چو اسفنديار آن گو تهمتن

خداوند اورنگ با سهم و تن چو اسفنديار آن گو تهمتن به زاري به پيش اندر افگند سر از آن کوه بشنيد بانگ پدر ز پيش پدر سرفگنده نگون خراميد و نيزه به چنگ اندرون
چهارشنبه، 31 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چو اسفنديار آن گو تهمتن
چو اسفنديار آن گو تهمتن
چو اسفنديار آن گو تهمتن

شاعر : دقيقي

خداوند اورنگ با سهم و تن چو اسفنديار آن گو تهمتن
به زاري به پيش اندر افگند سر از آن کوه بشنيد بانگ پدر
ز پيش پدر سرفگنده نگون خراميد و نيزه به چنگ اندرون
به سان يکي ديو جسته ز بند يکي ديزه‌يي بر نشسته بلند
چنان چون درافتد به گلبرگ باد بدان لشکر دشمن اندر فتاد
ز بيمش همي مرد هرکش بديد همي کشت ازيشان و سر مي‌بريد
ز خيمه خراميد زي اسپ‌دار چو بستور پور زرير سوار
جهنده يکي بور آگنده خو يکي اسپ آسوده‌ي تيز رو
نهاد از بر او يکي زين زر طلب کرد از اسپ‌دار پدر
به فتراک بربست پيچان کمند بياراست و بر گستوان برفگند
ز پنهان خراميد نيزه بدست بپوشيد جوشن بدو برنشست
سوي باب کشته بپيمود راه ازين سان خراميد تا رزمگاه
همي آخت کينه همي کشت مرد همي تاخت آن باره‌ي تيز گرد
بپرسيدي از نامدار سپاه از آزادگان هر که ديدي به راه
پدر آن نبرده سوار دلير کجا اوفتادست گفتي زرير
سواري گرانمايه گردي دلير يکي مرد بد نام او اردشير
سوي بابکش راه بنمود گرد بپرسيد ازو راه فرزند خرد
به نزديکي آن درفش سياه فگندست گفتا ميان سپاه
مگر باز بينيش يکبار روي برو زود کانجا فتادست اوي
همي کشت گرد و همي کرد شور پس آن شاهزاده برانگيخت بور
چو او را بدان خاک کشته بديد بدان تاختن تا بر او رسيد
جهان فروزانش تاريک شد بديدش مراو را چو نزديک شد
فگند از برش خويشتن بر زمين برفتش دل و هوش وز پشت زين
چراغ دل و ديده و جان من همي گفت کاي شاه تابان من
کنون چون برفتي به که اسپرديم بر آن رنج و سختي بپرورديم
چو گشتاسپ را داد تخت و کلاه ترا تا سپه داد لهراسپ شاه
همي رزم را با آرزو خواستي همي لشکر و کشور آراستي
شدي کشته و نارسيده به کام کنون کت به گيتي برافراخت نام
فرود آي گويمش از خوب گاه شوم زي برادرت فرخنده شاه
برو کينش از دشمنان باز جوي که از تو نه اين بد سزاوار اوي
پس آن باره را اندر آورد زير زماني برين سان همي بود دير
که بنشسته بود از بر رزمگاه همي رفت با بانگ تا نزد شاه
چرا کردي اين ديدگان پر ز آب شه خسروان گفت کاي جان باب
نبيني که بابم شد اکنون تباه کيانزاده گفت اي جهانگير شاه
برو کينه‌ي باب من بازخواه پس آنگاه گفت اي جهانگيرشاه
سيه ريش او پروريده به مشک بماندست بابم بر آن خاک خشک
سياهش بشد روز روشن ز بن چو از پور بشنيد شاه اين سخن
تن پيل واريش باريک شد جهان بر جهانجوي تاريک شد
نبردي قبا و کلاه مرا بياريد گفتا سياه مرا
برانم ازين دشمنان خون به جوي که امروز من از پي کين اوي
کز آنجا به کيوان رسد دود آن يکي آتش انگيزم اندر جهان
از آن تيره آوردگاه سپاه چو گردان بديدند کز رزمگاه
همي رفت خواهد به کين خواستن که خسرو بسيچيد آراستن
که شاهنشه آن کدخداي جهان نباشيم گفتند همداستان
چه کوبد همي ترگ يا جوشنا به رزم اندر آيد به کين جستنا
نبايدت رفتن بدان رزمگاه گرانمايه دستور گفتش به شاه
مر او را سوي رزم دشمن فرست به بستور ده باره‌ي برنشست
ازان کش تو بازآوري خوبتر که او آورد باز کين پدر


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.