مترجم: مجتبی فاضلی
یکی از نشانههای فکری زمان ما، بحران ژرفی است که آگاهی تاریخی نسل ما گرفتار آن شده است. در زمانهی دو جنگ جهانی، پیدایش اشکال جدید حکومتهای تمامیتخواه و تحول انقلابی در همهی شرایط زندگی که محصول رشد سریع فناوری است، گسست ناگهانی از همهی سنتهای تاریخی، ارزش دیدگاه تاریخی و مطالعهی تاریخ را برای عموم مردم زیر سئوال برده است. اما حتی در دل بسیاری از مورخان حرفهای هم شک و دودلی راه یافته است. نقدهای تند و اغلب احساسی بر روشهای سنتی مطالعهی تخصصی تاریخ- در همه کشورهای جهان غرب- وارد شده است. (2) تاریخ عمومی در اصل کل زندگی اجتماعی و فکری را، از ساختار بنیادین اجتماعی- اقتصادی گرفته تا بالاترین خلاقیتهای نبوغ انسانی، شامل میشود. بنابراین، تاریخ در مقایسهی با علوم اجتماعی، دربردارندهی درجهی بالاتری از ارتباط با زندگی و قابلیت فهم بیشتری است. به علاوه، تاریخ بیش از علوم دیگر با تحولات همیشگی وجود انضمامی همبستگی دارد. (3) یکی، از مدرسیگرایی عقیم پژوهش شکایت دارد که به سئوالهای جزئی و بیاهمیت و تخصصی شدن صرف بریده از زندگی- نشانههای انحطاطی که به یکسان هر رشتهی علمی را که سنت ادبی طولانی دارد، تهدید میکند- چسبیده است. دیگری، دلتنگ تلفیق پژوهشهای بیشمار، تکهتکه و منفرد در قالب تصویرهای تاریخی بزرگ و تأثیرگذار است؛ یکی از این واقعیت مینالد که تاریخ تخصصی دیگر نمیتواند به عنوان راهنمای زندگی، فهم درستی از زمان ما و جایگاه آن در تاریخ به دست دهد و نسبت به گذشتهی نزدیک ما که هم دهشتآور بود و هم بیمعنی، تفوق معنوی حاصل کند و محیط ما و تیرگی آیندهمان را به روشنی نشان دهد. در این نقد مدرن، یک گرایش عملگرایانهی قدرتمند، تقریباً خود را در همه جا مینمایاند. داشتن دانش تاریخی، صرفاً به منظور خود دانش، در عصر اگزیستانسیالیسم، که تاریخ زنده را تنها ابزاری برای اتخاذ تصمیمات از دل وضعیت حاضر و برای آینده میداند، دیگر بسیار بیارزش شده است. آنچه زمانی مایهی افتخار مورخ (و هر پژوهش اصیل) بود- یعنی دنبال کردن علم صرفاً به عنوان هدفی فینفسه، و منحصراً به منظور کشف حقیقت- با این تردید مواجه شده که دور از عرصهی زندگی و بینتیجه است. در آمریکا حتی مکتب کاملی از مورخان آکادمیک به رهبری چارلز ای.برد و هری المر بارنز وجود دارد (یا داشت) که پیروی از (مثلاً) رانکه را یک سفسطه بازی سادهلوحانه میدانستند که از خود محصورسازی پژوهشگر در «برج عاج» حکایت میکند که هیچ ربطی به دانش تاریخی به عنوان هدفی فینفسه ندارد و بر این اساس آن را محکوم و رد میکردند. آنان در عوض در هر کار پژوهشی خواستار یک فایده عملی نیرومند هستند: این فایدهی باید ما را در پیشرفت سیاسی و اجتماعی، یا به تعبیر دقیقتر، پشتیبانی و گسترش آرمانهای دموکراسی آمریکایی یاری دهد. نظیر آن را در اروپا به صورت علم تاریخی مارکسیسم داریم، که با بررسی بحث و استدلالهایی از گذشته، چیزی جز بنیادی برای آمال سیاسی و اجتماعی خاص- یعنی دیکتاتوری پرولتاریا- نبود. این تاریخ تعصبآلود و نسنجیده در بقیهی اروپا غیرعلمی و نکوهیده تلقی میشود؛ اما حتی نزد ما، فلسفهی مدرن زندگی، در راه واژگونی یا تضعیف اعتقاد به امکان یک علم تاریخ عینی، یعنی علمی که در پی حقیقت ناب و دست نخورده است، تلاش زیادی انجام داده است.
ما با اعتراض پرشور فردریش نیچه علیه افراطگری فرهنگ تاریخی در زمان خودش و نیز با این خواست او که باید خود را به کمک «تاریخ انتقادی» از قید گذشته رها کنیم تا جا برای تولید خلاقانه آزاد باز شود، آشناییم. امروزه دیرزمانی است که از فشار زیاد و فلج کنندهی فرهنگ تاریخی رها شدهایم؛ اما تز نیچه- این که صحت و دقت در امور خاص کمتر از تأثیر زندگیبخش تاریخ اهمیت دارد- اگرچه در تاریخ ادبیات اروپا شرارتهای بسیاری به پا کرد، باز تأثیرگذار مانده است. حتی در حرفهی آکادمیک، تردیدهای بسیاری دربارهی این پرسش که معنای دانش تاریخی «عینی» چیست و آیا برای یک مورخ اساساً دریافتی عینی از حقیقت ممکن است یا نه، پدیدار شده است. زیرا فلسفهی مدرن زندگی به واقع، از اساس این باور مقبول را که امکان جستجوی حقیقت در علوم اجتماعی فارغ از پیش پندارها وجود دارد، از بین برده است. در هر صورت لازم است که پژوهش علمی در خدمت زندگی قرار گیرد، نباید خونسرد و بیطرف بماند، بلکه ضروری است که «مرتبط با مسائل روز» و حساسیتبرانگیز باشد. همین امر، پژوهش دربارهی تاریخ معاصر را ملزم میسازد تا به موضوعهایی بپردازند که «نزدیک به زندگی» باشد و در نهایت تنها آن پژوهشهایی را ضروری تلقی میکند که به نوعی به فهم ما از حال حاضر یاری میرسانند. «علم جدید سیاست» که از آمریکا آمده، از دل پژوهشهای تاریخی رشد کرده است و از آنها استفاده میکند. به همان اندازه به نفع تاریخ معاصر و علاقهمندی به موضوعی به گذشته، فشارهایی وارد میکند. این علم جدید به همان اندازه در پی ارائه نظامی عقلانی از عمل سیاسی، یا دست کم به دنبال سودمند بودن برای سیاست عملی از مجرای توضیح عقلانی روابط سیاسی زندگی است، تاریخ را نیز به خدمت مستقیم زندگی میگیرد. بنابراین، به نظر میرسد که به واقع نه تنها تأکید بر علائق تاریخی به پیش برده شده است، بلکه همچنین به نظر میرسد که کل سبک پژوهش تاریخی نیز عوض شده است.
چه کسی میتوانست مدعی شود که همهی اینها به دیدگاهی جدید و مثمرثمر، به این نقطه که بار مسائل کهن و مجادلههای منسوخ را از دوش برداریم و به چرخش به سوی هدفهای فکری تازه و ثمربخش، منتهی خواهد شد؟ از سال 1945، خود من به شدت به نقد روشهای سنتی پژوهش که یقیناً از بسیاری جهات بیثمر هستند، و در کنار آن، به بازنگری در مفاهیم تاریخ منسوخ، مشغول بودم. اما از دید بسیاری- به صورتی فزاینده- ضروری به نظر میرسد که با خطرهای موضوعسازی تاریخ به طور یکجانبه و مبتدیانه و با محدودیتهای ناشی از بهرهگیری کاربردی از آن مواجه شویم. برای آن که تاریخ بر زندگی مؤثر واقع شود، باید پیش از همه علمی واقعی باشد؛ تاریخ باید چیزی بیش از بازتاب صرف خود زندگی باشد. اگر از حقیقت هیچگونه برداشت تاریخی وجود ندارد که مستقل از همهی انگیزههای زندگی به دست آمده و معتبر باشد، در آن صورت، تاریخ برای غلبهی فکری بر بحرانهای زمان ما هیچ فایدهای نخواهد داشت. بنابراین، بحث ما باید با این پرسش آغاز شود که آیا و به چه طریقی تاریخ اصلاً یک علم است؛ یعنی آیا و تا چه اندازه تاریخ میتواند به تبیینهای معتبر جهان شمول و اثبات شدنی دست یابد.
مدت زمان زیادی نیست که تاریخ مدعی شده که علم دقیقی است. در هر صورت، این علم نخستین بار توسط نیبوهر و رانکه به عنوان یک رشتهی علمی مهم و همشأن فلسفه، بنیانگذاری شد. تا پیش از آن، تاریخ تنها نقش حمایتی داشت؛ یعنی به گونهای به ادبیات و شعر وابسته بود و در درون ساخار پژوهشهای آکادمیکی قرار داشت که الهیات دورهی میانه معین کرده بود. (4)بخش اعظم آنچه تاریخهای رایج تاریخنگاری از زمانهای گذشته نقل میکنند، نه به حوزهی پژوهش علمی، بلکه به ادبیات آموزشی متعالیتری متعلق بود. این ادبیات تاریخی غیرعلمی و متعالیتر، امروزه هنوز درخشان است و خوانندگان بسیاری دارد: خواه روایتهای تاریخی در قالب خاطرات فلان سیاستمدار پیشین باشد، خواه محصول قلم مبلغان سیاسی، روزنامهنگاران، شاعران، اهل قلم، زندگی نامهنویسان و تاریخنگاران غیرحرفهای از هر سنخی. هیچ رشتهی علمی دیگری نیست که در آن بتوان به سختی، میان دستاوردهای پژوهشی حقیقی و ایدههای صرفاً هوشمندانه، میان بینشهای درخور تأمل و گپهای سرسری، حدفاصلی رسم کرد. البته، پژوهشهای فاضلانه و باستانشناسانهای هستند که به سادگی تمیز دادنیاند. اما بگذاریم مورخ در پی یافتن آرمانی باشد که رانکه پیش نهاده بود: ترکیب دقیقترین نقد تاریخی- لغوی منابع و مطالعهی حجم انبوهی از اسناد دست اول، همراه با یک نگاه تاریخی وسیع، و تقلیل پژوهشهای عالمانه به یک اثر ادبی درخشان. سپس او وارد رقابت با نویسندگانی میشود که از سطوح علمی مختلفی برخوردارند و اعتبار آنان گاهی بدون یک تلاش پژوهشی واقعی نمیتواند تأیید شود.
