چکیده:
برگهای پاییزی زیر پاها خشخشکنان که خداوند چشمان سید حسن و منور خانم را به جمال دو کودک؛ بنام سید یحیی و صدیقه سادات روشن کرد؛ بادان درگذشت صدیقه سادات در نوزادی سید یحیی براتی تنها یادگار این ولادت شد. چون پدرش مختصر ناتوانی که دریکی از دستانش داشت کنار درس و مطالعه کمکحال پدر بود. وقتی از مدرسه به خانه میآمد سریع کیف و کتابهایش را میگذاشت و در کار کشاورزی کمکحال پدر میشد در خانه هم کمکحال مادر بود بهطوریکه خمیر میکرد نان میپخت وقتی به او میگفتند: نمیخواهد این کاراها را بکنی خودمان انجام میدهیم. جواب میداد: بزرگ کردن نه تا بچه کار راحتی نیست میخواهم هر کاری را انجام بدهم تا مادرم سختی نکشید.
تعداد کلمات: 900 / تخمین زمان مطالعه: 4 دقیقه
نویسنده: کبری خدابخش
ازسال 92 که بچههای لشکر 8 نجف اشرف به سوریه اعزام میشدند خیلی غبطه میخورد و میگفت: همه رفتند و من جا ماندم. از همان سال بود که زمزمههای رفتن را شروع کرد. سید یحیی زمان جنگ تحمیلی هم علیرغم اینکه برای رفتن اقدام کرده بود، اما نتوانسته بود راهی جبهه شود و همیشه حسرت آن روزها را میخورد.
سالهای زمان جنگ، برادر بزرگ سیدیحیی در جبهه حضور داشت و هم اینکه پدرشان به واسطه حادثهای که در محل کار برایشان رخ داده بود، یک دستشان را ازدستداده بودند. همین اتفاقات باعث شده بود به آقا یحیی بگویند که به صلاح است بماند و در خدمت خانواده و پدرش باشد.
دهه آخرماه مبارک رمضان سال 1393بودکه توفیق زیارت امام رضا (علیهالسلام) نصیبمان شد. داخل صحن روبه روی گنبد طلا نشسته بودیم چشم ودلمان گره خورده بود به گنبد طلایی حرم امام رضا (علیهالسلام). گفت: خانم!یک حاجت بزرگی دارم وازآقا خواستهام که من را به حاجتم برساند توهم دعاکن حاجتم رابگیرم. گفتم: اگر قابل باشم چشم. چند روز بعد از برگشتمان از مشهد عازم سوریه شد روز خاکسپاری سید یحیی هم زمان با روز شهادت امام رضا (علیهالسلام) بود و آنجا بودکه فهمیدم سیدیحیی به حاجتش رسید.
پنهانی برای رفتن به جبهه اقدام کرده بود و هر بار متوجه شده بودند، از اتوبوس پیادهاش کرده بودند. خیلی وقتهامیگفت هشت سال دفاع مقدس حال و هوای دیگری داشت که نصیب من نشد.وقتی این علاقه سید یحیی برای رفتن به سوریه را دیدم اوایل راضی نمیشدم. هر بار اسم سوریه میآمد بند دلم پاره میشد. سال گذشته که قضیه رفتن جدیتر شد و گفت: در حال گذراندن دوره آموزشی است، خیلی بیقراریمیکردم. به علی گفته بود شما موافق هستید من بروم سوریه و جزء مدافعان حرم باشم؟! و علی گفته بود: اگر بروید ما به شما افتخار میکنیم. فقط مانده بود که چطور من را راضی کند.!
یکشب خواب دیدم عازم سوریه شدم. برای ورود به حرم حضرت زینب (س) اذن دخول خواندم. همینکه خواستم وارد شوم، نگاهم به پرچم سبزرنگی افتاد. خاطرم هست که سید یحیی وارد حرم شد و من تا آمدم وارد شوم دربسته شد. گفتم: چرا من را نبردی؟ یحیی گفت: جای تو اینجا نیست تو باید بروی کربلا. از خواب بیدار شدم که نماز صبح را بخوانم، خوابم را برای سید یحیی تعریف کردم.گفت: دوست داری چادر حضرت زینب (س) دوباره خاکی شود؟! راضی هستی حضرت از دستتو ناراحت شوند؟! و بعدازاین خواب بیتابیهای من کمتر شد و راضی به رفتن شدم.
اواخر آبان ماه سال 94 سید یحیی به سوریه اعزام شد. دو، سه روز یک بار تماس میگرفت. اولین باری که با هم صحبت کردیم به من گفت: وقتی چشمش به پرچم سبز حرم حضرت افتاده بود، به یاد خوابی که دیده بودم دو رکعت نماز خوانده و از خانم زینب (س)، برای من و خانوادهاش صبر خواسته بود.علی، پسرم با چند نفر از اعضای خانوادهام برای اربعین با پای پیاده رفته بود کربلا. تازه از سفر برگشته بود که سید یحیی زنگ زد به علی زیارت قبول بگوید. بعد از صحبت با علی به من گفت: قرار است به جلو برویم. برای بچههای رزمنده دعا کن، اینجا خیلیهابچههای خردسال دارند. این آخرین تماس سید یحیی بود.
