برادر نمکي و دستيارش

شانس نگو اقبال عمومي بگو. پنج ماه سماق بمک ، انواع و اقسام راهپيمايي و کوهنوردي و بشين پاشو و بپر و بخيز و سختي و مصيبت را پشت سر بگذار که چي ؟ مي خواهي در عمليات شرکت کني. آن وقت درست يک ساعت پيش از حمله ، راست توي چشمانت نگاه کنند و بروند منبر که : برادر ! همين که توانسته اي جبهه بيايي کلي ثواب برده اي . براي شرکت در حمله بايد شرايطي داشته باشي که متأسفانه شما نداري . پس بهتره مراقب چادرها باشي تا دوستانت بروند و ان شاء الله صحيح و سلامت
چهارشنبه، 7 مرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
برادر نمکي و دستيارش
برادر نمکي و دستيارش
برادر نمکي و دستيارش




همه را برق مي گيرد ، ما را مادر زن اديسون ! عجب شانس خوشگلي .
شانس نگو اقبال عمومي بگو. پنج ماه سماق بمک ، انواع و اقسام راهپيمايي و کوهنوردي و بشين پاشو و بپر و بخيز و سختي و مصيبت را پشت سر بگذار که چي ؟ مي خواهي در عمليات شرکت کني. آن وقت درست يک ساعت پيش از حمله ، راست توي چشمانت نگاه کنند و بروند منبر که : برادر ! همين که توانسته اي جبهه بيايي کلي ثواب برده اي . براي شرکت در حمله بايد شرايطي داشته باشي که متأسفانه شما نداري . پس بهتره مراقب چادرها باشي تا دوستانت بروند و ان شاء الله صحيح و سلامت برگردند . مطمئن باش در جهاد آنان شريک مي شوي !
چه کشکي ؟ چه دوغي ؟ ثواب جهاد ، آن هم با نگهباني چادرهاي خالي ؟!
و الله آدم برود تو زير زمين با سيم بکسل بادبادک هوا کند ، اين طوري کنف نمي شود که من شدم . زدم به غربتي بازي . آلوچه آلوچه اشک ريختم و آنقدر پيامبران و ائمه و اجداد او را قسم دادم تا فرمانده حوصله اش سر رفت و آخر سر يک اسپري رنگ داد دستم و گفت : بيا اين را بگير ، شما از حالا مسئول جمع آوري غنائم جنگي هستيد !
اگر شما چنين سمتي را شنيده ايد ، من هم شنيده بودم . اما براي اينکه همين مسئوليت کشمشي را از دست ندهم ، اسپري را گرفتم و قاطي نيروهاي عملياتي شدم . بعد افتادم به پرس و جو که بفهمم حالا بايد چه کار کنم .
خمپاره و توپ يک ريز مي باريد و زمين مثل ننوي بچه تکان مي خورد . اعصابم پاک خط خطي شده بود . يک آدم در لباس نظامي با يک اسپري در نظر بگيريد ، آن هم درست تو شکم دشمن . مانده بودم معطل اگر زبانم لال يک موقع چند تا عراقي غولتشن بريزند سرم و بخواهند دخلم را بياورند ، چطوري از خودم دفاع کنم ؟ رنگ تو صورتشان بپاشم ؟ از طرف ديگر هوش و حواسم به اين بود که يک موقع با دوست و آشنا رو به رو نشوم و آبرويم نرود . روي بدنه چند تا ماشين نظامي که چرخ هايش سوخته بود ، با رنگ اسم لشکرمان را نوشتم . يک ضدهوايي درب و داغان ديدم که رنگ هاي قبل از من ، همه جاش اعلام مالکيت کرده بودند ، از لشکر 17 علي بن ابي طالب قم تا پنج نصر مشهدي ها ، از حرصم حتي روي گوني سنگرها هم مي نوشتم . روي پليت دست شويي ، روي برانکاردي که يک دسته نداشت . فرغوني که يک سوراخ گنده وسطش بود و يک تانک سوخته که فقط لوله اش سالم بود .
همين طور به شانس نازنينم لعنت مي فرستادم که يک هو يک موجود گنده از پشت خاکريز پريد اين طرف که من داشتم استراحت مي کردم . کم مانده بود از ترس سکته کنم . اول فکر کردم خرس يا يک يوزپلنگ وحشيه ! خوب که نگاه کردم ديدم يک قاطر خسته اس ، طفلکي انگار مرا با صاحبش اشتباه گرفته بود . چون جلو آمد و سرش را چسباند به سينه ام و شروع کرد به فرت و فرت کردن . چه نفس هايي هم مي کشيد .
چند لحظه بعد يک رزمنده نفس نفس زنان از پشت خاکريز سر و کله اش پيدا شد . تو دستش يک اسپري رنگ بود . فهميدم چه خبره . جلد بلند شدم و روي شکم قاطر مادر مرده اسم لشکرمان را نوشتم . طرف با لهجه اصفهاني فرياد زد : آهاي عمو چي چي مي کني ؟ اون قاطري ماس .
لبخندي تحويلش دادم و گفتم : مرغ از قفس پريد همکار عزيز . حالا مالي ماس !
به شکم قاطر اشاره کردم . رزمنده اصفهاني با کينه نگاهي بهم کرد و گفت : کوفتت بشد . يکي بهترش پيدا مي کنم !
بدمصب خيال مي کرد مي خواهم قاطر بيچاره را مثل سرخ پوست ها روي آتش بپزم و بخورم .
حالا قاطره ولم نمي کرد . احتياجي به طناب نبود .خودش پشت سرم مي آمد . حسابي هم وارد بود . هر جا که صداي توپ و خمپاره بلند مي شد ، سريع زانو مي زد و مي چسبيد به زمين ! هر چي سلاح و مهمات بي صاحب مي ديدم ، بار قاطر مي کردم . حالا دو طرفش پر از اسلحه و مهمات شده بود . شاد و شنگول با هم راه مي رفتيم و مهمات جمع مي کرديم . ناغافل به يک خاکريز رسيديم که بچه هاي گردانمان آنجا بودند . تا مرا ديدند ، شروع کردند به سوت زدن و خنديدن و تيکه بار من کردن :
ـ اهاي نمکي ، خسته نباشي !
ـ ببينم دمپايي پاره و پوتين سوخته هم مي خري ؟
ـ بعثي اسقاطي هم داريم ، خريداري ؟
ـ يک هلي کوپتر اوراق آن جا افتاده ، به کارت مي آد ؟
داشتم از خجالت مي مردم . فرمانده گردان جلو آمد و گفت : خدا خيرت بده ، چه به موقع رسيدي . ببينم نارنجک و گلوله داري ؟
فهميدم چه کار کنم . سر تکان دادم و گفتم : دارم ، اما به شما نمي دم !
فرمانده با حيرت گفت : يعني چي ؟
ـ مگر نمي بيني نيروهات مسخره ام مي کنن . من به اينا مهمات بده نيستم !
فرمانده خنديد و گفت : من نوکر خودت و همکارتم هستم ، کار ما را راه بنداز ، و الله ثواب داره ، سلامتي برادر نمکي و دستيارش صلوات !
بچه ها صلوات گويان ريختند سر من و قاطر عزيزم !
برگشتني من سوار بودم و قاطر نازنين چهار نعل به طرف عقب مي تاخت . يک آرپي جي هم دستم بود !دوست داشتم تانک بزنم ؛ يک تانک واقعي * !
منبع:ماهنامه قرآني ،آموزشي نسيم وحي،شماره 8




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.