: امروز بهترین دوستم زندگی مرا از مرگ حتمی نجات داد.
دوست مرد که از کار او تعجب کرده بود علتش را پرسید. مرد گفت: وقتی به من سیلی زدی آن را روی شن نوشتم تا با وزش نسیم آرام آرام آن را از دلم بیرون کنم و اثری از آن نماند. ولی وقتی به من خوبی کردی آن را بر سنگ نوشتم تا هیچ وقت فراموش نکنم.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، یک مشت شکلات، قم: یاران قلم، چاپ اول.