پس از آن، مشکل دومی پیش میآید: تاریخ عمومی در اصل کل زندگی اجتماعی و فکری را، از ساختار بنیادین اجتماعی- اقتصادی گرفته تا بالاترین خلاقیتهای نبوغ انسانی، شامل میشود. بنابراین، تاریخ در مقایسهی با علوم اجتماعی، دربردارندهی درجهی بالاتری از ارتباط با زندگی و قابلیت فهم بیشتری است. به علاوه، تاریخ بیش از علوم دیگر با تحولات همیشگی وجود انضمامی همبستگی دارد. بنابراین، چه چیزی آن را شایسته میسازد تا خود را بر فراز این تحولات و در مرتبهی درک فرازمانی حقیقت قرار دهد؟ تاریخ چگونه ماهیت علمی یا عینیت ممدوح خود را کسب میکند؟
عینیت موردنظر رانکه، که الگوی تاریخ کاملاً علمی است، اغلب به عنوان بیطرفی صرف، بد تفسیر شده است. به همین سبب، او نپذیرفت که به عنوان داور گذشته عمل کند، بلکه اظهار داشت که وی تنها میخواهد آن را «چنان که حادث شده است»، روایت نماید. با تأمل در ابرداستان تاریخ جهانی، او بیشتر میخواست تا «خویشتن خود را محو کند». همهی اینها نه این که مانند یک مشاهدهگر بیعلاقه در کناری بایستد، بلکه میخواست بتواند به طورکامل در جریان باززیستی وقایع حل شود. نه بیاعتنایی خنثی، بلکه به عکس آن- مشارکت فعال و نزدیک به بیشترین حد، و درگیری تا حدممکن در جریان وقایع و پیچیدگی لاینحل تجلیات آنها- همان ایستار روحیای است که او در آن با تاریخ جهانی مواجه میشود. در آخرین تحلیل، عینیت او برخاسته از جهان شمولی برداشت او از تاریخ است. او خود را (دست کم در اصل، یعنی تا جایی که برای فرد انسانی میسر است) آزاد از هر شکلی از تعلق، هر جریان فکری خاصی و هر دورهی تاریخی، نگاه میدارد- حتی آزاد از تعلق به سرزمین پدری خود، مذهب خود و زمان خود نه تنها همهی دورههای تاریخی به نظر او «نزد خداوند» برابرند (بنا به عبارت مشهور او)، بلکه همهی ملل و در نهایت، همهی جنبشها و جریانهای روح انسانی که اهمیت تاریخی یافتهاند نیز همینطورند. تاریخ علمی، اگر چنین فهمیده شود، اساساً در جستجوی دانش نامحدود خواهد بود. این تاریخ به هیچ وجه دامنهی گزینش مواد خود را به گونهای محدود نمیکند که امروزه شکل آرمانی پژوهش است: یعنی تنها آن مواردی را از گذشته برگزینیم که تاکنون تداوم داشتهاند، آنهایی که برای خویش فهمی اکنون ما مهماند. هدف اصلیاش در عوض آن است که تا کل جهان تلاشهای فرهنگی بشر را تبیین کند و در نتیجه خویشهای خُرد ما را تا بینهایت بزرگ نماید و بدینسان به نیاز واقعی و ژرف روح بشری پاسخ گوید. رانکه یک بار این عالیترین هدف خود را در نامهای بیان کرده بود: «فهم و دریافت همهی اعمال و مصیبتهای این موجود وحشی، پرشور، خشن، نیک، نجیب، صلحدوست، این موجود پاک و آلودهای که ما هستیم، هم ریشههای آنها و هم صورتبندیشان». باید دانست که این کار نوعی مردمشناسی تاریخی، یا نمایش آنچه همواره در ماهیت بشر ثابت است، نیست؛ بلکه کاری خلاف این است: هدف نشان دادن تنوع پایانناپذیر تواناییهای بالقوهای است که انسان در مبارزه با سرنوشت خود برای ساختن تمدنش دارد.
رانکه همهی اینها را «میفهمید و درمییافت». این نکته ما را به ویژگی دوم عینیت تاریخی رهنمون میشود: تاریخ علمی باید پیش از هر کاری «بفهمد»- «داوری» در مرتبهی دوم قرار میگیرد. اما من هنگامی که به قول رانکه، خویشتن خویش را محو میکنم، یعنی کاملاً خود را به یک وجود غریبه میدهم، خویش را در درون آن تصور میکنم، و به واقع زندگی خود را وارد یک جهان غریب مینمایم، تنها میتوانم یک شخصیت غریب، یک دورهی ناآشنا و یک محیط فکری غریب را بفهمم: من با این کار، خود را وارد خصایص مردم این جهان غریب، علایق آن (که برای من ناآشناست)، شرایط زندگی آن و جهتگیریهای طبیعی ارادهی آن میکنم. (5) تا زمانی که من همهی اینها را نفهمیده باشم، آن هم بیدخالت پیشداوریهای جهان خود، و بدون تحمیل شیوهی فکری خویش یا هر شکلی از علائق خودم، اجازهی داوری ندارم. در سنت رانکه، این اصل اساسی و لایتغیر تاریخ علمی حقیقی است. مطالعهی عینی تاریخ به معنای علمی آن، اساساً به این معنی است که شرط انصاف را دربارهی هر پدیدهی تاریخی در ویژگی خودش و بدون هیچ پیشداوری، به جا آوریم؛ هر جا که این پیشداوریها وارد پژوهش شوند، تاریخ بد و غلط فهمیده میشود. زیرا جهان تاریخی متشکل از وفور بیحدی از فردیتهاست: هیچ شخصیتی کاملاً شبیه به دیگری نیست- تنها برخی تشابهات طبقاتی وجود دارد- و هیچ لحظهی تاریخی به محض این که گذشت، دیگر باز نمیگردد. در مواجهه با این وفور بیپایان و تنوع ذاتی موقعیتها و فردیتهای تاریخی، حتی اگر مورخ کوچکترین بخش آن را نیز فهمیده باشد، بهترین کار را انجام داده است. در داوری، او همواره شاید صرفاً در برابر خطر پیشداوری محتاط خواهد بود.
او باید از یک لحاظ محتاطتر باشد؛ از این لحاظ که نتایج پژوهش او همانند علوم طبیعی تن به راستیآزمایی دقیق بدهد. یا به عبارت دقیقتر، تنها وقایع ابتدایی مشخص به دقت پذیرای راستیآزمایی هستند، وقایعی که تنها بنیان تاریخنگاری را به معنایی عالیتر شکل میدهند. این که جنگ جهانی اول در یکم اوت سال 1914 آغاز شد و آدولف هیتلر در 30 ژانویهی سال 1933 صدراعظم رایش آلمان شد، براساس شواهد مستند درست است. تصدیق انکارناپذیر، اغلب از آنچه باقی میماند، وقایع بیشمار دیگر، حتی از تاریخ کلاسیک و پیشاکلاسیک، چندان معتبر و روشن است که فرد برای مقاصد علمی نمیتواند دربارهی همهی آنها شک کند. اما به بیان دقیق، حتی سادهترین ارتباط علّی این وقایع، دیگر اثباتپذیر نیست، بلکه تنها حدسی است. یعنی من تنها زمانی میتوانم یک ارتباط علّی را ثابت کنم که با تجربه تأیید شده باشد. اما من آنچه را که یک بار در گذشته واقع شده است، دیگر نمیتوانم به تجربه تکرار کنم. دلایل جنگ جهانی اول از سال 1914، موضوع بحثهای بیپایانی میان مورخان بوده است و هنوز هم ادامه دارد؛ هنوز دربارهی زمینههای به قدرت رسیدن هیتلر، به اندازهی یک کتابخانه، پژوهشهای علمی در حال پدیدار شدن است. به محض آن که این مسئله دیگر صرفاً به نیروهای طبیعی ارجاع نشود، و همین که تصمیمات آزاد انسان وارد محاسبه شود، اثبات قطعی آن دیگر ممکن نیست؛ چرا که هیچ کس نمیتواند نیات درونی فرد دیگری را بشناسد؛ و این که فلان کس این یا آن تصمیم را اتخاذ کرده است، تنها میتواند محل حدس و در بهترین حالت موضوع احتمال باشد. حتی شهادت خود کارگزاران هم میتواند، سهوی یا عمدی، گمراه کننده باشد. مهمتر از همه، پیچیدگی وقایع تاریخی، بازی میان دلایل خارجی و انگیزههای شخصی، شرایط طبیعی و انسانی، آن چنان گسترده است که هیچگاه نمیتوان به کنه آن دست یافت- نابسندگی منابع ما در بسیاری از موارد که جای خود دارد. تاریخ، حتی تاریخ علمی، تلاشی تفسیری است، تلاشی از سوی ذهن اندیشنده، تا هرج و مرج میان پدیدههای نامربوط را از طریق تفسیر به انسجامی معنادار تبدیل کند. این یک اشتباه غیرحرفهای است که فکر کنیم درستی چنین تلاشهایی به منظور تفسیر، باید مقید به راستیآزمایی با معیار «واقعیت» تاریخی باشد. واقعیت گذشته به واقع مرده است؛ این واقعیت تنها از طریق شواهد جسته گریخته با ما سخن میگوید، و شامل یک ترکیب تقلیلناپذیر از وقایع مجزاست که پیوندهای داخلی آنها کاملاً مبهم به نظر میآید. چنان که یک مورخ انگلیسی مدرن به درستی گفته است، نوشتن تاریخ مثل عکسبرداری نیست (6)، بلکه شبیه به کار یک نقاش است که با ترکیب چند رسم مجزا در قالب یک کل، یک تصویر را به وجود میآورد. اگر انتخاب رسمهای مجزا با ارزیابی ذهنی او همبسته باشد، تفسیر این پیوند درونی همبستگی بیشتری دارد. روشن است که هرچه این پیوندهایی که او در پی ترسیم آنهاست، گستردهتر باشد، و بافت تأملات، تصمیمات و روابطی که او در پی نفوذ در آنهاست، دقیقتر و پیچیدهتر باشد، نقش عامل ذهنی بیشتر میشود. (7) تصویرهای تاریخی، رونوشتی از واقعیت گذشته نیستند، بلکه ترکیبی خلاقانه از موادی بینهایت پراکندهاند که در نگاه نخست بیشکل به نظر میرسند.
