نگاهی به زندگی غلامرضا تختی
چکیده
در سال 1346 خبری به یک باره مردم ایران را در بهت فرو برد. خبر مرگ غلامرضا تختی. قهرمانی از نسل پهلوانان اسطورهای ایران زمین. او که تمام طلا و نقره ها و جوایز عالم را به لبخد پیرزن فقیری که چادرش را برای مردم زلزله زده هدیه داده بود عوض نمی کرد. مردی که لحظه ای با وجود همه شهرتش از یاد مردم ضعیف شهر غافل نشد.
تعداد کلمات 1838/ تخمین زمان مطالعه 9 دقیقه
در سال 1346 خبری به یک باره مردم ایران را در بهت فرو برد. خبر مرگ غلامرضا تختی. قهرمانی از نسل پهلوانان اسطورهای ایران زمین. او که تمام طلا و نقره ها و جوایز عالم را به لبخد پیرزن فقیری که چادرش را برای مردم زلزله زده هدیه داده بود عوض نمی کرد. مردی که لحظه ای با وجود همه شهرتش از یاد مردم ضعیف شهر غافل نشد.
تعداد کلمات 1838/ تخمین زمان مطالعه 9 دقیقه
رامین بابازاده
غلامرضا تختی در روز پنجم شهریور ۱۳۰۹ در محلهی خانیآباد تهران به دنیا آمد. «رجبخان» غیر از وی، دو پسر و دو دخترِ دیگر نیز داشت که همهی آنها از غلامرضا بزرگتر بودند. «حاجقلی»، پدربزرگ غلامرضا، فروشندهی خواربار بود. او در دکّانش روی تخت بلندی مینشست و به همین دلیل در میان اهالی خانیآباد، به «حاجقلی تختی» شهرت یافته بود. همین نام بعدها به نام خانوادگی آنها تبدیل شد.
غلامرضا فقط نُه سال در دبستان و دبیرستان منوچهری خانیآباد درس خواند. او ورزش را از نوجوانی آغاز کرد و از همان دوران اعتقاد داشت ورزش برای تندرستی و سلامتِ جان و تن، هر دو لازم است. او همچنین در مصاحبهای با اشاره به فقر و مشقت زمان نوجوانیاش میگوید: «با آنکه علاقهی فراوانی به ورزش داشتم، مجبور بودم که در جستوجوی کاری برآیم. زندگی، نان و آب لازم داشت. برای مدتی به خوزستان رفتم و در ازای روزی هفت یا هشت تومان، کار کردم. دنیا در حال جنگ (جنگ جهانی دوم) بود و زندگی به سختی میگذشت.»
تختی که پس از بازگشت از خوزستان (مسجد سلیمان) روانهی خدمت سربازی شده بود، در سربازخانه تمرینهای کشتی خود را بار دیگر آغاز کرد. تختی خود در این باره میگوید: «وقتی در سال 1328 در مسابقهی بزرگ ورزشی (کاپ فرانسه) شرکت کردم، در همان اولین ضربهی فنی شدم؛ اما تمرینهای جدی و سختی که در پیش گرفتم، مرا یاری کرد تا حقیقتِ مبارزه را درک کنم. اگرچه شورِ پیروزی در سر داشتم، کار و کوشش را سرآغاز پیروزی میدانستم. در گرمای تابستان لخت میشدیم و هر روز از ساعت دو بعدازظهر تا چندین ساعت کشتی میگرفتیم. از دوش آب گرم و حمام خبری نبود. کشتیگیران برای وزن کم کردن، به خزینه میرفتند. تشکهای کشتی را با پنبه پر میکردند؛ اما خاک و خاشاک آن، بیش از پنبه بود!» او در مصاحبهای گفت: «من از حضرت علی(ع) آموختم که در مقابل ناملایمات باید ایستادگی کرد و برای پیروزی باید تلاش کرد و با اتکا به خدا به میدان رفت و پیروز شد.» تختی با تمرین و پشتکار مثالزدنی، رفته رفته خود را از میان بازندهها بیرون کشید و سرانجام در سال 1330 در وزن ششم (79 کیلوگرم) به عضویت تیم ملی درآمد. وی در نخستین دورهی مسابقههای کشتی آزاد قهرمانان جهان (هلسینکی، 1951) با اینکه هنوز 21 سال داشت، نایبقهرمان جهان شد!
تختی در دوران زندگی ورزشیاش، رکورددار شرکت در المپیکها و کسب بیشترین مدال از این میدان بود. او در چهار دورهی المپیک حضور داشت و حاصل آن یک طلا، دو نقره و یک عنوان چهارم بود. او صاحب چندین مدال دیگر از بازیهای جهانی و آسیایی بود. تختی در ورزش باستانی و کشتی پهلوانی نیز دارای تبحر و مهارت بود و سه بار پهلوان ایران شد و هر بار کشتیگیران نامداری را مغلوب کرد. او یکی از سه کشتیگیر ایرانی (در کنار امامعلی حبیبی و عبدالله موحد) است که تصویر آنها در تالار افتخارات فیلا نصب شده است.
