چو از زلف شب بازشد تابها
شاعر : منوچهري
فرو مرد قنديل محرابها |
|
چو از زلف شب بازشد تابها |
بپوشيد بر کوه سنجابها |
|
سپيدهدم، از بيم سرماي سخت |
فکنده به زلف اندرون تابها |
|
به ميخوارگان ساقي آواز داد |
بجستيم چون گو ز طبطابها |
|
به بانگ نخستين از آن خواب خوش |
هميزد بتعجيل پرتابها |
|
عصير جوانه هنوز از قدح |
بيآرام گشتند در خوابها |
|
از آواز ما خفته همسايگان |
ز بگمازها نور مهتابها |
|
برافتاد بر طرف ديوار و بام |
گرفت ارتفاع سطرلابها |
|
منجم به بام آمد از نور مي |
هميزد زننده به مضرابها |
|
ابر زير و بم شعر اعشي قيس |
و اخري تداويت منها بها |
|
و کاس شربت علي لذة |
اخذت المعيشة من بابها |
|
لکي يعلم الناس اني امرو |
|
مقالات مرتبط