اما اگر ذهنیت مورخ نقشی به این اندازه مؤثر بازی میکند، چگونه میتوانیم میان فعالیت علمی مورخ و فعالیت نویسندهای که حدسیات تاریخی را مطرح میکند، یا فعالیت یک داستانسرای تاریخی، تمایز قائل شویم؟ آیا اصلاً اینجا دیگر با مسئلهی فهم «عینی» واقعیت روبه رو خواهیم بود؟ به نظر من، پاسخ به این پرسش، ساده است: کار هر مورخی که جدی گرفته شود، به این دلیل علمی است که معتقد است آنچه در وهلهی نخست بیشکل به نظر میرسد، در آخرین تحلیل، برحسب تصادف بیشکل نیست، بلکه یک شکل حقیقی عینی را در پس خود نهان دارد. آنچه در نگاه نخست بیمعنی به نظر میآید، در نهایت زمانی که درست فهمیده شود، معنادار میشود. در اینجا مسئله فقط بازسازی ساختار اصلی یک کلیت از دل بقایاست؛ همانگونه که شاید یک باستانشناس، با سعی و خطا، مجسمهی باستانی تکهتکهای را بازسازی میکند. حتی اگر تنها یک قطعه با الگوی ساخته شده جور در نیاید- سندی که احتمالاً اغماضپذیر نیست- مورخ دانشمند ما باید فوراً تصویر تاریخی را که ساخته است، تصحیح کند. دقیقاً همین ارادهی غیرمشروط و فارغ از تعصب و پیشداوری، و کار انتقادی خستگیناپذیر و جدی بر روی منابع تاریخیای که در پی آن میآید، بخش اصلی «عینیت» و کیفیت علمی کار اوست. این اراده به هیچوجه او را از خطا- از یکجانبهنگری در صورتبندی پرسشها و در نتیجهگیری، از نقص مشاهدات، خطا در فهم روانشناختی او، و از همه ناچیزتر از دخالت ناآگاهانهی تعصبات و پیشداوریهای زمانش مصون نمیکند. به همین دلیل است که تاریخ باید همیشه بازنگری و بازنویسی شود؛ برخلاف علوم طبیعی که با روند دائمی گردآوری نتایج معتبر مواجه هستیم. اما تاریخ علوم تاریخی به طورکلی به هیچ وجه نمایانگر یک درهمریختگی نیست که یک خطا در پی خطای دیگر واقع شود. کار مداوم و صادقانهی مورخان در جستجوی حقیقت تاریخی به آرامی مجموعهای از نتایج معتبر را گرد هم میآورد- به واقع، نه فقط بنیادی از وقایع تاریخی غیرمشتبه، بلکه در نهایت هستهای از تفاسیر یقینی از نظمی متعالیتر. برخی تفاسیر غلط (مثل تفاسیر مربوط به ایجاد فرهنگ هلنی کلاسیک، جوهرهی اصلاحات آلمانی، یا دلایل انقلاب فرانسه)، یک بار برای همیشه رد شدهاند. شکی نیست که این فرآیند کلی پیوسته بازسازی میشود و فهم ما را از ساختار وقایع ژرفتر میکند.
اما باید پذیرفت که این فرآیند ایضاح و تحکیم دانش تاریخی، بسیار کند پیش میرود، همراه با بحثهای ناتمام و بسیاری بازگشتها. بنابراین در پایان این تأمل کلی، این پرسش پیش میآید که این نوع دانش نامطمئن (که شخص باهوشی مثل پاول والری اساساً به آن بدبین بود) چه فایدهی عملی برای حل مسائل زمان ما دارد. به واقع، اینطور به نظر میرسد که بهتر است ما هیچ خیال خامی دربارهی آن نپروریم. شکل تأملی اندیشه، مثل اندیشههای یک مورخ که ناظر به فهم گذشتهنگر و قضاوت احتیاطآمیز است، به نظر نه به کار فهم آینده میآید و نه به کار خلق طرحهای بلندپروازانهای که سیاست بدون آنها رخ نمیدهد. بیدلیل نیست که مورخان، پیامبرانی خوانده شدهاند که رو به گذشته دارند و ظاهراً گذشته را به آینده میبرند. با وجود این، به نظر من، ملاحظات ما نشان میدهد که حتی دقیقترین علم تاریخی که در پی عینیت است، میتواند برای زمان حال نیز مفید باشد و در ادامه نشان خواهد داد که چرا.
در وهلهی نخست، این یک برداشت اساساً نادرست و شاید مشتق از فلسفهی زندگی نیچه است که میگوید شهامت کور و غیرعقلانی برای عمل موفقیتآمیز و قدرتمند، ضروری است؛ گویی عمل براساس غریزهی کور ثمربخشتر از عمل براساس شعار مشهور مولتکه است که میگوید: «نخست بیندیش، سپس اقدام کن». دقیقترین شناخت واقعیات و آشنایی نزدیک با همهی شرایط، بخش اصلی سیاستمداری است. تنها کسی که درست فهمیده باشد، میتواند به درستی یا در عمل واکنش نشان دهد. اما اساساً هر وضعیت معاصری میتواند براساس ساختار تاریخی آن فهمیده شود؛ یعنی بر مبنای تاریخ تحول شرایط و نهادهای آن. از آنجا که تحلیل تاریخی ساختار حال تنها وظیفهی علم تاریخ مدرن نیست (تحدید آن به حماقتی مرگبار منجر خواهد شد)، اما با این همه بخش جدایی ناپذیر آن است. بدون شک، این علم نیازمند آن است که با تحلیل ساختاری و مقایسهای نظاممند جامعهشناسان و اقتصاددانان، منتقدان فرهنگی، مورخان اندیشهها، و فیلسوفان همراه شود. خودِ رانکه تاریخ به اصطلاح معاصر را با تعصب خاصی ترویج میکرد (حتی در یک مجلهی سیاسی و تاریخی خاص) و بیش از 30 مورد از درس گفتارهای علمی خود را (در طی 45 سال) به این پژوهش اختصاص داد. (8) به واقع، میتوان گفت که هرچه تاریخ خود را بیشتر به «گذشتهی زنده» اطلاق کند، یعنی هرچه بیشتر پرسشهای خود (اگر نه پاسخهایش) را از مشارکت جدی در حال به دست آورد، مؤثرتر و باروحتر خواهد شد. به واقع، هیچ جنبش سیاسی، بدون بحث پیوسته با گذشته، پیش نرفته است؛ چرا که تاریخ چیزی جز خودآگاهی انسان از نژاد و ماهیت خویش و عملکرد ضروری یک فرهنگ متعالی نیست. حتی انقلابهای بزرگ همگی به الگوهای تاریخی تشبث میجویند و در پی آن هستند تا خود را به عنوان «ضرورت تاریخی» توجیه نمایند.
