همي‌ريزد ميان باغ، للها به زنبرها

همي‌سوزد ميان راغ، عنبرها به مجمرها همي‌ريزد ميان باغ، للها به زنبرها ز بوقلمون به واديها، فروگسترده بسترها ز قرقويي به صحراها، فروافکنده بالشها فشانده مشک خرخيزي، به بستانها به زنبرها زده ياقوت رماني به صحراها به خرمنها
سه‌شنبه، 30 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
همي‌ريزد ميان باغ، للها به زنبرها
همي‌ريزد ميان باغ، للها به زنبرها
همي‌ريزد ميان باغ، للها به زنبرها

شاعر : منوچهري

همي‌سوزد ميان راغ، عنبرها به مجمرها همي‌ريزد ميان باغ، للها به زنبرها
ز بوقلمون به واديها، فروگسترده بسترها ز قرقويي به صحراها، فروافکنده بالشها
فشانده مشک خرخيزي، به بستانها به زنبرها زده ياقوت رماني به صحراها به خرمنها
به پر کبک بر، خطي سيه چون خط محبرها به زير پر قوش‌اندر، همه چون چرخ ديباها
جهنده بلبل و صلصل، چو بازيگر به چنبرها چو چنبرهاي ياقوتين به روز باد گلبنها
همه زلفين ز سنبلها، همه ديده ز عبهرها همه کهسار پر زلفين معشوقان و پر ديده
به مشک اندر زده دلها، به خون اندر زده سرها شکفته لاله‌ي نعمان، بسان خوب‌رخساران
نهاده بر طبقها بر ز زر ساو ساغرها چو حورانند نرگسها، همه سيمين طبق بر سر
بسان قطره‌هاي قير باريده بر اخگرها شقايقهاي عشق‌انگيز، پيشاپيش طاووسان
گل دورويه چونانچون قمرها دور پيکرها رخ گلنار، چونانچون شکن بر روي بترويان
ورقها پر ز صورتها، قلمها پر ز زيورها دبيرانند پنداري به باغ اندر، درختان را
نهاده پيش خويش اندر، پر از تصوير دفترها بسان فالگويانند مرغان بر درختان بر
همه کفها به ساغرها، همه سرها به افسرها عروسانند پنداري به گرد مرز، پوشيده
که بگشادند اکحلهاي جمازان به نشترها فروغ برقها گويي ز ابرتيره و تاري
گشاده مرغکان بر شاخ چون داوود حنجرها زمين محراب داوودست، از بس سبزه، پنداري
وليکن مندرس گردد به آبانها و آذرها بهاري بس بديعست اين، گرش با ما بقابودي
که بفزايد، به آبانها و نگزايدش صرصرها جمال خواجه را بينم بهار خرم شادي
گراز آن روي سنبلها و يا زان زير عرعرها خجسته خواجه‌ي والا، در آن زيبا نگارستان
ز مشرقها به مغربها، ز خاورها به خاورها خداوندي که نام اوست، چون خورشيد گسترده
به پيش دست او جاويد درياها چو فرغرها به پيش خشم او، همواره دوزخها چوکانونها
که فرمان مي‌دهند او را برين هر هفت کشورها خرد را اتفاق آنست با توفيق يزداني
نشستستند يکجا و نبشتستند محضرها مه و خورشيد، سالاران گردون، اندرين بيعت
که يزدانش بداده‌ست آن و صد چندان و ديگرها چه داني از بلاغتها، چه خواني از سخاوتها
که منظرها ازو خوارند و در عارند مخبرها فريش آن منظر ميمون و آن فرخنده ترمخبر
به جود اندر چو بارانها، به خشم اندر چوتندرها الا يا سايه‌ي يزدان و قطب دين پيغمبر
بهشت حکمت و جودي و انگشتانت کوثرها بهار نصرت و مجدي و اخلاقت رياحينها
همه سرها به چادرها، همه رخها به معجرها ستمکاران و جباران بپوشيدند از سهمت
بود آهنگ کشتيها، همه ساله به معبرها بود آهنگ نعمتها، همه ساله به سوي تو
دربارت گشاده‌ست و ببسته‌ست اينهمه درها کف راد تو بازست و فرازست اينهمه کفها
که باشد استقامتهاي کشتيها به لنگرها مکارمها به حلم تو گرفته‌ست استقامتها
همي تا بر زند قالوس خنياگر به مزمرها همي تا بر زند آواز بلبلها به بستانها
به دولتهاي ملک انگيز و بخت آويز اخترها به پيروزي و بهروزي، همي‌زي با دل‌افروزي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط