يک دنيا حضور
نويسنده:شهرزاد رزازي
اکنون که برگه هاي دفتر خاطراتم را ورق مي زنم و روزهاي خوب و سفر سال گذشته را مرورمي کنم، غمي جانکاه روي سينه ام سنگيني مي کند. غم از دست دادن مادري مهربان که محبت هايش را ديگر در هيچ دستي و سخاوت چشمانش را ديگر در هيچ نگاهي نمي توانم يافت.
در اين ميان آنچه تسکيني است بر قلبم،چگونگي کوچ کردن ابدي اوست. شور و شوق مادر براي زيارت تربت شهدا در حالي که حال جسمي مناسبي نداشت، حکايت از ارادت خاص او به آنها داشت. امسال وقتي دوباره شهدا تذکره ي زيارتمان را امضا کردند و ما براي تعطيلات نوروز رفتيم جنوب، مادر هنوز به لحاظ جسمي از سلامتي کامل برخوردار نبود. روز سوم فروردين وقتي از شلمچه برمي گشتيم، دوباره وضعش وخيم شد و تقدير الهي اين گونه رقم خورد که او در يکي از بيمارستان هاي شهر آبادان بستري شود. وقتي مادر دعوت حق را لبيک گفت و پر کشيد در آسمان، من کنار رود اروند براي غربت شهدا اشک مي ريختم و شفاي حقيقي بيمارم را از آنها طلب مي کردم. نمي دانم که واقعاً حکمت و مصلحت چي بود اما هر چيزي که بود مادر از زميني اوج گرفت که هزاران روح پاک و بخشوده از آن جا آغوش باز کردند براي ملائکه .از صميم قلب آرزو مي کنم که روح او و ارواح همه ي پدران و مادران اين خاک، همنشين با شهدا و امام شهدا باشد.
حال و هواي غريبي دارم. حال و هوايي که مرا عاشق خاک پاک اين سرزمين کرد. از فکه و طلائيه گرفته تا شلمچه و اروند کنار. سرزمين هايي که هزاران شقايق در آن مجاهدت کرده و به خاطر حفظ ميهن و ناموس تا پاي جان ايستادگي کردند.دوستشان دارم؛ چون عاشقانه و مردانه جنگيدند و براي آسودگي خاطرما از جان گذشتند.
من اگر چه در سال هاي پرتلاطم آغازين و پاياني جنگ نبودم اما با اين سفر معنوي و دل چسب و شنيدن خاطرات شهدا و ديدن تصاويرشان، توانستم ياد شهدا را درخاطرم زنده کنم. شنيدن اين خاطرات بارها مرا به گريه انداخت، گريستني پايان ناپذير.
اشکي که شايد درظاهر از چشمانم نبارد اما در باطن، اين قلب من است که براي غربت و شهادت مظلومانه شان مي گريد. دلم مي خواهد شما را هم در چشيدن طعم شيرين اين سفر شريک کنم و بخشي از خاطراتش را ميهمان دل هايتان کنم.
از فکه شروع مي کنم.فکه اي که وقتي چشم هايت به سيم هاي خاردارش مي افتد، انگار غم عالم روي سرت خراب مي شود. من از فکه يک يادگاري خيلي خوب دارم و آن هم خاک گودي قتلگاهش است که بوي خدا و شهدا را مي دهد. اگر دلت با آنها باشد براحتي مي تواني حضورشان را توي اين خاک مقدس حس کني.اين خاک آدم را به ملکوت مي برد.چون شهدا توي اين خاک مثل ارباب بي کفن شان امام حسين (ع)لب تشنه جان به جان آفرين تسليم کردند. باور کردنش مشکل است. نه يک قطره آب از آسمان چکيد و نه قطره اي از آن روي زمين پيدا شد.فکه را نمي توان توصيف کرد.جايي که سيد شهيدان اهل قلم «سيد مرتضي آويني» به آرزوي ديرينه اي رسيد واقعاً تماشايي ست. رمل هاي فکه به تعداد تک تک شهدايي که رويش افتادند و پرکشيدند تا عرش اعلي حرف براي گفتن دارد.