بیشتر بخوانید: نقد تاریخ سیاسی
دقیقاً در همینجاست که وظیفهی عملی تاریخ علمی آغاز میشود. تاریخ پیشینهی خطرناکی است، چنان که اخیراً مورخ کیمبریجی، هربرت باترفیلد، در دفاع از این سخن مجدانه بحث کرده است؛ (9) اما خطرناکترین پیشه، تاریخِ سادهنویسی شده است که به صورتبندیهای متصلب و خشکی تقلیل مییابد؛ مثل گیاهانی که یک گیاهشناس در مجموعهی گیاهان خشک شدهاش میفشارد و له میکند. البته، تاریخ به هیچ وجه نمیتواند بدون خلاصه کردن و ساده نمودن فراوان واقعیت گذشته سخن بگوید. اما مورخ علمی هنوز نسبت به پیچیدگی زندگی واقعی هوشیار است و به جد میکوشد تا آنجا که ممکن است نسبت به تنوع فراوان آن حساسیت خود را حفظ کند. از سوی دیگر، ساده نمودنها بیش از حد، آنگونه که ژاکوب بر کهارت آنها را با چنین اصطلاحی مینمایاند، تصویر تاریخی زنده را تنها در قالب چند کلمهی راهنما خلاصه میکند. مفهوم تاریخی که همه از آن سخن میگویند و هر کس به آن اعتقاد دارد، برخاسته از آثار برجستهی تاریخ نیست که به منظور ارزشمندی و والاییاش آن لازم باشد مورد شرح و بحث قرار گیرند، بلکه برخاسته از کلمات راهنمای روزنامهها و تبلیغات روز است. این فرآیند معمولاً فرآیند پرشتابی است. مورخ علمی که به زمان زیادی نیاز دارد تا منابع خود را گرد آورد و بیازماید، و شاید باید همچنین خود را نخست با رنج و تعب از تعصبات آزاد کند، بینشهایش همواره دیر نمودار میشود؛ اگر او با نظر عموم مخالفت کند، به سخن او گوش نمیدهند و به ندرت تأثیرگذار میشود. به این ترتیب، در تمام جهان نظر عموم مردم در حد بسیار زیادی از جانب اندیشههای تاریخی نیمهدرست، منحرف یا کاملاً افسانهای مشخص میگردد؛ از اینرو نمیتوان تصور کرد که چه اندازه آسیب سیاسی از این امر ناشی میشود. تنها چند مثال معدود، که از آن قبیل میتوان موارد بسیاری را ذکر نمود، در اینجا کفایت میکند:
پیامبران آزادی انقلاب کبیر فرانسه به الگوهای رومی، انگلیسی و آمریکایی متوسل شدند که همه کاملاً بد فهمیده شدهاند: آنان، آرمانهای انقلاب آمریکا را در جامعهای که ساختار تاریخی کاملاً متفاوتی داشت، دنبال کردند؛ آنان تخریبی را در فرانسه رقم زدند که هیچگاه التیام نیافت و نتایج اسفناک آن تا زمان شکلگیری انقلابهای تمامیتخواه زمان ما به طور کامل پدیدار نشد. تکان ناگهانی این حوادث، پاریس را به دیگ جادوگران معروف نمود؛ ملت فرانسه دشمن اجدادی صلح اروپایی و مخرب ابدی آن تلقی شد- درست مثل آلمان در طی سالهای 1914-1918: هر دو دوره برای سیاست اروپا نتایج کاملاً جدی در پی داشت. در خلال انقلاب، ملت گُل (فرانسه) در آلمان، لکهی ننگ بشریت، و در دهههای بعد تا سال 1871، دشمن خونی آن به حساب میآمد که مشتاق جنگ بودند و تکبرشان سزاوار تنبیه به وسیلهی شمشیر آلمانیها. این برداشت، از موقعیت ملت فرانسه پس از دورهی ناپلئون فهم کاملاً نادرستی ارائه میکرد و علیرغم حزم سیاست مدارانهی بیسمارک، باز، حتی بر دستیابی به صلح در سال 1871، تأثیر زیانباری برجا گذاشت. از سوی دیگر، پس از موفقیت در سال 1870-1871، بقیهی جهان، آلمانیها را به نظامیگری و امپریالیسم خطرناک متهم میکنند؛ از اینرو، نمیتوان تصور کرد که این استنباط رایج چه تأثیری بر سیاست جهان داشته است. بخش مهمی از آثار ادبی زندگی من هنوز ناظر به الغای این تصور، تمایز میان اتهامات درست و نادرست، و تصحیح یک اندیشهی تاریخی کاملاً انحرافی بوده است. نوشتهی من درخصوص «کارل گوردلر و جنبش اصلاحی آلمان» و مطالعات متفاوت نگارنده دربارهی ریشهی دولت تک حزبی در اروپا، معطوف به هدف مشابهی است. بدون چنین تلاشهایی در حوزهی تاریخ علمی، نمیدانم پریشانی مفاهیم سیاسی و به ویژه سردرگمی خودآگای ملی ما (نخست از مجرای افراطیگری و سپس از طریق افول تأسفآور آن) چگونه درمان خواهد شد. این که تلاشهایی از این دست لزوماً بیهوده نبوده است، با موفقیت برجستهی پژوهشهای آلمانی دربارهی دلایل جنگ 1914، به اثبات رسیده است.
اما تاریخ علمی تنها زمانی مفید خواهد بود که به مطالعهی تاریخ معاصر بپردازد؛ آن هم دقیقاً آنگونه که این تاریخ با ماهیتش تناسب یابد. نخست باید به مدد بررسی انتقادی، وقایع درست را از میان مجموع پیچیدهای از روایتها بازشناخت. (10) در این کار باید از هرگونه پیشداوری و تعصب- حتی پیشداوریها و تعصبات وطنپرستانه- برکنار بود. این کار بسیار مشکل است، چرا که حتی مورخ علمی، در تجربهها و جریانهای فکری زمان خود نقش فعالی بازی میکند. بنابراین، موفقیت در این کار به هیچ وجه تضمین شده نیست. اما تنها شناسایی واقعیت برهنه و ناب واقعاً سودمند است- جدا از این که تا چه اندازه برای مشاهدهگر سخت و طاقتفرساست احساسات اخلاقی و ملی میتواند بر زمان حال تأثیرات ژرفی به جای گذارد؛ اما این تأثیرات پایدار نیست. به واقع، اگر احساسات هیچ مبنای درستی نداشته باشند، تنها خالق توهمات هستند.
این امر به هیچوجه به معنای پناه بردن به دیدگاههای شخصی و موجد «بیطرفی بزدلانه» نیست.
بینشهای عقلانی و روشن دربارهی تاریخ وقوع یک پدیدهی خاص، چرا باید ما را از موضعگیری- سیاسی یا حتی اخلاقی- درخصوص آن بازدارد؟ فهم همه چیز به هیچ وجه به معنای تأیید یا تکذیب همه چیز نیست. اگر من انگیزهها و موضع کسی را به طور کامل بفهمم، او را به دلیل سیاسی یا اخلاقی مسئول کردارهایش خواهم دانست- تنها زمانی که من به طور کامل کسی را درک کرده باشم، میتوانم دربارهی مسئولیت او حکم صادر نمایم. (11)
از سوی دیگر، تنها جایی که من از نزدیک درگیر احیای مجدد وقایع و تجربههای بیگانه هستم، جایی که من مستقیماً با تاریخ درگیرم- یعنی جایی که من به چالش کشیده میشوم، تا موضع خود را اعلام کنم- تنها در آنجاست که فهم حقیقی چیره میشود. به همین دلیل، شناخت تاریخیای که از هرگونه موضعگیری اجتناب میورزد و خود را به شرح صرف اسناد محدود میکند، بسیار ناقص است؛ زیرا بدون داشتن موضع مشخص و بدون گستردن سایه روشن، هیچ تصویر تاریخیای نمیتواند در چشم بیینده واقعی جلوه کند. (12) اما اگر ما بپرسیم علم تاریخی چه سهمی در رفع نیازهای زمان ما دارد، پاسخاش میتواند این باشد که علم مذکور به ما میآموزد تا واقعیت را روشنتر ببینیم، به ما یاد میدهد تا فهم غیراحساسی بیابیم. موضعگیری و تصمیمسازی ابتدائاً دغدغه بازیگران است، نه مشاهدهگران. نگاه مورخ معطوف به گذشته است، و نگاه بازیگر لزوماً به سوی آینده. اما آینده همواره در تاریکی نهفته است و نقش آفرینی (کار بازیگر) همواره خطراتی در بردارد که فراتر از فهم علمی محسوب میشود.
به واقع، تصور این بوده است که ترکیب ملاحظات تاریخی و اجتماعی، مثل آنچه در «علم مدرن سیاست» دنبال میشود، در موضعی قرار دارد که حتی در تاریکی آینده نیز نفوذ میکند؛ آن هم تا حدی که برای عمل سیاسی هدفهایی را تعیین کند. این علم، با تکیه بر تحلیل ساختاری جامع حالی که همهی عوامل فهمشدنی در روند سیاسی را در هم نهادی بزرگ متحد میکند، از پیش شرطهای اجتماعی- اقتصادی گرفته، تا انگیزهها و «هنجارهای» فکری و دینی، مدعی است به قدری مجهز است که میتواند، نه آنچه را که رخ میدهد، بلکه آنچه را که باید رخ دهد، پیشبینی کند. به عبارت دیگر، میتواند آنچه را که درست و محتمل است، پیشبینی نماید. این دانش در پی آن است که به صورت نظاممند، از طریق «تأمیل به منظور تصمیمسازی سیاسی» به سیاست خدمت کند؛ به واقع، این علم حرکت اندیشیده به درون آیندهی نه چندان تاریک را سهولت میبخشد. همچنین، این دانش همگام با شرایط، بینش کافی دربارهی «الگوهای پیشبینی شدنی» به دولتمردان میدهد. (13) چقدر جهان سعادتمند میبود اگر علم میتوانست امور دشوار دولتمردان را به این شکل ساده سازد! هیچ کس انکار نمیکند که علم باید با تمام قوا تلاش کند تا با ایضاح واقعیت «عرصهی قطعیت» را گسترش دهد و «ساحت تصادف» را محدود نماید. اما زندگی سیاسی، در اصل تا چه اندازه میتواند به صورت عقلانی، فهمیده و سازماندهی شود؟
بگذارید یک مثال عملی بزنم. یکی از سختترین بحرانها در تاریخ پروس، بحران سال 1811 بود. پادشاهی شکست خوردهی پروس، که سرزمینهایش به شدت تخریب شده بود، با این مسئله روبه رو گردید: آیا پروس باید به خواستهی ناپلئون مبنی بر انعقاد پیمانی نظامی میان فرانسه و پروس، و علیه تزار روس، که تنها دوست و متحد نظامی پروس در سال 1806 بود تن میداد؛ و به این ترتیب، اگر امپراتور [فرانسه] برنده میشد، نقش تاریخی خود را از دست میداد و به عنوان یک دولت وابسته و بدون حامی، آیندهای تیره و تار پیدا میکرد؟ یا باید علیه ارباب نیمی از اروپا قد علم مینمود و به این ترتیب خود را در معرض نابودی قرار میداد؟ این مسئله به حدی باعث رنج و دردسر سیاستمداران و سربازان آن کشور شد که بسیاری از بهترین افسران، سرزمین پدری خود را ترک کردند و به اردوگاه روسیه پیوستند و یکی از فرماندهان پروس از منصب خود استعفا داد و به انگلستان گریخت. در چنین وضعیتهای سختی، که به نظر میرسد هر تصمیمی به فاجعه میانجامد، آیا علوم سیاسی هیچ پیشنهاد مطمئنی ارائه کرده است؟ آیا علوم سیاسی در حال حاضر، قادر است به ما دربارهی تسلیحات اتمی که در آن هر گزینهای میتواند مرگبار باشد، پیشنهادی ارائه کند؟
چنین به نظر میآید که زندگی تاریخی نشان میدهد که انسان چندین بار در شبکهای از سرنوشت گرفتار شده است که راه فراری از آن ندارد و همیشه با معماهایی دربارهی آینده روبهروست که برایشان هیچ پاسخ عقلانی در دست نیست. کسی که کارگزار صحنهی سیاست است، کسی که باید تصمیمهای سیاسی اتخاذ کند، باید این شجاعت را داشته باشد که گهگاه از درستی چشمپوشی نماید. نه در علم، بلکه در خود زندگی و در تاریخ زنده، او باید تصمیمهای خود را توجیه کند، و در هر تصمیم باید خطر اشتباه را در نظر داشته باشد. اما مورخی که جرأت میکند تا براساس رویکرد شخصی خود در قبال حوادث مشخص گذشته و حال برای عمل پیشنهادی بدهد، همواره در معرض این خطر است که نسبت به وظیفهی درست خود اهمال ورزد.
وظیفهی درست او در اساس، تعیین ویژگیهای منحصر به فرد و تکرارناپذیر وقایع تاریخی و فهمپذیر نمودن آنهاست. اما برای مشاهدهگر احوال گذشته حتی برای یک مورخ حرفهای- هیچ چیز بیش از این وسوسهانگیز نیست که این ویژگیها را نادیده بگیرد، شباهتهای میان شرایط پیشین نو شرایط حال را پررنگتر کند و به این ترتیب تجربیات گذشته را برای حال مفید بداند.
امید به درس گرفتن از تجربههای تاریخی، فطریتر و طبیعیتر از آن است که سرکوب شود؛ حتی محرک واقعی این واقعیت که هر عصری بسیار دلبستهی گذشته خود است، همین است. بدون شک، هگل تصور میکرد که تنها چیزی که فرد میتواند از تاریخ بیاموزد، این است که او از آن نمیتواند چیزی بیاموزد و تاکنون هیچ کس چیزی از آن نیاموخته است. اما از دید من این تصور تنها زمانی درست است که در تاریخ نتوان اصلاً دستورالعملی برای عمل واقعی یافت. از سوی دیگر، هر امری در تغییر دائمی نیست؛ برخی شرایط طبیعی، که در تعیین زندگی تاریخی نقشی بازی میکنند- به ویژه شرایط جغرافیایی، و همچنین برخی الگوهای اساسی راهکار سیاسی و روانشناسی انسانی و بعضی ساختارهای نوعی گروهسازی اجتماعی- همواره باقی میمانند، یا دستکم برای مدت زمان طولانی حفظ میشوند. در اینجا من پربارترین حوزهی پژوهش را برای علوم سیاسی (یا بهتر بگوییم، علم سیاست) میبینم. (14) یک گونگی شرایط خارجی تلویحاً به معنای آن است که پارهای تجربههای زندگی جمعی انسانی، میتواند تکرار شود. ما میتوانیم و باید از تجربههای جنگ جهانی دوم درس آموخته باشیم تا آنجا که، حتی به تبع داشتن مرزهای باریک، موقعیت جغرافیایی امتداد قدرت سیاسی ما را تعیین میکند. تجربههای مربوط به احیای سلطنت در فرانسه پس از سال 1815 به ما میآموزد که سلطنتی که با زور سرنگون شده باشد، تنها به دشواری میتواند دوباره در افکار عمومی کشور جایی باز کند. از تجربههای تلخ جمهوری وایمار، کاملاً آگاهانه و نه بیفایده، آموختهایم که حکومت پارلمانی خود را باثباتتر بنا نهیم و بر سر راه ظهور احزاب جداشده موانعی را قرار دهیم. وقایع انقلابی در فرانسه (1792)، روسیه (1917)، ایتالیا (1922) و آلمان (1933)، ظاهراً نشان از آن دارد که در زمان آشفتگی خارجی و اقتدار شدید سیاسی، دموکراسی تودهای میتواند به سادگی به دیکتاتوری افراطی یک فرد تغییر یابد. اما حتی این جمله هم نباید بدون احتیاط بیان شود و یا به معنایی فهمیده شود که به بیش از یک احتمال ارجاع دهد که برای تحقق آن مجموعهای از پیششرطها باید کنار هم گرد آیند. به طورکلی، چنین عوامل شمارش ناپذیری در تاریخ با یکدیگر عمل میکنند، چه محاسبهپذیر باشند و چه نباشند- سرشت و ارادهی انسانی، عقل و اتفاق کور، فهم و شور کور- این که هیچ چیز نمیتواند با قطعیت پیشبینی شود، و کلیت یک چیز، حتی توسط یک مورخ یا عالم علم سیاست، نمیتواند هرگز آن چنان که شایسته است، بررسی شود.
سیاستمدارانی که سعی میکنند تجویزات قدیمی را اساس کار خود قرار دهند (مثل بولو که گاهی اسناد مذاکرات سیاسی زمان بیسمارک را به عنوان الگو اتخاذ کرد)، ناموفق بودهاند. بسیار توجهبرانگیز است که پایبندی سفت و سخت نظامیان به «تجربههای» جنگهای گذشته و موضعگیریشان علیه ابداعات در فنآوری نظامی چه نتایجی در خونریزی بیهدف و اشتباهات بزرگ و کوچک در هر دو جنگ جهانی داشته است. نوعی از اندیشه و آموزش تاریخی هست که تنها ذهن را کند مینماید تا تیز و هوشیار. همه میدانند که پایبندی سرسختانهی نمایندگان سیاسی فرانسه به مفاهیم قدیمی رهبری و سلطه در سدهی بیستم، در ممانعت از ایجاد نظمی نو در اروپا نقش داشته است. همچنین، این سادهاندیشی بسیاری از مردم آمریکا مشهور است که تصور میکردند یک اروپای متحد باید به همان سادگی اتفاق بیفتد که زمانی اتحاد سیزده مهاجرنشین آمریکای انگلستان متحد شدند و نهادهای دموکراتیک آنها میتواند فوراً به مردم استعمارزده و رنگینپوست همهی دنیا صادر شود و به همان خوبی عمل نماید که در آمریکا کار میکند. به این ترتیب، تاریخ میتواند گسترهی افق سیاسی را محدود نماید. اما وظیفهی مورخ آن نیست که اندیشهی انسان را محدود کند، بلکه باید آن را وسعت و غنا بخشد. بنابراین، وظیفهی عاجل تاریخ علمی آن است تا بشناسد و نشان دهد که چه چیزی حال را از گذشته متمایز میسازد. در بهرهگیری از تشبیهات، باید کمال دقت و احتیاط را به کار برد.
این امر، به ویژه برای زمان ما، مصداق دارد. در سدهی نوزدهم، تاریخ چندان اهمیت عمومی نداشت، چرا که زندگی، در آن زمان، روند رشد پایدار و نسبتاً آرامی داشت. در اندیشهی تاریخی، مفهوم «رشد» (که برگرفته از زیستشناسی است)، هنوز نقشی محوری بازی میکرد و مورخی که جنبش وحدت ملی را از بُعد تاریخی توجیه میکرد، میتوانست موفقیت نهایی خود را با قطعیت پیشبینی کند. باور مورد توجه و رایج تاریخی در آن دوره، و به ویژه در زمان رانکه، این بود که «رشد طبیعی آرام» که ادموند برک آن را به عنوان فضیلت خاص تاریخ قانون اساسی انگلستان میشود، از هر انقلاب خشونتبار یا تحول تندروانهای به شیوهی فرانسویاش، ارزش بسیار بیشتری دارد. (15) امروز، این دستوالعملهای سیاسی (که بدون شک واجد هستهای از حقیقت هستند) دیگر برای نظم بخشیدن به جهان ما که اکنون تا این اندازه در هرج و مرج است، کافی نیستند. دو بار پی در پی ما زلزلههای دهشتباری را تجربه کردهایم که جهان کاملاً جدیدی از آنها پدیدار شدهاند و هیچ یک از کسانی که در حال و هوای دستهبندیهای فکری سدهی نوزدهم زندگی میکنند، نمیدانند که از این اوضاع کنونی درهم ریخته چه چیزی حاصل خواهد آمد. «رشد تاریخی» را تا درجهای میتوان پیشبینی کرده باشد: این امر، نه تنها کاملاً جدید، بلکه در موارد بسیار زیادی کاملاً غیرمنتظره بوده است. نتیجه کار، سوء تفسیرهایی بود که اعتماد عمومی به تاریخ و (به ویژه در آمریکا) به «علوم سیاسی» را به شدت زائل کرد.
