ستاره هاي سهيل
نويسنده:ميرقاسم
(گزارشي کوتاه از همايش گردان حمزه سيدالشهدا (ع) لشکر 27 محمد رسول الله (ص)
کم کم به حوزه هنري نزديکي مي شويم. همان جايي که بيشتر اوقات از اين قبيل همايش هاـ همايش رزمندگان گردان حمزه (ع)ـ برگزار مي شود. جايي براي پارک ماشين نيست اين به آن معني است که همه آمده اند و من و دوستانم دير رسيده ايم. همايش ساعت 4:30 شروع مي شد وما ساعت 5:30 رسيده ايم. دم در عده اي با چفيه ايستاده اند براي استقبال. حال و هواي خاصي حاکم است، بوي آشنايي به مشامم مي رسد. به مغزم فشار مي آورم. يادم مي آيد؛ بوي پتوي سربازي است. متوجه مي شوم که اين بو از چادرهايي ست که علم کرده اند. يک قرآن در بلندترين نقطه ورودي چادر گذاشته اند تا از زيرش رد شويم. حتماً اين صحنه هم براي ميهمانان همايش نوستالوژي اي (1) شيرين دارد. آدم ناخودآگاه ياد فيلم هاي دروازه قرآن اعزام هاي زمان جنگ مي افتد. داخل اين چادر عکس هايي از شهداي گردان حمزه (ع) گذاشته اند.
دست راست چادر، تجمعي نظرم را جلب مي کند. کنجکاو مي شوم تا بدانم اينجا چه خبر است. سرکي به آن سمت مي کشم... . دخلي به ما نداشت. مشتري هاي اين قسمت مادران و پدراني بودند که فرزندانشان در دوران جنگ در گردان حمزه (ع) شهيد شده اند. جالب اينجا بود که آن ها هنوز حال و هواي خودشان را داشتند؛ اين را مي شد از عکس مزين به گل هاي گلايل يک مادر شهيد که عصا زنان از راه مي رسيد؛ فهميد.
به راه خود ادامه مي دهم. بازهم يک چادر ديگر، از اين چادر صداي نوحه خواني و سينه زني و صداي جوانکي که مي گفت: "فال شهدا! بفرمائيد فال شهدا!" به گوش مي رسيد. خب تفأل به قرآن، حافظ و ... را شنيده بودم ولي اينکه بخواهيم تفألي به شهدا بزنيم؛ کمي برايم سؤال برانگيز بود گيج کننده بود. دل را به دريا زدم، امتحانش ضرري نداشت. رفتن جلو. نام و نام خانوادگي ام را پرسيدند و وارد سيستم کردند؛ پرينتر شروع به کار کرد و نتيجه ي آن برگه اي بود به نام خودم و نام يک شهيد. با خواندن برگه حس مي کردي که اين شهيد وصيت نامه اش را خطاب به تو نوشته. يادگاري جالبي بود. کاغذ را لاي سر رسيدم گذاشتم و رفتم تا از خان سوم يعني چادر بعدي بگذرم.
در اين خان، اول بن غذا و بعد بسته هاي پذيرايي را توزيع مي کردند. انتظار داشتم کنار بن غذا و بسته هاي پذيرايي، يک بسته ي فرهنگي هم ببينم، اما اين طور نبود. قديمي ترهاي گردان بهم رسيده بودند و سربه سر هم مي گذاشتند. اهالي اين چادر را دست مي انداختند و مي گفتند: "تدارکاته ديگه!" البته اين شوخي به حقيقت پيوست و آخر شب واقعاً اين چادر تدارکات شده بود. استقبال از مراسم برخلاف پيش بيني ميزبانان، زياد بود و شام به همه نرسيد. من و همراهانم هم که در جمع صميمي دوستان و درگير خداحافظي هاي آخر مراسم شده بوديم دست از پا درازتر بن هاي غذا را به رسم يادگاري نگه داشتيم و مي دانستيم که اين نمک چنين همايش هايي است. البته بعضي ها هم به شوخي خطاب به جمع مي گفتند: "شما برويد بيرون شام بخوريد و پولش را هم «ظفر» مي دهد." ظاهراً ظفر مسئول پشتيباني مراسم بود.
