ماندهام در شکنج رنج و تعب
ماندهام در شکنج رنج و تعب
شاعر : ملک الشعرا بهار
زين بلا وارهان مرا، يارب!
ماندهام در شکنج رنج و تعب
جانم آمد در اين مغاک به لب
دلم آمد در اين خرابه به جان
شدهام از خداي مرگ طلب
شد چنان سخت زندگي که مدام
اي دريغا متاع فضل و ادب
اي دريغا لباس علم و هنر
که شد آماجگاه رنج و تعب
که شد آوردگاه طنز و فسوس
عمر در راه مسلک و مذهب
آه غبنا و اندها! که گذشت
روز عيشم سيه نموده چو شب
غم فرزندگان و اهل و عيال
پاسخ پنج بچهي مکتب ؟
با قناعت کجا توان دادن
پادشا هم نموده است غضب
بخت بد بين که با چنين حالي
چيستم ؟ کاتبي بهار لقب
کيستم ؟ شاعري قصيده سراي
درد بايد کشيد و گرم و کرب ؟
چيست جرمم که اندر اين زندان
چون به ديوار، درشده مثقب
به يکي تنگناي مانده درون
شام، ممنوع ريت کوکب
روز، محروم ديدن خورشيد
پارهاي ز آسمان به روز و به شب
از يکي روزنک همي بينم
جز سر تير و جز دم عقرب
شب نبينم همي از آن روزن
داوري کردني است سخت عجب
دزد آزاد و اهل خانه به بند