مورخان مهمی، مثل هانس دلبروک و اتو هینتزه در سال 1913، در روز جشن قیصر ویلهلم دوم، اطمینان بخشیدند که پادشاهی مشروطهی رایش آلمان، در برابر بحران نظام قانون مشروطه در اروپا، بسیار مطمئنتر بود. هیچکس نفهمید که چگونه و چرا این دولت در جنگ شکست خورد و پنج سال بعد فرو پاشید. در سال 1919، فریدریش مینک توقع ظهور یک امپراتوری بزرگ و جهانی آنگلوساکسون را داشت؛ نه انحلال امپراتوری بریتانیا را؛ که وی حتی آن را، نه ظهور آتی روسیه را از همان موقعی که آغاز شده بود، پیشبینی میکرد. باورنکردنی است که پژوهشگران آلمانی، از جمله مورخان مطرح، سوءِ تفسیرهای خود از تاریخ زنده تخیلاتشان دربارهی شکوه و افتخار، و پیشبینیهای غلطشان را منتشر کردند. (16) این امر، ثابت میکند که آموزش دانشگاهی هیچگاه نمیتواند ما را از سوء برداشت کور از واقعیت مصون دارد؛ این که شور سیاسی، حتی نیت خیر به این که شهامت به شکست نینجامد، در طی بحرانهای سخت، مانع فهم درست میشود؛ و این که مه غلیظی که پیش روی آینده قرار دارد، حتی با چشمانی که در رشتهی تاریخ تحصیل کرده است، نفوذپذیر نیست. لودویک دهیو، مورخ ماربورگی، اخیراً مورخان آلمانی را سرزنش میکند، چرا که پیش یا پس از جنگ جهانی اول، شک نکردهاند که چقدر زود نظام تعادل قدرت در میان قدرتهای اروپایی فرو خواهد ریخت؛ نظامی که رانکه اعتقاد به تداوم جاودانهاش آن را به آنان آموخته بود؛ و این که این نظام جای خود را به یک نظام دوگانهی رهبری و سلطهی جهانی آمریکایی- روسی میدهد. (17) حال هر کسی که نقش نه چندان برجستهی آمریکا پیش از سال 1914 و کنارهگیریاش از سیاست جهانی پس سال 1919، و قدرتمندی روسیه در سیاست خارجیاش پیش از ظهور هیتلر را مدنظر قرار دهد، شاید این توبیخ را بیوجه بداند. اما نقد دهیو از آن رو به نظر من درست میآید که پیش از سال 1914، تقریباً همهی مورخان آلمانی از باور خوشبینانهی رانکه به این که تعادل قوای اروپایی همواره بر تلاش برتریجویانه برای دستیابی به سلطه از سوی هر کدام از قدرتهای منفرد بزرگ غلبه خواهد کرد، دست کشیدند و به نظام قدرتهای جهانی اعتقاد پیدا کردند؛ و اینگونه بود که از مبارزهی آلمان ویلهلمی، علیه تفوق دریایی انگلستان، حمایت نمودند؛ مبارزهای که به همان اندازهای که خطرناک بود، بیفایده نیز بود. در همان زمان، هربرت باترفیلد از تاریخنگاری در کشور خود انتقاد میکند برای آنکه- در تبعیت کور از سیاست رسمی- تعادل قوا در اروپا را از حدود سال 1906 تنها از یک جانب، یعنی آلمان، در معرض تهدید میدانست؛ و با این برداشت از تاریخ، خطر روسیه را دست کم گرفت- تا زمانی که دیگر خیلی دیر شده بود. (18) از همین جا میتوان مشاهده کرد که به محض آن که این تاریخ با تفاسیر خود از الگوهای گستردهی تاریخی به تحلیل زمان حال میپردازد، چه خطرات و مشکلاتی در پیش روی تاریخ علمی قرار میگیرد. این انتقاد به مورخ نیز، همانند دیگر معاصرانش، وارد است: بسیاری از امور که از چشمان ما مخفی میماند، برای اعقاب ما مکشوف میشود، و به همین دلیل در حوزهی تاریخ، بیش از حوزهی سیاست، نمیتوان از سوء تفاسیر اجتناب کرد. حتی شتاب زیادی که در دورهی دمکراسی تودهای و آمریکامحوری، در افشای اسرار دولتی و اسناد رسمی برای عموم وجود دارد، هیچ تضمینی به ما نمیدهد که واقعیت را بفهمیم. زیرا تا مدت زمان خاصی نگذشته باشد، ممکن نیست تا کلیت فرآیند تاریخی بزرگی را درک کنیم.
فریتز واگنر، به درستی اشاره کرده بود که برخی مسائل مورد بحث در تاریخ معاصر (مثل نزاع موجود بر سر فاجعهی پرل هاربر)، به غم وجود کوهی از اسناد و مدارک منتشر شده، به هیچ راهحل رضایتبخشی نرسیده است؛ علتش آن است که کسانی که در اینباره کار میکنند، نگاهشان از افق تاریخ معاصر فراتر نمیرود. (19) دربارهی بسیاری از تولیدات تاریخنگاری آلمان، میتوان چنین سخنی به میان آورد و قاطعانه میگویم که یکی از مواردی که مرا آزار میدهد آن است که میبینم بسیاری از نمایندگان نسل اخیر معتقدند که امروز میتوانند صرفاً با مطالعهی تاریخ معاصر، قضاوتی درست و سنجیده و دیدی وسیع و جامع به دست آورند، که بدون آن، هیچ مطالعهی تاریخی ثمربخش نخواهد بود. در حقیقت به رغم تغییرات اساسی دوگانهای که از سال 1918 رخ داده است، پدیدههای امروزی تنها در بستر یک پیشاتاریخ که گذشتهی دور را بکاود، فهمیدنی خواهد بود.
به علاوه، با بسط بیپایان تئاتر تاریخ جهانی، فهم کامل فرآیندهای تاریخی زمان ما، بسیار مشکل بود. جهان شمولگرایی تاریخنگاری رانکهای اساساً محدود به اروپا بود. امروزه در کنار ملل آمریکا، مردمان آسیای شرق دور و هند و حتی تعداد فزایندهای از ملل و دول جوان آفریقا، در سیاست جهانی بسیار فعال شدهاند و جهان عرب کانون توجه سیاست جهانی شده است. من آشکارا اعتراف میکنم هنگامی که در اینباره میاندیشم که تاریخ آیندهی جهان را چگونه باید آغاز کرد، به گونهای که حق همهی فرهنگها و ملتهای بیگانه را در فردیت تاریخیشان ادا کنیم- جدای از دشواریهای فنی و زبانی احصاءناپذیر- به سرگیجه دچار میشوم. یک تحول کامل در سازمان علمی پژوهش تاریخی ضروری است و دانشگاهها شاید به تنهایی برای این کار کافی نباشند. اگر به ادبیات تاریخی امروز جهانی نگاهی بیندازیم، سرآغازهای اندکی را به سمت این تحول مییابیم. برخی نهادهای آمریکایی، انگلیسی و اخیراً آلمانی در حوزه پژوهشهای خارجی و «روابط بینالمللی»، به مثابهی راهی موقت به مطالعهی وقایع سیاسی جهان میپردازند. تصویر عظیمی که آرنولد توینبی از تاریخ جهانی به دست میدهد، یک استثناست؛ اما این تصویر به اندازهی آثار اسوالد اشپنگلر بازنمایی اطمینان بخشی از فرهنگهای بیگانه نیست؛ این تصویر امروزه عموماً به عنوان الهیات تاریخ تلقی میشود و به همان اندازه که اصالت ندارد، ابلهانه هم هست. به علاوه، پژوهشگران دیرزمانی است که دیگر در پی کشف تاریخ جهان شمول نیستند؛ همان تاریخی که رانکه در پی دست یافتن به آن بود. این سنت عملاً تنها در آثار گروه بیشماری از متخصصان وجود دارد؛ اما آثار گروهی هیچگاه به تصویری کلی خاتمه نمییابد. جهانشمولی درک تاریخی، که برای ما یکی از ویژگیهای اساسی فهم عینی حقیقت است، به شدت در معرض تهدید است. انبوه نوشتههای تاریخی در همهی کشورها با پرسشهای شخصی و خاص و «همنهادی» نتایج آثار دیگران سر و کار دارد؛ این آثار واجد افق محدودی است و عموماً خود را به حل مشکلات زمان ما، به ویژه مشکلات سیاسی، درگیر نمیکنند. به واقع، در بخش اعظمی از جهان، گونهای زیادهروی در تاریخ سیاسی احساس میشود. حال کاملاً درست است که به لطف انبوهی از پژوهشهای مورخان، بخش اعظم تاریخ سیاسی، به ویژه دورههای باستانیتر، چندان به روشنی تبیین شده است که در میان وقایع برهنه، تنها ظرایفی که اهمیت چندانی ندارند برای تحقیق بیشتر باقی مانده است. اما به جای بررسی تاریخ سیاسی، آن هم در قالب روابط متنوع، پیچیده و جذابش با زندگی اقتصادی و اجتماعی، از یک سو و پدیدههای زندگی فکری، از سوی دیگر، پرسشهای سیاسی اغلب به آرامی نادیده گرفته میشوند. به ویژه در فرانسه، که از سال 1789 سرخوردگیهای سیاسی زیادی را تجربه کرده است، بیمیلی درخور توجهی، به ویژه در میان نسل جوان، نسبت به سیاست دیده میشود. افراد با شور و شوق بیشتری به تاریخ اقتصادی روی میآورند، و پس از آن (بیاختیار) به سوی فضای آموزهی تاریخی مارکسیسم کشیده میشوند؛ یعنی به درون برداشت اساساً غلطی که روابط و نیازهای اقتصادی را مسئلهی اساسی زندگی و حتی انگیزهی جهان سیاسی میداند. این دگرگونی در علاقهی تاریخی، امروزه چندان فراگیر شده که تقریباً برای ما سخت است که در جریان تدارک کنگرههای تاریخی و بینالمللی، به اندازهی کافی به تاریخ سیاسی و نیز اقتصادی عطف توجه دهیم.
