سه برادر

فصل نخست زير شمشير غمش رقص‌كنان بايد رفت بهار 1339 بود. درختان لباسي از شكوفه به تن كرده بودند و پرندگان خوش الحان آواز شادي سر داده بودند. در خانه‌اي در روستاي ايجدان فرزند پسري به دنيا آمد كه نام او را علي‌اكبر نهادند.
سه‌شنبه، 6 مرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سه برادر
سه برادر
سه برادر




فصل نخست زير شمشير غمش رقص‌كنان بايد رفت

بهار 1339 بود. درختان لباسي از شكوفه به تن كرده بودند و پرندگان خوش الحان آواز شادي سر داده بودند. در خانه‌اي در روستاي ايجدان فرزند پسري به دنيا آمد كه نام او را علي‌اكبر نهادند.
روزهاي خوش كودكي سپري مي‌شد و علي اكبر در دامان مادر كه بانو و پدر زحمت‌كش خود رشد و نمو پيدا مي‌كرد. او فرزندي صالح، با غيرت و دين‌دار بود و در راه حفظ حجاب نواميس خود از هيچ تلاشي فروگذار نمي‌كرد.
هميشه دوستان و خانواده را به نماز اول وقت و انجام واجبات شرعي از جمله روزه و اداي حق پدر و مادر سفارش مي‌كرد و در راه كمك به آن‌ها هرگونه فعاليتي را انجام مي‌داد. در جواني براي اين كه كمك خرج پدر و مادر باشد كار در كارخانه مهمات‌سازي را شروع كرد و تمامي حقوق دريافتي خود را تقديم مادر مي‌كرد.
او در ورزش كردن سرآمد تمام دوستان خويش بود. معتقد بود كه ورزش روح انسان را صيقل مي‌دهد و به خداوند نزديك‌تر مي‌سازد.
علي‌اكبر بسيار به آرمان‌هاي انقلاب و شخص امام خميني (ره) علاقه‌مند و وفادار بود. زماني كه به مادر گفت كه تصميم به جبهه رفتن گرفته است و اراده كرده كه با خونش درخت اسلام را آبياري كند با لبخند او مواجه شد كه مي‌گفت: «پسرم! راهي را كه انتخاب كرده‌اي از پاك‌ترين و سالم‌ترين راه‌هاست، من از اين تصميم تو خوشحال هستم و به وجودت افتخار مي‌كنم؛ فقط به من قول بده كه مرا از احوال خودت با خبر سازي و زياد چشم به راهم نگذاري.» پدر نيز وي را بوسيد و گفت: «پسرم! برو كه سپردمت به خدا. مواظب خودت باش، هر چه خدا بخواهد همان مي‌شود. دست علي به همراهت.»
علي اكبر نيز وفاي به عهد نمود و نامه‌هايي با مضمون زيبا براي مادر مي‌نوشت. مادر هم از بچه‌ها مي‌خواست كه نامه‌هاي علي را برايش بخوانند و آن قدر اين كار را تكرار مي‌كرد كه خط به خط نامه را حفظ مي‌شد. اين كار تا رسيدن نامه‌ي بعدي ادامه داشت. گاهي اوقات هم مي‌شد كه علي به مرخصي مي‌آمد و خودش نامه‌اش را از پستچي مي‌گرفت و با خنده و مزاح براي مادر مي‌خواند. مادر نيز او را در آغوش گرم خويش مي‌گرفت و مي‌بوسيد.
علي در گروه ساماندهي جنگ‌هاي نامنظم شهيد چمران بود و در جبهه لحظه‌اي آرام و قرار نداشت. يك روز براي آموزش كاتيوشا به اهواز مي‌رفت و روز ديگر براي يادگيري شناسايي.
يك روز مردي با لباس سپاهي به در منزل پدري‌اش رفت و خبر از اسارت علي‌اكبر داد. در خانه غوغايي به پا شد. مادر مدام مي‌گريست و پدر بي‌تاب شده بود. او براي به دست آوردن خبري از علي به محل اعزام او رفت و از آن‌ها خواست تا با منطقه تماس بگيرند. تماس برقرار شد و علي را در اهواز پيدا كردند. او با پدر صحبت كرد و گفت كه براي ديدن دوره‌ي كاتيوشا به اهواز آمده. او از اين كه مسبب ناراحتي پدر و مادرش شده بسيار ناراحت شده بود و از آن‌ها مرتب عذرخواهي مي‌كرد و مي‌گفت: «پدر عزيزتر از جانم! نگران من نباشيد، مگر خون من از خون اين جواناني كه در اين‌جا هستند، رنگين‌تر است؟ هرچه خدا بخواهد همان مي‌شود. به خدا توكل كنيد و بدانيد كه اين اعمال فقط از منافقين برمي‌آيد. اجازه ندهيد آن‌ها روحيه‌ي شما را به هم بريزند.»
حرف‌هاي او قلب آزرده‌ي پدر را آرام كرد.
روزهاي درخشان عمر علي‌اكبر يك‌به‌يك سپري شد و سرانجام او در سال 61 در شهر بستان و در تپه‌هاي الله اكبر خوش درخشيد و جاويدالاثر شد.
پدر و مادر هنوز به انتظار ديدن روي همچو ماهش نشسته‌اند و با هم زمزمه مي‌كنند كه:
يوسف گم‌گشته باز آيد به كنعان غم مخور
كلبه‌ي احزان شود روزي گلستان غم مخور