مي خواهم از طلائيه برايت بگويم.خاک طلائيه آنقدر ارزشمند است و قيمت دارد که با هيچ چيز نمي توان معاوضه اش کرد، حتي با تمام کائنات، همه مي گويند که بايد بچه هاي طلائيه را کربلايي صدا زند. واقعاً حرف زدن و فکر کردن راجع به طلائيه و اتفاقاتي که توي سينه اش محبوس شده، کار سختي است و از توان و ادراک من خارج است.فقط شنيده ام که سه راه شهادتش جاي است که گويي با آدم حرف مي زند و عشق بازي مي کند.شنيده ام که بچه ها موقع رد شدن از آنجا متوجه آب گرفتگي منطقه نشده اند و از محدوده اي عبور کردند که آب روي مين ها را پوشانده بود. خيلي از نيروها مثل دسته ي گل اينجا پرپر شدند و کوچ کردند تا ديار دوست.واقعاً اين چه عدالتي است؟ جايي بايد از بي آبي بچه ها شهيد شوند، جايي هم اين طور.
از شلمچه چه بگويم و کدامين صحنه ي وصلش را توصيف کنم؟ حال آن که غير قابل وصف است و بي انتها!قلبم براي ديدنش در سينه مي تپيد.از غربت خاک شلمچه چيزهايي زيادي شنيده بودم به همين دليل براي ديدنش بي تاب بودم.گرچه غروب به شلمچه رسيدم و ظهر داغ و تف ديده اش را نديدم اما فرصتي يافتم تا با حضور در حسينيه ي شلمچه، ساعتي با شهدا و خداي شهدا خلوت کنم و تمام درد دل هايم را به صفحه ي کاغذ بياورم.تمام خواسته ها و حوائج مکتوبم را به شهدا سپردم تا نزد خداوند شفيع شوند و راه را برايم هموار کنند.
هنوز چندي دقيقه اي از اتمام گفته هايم نگذشته بود که يکي از نيروهاي تفحص با يک قمقمه شکسته نزدمان آمد.در حين تفحص شهدا موفق به يافتن 4 پيکر شهيد و آن قمقمه ي شکسته که ناخودآگاه آدمي را به ياد مشک پاره پاره ي حضرت عباس (ع)مي انداخت، شده بودند. نزدشان رفتم و گفتم که مادرم بيمار است براي شفاي ايشان دعا کنيد او هم قمقمه را به سمت من گرفت و گفت: «خودت به آنها بگو!ببين اين 26 سال زير خاک بوده.»
ديگر متوجه نبودم که چه حالي دارم؟ قمقمه انگار بوي بهشت مي داد. نه بوي عود، نه عنبر، نه رياحين. فقط بوي بهشت مي داد. بوييدم و بوسيدمش. وقتي هم کارواني هايم فهميدند، انگار ولوله اي برپا شد.همه مي خواستند تا قمقمه را در آغوش بگيرند و ببوسندش. بعضي ها هم از آن عکس گرفتند.
خلاصه آن جا نه مداحي حضور داشت و نه مجلس مداحي وروضه خواني. هيچ چيز جزء يک بيابان خاموش و تاريک و يک مشت دل شکسته وجود نداشت اما همه اشک مي ريختند. شهدا در شلمچه به بهترين نحو از همه ي ما استقبال و پذيرايي کردند و نگذاشتند تا کسي دست خالي بگردد.
آن شب آرامش خاصي به من دست داده بود. آرامشي که هيچ وقت در اين 15 سال تجربه اش نکرده بودم. در سايه عنايت شهدا اين آرامش باعث شد که تغييرات روحي زيادي در من پديد آيد و بتوانم روزهاي باقي مانده از سفر را بهتر درک کنم. وقتي به اروند رسيديم، نگاهم که به نخلستان هاي سوخته، نيزارها و رود خروشان اروند افتاد، با تمام وجود به مظلوميت شهداي غواص پي بردم و به حال خودم افسوس خوردم که چرا اين قدر دير با حال و هواي آنها و اين مناطق پيوند خوردم!اگر راستش را بخواهيد من خيلي تمايل به رفتن به اين سفر نداشتم و مدام از خودم مي پرسيدم که براي چه به اين جا بيايم؟! توي اين گرما وسط آن همه خاک و گرد و غبار دنبال چه چيزي مي خواهم بگردم؟ همکلاسي هايم هم مرتب به من مي گفتند که کجا مي خواهي بروي؟ با اين کار تعطيلات نوروز و مسافرتت را خراب مي کني اما من تصميم گرفته بودم که با رفتن به اين سفر خودم را بشناسم و بدانم که کيستم.
به هر حال شهدا مرا طلبيدند.گر چه اين سفر ارزش مادي نداشت اما من چيزهاي زيادي ياد گرفتم.چيزهايي مثل ايثار، گذشت و محبت. چيزهايي که از صميم قلب به آنها ايمان آوردم و به عنوان زاد سفر براي دوستانم به ارمغان بردم.