معذرت مي خواهم از اين که تک مضرابي زدم، به راهم ادامه مي دهم. سمت راست يک ميز فروش کتاب بود با موضوع شهدا و فرماندهان جنگ و آن طرف تر برگه اي روي ديوار بود که "به طرف نقاشي کودکان" اشاره مي کرد که البته به کار ما نمي آمد. در بدو ورود يکي از خادمين خيلي مؤدبانه به ما گفت که داخل سالن ظرفيت تکميل است، تشريف ببريد سالن روبرو. متعجب شدم و از اينکه اين فضا کاملاً از سالن اصلي مجزا بود و اينکه قرار بود ما آنجا نظاره گر چه چيزي باشيم؛ خدا مي دانست! اين سالن هم تقريباً پر شده بود. متوجه شدم که قرار است با دوربين مداربسته برنامه ي سالن اصلي را ببينيم. قاعدتاً حال و هواي سالن اصلي و حضور در آن جمع چيز ديگري بود. بنابراين تصميم گرفتم برگردم به همان سالن اصلي. اين بار خادم جلوي در، خيلي جدي سينه سپر کرد و گفت: "معذرت مي خواهم؛ نمي شود. اصلاً جا نيست." منم بدونه مقدمه گفتم:" دوستانم برايم جاگرفته اند." و اين طوري توانستم وارد سالن بشوم. اما دريغ از يک جاي خالي! اکثر خانم ها و بچه ها نشسته بودند و پدرهاـ همان بچه هاي ديروزـ ايستاده بودند. با خودم گفتم:" اين ها تا کي مي خواهند سر پا بايستند؟" کمي به اطرافم نگاه کردم و بالاخره روي پله ي کوتاهي داخل سالن، جاگير شدم. سخنراني مادر شهيد «برزين» به همراه آواي محزون ني حال و هواي خاصي براي جمع ايجاد کرد. بعد از آن «جواد نوروز بيگي» که زمان جنگ مسئول يکي از گروهان هاي گردان حمزه (ع)، بود، خاطراتش را تعريف کرد. بعد از اين بخش، مجري برنامه قصد داشت تا از زحمات دست اندرکاران و خادمان همايش تشکر کند که در اين بين به دکور زيباي روي سن اشاره کرد. از بس به فکر پيدا کردن جا بودم به سن توجه اي نکرده بودم. علاوه بر صورت دو رزمنده که پشت سرشان را نگاه مي کردندـ البته بعداً فهميدم که آن دو رزمنده شهيد «بهروز آذري» و شهيد «آقاجاني» هستندـ چادر، منبع آب و تصوير تمام قد يک رزمنده که شهيد «حسين خليلي»، از بچه هاي گردان حمزه (ع)؛ بود؛ خاطرات گذشته را براي اين جمع جبهه اي تداعي مي کرد. سعي کردم تمام جزئيات را به خاطر بسپارم. مثلاً فانوس، پتو و... داخل چادر براي خودش حس جالبي داشت. بعد از صحبت هاي آقاي مجري کليپي از صحبت هاي امام (ره) براي رزمندگان پخش شد. به فکر فرو رفتم که آن روزه چقدر زيبا و قشنگ بوده. احساس مي کردم اين جمع ايستاده روي پا، در اين لحظات يک فلش بک (2) به گذشته داشته اند.
نگاهي به رزمندگان گردان حمزه (ع) ديروز انداختم. چند نفري را از بدو ورود زير نظر داشتم. دائم در حال تکاپو و جا به جا شدن بودند. دست مي دادند، همديگر را مي بوسيدن و مي خنديدن با دورو بري هاشان و يا با کساني که تازه از راه مي رسيدند چاق سلامتي مي کردند. بچه هاي قديمي بعد از چندين سال همديگر را ديده بودند؛ جالب اينکه بعضي چهره ها برايشان آشنا بود اما اسم و فاميلي همديگر را فراموش کرده بودند. بعضي هم با تعجب به هم زل زده بودند. انگار همديگر را سرچ مي کردند تا اطلاعات و خاطرات گذشته را به يکديگر بلوتوث کنند.