فصل دوم گر عاشق صادقي ز مردن مهراس

پاييز 1377 بود. نسيم خنكي مي‌وزيد و برگ درختان رقص‌كنان بر زمين مي‌غلتيد. خش‌خش برگ‌هاي طلايي درختان داخل حيات نويد تولد نوزادي را مي‌داد كه با چشمان زيبا و روشن خويش آينده‌اي درخشان را انتظار مي‌كشيد.
پدر و مادر از فرط عشق به مولا و سرور آزادگان، فرزند خويش را حسين ناميدند. او زير سايه‌ي پدر و مادري وارسته به نيكي تربيت شد. هيچ يك از اقوام به خاطر نداشتند كه او با چشمان خوش رنگش به آن‌ها مستقيم نگاه كرده باشد. هميشه سر به زير بود تا مبادا نگاهش به نامحرمي بيفتد. معتقد بود كه حجاب مرزي بين زن و مرد ندارد. همان‌گونه كه زن بايد لباس مناسب بپوشد و موي خود را از نامحرم بپوشاند، مرد نيز موظف است به پوشش مناسب و حذر از نگاه به نامحرم.
او نيز مثل برادرش علي‌اكبر براي كمك به پدر و مادر به استخدام واحد حسابداري صنايع پارچين درآمد. او، با اين وجود هيچ‌گاه از شركت در محافل و فعاليت‌هاي سياسي- مذهبي از جمله شركت در تظاهرات و راه‌پيمايي امتناع ورزيد.
وي در سال 58 ازدواج كرد. ثمره‌ي اين ازدواج دو فرزند نيكو بود. يكي دختر و ديگري پسر. كار در صنايع پارچين و شركت در جبهه او را از همسر و فرزندانش غافل نكرد؛ بطوري كه زمان حضورش در منزل همواره به خانواده كمك مي‌كرد. او همه را به نماز اول وقت، نماز جماعت، نماز شب و نماز جمعه سفارش مي‌كرد و مي‌خواست كه پيرو خط امام و ولايت فقيه باشند.
حسين با قرآن بسيار مأنوس بود و سعي مي‌كرد تلاوت آن را به همه از جمله خواهر كوچك‌ترش بياموزد. همواره آرزو داشت تا راه كربلا باز شود تا مردم ايران به پابوسي آقا امام حسين (ع) مشرف شوند.
حسين سرانجام در سال 65 در كانال ماهي شلمچه و در نزديكي مرز كربلا به آرزوي ديرينه خود رسيد و استجابت دعاي خويش را به چشم ديد. دعايي كه همواره در قنوت نمازهاي خويش مي‌خواند كه: «اللهم ارزقنا توفيق الشهاده في سبيلك.»