منبع:ماهنامه فرهنگي ،اجتماعي ،سياسي فکه(ش 72)
/خ
در اين ميان آنچه تسکيني است بر قلبم،چگونگي کوچ کردن ابدي اوست. شور و شوق مادر براي زيارت تربت شهدا در حالي که حال جسمي مناسبي نداشت، حکايت از ارادت خاص او به آنها داشت. امسال وقتي دوباره شهدا تذکره ي زيارتمان را امضا کردند و ما براي تعطيلات نوروز رفتيم جنوب، مادر هنوز به لحاظ جسمي از سلامتي کامل برخوردار نبود. روز سوم فروردين وقتي از شلمچه برمي گشتيم، دوباره وضعش وخيم شد و تقدير الهي اين گونه رقم خورد که او در يکي از بيمارستان هاي شهر آبادان بستري شود. وقتي مادر دعوت حق را لبيک گفت و پر کشيد در آسمان، من کنار رود اروند براي غربت شهدا اشک مي ريختم و شفاي حقيقي بيمارم را از آنها طلب مي کردم. نمي دانم که واقعاً حکمت و مصلحت چي بود اما هر چيزي که بود مادر از زميني اوج گرفت که هزاران روح پاک و بخشوده از آن جا آغوش باز کردند براي ملائکه .از صميم قلب آرزو مي کنم که روح او و ارواح همه ي پدران و مادران اين خاک، همنشين با شهدا و امام شهدا باشد.
حال و هواي غريبي دارم. حال و هوايي که مرا عاشق خاک پاک اين سرزمين کرد. از فکه و طلائيه گرفته تا شلمچه و اروند کنار. سرزمين هايي که هزاران شقايق در آن مجاهدت کرده و به خاطر حفظ ميهن و ناموس تا پاي جان ايستادگي کردند.دوستشان دارم؛ چون عاشقانه و مردانه جنگيدند و براي آسودگي خاطرما از جان گذشتند.
من اگر چه در سال هاي پرتلاطم آغازين و پاياني جنگ نبودم اما با اين سفر معنوي و دل چسب و شنيدن خاطرات شهدا و ديدن تصاويرشان، توانستم ياد شهدا را درخاطرم زنده کنم. شنيدن اين خاطرات بارها مرا به گريه انداخت، گريستني پايان ناپذير.
اشکي که شايد درظاهر از چشمانم نبارد اما در باطن، اين قلب من است که براي غربت و شهادت مظلومانه شان مي گريد. دلم مي خواهد شما را هم در چشيدن طعم شيرين اين سفر شريک کنم و بخشي از خاطراتش را ميهمان دل هايتان کنم.
از فکه شروع مي کنم.فکه اي که وقتي چشم هايت به سيم هاي خاردارش مي افتد، انگار غم عالم روي سرت خراب مي شود. من از فکه يک يادگاري خيلي خوب دارم و آن هم خاک گودي قتلگاهش است که بوي خدا و شهدا را مي دهد. اگر دلت با آنها باشد براحتي مي تواني حضورشان را توي اين خاک مقدس حس کني.اين خاک آدم را به ملکوت مي برد.چون شهدا توي اين خاک مثل ارباب بي کفن شان امام حسين (ع)لب تشنه جان به جان آفرين تسليم کردند. باور کردنش مشکل است. نه يک قطره آب از آسمان چکيد و نه قطره اي از آن روي زمين پيدا شد.فکه را نمي توان توصيف کرد.جايي که سيد شهيدان اهل قلم «سيد مرتضي آويني» به آرزوي ديرينه اي رسيد واقعاً تماشايي ست. رمل هاي فکه به تعداد تک تک شهدايي که رويش افتادند و پرکشيدند تا عرش اعلي حرف براي گفتن دارد.
مي خواهم از طلائيه برايت بگويم.خاک طلائيه آنقدر ارزشمند است و قيمت دارد که با هيچ چيز نمي توان معاوضه اش کرد، حتي با تمام کائنات، همه مي گويند که بايد بچه هاي طلائيه را کربلايي صدا زند. واقعاً حرف زدن و فکر کردن راجع به طلائيه و اتفاقاتي که توي سينه اش محبوس شده، کار سختي است و از توان و ادراک من خارج است.فقط شنيده ام که سه راه شهادتش جاي است که گويي با آدم حرف مي زند و عشق بازي مي کند.شنيده ام که بچه ها موقع رد شدن از آنجا متوجه آب گرفتگي منطقه نشده اند و از محدوده اي عبور کردند که آب روي مين ها را پوشانده بود. خيلي از نيروها مثل دسته ي گل اينجا پرپر شدند و کوچ کردند تا ديار دوست.واقعاً اين چه عدالتي است؟ جايي بايد از بي آبي بچه ها شهيد شوند، جايي هم اين طور.