آخر کار که شد مداح مراسم با شعرهايي که فکر مي کنم تمام اين رزمنده هاي کوچک گذشته يکي جوري به خاطر داشتند و به گفته ي خودشان سبک شهيد «محسن گلستاني» مي خواند قطرات اشکي از جمع گرفت. نزديک غروب بود و مراسم در حال تمام شدن. صداي مؤذن حواسمان را به نماز جماعت بيرون محوطه جلب کرد.خودمان را به نماز جماعت رسانديم. نماز که تمام شد همه جور آدمي را مي توانستي ببيني. بعضي ها تازه به جمع ملحق شده بودند.همه از سر و کول يکديگر بالا مي رفتند. يکي موهايش کاملاً سفيد شده بود و ديگري مويي به سر نداشت. يکي روي صندلي چرخ دار نشسته بود و ديگري يک چشمش را از دست داده بود. به قول خوشان همه تغيير کرده بودند. خب بعضي ها هم وقتي راه مي رفتند متوجه مي شدي که يک پاي مصنوعي در راه رفتن کمک شان مي کند. اين ها همه اثرات آن دوران است. آن چهره هاي معصوم حالا چه شده اند! اين سخنان استعاره از اين داشت که چه بوديم و حالا چه شديم. به ياد خاطره اي افتادم از يک رزمنده که گفته بود در جنگ کسي برنامه طولاني مدت نداشت؛ ما به عنوان نوجوانان و جوانان آن موقع هميشه فکر مي کرديم که اين زندگي و اين مدينه ي فاضله هيچ موقع به پايان نمي رسد. کسي از آينده خبر نداشت. خب آن جوان هاي ديروز القاب جديد امروزي را به يدک مي کشند نماينده مجلس، سردار سپاه، کارخانه دار، مغازه دار، دکتر، مهندس، روحاني، معلم و... .
حاج اميني فرمانده گردان کاملاً موهاي سر و صورتش سفيد شده بود؛ سيد مجتهدي معاون گردان هم آثار شکستگي در صورتش نمايان بود؛ مهدي خراساني، قاسم کارگر، اکبر طيبي، مصطفي خرسندي، اکبر حسين زاده، محمود برنا، دريايي، شمسيان، محمد گونه فراهاني، شهبازي، روغنگر، سيدآبادي، طاهر مؤذن و خيلي از بچه هاي ديگري که اسمشان را نمي دانم، آنجا بودند. راستي! حاج محمد کوثري که زمان جنگ فرمانده لشکر 27 (ص)بود با رضا يزدي فرمانده گردان عمار هم در اين جمع صميمي حضور داشت. فضاي عجيب و معنوي آن جا حاکم شده بود.
انگار که اين پاتوق با اين سبک و سياق برايشان حکم ديگري داشت چون يادشان مي آورد روزي چه کسي بوده اند و با چه کساني نشست و برخاست مي کردند.
بگذريم!يکي از چيزهايي که جالب بود و توقعش مي رفت، نوع صحبت هايي بود که با هم رد و بدل مي شد. مثلاً يکي از راه مي رسيد و مي گفت: "سلام منو مي شناسي." جوابش اين بود: "قيافت آشناست. اسمت چيه؟" و مي گفت: "بابا منم فلاني." و دوباره با خنده جوب مي داد:" ا، تويي فلاني، چقدر عوض شدي!" اينجا بود که همديگر را در آغوش مي گرفتند و اشک شوق از گونه هاشان جاري مي شد. ديگر اينکه در اين محمل گرم و صميمي همين جور شماره بود که در موبايل ها سيو مي شد. کم کم برنامه ي بعد از همايش که همان ديد و بازديد ستاره هاي سهيل بود همان هايي که ديروز دوست بودند و امروز شده بودند آشناي هم، با بدرقه ي خادمان که در حال نظافت محوطه بودند. به پايان رسيد. راستي! همان جايي که در ورود لوح تقدير خانواده شهدا را مي دادند يادبودي به رزمندگان سابق گردان حمزه (ع) مي دادند.
در مسير برگشت مدام به فکر فرو رفته بودم و حال و روز خودم را بررسي مي کردم. چه مي کند اين فرهنگ دفاع مقدس آن بچه هايي که رفتند تا ما امروز شاهد خوبي ها و سعادتمندي و افتخار باشيم. انگار نفسي تازه کرده بودم. انگار بوي سنگر و خاکريز گرفته بودم. صداي مناجات سحر شهيد محسن گلستاني را مشتاق بودم. دوست داشتم زودتر برسيم خانه تا از توي آرشيو قديمي نوارهاي منسوخ شده، کاست صداي بچه هاي گردان حمزه (ع) را پيدا کنم. چه خوب است اينگونه برنامه ها هر چند يکبار در طول سال اتفاق بيفتد تا شايد کمي به خودمان بياييم.