وی در آبانماه سال ۱۳۴۵ زندگی مشترک خود را با همسرش آغاز کرد که حاصل آن تولد «بابک» در سال ۱۳۴۶ بود. در هفدهم دیماه 1346، خبر درگذشت وی اعلام شد و همه را در اندوهی عظیم و شگفتانگیز فرو برد. مزار تختی در ابنبابویه شهر ری واقع شده است. یادِ بزرگمرد ورزشِ ایرانزمین گرامى باد!
بیشتر بخوانید: مروری کوتاه بر زندگی تختی
من همیشه با خودم قرآن دارم
تختی در خانوادهای مذهبی و معتقد پرورش یافته بود. او از همان جوانی، انسانی مؤمن و پرهیزگار بود و نماز و روزهاش ترک نمیشد. شبهای جمعه همواره برای زیارت به حضرت عبدالعظیم(ع) میرفت و ارادت خاصی به ائمه اطهار(ع)، بهخصوص امام رضا(ع) داشت. تختی در هر فرصتی که پیش میآمد و یا قبل از هر سفری به خارج، به مشهد میآمد و به زیارت و پابوسی آن حضرت مشرف میشد. یکی از خادمان حرم امام رضا(ع) میگوید: «آخرین باری که تختی به مشهد آمد، از خادمان حرم خواهش کرد پس از خلوت شدن حرم به او اجازه دهند چند دقیقه در حرم باشد. مسئولان موافقت کردند. چراغهای حرم خاموش بود و من گوشهای منتظر بودم که تختی کارش تمام شود و در را ببندم. آن مرحوم در حالی که دو دست خود را محکم به پنجرهی ضریح داشت و صورتش را به آن چسبانده بود، به شدت میگریست، ناله میکرد و میگفت: «یا امام رضا! من، غلامرضا، غلام تو هستم. هرچه دارم از تو دارم، کمکم کن. درمانده شدم. تا حالا آبروی مرا حفظ کردی، نگذار در میان مردم بیآبرو شوم. به من روحیه و توان بده تا بتوانم همیشه در خدمت مردم باشم. تو خیلی چیزها به من دادی. باز هم به کمکت نیاز دارم، ناامیدم نکن.»
تختی وقتی به باشگاه میآمد، دو تا لُنگ با خودش میآورد: یکی برای تمرین و یکی برای نماز. مشهدیعلی دلاّلباشی، سرایدار سالن، همین که تمرین غلامرضا تمام میشد، مُهر و لنگ مخصوص را دستِ او میداد. بعد بیاعتنا به کسانی که آنها را زیرچشمی میپاییدند، به نماز میایستادند. در المپیک ملبورن استرالیا هم که امریکاییها و روسها را شکست داد و طلا گرفت، هنگام برگشت وقتی در فرودگاه مهرآباد خبرنگاری بیمقدمه از او پرسید: «آقای تختی! شنیدهام شما و خانوادهیتان اعتقادات مذهبی محکمی دارید، آیا از این نظر چیزی همراه خودتان به ملبورن بردید؟» صورت جهانپهلوان به یکباره باز شد و گفت: «من همیشه با خودم قرآن دارم.»
تختی وقتی به باشگاه میآمد، دو تا لُنگ با خودش میآورد: یکی برای تمرین و یکی برای نماز. مشهدیعلی دلاّلباشی، سرایدار سالن، همین که تمرین غلامرضا تمام میشد، مُهر و لنگ مخصوص را دستِ او میداد. بعد بیاعتنا به کسانی که آنها را زیرچشمی میپاییدند، به نماز میایستادند. در المپیک ملبورن استرالیا هم که امریکاییها و روسها را شکست داد و طلا گرفت، هنگام برگشت وقتی در فرودگاه مهرآباد خبرنگاری بیمقدمه از او پرسید: «آقای تختی! شنیدهام شما و خانوادهیتان اعتقادات مذهبی محکمی دارید، آیا از این نظر چیزی همراه خودتان به ملبورن بردید؟» صورت جهانپهلوان به یکباره باز شد و گفت: «من همیشه با خودم قرآن دارم.»