از شلمچه چه بگويم و کدامين صحنه ي وصلش را توصيف کنم؟ حال آن که غير قابل وصف است و بي انتها!قلبم براي ديدنش در سينه مي تپيد.از غربت خاک شلمچه چيزهايي زيادي شنيده بودم به همين دليل براي ديدنش بي تاب بودم.گرچه غروب به شلمچه رسيدم و ظهر داغ و تف ديده اش را نديدم اما فرصتي يافتم تا با حضور در حسينيه ي شلمچه، ساعتي با شهدا و خداي شهدا خلوت کنم و تمام درد دل هايم را به صفحه ي کاغذ بياورم.تمام خواسته ها و حوائج مکتوبم را به شهدا سپردم تا نزد خداوند شفيع شوند و راه را برايم هموار کنند.
هنوز چندي دقيقه اي از اتمام گفته هايم نگذشته بود که يکي از نيروهاي تفحص با يک قمقمه شکسته نزدمان آمد.در حين تفحص شهدا موفق به يافتن 4 پيکر شهيد و آن قمقمه ي شکسته که ناخودآگاه آدمي را به ياد مشک پاره پاره ي حضرت عباس (ع)مي انداخت، شده بودند. نزدشان رفتم و گفتم که مادرم بيمار است براي شفاي ايشان دعا کنيد او هم قمقمه را به سمت من گرفت و گفت: «خودت به آنها بگو!ببين اين 26 سال زير خاک بوده.»
ديگر متوجه نبودم که چه حالي دارم؟ قمقمه انگار بوي بهشت مي داد. نه بوي عود، نه عنبر، نه رياحين. فقط بوي بهشت مي داد. بوييدم و بوسيدمش. وقتي هم کارواني هايم فهميدند، انگار ولوله اي برپا شد.همه مي خواستند تا قمقمه را در آغوش بگيرند و ببوسندش. بعضي ها هم از آن عکس گرفتند.
خلاصه آن جا نه مداحي حضور داشت و نه مجلس مداحي وروضه خواني. هيچ چيز جزء يک بيابان خاموش و تاريک و يک مشت دل شکسته وجود نداشت اما همه اشک مي ريختند. شهدا در شلمچه به بهترين نحو از همه ي ما استقبال و پذيرايي کردند و نگذاشتند تا کسي دست خالي بگردد.
آن شب آرامش خاصي به من دست داده بود. آرامشي که هيچ وقت در اين 15 سال تجربه اش نکرده بودم. در سايه عنايت شهدا اين آرامش باعث شد که تغييرات روحي زيادي در من پديد آيد و بتوانم روزهاي باقي مانده از سفر را بهتر درک کنم. وقتي به اروند رسيديم، نگاهم که به نخلستان هاي سوخته، نيزارها و رود خروشان اروند افتاد، با تمام وجود به مظلوميت شهداي غواص پي بردم و به حال خودم افسوس خوردم که چرا اين قدر دير با حال و هواي آنها و اين مناطق پيوند خوردم!اگر راستش را بخواهيد من خيلي تمايل به رفتن به اين سفر نداشتم و مدام از خودم مي پرسيدم که براي چه به اين جا بيايم؟! توي اين گرما وسط آن همه خاک و گرد و غبار دنبال چه چيزي مي خواهم بگردم؟ همکلاسي هايم هم مرتب به من مي گفتند که کجا مي خواهي بروي؟ با اين کار تعطيلات نوروز و مسافرتت را خراب مي کني اما من تصميم گرفته بودم که با رفتن به اين سفر خودم را بشناسم و بدانم که کيستم.
به هر حال شهدا مرا طلبيدند.گر چه اين سفر ارزش مادي نداشت اما من چيزهاي زيادي ياد گرفتم.چيزهايي مثل ايثار، گذشت و محبت. چيزهايي که از صميم قلب به آنها ايمان آوردم و به عنوان زاد سفر براي دوستانم به ارمغان بردم.
منبع:ماهنامه فرهنگي ،اجتماعي ،سياسي فکه(ش 72)
/خ