/خ
کم کم به حوزه هنري نزديکي مي شويم. همان جايي که بيشتر اوقات از اين قبيل همايش هاـ همايش رزمندگان گردان حمزه (ع)ـ برگزار مي شود. جايي براي پارک ماشين نيست اين به آن معني است که همه آمده اند و من و دوستانم دير رسيده ايم. همايش ساعت 4:30 شروع مي شد وما ساعت 5:30 رسيده ايم. دم در عده اي با چفيه ايستاده اند براي استقبال. حال و هواي خاصي حاکم است، بوي آشنايي به مشامم مي رسد. به مغزم فشار مي آورم. يادم مي آيد؛ بوي پتوي سربازي است. متوجه مي شوم که اين بو از چادرهايي ست که علم کرده اند. يک قرآن در بلندترين نقطه ورودي چادر گذاشته اند تا از زيرش رد شويم. حتماً اين صحنه هم براي ميهمانان همايش نوستالوژي اي (1) شيرين دارد. آدم ناخودآگاه ياد فيلم هاي دروازه قرآن اعزام هاي زمان جنگ مي افتد. داخل اين چادر عکس هايي از شهداي گردان حمزه (ع) گذاشته اند.
دست راست چادر، تجمعي نظرم را جلب مي کند. کنجکاو مي شوم تا بدانم اينجا چه خبر است. سرکي به آن سمت مي کشم... . دخلي به ما نداشت. مشتري هاي اين قسمت مادران و پدراني بودند که فرزندانشان در دوران جنگ در گردان حمزه (ع) شهيد شده اند. جالب اينجا بود که آن ها هنوز حال و هواي خودشان را داشتند؛ اين را مي شد از عکس مزين به گل هاي گلايل يک مادر شهيد که عصا زنان از راه مي رسيد؛ فهميد.
به راه خود ادامه مي دهم. بازهم يک چادر ديگر، از اين چادر صداي نوحه خواني و سينه زني و صداي جوانکي که مي گفت: "فال شهدا! بفرمائيد فال شهدا!" به گوش مي رسيد. خب تفأل به قرآن، حافظ و ... را شنيده بودم ولي اينکه بخواهيم تفألي به شهدا بزنيم؛ کمي برايم سؤال برانگيز بود گيج کننده بود. دل را به دريا زدم، امتحانش ضرري نداشت. رفتن جلو. نام و نام خانوادگي ام را پرسيدند و وارد سيستم کردند؛ پرينتر شروع به کار کرد و نتيجه ي آن برگه اي بود به نام خودم و نام يک شهيد. با خواندن برگه حس مي کردي که اين شهيد وصيت نامه اش را خطاب به تو نوشته. يادگاري جالبي بود. کاغذ را لاي سر رسيدم گذاشتم و رفتم تا از خان سوم يعني چادر بعدي بگذرم.
در اين خان، اول بن غذا و بعد بسته هاي پذيرايي را توزيع مي کردند. انتظار داشتم کنار بن غذا و بسته هاي پذيرايي، يک بسته ي فرهنگي هم ببينم، اما اين طور نبود. قديمي ترهاي گردان بهم رسيده بودند و سربه سر هم مي گذاشتند. اهالي اين چادر را دست مي انداختند و مي گفتند: "تدارکاته ديگه!" البته اين شوخي به حقيقت پيوست و آخر شب واقعاً اين چادر تدارکات شده بود. استقبال از مراسم برخلاف پيش بيني ميزبانان، زياد بود و شام به همه نرسيد. من و همراهانم هم که در جمع صميمي دوستان و درگير خداحافظي هاي آخر مراسم شده بوديم دست از پا درازتر بن هاي غذا را به رسم يادگاري نگه داشتيم و مي دانستيم که اين نمک چنين همايش هايي است. البته بعضي ها هم به شوخي خطاب به جمع مي گفتند: "شما برويد بيرون شام بخوريد و پولش را هم «ظفر» مي دهد." ظاهراً ظفر مسئول پشتيباني مراسم بود.