جایی در قلبهای مردم
جهانپهلوان زندگی خود را وقف مردم کرده بود. او به هنگام رفتن به آخرین سفر خود، در میان خیل عظیم مردمی که برای بدرقهی او و همراهانش آمده بودند، گفت: «هیچ چیز نمیتواند مرا خوشحال کند؛ پول، مدالِ طلا و... نسبت به این مردمی که به فرودگاه آمدهاند، احساس شرمندگی میکنم. راستی چهقدر محبت بدهکارم؟...» او در پاسخ به خبرنگاران داخلی و خارجی که از او پرسیده بودند: «باارزشترین مدالی که تا کنون گرفتهای کدام است؟» گفته بود: «بزرگترین پاداش و عالیترین هدیهای که گرفتم مدال یا نشان طلا و نقره نبود. قلب یک انسان بیش از هزاران مدال طلا ارزش دارد و من میدانم که هزاران هزار نفر از مردم حقشناسِ میهنم در قلب مهربان خودشان، جای کوچکی هم برای من ذخیره کردهاند.»
مردمداری و دستگیری نیازمندان یکی دیگر از خصایص بارز جهان پهلوان بود که در این مورد حکایتهای بسیار زیادی نقل شده است؛ از کمک به یک زن و مرد فلج که تازه ازدواج کرده بودند تا دکهی مطبوعاتی خریدن برای یک جوان بیکار و...
در شهریورماه 1341 چند روز پس از زلزلهی ویرانگر «بویین زهرا» تختی تصمیم گرفت که خود وارد این میدان شود. او بدون هیچ اعلان و تبلیغاتی، اول صبح به چهارراه ولیعصر(عج) رفت و تصمیم خود برای جمعآوری کمک به نفع زلزلهزدگان را به اطلاع مردم رساند. مردم که دهن به دهن خبردار شده بودند، از دور و نزدیک خودشان را رسانده بودند به پهلوان و بیدریغ هرچه از دستشان برمیآمد، کمک کرده بودند. چند دانشجو کتشان را درآورده بودند و انداخته بودند روی تل بزرگ لباسها، پتوها، ظرف و ظروف، طلا و جواهر و خلاصه هر چیزی که عابران معمولاً همراه دارند یا خانهدارها میتوانستند از آن صرفنظر کنند. در این میان، پیرزنی چادرش را از سرش برداشته بود و گفته بود: «پسرم! خدا عمرت بدهد که به فکر مصیبتزدهها هستی! خدا عزتت را بیشتر از اینها بکند که غصهی خانهخرابها را میخوری! من خجالتزدهام که چیز دیگری ندارم.» پهلوان در حالی که چشمانش از اشک برق میزد، از پیرزن خواهش کرد که آن را بگیرد. پیرزن چادر را که تختی به او داده بود، دوباره روی هدایا انداخت و با لحن مادری که از حرف گوش نکردن فرزندش بیحوصله شده گفت: «مرحمتِ خشک و خالی که فایده ندارم، پسرم! یعنی ما فقیر بیچارهها حق نداریم؟» صورت پهلوان یکدفعه رنگ به رنگ شد و گفت: «شما را به خدا این حرف را نزنید! شما از هر ثروتمندی ثروتمندترید؛ چون که بلندنظرتر و باگذشتترید.»
مجلهی کیهان ورزشی، ثمرهی دو روز پیادهروی تختی را چهار کامیون خواربار و پوشاک و بیستهزار تومان پول نقد (که در آن زمان رقم بسیار بالایی به حساب میآمد) نوشته است.
مردمداری و دستگیری نیازمندان یکی دیگر از خصایص بارز جهان پهلوان بود که در این مورد حکایتهای بسیار زیادی نقل شده است؛ از کمک به یک زن و مرد فلج که تازه ازدواج کرده بودند تا دکهی مطبوعاتی خریدن برای یک جوان بیکار و...
در شهریورماه 1341 چند روز پس از زلزلهی ویرانگر «بویین زهرا» تختی تصمیم گرفت که خود وارد این میدان شود. او بدون هیچ اعلان و تبلیغاتی، اول صبح به چهارراه ولیعصر(عج) رفت و تصمیم خود برای جمعآوری کمک به نفع زلزلهزدگان را به اطلاع مردم رساند. مردم که دهن به دهن خبردار شده بودند، از دور و نزدیک خودشان را رسانده بودند به پهلوان و بیدریغ هرچه از دستشان برمیآمد، کمک کرده بودند. چند دانشجو کتشان را درآورده بودند و انداخته بودند روی تل بزرگ لباسها، پتوها، ظرف و ظروف، طلا و جواهر و خلاصه هر چیزی که عابران معمولاً همراه دارند یا خانهدارها میتوانستند از آن صرفنظر کنند. در این میان، پیرزنی چادرش را از سرش برداشته بود و گفته بود: «پسرم! خدا عمرت بدهد که به فکر مصیبتزدهها هستی! خدا عزتت را بیشتر از اینها بکند که غصهی خانهخرابها را میخوری! من خجالتزدهام که چیز دیگری ندارم.» پهلوان در حالی که چشمانش از اشک برق میزد، از پیرزن خواهش کرد که آن را بگیرد. پیرزن چادر را که تختی به او داده بود، دوباره روی هدایا انداخت و با لحن مادری که از حرف گوش نکردن فرزندش بیحوصله شده گفت: «مرحمتِ خشک و خالی که فایده ندارم، پسرم! یعنی ما فقیر بیچارهها حق نداریم؟» صورت پهلوان یکدفعه رنگ به رنگ شد و گفت: «شما را به خدا این حرف را نزنید! شما از هر ثروتمندی ثروتمندترید؛ چون که بلندنظرتر و باگذشتترید.»