فصل آخر جان به غم‌هايش سپردم نيست آرامم هنوز

زمستان 1346 بود. برف همه جا را سپيد كرده بود و سوز سرما ناخودآگاه پوست را مي‌خراشيد. مردم روستاي ايجدان كه افتخار همسايگي شاهزاده محمد را دارند، از شدت سرما به كرسي‌هاي خويش پناه برده بودند. در اين هنگام در خانه‌اي كوچك اما پررونق فرزندي به دنيا آمد كه او را داود نام نهادند.
به دنيا آمدن او به راحتي انجام نگرفت و مادر را به رنج و مشقت زيادي انداخت. نوزاد طبق گفته‌ي قابله با پا به دنيا آمده بود. بر اساس يك باور قديمي، فرزندي كه با پا به دنيا مي‌آمد گويي براي رفتن نيز عجله دارد. مادر اين را كم و بيش از روستاييان قديمي شنيده بود براي همين از اعمال وجود براي عاقبت به خيري كودكش دعا مي‌كرد.
هر روز كه مي‌گذشت او رشيدتر و باگذشت‌تر مي‌شد. از آن‌جا كه مادر در گوش پسر قصه‌ي علي اكبر و علي اصغر حسين را زمزمه كرده بود، او نيز از كودكي از زندگي آن‌ها الگو گرفته بود و بسيار خوش خلق و صبور بود. خصوصاً در جمع خواهرها و برادرهايش.
كم‌كم با عشق به نماز و اهل بيت رشد و نمو يافت. تا آن‌جا كه از عهده‌اش برمي‌آمد سعي در مأنوس كردن اطرافيان با قرآن داشت. هميشه خانواده و دوستانش را به خواندن سوره‌ي واقعه سفارش مي‌كرد. بعدها نماز شب خواندن‌هايش در جبهه زبان‌زد همه شد.
هم‌رزمانش مي‌گفتند: «داود از ترس اين كه مبادا فرمانده اجازه ندهد تا به خط مقدم برود، هرگز نمي‌گفت كه دو برادرش شهيد شده‌اند.» فرمانده‌اش -ميثم مقدم- در ديدارهاي بعدي به هم‌رزمان داود گفت: «زماني كه متوجه شدم ايشان برادر دو شهيد هستند، تصميم گرفتم تا اجازه ندهم به خط مقدم بروند. گفتم همان دو داغ براي پدر و مادرش كافي است. سخت‌ترين كارها را براي خسته كردن و مأيوس كردنش به او دادم اما او همه را با حوصله انجام داد. يك روز به او گفتم كه اگر با پاي برهنه توي اين تپه از خار بروي تو را همراه خود به عمليات مي‌برم. در كمال تعجب ديدم كه او به سمت تپه مي‌رود، زماني كه برگشت پاهايش به خون آغشته بود. آن‌جا بود كه من شرمسار شدم و تصميم به بردن او به منطقه گرفتم. انگار روح او دنيا را براي خودش مثل يك قفس تنگ و تار مي‌ديد. ديگر تاب و تحمل ماندن نداشت.»
داود قبل از اين كه براي آخرين بار به جبهه برود به خواهر كوچك‌تر و صميمي خود قول داد كه اگر شهيد شد، هر شب جمعه به خواب خواهر بيايد و به راستي به عهد خود وفادار ماند. هنوز هم كه هنوز است، شب‌هاي جمعه به بالين خواهر مي‌آيد و ...
عمليات بيت‌المقدس در سال 66 شد پلي به سمت بهشت براي داود. پلي ما بين ماووت و آسمان هفتم.
روحشان شاد و خاطرشان پايدار
منبع: نشریه فکه




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.