معذرت مي خواهم از اين که تک مضرابي زدم، به راهم ادامه مي دهم. سمت راست يک ميز فروش کتاب بود با موضوع شهدا و فرماندهان جنگ و آن طرف تر برگه اي روي ديوار بود که "به طرف نقاشي کودکان" اشاره مي کرد که البته به کار ما نمي آمد. در بدو ورود يکي از خادمين خيلي مؤدبانه به ما گفت که داخل سالن ظرفيت تکميل است، تشريف ببريد سالن روبرو. متعجب شدم و از اينکه اين فضا کاملاً از سالن اصلي مجزا بود و اينکه قرار بود ما آنجا نظاره گر چه چيزي باشيم؛ خدا مي دانست! اين سالن هم تقريباً پر شده بود. متوجه شدم که قرار است با دوربين مداربسته برنامه ي سالن اصلي را ببينيم. قاعدتاً حال و هواي سالن اصلي و حضور در آن جمع چيز ديگري بود. بنابراين تصميم گرفتم برگردم به همان سالن اصلي. اين بار خادم جلوي در، خيلي جدي سينه سپر کرد و گفت: "معذرت مي خواهم؛ نمي شود. اصلاً جا نيست." منم بدونه مقدمه گفتم:" دوستانم برايم جاگرفته اند." و اين طوري توانستم وارد سالن بشوم. اما دريغ از يک جاي خالي! اکثر خانم ها و بچه ها نشسته بودند و پدرهاـ همان بچه هاي ديروزـ ايستاده بودند. با خودم گفتم:" اين ها تا کي مي خواهند سر پا بايستند؟" کمي به اطرافم نگاه کردم و بالاخره روي پله ي کوتاهي داخل سالن، جاگير شدم. سخنراني مادر شهيد «برزين» به همراه آواي محزون ني حال و هواي خاصي براي جمع ايجاد کرد. بعد از آن «جواد نوروز بيگي» که زمان جنگ مسئول يکي از گروهان هاي گردان حمزه (ع)، بود، خاطراتش را تعريف کرد. بعد از اين بخش، مجري برنامه قصد داشت تا از زحمات دست اندرکاران و خادمان همايش تشکر کند که در اين بين به دکور زيباي روي سن اشاره کرد. از بس به فکر پيدا کردن جا بودم به سن توجه اي نکرده بودم. علاوه بر صورت دو رزمنده که پشت سرشان را نگاه مي کردندـ البته بعداً فهميدم که آن دو رزمنده شهيد «بهروز آذري» و شهيد «آقاجاني» هستندـ چادر، منبع آب و تصوير تمام قد يک رزمنده که شهيد «حسين خليلي»، از بچه هاي گردان حمزه (ع)؛ بود؛ خاطرات گذشته را براي اين جمع جبهه اي تداعي مي کرد. سعي کردم تمام جزئيات را به خاطر بسپارم. مثلاً فانوس، پتو و... داخل چادر براي خودش حس جالبي داشت. بعد از صحبت هاي آقاي مجري کليپي از صحبت هاي امام (ره) براي رزمندگان پخش شد. به فکر فرو رفتم که آن روزه چقدر زيبا و قشنگ بوده. احساس مي کردم اين جمع ايستاده روي پا، در اين لحظات يک فلش بک (2) به گذشته داشته اند.
نگاهي به رزمندگان گردان حمزه (ع) ديروز انداختم. چند نفري را از بدو ورود زير نظر داشتم. دائم در حال تکاپو و جا به جا شدن بودند. دست مي دادند، همديگر را مي بوسيدن و مي خنديدن با دورو بري هاشان و يا با کساني که تازه از راه مي رسيدند چاق سلامتي مي کردند. بچه هاي قديمي بعد از چندين سال همديگر را ديده بودند؛ جالب اينکه بعضي چهره ها برايشان آشنا بود اما اسم و فاميلي همديگر را فراموش کرده بودند. بعضي هم با تعجب به هم زل زده بودند. انگار همديگر را سرچ مي کردند تا اطلاعات و خاطرات گذشته را به يکديگر بلوتوث کنند.