مجلهی کیهان ورزشی، ثمرهی دو روز پیادهروی تختی را چهار کامیون خواربار و پوشاک و بیستهزار تومان پول نقد (که در آن زمان رقم بسیار بالایی به حساب میآمد) نوشته است.
قهرمان واقعی
الکساندر مدوید، کشتیگیرِ صاحبنام شوروی سابق و رقیب تختی نقل میکند: «در تولیدو (1962) تختی و من دیدار نهایی را برگزار کردیم. در جریان این مسابقهها، پای راست من به شدت ضرب خورده و روحیهام را خراب کرده بود. فکرم متوجه تختی بود که باید با این پای ناجور با او مبارزه میکردم. او که شنیده بود پای راست من ضرب دیده، با این پا به خوبی مدارا کرد و هرگز نخواست با هجوم به این پا مرا زجر دهد. او تا آخرین لحظه، مردانه و تمیز کشتی گرفت و از پای ناراحت من اصلاً استفاده نکرد. تختی با این کارش نشان داد که یک قهرمان به معنای واقعی است. بعد از این جریان، ما به صورت دو دست صمیمی درآمدیم. تختی میتواند الگوی خوبی از نظر ورزشی و اخلاقی برای جوانان ایران باشد.»
جوانمرد
سلّاخها حال طبیعی نداشتند. داشتند تشت جگرها را هم میزدند که مرد آمد جلو پیشخوان و گفت: «احمدآقا! بیزحمت دو تا جگری را که سفارش داده بودم، بیاور!» یکی از سلاخها خودش را به مرد رساند. یک کشیده خواباند توی گوشش و همان طور یکریز به او فحش داد. یکی از همراههای مرد پرید جلو، سلاخ را محکم کوبید و داد زد: «مرتیکه! تو گوش تختی میزنی؟» اسم تختی که آمد، حواسشان جمع شد. تختی اما آن طرف نشسته بود روی زمین، دو تا دستهایش را گذاشته بود روی صورتش و زیر لب چیزی میگفت تا غیظش بخوابد. سلاخها حلقه زدند دور او. خواستند دستش را ببوسند؛ ولی پهلوان پیشدستی کرد و صورت آنها را بوسید و برخاست.
خندهی پیرمردِ لبوفروش
یکی از دوستان تختی نقل میکند: براى مسابقات انتخابى تیم ملى سخت تمرین میکردیم. تختى براى اینکه اضافهوزن داشت، بعد از تمرین استراحت میکرد و مجدداً تمرین میکرد تا بتواند سر وزن برسد. او بالأخره موفق شد به سر وزن برسد. روز موعود یعنى وزنکشى مسابقات فرا رسید. او روبهروى درِ اصلى سالن لحظهای ایستاد و گفت: «تو برو، من الآن میام.» دیدم رفت به سوى یه لبوفروشى. من هم رفتم. لبوفروش از دیدن جهانپهلوان یکّه خورد. تختى روى پیرمرد را بوسید و گفت: «عموجان! پنج سیر لبو از اون شیریناشو به من بده.» بلافاصله گفتم: «غلامرضا! چیکار میکنى؟ وزنکشى داریم. نکنه یادت رفته؟» لبخندى زد و گفت: «کاریت نباشه!» به ناچار ایستادم؛ اما با صحنهاى عجیب روبهرو شدم. مردم با دیدن جهانپهلوان دور او و لبوفروش جمع شدند. جهانپهلوان با روى خوش با همه سلام و علیک میکرد، و براى اینکه کنار جهانپهلوان باشند، همانند او لبو میخریدند. جهانپهلوان وقتى دید لبوفروش تمام لبوها را فروخت، از مردم خداحافظى کرد و پول لبوهایش را نیز حساب کرد. پیرمرد لبوفروش خندان و خوشحال بود و رو کرد به جهان پهلوان و گفت: «حقّا که شیر مادرت حلالت!» تختى اشک شوق در چشمانش جمع شد و رو کرد به من گفت: «احتمالاً به وزن نرسم؛ اما خندهی این پیرمرد مثل کسب طلاى المپیک براى من بود.»