برخی نظرات در اینباره خیلی امیدوارکننده نیستند و نمونههای مختلف سوء تفسیری که در تاریخ معاصر وجود دارد و من پیشتر نقل کردم، چندان ترغیب کننده به نظر نمیرسند. اما باز هدف من آن نیست تا علمی را که خود به کار در آن مشغولم، به عنوان ابزار حل مسائل کنونی ستایش کنم. در مقابل، به نظر من این مسئله خودآگاهی انتقادی است. خودآگاهی، اگر به درستی فهمیده شود، پیششرط هر فعالیت موفقی، حتی در حوزهی علم محسوب میشود.
هرچه مشکل بزرگتر باشد، لزوم دخالت ما بیشتر خواهد شد. انسانها اگر بخواهند از سطح پست غریزه به تمدن حقیقی برسند، هیچگاه قادر نخواهند بود بدون آگاهی تاریخی، کاری انجام دهند. از آنجایی که آنان بدون آن کاری از پیش نمیبرند، ما نیازی نداریم تا دربارهی آیندهی تاریخ علمی گوش به زنگ باشیم. امروزه، کسانی هستند که دربارهی «تنفر از تاریخ» یا «وداع با تاریخ» بسیار زیاد سخن میگویند. اینان چندان مرا تحت تأثیر قرار نمیدهد. بیشتر این سخنان، صرفاً لفاظی نویسندگان است. طبیعتاً به سختی میتوان پس از نقض عهد وحشتناک سالهای 1933 تا 1945 با گذشته تماس برقرار نمود و از حال و هوای فاجعه فرار کرد. اما این کار باید انجام شود و در نهایت هم انجام خواهد شد. وظایف جدید در درازمدت قابلیتهای جدید را بیدار خواهد کرد. زندگی علمی نیازمند زمان زیادی است تا رشد یابد- همچنین، نیازمند آرامش زیادی است. جای تعجب نیست که در بحبوحهی دو جنگ جهانی نظریهی تاریخی صدمات زیادی دید، و در نیمههای تاریک جنگ سرد، تنها به سختی راه خود را پیدا کرد.
$ یادداشتی دربارهی مسئلهی تاریخیگری (20)
بسیاری به طور فراگیر معتقدند که تاریخ «علمی» نمیتواند موضع روشنی در قبال وقایع و شخصیتهای تاریخی اتخاذ کند؛ چرا که «تاریخگرایی مدرن» با بیان این که در هر دورهی خاصی این ارزشها مشروط به زمان هستند و در نتیجه اعتبار نسبی دارند، همهی «ارزشهای تاریخی» را نسبی کرده است. حال این واقعیت اساسی وجود انسانی است که در تصمیمات ذهنی خود، به شکلی متناقضنما، هم آزاد هستیم و هم مقید- یعنی مقید به پیشفرضهای بیشمار و شرایط وجود جسمانیمان. اما این که ما مقید هستیم، به هیچ وجه مسئولیت ما یا «ارزش- معنای» کارها یا ابداعات فکری ما را تغییر نمیدهد؛ بلکه آنچه برای ما مصداق داشته، برای گذشتگان نیز صادق بوده است. بنابراین، برداشت نادرستی است اگر بگوییم که «ارزشهای تاریخی» از طریق تأملات تاریخی میتوانند نسبی شوند. اگرچه ادبیات مدرن اغلب افشاگر عدم یقین در فهم و قضاوت اخلاقی ماست، اما این واقعیت، نتیجهی تفکر و پژوهش تاریخی نیست؛ بلکه ثمرهی شکستن و تحلیل رفتن پیوندهای سنتی، به ویژه دینی، محسوب میشود که با فرآیند بزرگ عقلانیسازی زندگی مدرن، در پیوند است. مورخی که برای تحقق قضاوت درست میکوشد تا تصمیمات شخصیتهای تاریخی را برحسب دیدگاههای اخلاقی زمان آنان بفهمد، در پایان روشنتر از بقیه مشاهده خواهد کرد که چه چیزی را باید خوب یا بد، بزرگ یا حقیر ببیند. نیازی به تاریخگرایی نداریم تا بفهمیم که تلون و تغیّر قابل ملاحظهای در دیدگاههای اخلاقی وجود دارد: این که برای مثال، ما امروز متفاوت از یونان و روم باستان دربارهی بردگی، و متفاوت از سدههای میانه درخصوص مجازات کافران، ماهیت ازدواج و جایگاه زنان، میاندیشیم. اما این تغییرات به هیچ وجه این واقعیت را دگرگون نمیکند که در همهی اعصار، انسان خود را کسی در نظر میآورده است که با اخلاقیات سر و کار دارد و نسبت به اصول اخلاقی تعهد داشته است و انسان تنها میتوانسته است چنین موجودی باشد. آنچه تغییر کرده است، برداشت ما از نحوهی تحقیق درست اصول اخلاقی در واقعیت زمانمند زندگی اجتماعی بوده است، نه خود اصول اخلاقی. به علاوه، به نظر من، ایرادی که از زمان دیلتای و ترویج دربارهی «سم مهلک تاریخگرایی نسبیگرا» فراگیر شده است، امروزه دیگر به جا نیست. اگر من درست فهمیده باشم، این ایراد از یک سو ناشی از شرایط ناخوشایند فلسفهای است که به هنگام تأمل دربارهی نظامهای تاریخی اندیشه، توان فلسفیدن به شیوهی نظاممند را از دست داده است؛ و از سوی دیگر، ناشی از شرایط ناخوشایند الهیاتی است که دعوی حقیقت مطلق قدیمیترین شواهد ایمان را از سوی تاریخ دین در معرض تهدید میداند. الهیات و فلسفهی نظاممند امروز، در دورهی «اگزیستانسیالیسم»، ظاهراً شوکی را که از این شرایط تجربه کرده است، دیرزمانی است پشت سر گذاشته است. درست است که انکار ریشهای «حقایق جاویدان» (که به معنایی، بسی جلوتر از نسبیگرایی تاریخی دیلتای است) و این برداشت از «تاریخیت» تصمیمات بشری که مانع رسیدن به چیزی است که مورخ از تاریخ میفهمد، متعلق به الگوی فلسفی روز است. ارزشگذاری افراطی دانش تاریخی به شیوهی گذشته، که تاریخ را در نظر دیلتای و ترویج «ارزش نهایی» جلوه میداد. (کی.لویت)، ظاهراً امروز تسلیم ضدتاریخیگری شده است. ضدتاریخیگری ضرورت تأمل تاریخی را برای انضمامی ساختن تصمیمات عملی زندگی نادیده میگیرد و نمیتواند بر روی ارزش پایدار- فرازمانی و دور از تهدید «تاریخیگری»- ساختههای سترگ فرهنگ، پرتو روشنی بیفکند.
نمایش پی نوشت ها:
1- Gerhard Ritter
2- این مقاله نخستین بار در سال 1958 ارائه شد. ترجمهی انگلیسی این مقاله، توسط هیئت تحریریهی مجلهی تاریخ و نظریه صورت گرفته است.
3- O.F.Anderle, "Theoretische Geschichte", Nistorische Zei!schrift 185 (1958), 1-54; Cf. i. a. G. Barraclough, History in a Changing World (Oxford, 1956); also "The Larger View of History", The Times Literary Supplement, No.2810 (6January 1956), special supplement, "Historical Writing", p. ii. Cf. also H. Heimpel, "Geschichte und Geschichtswissenschaft", Vierteljakresllefte fiir Zeitgeschiclrte, V (1957), 1-17, and L. B. Namier, Avenues of IIistory (London, 1952), especialy the first essay. See also my essays: "Gegenwartige Lage und Zukunftsaufgaben deutscher Geschichtswissenschaft", Historische Zeitschrift, 170 (1950), 1-22; "Historie und Leben. Eine Auseinandersetzung mit Nietzsche und der moderne Lebensphilosophie" in Vonl sittlichen Problem der Macht (Bein, 1948); "Leistungen, Probleme und Aufgaben der internationalen Geschichtsschreibung zur neueren Geschichte", Relazioni del X. Congresso Internationale di Scienze Storiche (Florence, 1955), VI, 280-330, reproduced in part in Lebendige Vergangenheit. Beitrage zur politisch-historischen Selbstbesinmung (Munich, 1958); and Geschichte als Bildungsmacht, 2nd ed. (Stuttgart, 1949)
4- Cf. Josef Engel, "Die deutschen Universitaten und die Geschichtswissenschaft", Historische Zeitschrift, 189 (1959), 223-378
5- عجیب است که ای.واس در مقالهی اندیشمندانهی خود، توجه نمیکند که نیاز به فهم تاریخی دقیقاً همسو با احیای مجدد است که او خواستار آن است و آنچنان پرشور توصیف میکند. نک:
Wass, A. "Aus der Werkstatt des Historikers", Welt als Geschinchte, XVI (1956), 81
6- L.B.Namier, op.cit.,8
7- هرچه پیوندهای علّی که مورد نیازند، جامعتر باشند، تفسیر آنها مشتبهتر و مشروطتر خواهد بود. تنها دلایل جزئی و پیوندهای علّی را میتوان به قطع و یقین تفسیر کرد (مثل «پیشاتاریخ جنگ جهانی اول» یا «افول» و فروپاشی جمهوری وایمار). به عبارت دقیقتر، تنها میتوان اینها را به طور علمی مورد پژوهش قرار داد. هر کس دربارهی «معنای تاریخ جهان» پرسش نماید، ما را به تفکر صرف دعوت میکند، که متناظر با نیاز انکارناپذیر روح بشری است، اما هیچ ربطی به «علم تاریخ» ندارد. حداکثر آن است که این ژرفنگری با الهیات تاریخ در ارتباط است: زیرا معنای نهایی وقایع زمینی، برای اسرار الهی است و همینگونه نیز خواهد ماند.