آخر کار که شد مداح مراسم با شعرهايي که فکر مي کنم تمام اين رزمنده هاي کوچک گذشته يکي جوري به خاطر داشتند و به گفته ي خودشان سبک شهيد «محسن گلستاني» مي خواند قطرات اشکي از جمع گرفت. نزديک غروب بود و مراسم در حال تمام شدن. صداي مؤذن حواسمان را به نماز جماعت بيرون محوطه جلب کرد.خودمان را به نماز جماعت رسانديم. نماز که تمام شد همه جور آدمي را مي توانستي ببيني. بعضي ها تازه به جمع ملحق شده بودند.همه از سر و کول يکديگر بالا مي رفتند. يکي موهايش کاملاً سفيد شده بود و ديگري مويي به سر نداشت. يکي روي صندلي چرخ دار نشسته بود و ديگري يک چشمش را از دست داده بود. به قول خوشان همه تغيير کرده بودند. خب بعضي ها هم وقتي راه مي رفتند متوجه مي شدي که يک پاي مصنوعي در راه رفتن کمک شان مي کند. اين ها همه اثرات آن دوران است. آن چهره هاي معصوم حالا چه شده اند! اين سخنان استعاره از اين داشت که چه بوديم و حالا چه شديم. به ياد خاطره اي افتادم از يک رزمنده که گفته بود در جنگ کسي برنامه طولاني مدت نداشت؛ ما به عنوان نوجوانان و جوانان آن موقع هميشه فکر مي کرديم که اين زندگي و اين مدينه ي فاضله هيچ موقع به پايان نمي رسد. کسي از آينده خبر نداشت. خب آن جوان هاي ديروز القاب جديد امروزي را به يدک مي کشند نماينده مجلس، سردار سپاه، کارخانه دار، مغازه دار، دکتر، مهندس، روحاني، معلم و... .
حاج اميني فرمانده گردان کاملاً موهاي سر و صورتش سفيد شده بود؛ سيد مجتهدي معاون گردان هم آثار شکستگي در صورتش نمايان بود؛ مهدي خراساني، قاسم کارگر، اکبر طيبي، مصطفي خرسندي، اکبر حسين زاده، محمود برنا، دريايي، شمسيان، محمد گونه فراهاني، شهبازي، روغنگر، سيدآبادي، طاهر مؤذن و خيلي از بچه هاي ديگري که اسمشان را نمي دانم، آنجا بودند. راستي! حاج محمد کوثري که زمان جنگ فرمانده لشکر 27 (ص)بود با رضا يزدي فرمانده گردان عمار هم در اين جمع صميمي حضور داشت. فضاي عجيب و معنوي آن جا حاکم شده بود.
انگار که اين پاتوق با اين سبک و سياق برايشان حکم ديگري داشت چون يادشان مي آورد روزي چه کسي بوده اند و با چه کساني نشست و برخاست مي کردند.
بگذريم!يکي از چيزهايي که جالب بود و توقعش مي رفت، نوع صحبت هايي بود که با هم رد و بدل مي شد. مثلاً يکي از راه مي رسيد و مي گفت: "سلام منو مي شناسي." جوابش اين بود: "قيافت آشناست. اسمت چيه؟" و مي گفت: "بابا منم فلاني." و دوباره با خنده جوب مي داد:" ا، تويي فلاني، چقدر عوض شدي!" اينجا بود که همديگر را در آغوش مي گرفتند و اشک شوق از گونه هاشان جاري مي شد. ديگر اينکه در اين محمل گرم و صميمي همين جور شماره بود که در موبايل ها سيو مي شد. کم کم برنامه ي بعد از همايش که همان ديد و بازديد ستاره هاي سهيل بود همان هايي که ديروز دوست بودند و امروز شده بودند آشناي هم، با بدرقه ي خادمان که در حال نظافت محوطه بودند. به پايان رسيد. راستي! همان جايي که در ورود لوح تقدير خانواده شهدا را مي دادند يادبودي به رزمندگان سابق گردان حمزه (ع) مي دادند.
در مسير برگشت مدام به فکر فرو رفته بودم و حال و روز خودم را بررسي مي کردم. چه مي کند اين فرهنگ دفاع مقدس آن بچه هايي که رفتند تا ما امروز شاهد خوبي ها و سعادتمندي و افتخار باشيم. انگار نفسي تازه کرده بودم. انگار بوي سنگر و خاکريز گرفته بودم. صداي مناجات سحر شهيد محسن گلستاني را مشتاق بودم. دوست داشتم زودتر برسيم خانه تا از توي آرشيو قديمي نوارهاي منسوخ شده، کاست صداي بچه هاي گردان حمزه (ع) را پيدا کنم. چه خوب است اينگونه برنامه ها هر چند يکبار در طول سال اتفاق بيفتد تا شايد کمي به خودمان بياييم.
پي نوشتها:
1-Nostalgia دلتنگي براي ميهن، احساس غربت
2-Flash back: بازگويي داستان، ماجرا
/خ