8- R. Vichaus, "Rankes Verstandnis der neuesten Geschichte", Archiv fiir Krrltrrgescliclrte, 39 (1957), 81ff
نظرات ارنست، که معتقد است علاقه به تاریخ معاصر در آلمان از زمان «تاریخپژوهی» رانکه کم شده است، باید اصلاح شود. نک:
F. Emst, "Zeitgeschichte und Geschichtsschreibung", Welt als Geschichte XVII (1957), 137-182
9- H. Butterfield, History and Human Relations (London, 1951), 158ff.Cf. idem, Man of his Past. The Study of the History of Historical Scholarship (Cambridge, 1955) and Christianity and History (London, 1949).
10- دربارهی امکانات، مزایا و مضار ظاهری مطالعهی منابع تاریخی در تاریخ معاصر، نک:
H. Rothfels, "Zeitgeschichte als Aufgabe", Viertelijahreshefte fur Zeitgeschichte, I (1953), 1-8; P. E. Schramm, "Probleme der neueren und neuesten Geschichte", Deutsche Universitats-Zeiltfng, XI/11 (1952), 6-8; E. L. Woodward, "Contemporary History, Its Validity", address reported in American Historical Review, LVII (1952), 802; P. Rassow, Der Historiker tind seine Gegenwart (Aunich, 1948).
11- به نظر من، این نظر به درستی در منبع زیر صورتبندی شده است. «نیاز تاریخ به حقیقت، شامل نیاز به توجیه است». نک:
R. Wittram, Das Znteresse an der Geschichte (Gottingen, 1958), 26
همچنین، در صفحهی 77 آمده است: «تاریخ را نمیتوان بدون مخالفت با مثالها و تصمیمات اخلاقی گذشته، مورد تأمل قرار داد». «خود مورخ تصمیم میگیرد... او حق ندارد در پی کشف بینش باشد؛ چیزی که وظیفهی اوست، تا زمانی که ظرفیت اخلاقی خودش را برای تمایزسازی ترک نکرده باشد». اگر علیه این سخن اعتراض شود که «تاریخگرایی مدرن» همهی «قضاوتهای ارزشی» را تاریخی و در نتیجه نسبی کرده، و آنها را نامطمئن ساخته است، من باید بگویم که در اینجا مسئولیتی پیش روی «تاریخیگری» قرار داده شده است که در حقیقت مسئول آن نیست.
12- حتی میتوان هنر بازنمایی رانکه را گاهی اوقات در خویشتنداری نجیبانه و (محتاطانهاش) بسیار بیرنگ یافت. با همهی اینها، دلیلش آن نیست که او ناظر بیعلاقه و باطنگرای تاریخ جهان باقی مانده است و نه این که به دلیل تمجید خیالپردازانه و محافظهکارانهاش از دولت باشد. در اینباره، نک:
P. Geyl, "Ranke in the Light of the Catastrophe" in Debates with Historians, New York, 1958
بلکه به دلیل دیدگاه کاملاً خوشبینانهی او به جهان و برخاسته از الهیات روشنگری زمان جوانیاش است؛ این دیدگاه میل به یک بازنمایی هماهنگ دارد، تا حس عمیق از حیرت دربارهی مغاک بشر؛ و به تقابلات تضعیف شده نظر دارد، تا تأکید شده. به نظر من فریر در منبع زیر هنگامی که با پذیرش نقد گرف یورک از دیدگاه خوشبینانهی رانکه، دست کم به طور غیرمستقیم باز تجربهی اصیل و روشن واقعیت تاریخی را نقد میکند، زیادهروی میکند. نک:
H.Freyer, Weltgeschichte Europas (Wiesbaden, 1948), I, 109ff
نمیتوانم دریابم که چگونه فریر رانکه را سرزنش میکند و میگوید که تاریخ آن چیزی است که رخ میدهد، نه مجموعهای از «چهرههای سرشناس» به منظور تأمل، بدون شک این سخن در مخالفت مستقیم با سنت رانکه است که در آن برخی جریانهای آکادمیک مدرن عنصر دراماتیک تاریخ مدرن را نادیده گرفتند و منحصراً بر روی تحلیل ساختاری پدیدهها، دورهها و چهرههای فرهنگی تمرکز کردند.
13- آرنولد بر گستراسر، در منبع زیر یگانگی یک «نظریهی سیاسی علمی» را در آن میبیند که برخلاف جامعهشناسی، اقتصاد، نظریهی قانون اساسی، حقوق بینالملل و تاریخ معاصر، چشمان خود را تنها بر آنچه ممکن است واقع شود باز میگذارد، نه بر روی واقعیت معاصر. او آشکارا (در یک صورتبندی سنجیده شده) میپذیرد که هر راهحل سیاسی نهایتاً خطرپذیری دارد و «امور سیاسی در معنای خاصشان» «ماهیت خلاق» دارند. با همهی اینها، آنچه به هیچ وجه دربارهی آن بحث نمیشود، ساختار غیرعقلانی فعالیت سیاسی است که در آن شور و احساسات بسیار قویتری از همهی «نرمهای» عقل، عرف دینی و سنتهاست؛ همچنین، بندشدن لاینحل ارادهی بشری در محدودههای مهلک، قدرتهای مهارناپذیر و شیطانی، و وقایع پیشبینی ناشدنی مورد بحث قرار نگرفته است. نک:
Arnold Bergstrasser, "Wissenschaftliche Politik und Zeitgeschichte" Vierteljahreshefte fur Zeitgeschichte, VI (1958)
14- اُ. اف. آندرل، تلاش میکند تا آغاز گاهی برای یک تأمل موجز و تعمیمیافته دربارهی تاریخ به وسیلهی بینشهای مربوط به شباهتهای میان روندهای تاریخی و نوعی مشخص به دست آورد؛ در عین حال، او تلاش میکند تا از دل این تأملاتی که ذاتش نامشخص است و با تشبث به نظریههای جی. رومین روشنتر نمیشود، رشتهی جدید «تاریخ نظری» را ایجاد کند. وی در مقالهی دیگری، هرگونه تأمل دربارهی نوع- مفهوم را حذف و تلاش میکند تا از طریق کاربرد «تأملات کلیت- نظریه» به «تلفیق» مفاهیم نظری دست یابد. همهی این تلاشهای پیچیده تا زمانی که در حوزهی نظریهی انتزاعی انجام میشوند، بیفایدهاند و با کوشش برای حل مسائل تاریخی اعتباری نمییابند. نک:
Anderle, "Das Intregrationsproblem in der Geschichtswissenschaft", Schweizer Beitragezur allgemeinen Geschichte, XV (1957), 209-248
15- تلاشهای رانکه ناظر به تاریخ زمان خودش، در نتیجهی این اندیشهی «ارگانیکولوژیک»، فارغ از یک گرایش هماهنگ کننده نیست: او به روشنی از رشد مداوم قدرتهای دموکراتیک- یعنی کاملاً انقلابی- که با آنها مخالف و بیگانه بود، آگاهی داشت، اما با این اعتقاد که خطر اکنون دفع شده است، بر هراسهای خود سرپوش گذاشت. پیروزی پادشاهی پروس- آلمان بر فرانسه در سال 1870-1871، به نظر او آخرین شکست انقلاب 1789، و پیروزی اصل تداوم تاریخی بود.
Cf. R. Vierhaus, op. cit
16- در اینباره به پایاننامهی دانشجوی من که هنوز منتشر نشده است، مراجعه کنید:
Klaus Schwabe, "Die deutschen Professoren und die politischen Grundfragen des ersten Weltkriegs" (1958)/
17- L. Dehio, Deutschland und die Welpolitik im 20. Jahrahundert (Vienna, 1955) in English: Germany and World Politics in the 20th Centrtry, translated by D. Pevsner (New York, 1959)1 (six essays; note particularly "Ranke und der deutsche Imperialisms" and "Gedanken iiber die deutsche Sendung 1900-1918"); idem, Gleichgewicht oder Hegernonie (Krefeld, 1948).
18- H. Butterfield, "Official History", in History and Human Relations (London, 1951), 213ff.
19- F. Wagner, "Geschichte und Zeitgeschichte", Historische Zeitschrift, 183 (1957), 303-326
20- مقایسه کنید با پاورقی شمارهی 11.
نمایش منبع ها:
Some Modern Historians of Britain: Essays in Honor of R.L. Schuyler by some of his Former Students at Columbia University by Herman Ausubel; J. Bartlet Brebner, Erling M. Hunt E. L. Woodward The American Historical Review, Vol. 57, No.4. (Jul., 1952), pp. 952-954. Stable URL:
http://links.jstro.org/sici?sici=0002-
8762%28195207%2957%3A4%3C952%3ASMHOBE%3E2.0.CO%3B2-V
گروهی از نویسندگان، (1395) گفتارهایی دربارهی تاریخ و همکاریهای میان رشتهای، ترجمه سید محسن علوی پور، مجبتی فاضلی، تهران: پژوهشکده تاریخ اسلام، چاپ اول.