فردای همان روز که از خواب بیدار شدم، از صبح دلم خیلی شور میزد. دخترم گفت: مامان من دیشب خواب دیدم بابا یک سبد سیب قرمز دستش بود و به همه سیب میداد. دلواپسیهای من زیادتر شد، به علی گفتم: در سایتها نگاه کن و ببین از بابا خبری هست؟!
علی اولین کسی بود که از شهادت پدرش مطلع شداما به من نگفته بود. من دیدم حالوروز خوبی ندارد و چشمهایش قرمز شده، به من میگفت: سرم درد میکند و اگر کمی استراحت کنم خوب میشوم. همان روز دخترم کلاس داشت و رفت باشگاه، علی از خانه بیرون نرفت. خیلیهامیآمدند دم در خانه، خود علی جواب همه را میداد. گفتم: علی چیزی شده، گفت: نه مامان. یکی از همسایهها مراسم روضهخوانی داشتند، میخواستم بروم برای مراسم که علی گفت: مامان اگر کسی حرفی زد قبول نکن. گفتم: علی برای بابا اتفاقی افتاده است؟! علیبابا شهید شده؟! پسرم از صبح اسم پدرش را در لیست شهدا دیده بود و نتوانسته بود به ما بگوید. وقتی گفتم: علی، بابا شهید شده، شانههایمنراگرفت و گفت: نه؛ بابا فقط مجروح شده.بهیکباره بند دلم پاره شد. 16 آذرماه سید یحیی در حلب درحالیکه کنار تانک بوده، تانک با یک شلیک منفجر و در اثر اصابت ترکشها به سرش مجروح میشود.همرزمهایسید یحیی تعریف میکردند که تا بیمارستان دمشق هم سید یحیی زنده بوده. درحالیکه ذکر یا حسین (ع) را میگفته، به حاجتی که از امام رضا (ع) خواسته بود، میرسد.
وداع خصوصی نداشتم، اما وقتی چهرهاش را دیدم حس کردم خیلی نورانیتر از قبل شده. گفتم: خوش به سعادتت که به آرزویت رسیدی. در حالیکه بر سجدهگاهش بوسه میزدم، گفتم: منتظر شفاعتت میمانیم. این روزها با دلتنگیهایم میرویم سر مزار و برایش نماز میخوانیم. سید یحیی عادت به نماز شب داشت. هر موقع که نماز شبش قضا میشد در طول روز قضایش را بهجامیآورد. به من هم میگفت: وقتی برایت مشکلی پیش میآیددو رکعت نماز برای حضرت زهرا (س) بخوان و از خانم بخواه که کمکت کنند. دلتنگیهایم زیاد که میشود نماز میخوانم و از خدا صبر طلب میکنم و آرامترمیشوم. بعد از شهادت سید یحیی فکر میکردم به چهلم نمیرسم، اما خدا صبر میدهد. قشنگترین حرفی که از همسرم در ذهنم به یادگار مانده: میگفت سعی کنید کارهایتان با رضایت الهی همراه باشد، از خدا ایمان بخواهید اگر ایمانتان قوی باشد همه کارها درست میشود.
اواخر آبان ماه سال 94 سید یحیی به سوریه اعزام شد. دو، سه روز یک بار تماس میگرفت. اولین باری که با هم صحبت کردیم به من گفت: وقتی چشمش به پرچم سبز حرم حضرت افتاده بود، به یاد خوابی که دیده بودم دو رکعت نماز خوانده و از خانم زینب (س)، برای من و خانوادهاش صبر خواسته بود.علی، پسرم با چند نفر از اعضای خانوادهام برای اربعین با پای پیاده رفته بود کربلا. تازه از سفر برگشته بود که سید یحیی زنگ زد به علی زیارت قبول بگوید. بعد از صحبت با علی به من گفت: قرار است به جلو برویم. برای بچههای رزمنده دعا کن، اینجا خیلیهابچههای خردسال دارند. این آخرین تماس سید یحیی بود.
فردای همان روز که از خواب بیدار شدم، از صبح دلم خیلی شور میزد. دخترم گفت: مامان من دیشب خواب دیدم بابا یک سبد سیب قرمز دستش بود و به همه سیب میداد. دلواپسیهای من زیادتر شد، به علی گفتم: در سایتها نگاه کن و ببین از بابا خبری هست؟!
علی اولین کسی بود که از شهادت پدرش مطلع شداما به من نگفته بود. من دیدم حالوروز خوبی ندارد و چشمهایش قرمز شده، به من میگفت: سرم درد میکند و اگر کمی استراحت کنم خوب میشوم. همان روز دخترم کلاس داشت و رفت باشگاه، علی از خانه بیرون نرفت. خیلیهامیآمدند دم در خانه، خود علی جواب همه را میداد. گفتم: علی چیزی شده، گفت: نه مامان. یکی از همسایهها مراسم روضهخوانی داشتند، میخواستم بروم برای مراسم که علی گفت: مامان اگر کسی حرفی زد قبول نکن. گفتم: علی برای بابا اتفاقی افتاده است؟! علیبابا شهید شده؟! پسرم از صبح اسم پدرش را در لیست شهدا دیده بود و نتوانسته بود به ما بگوید. وقتی گفتم: علی، بابا شهید شده، شانههایمنراگرفت و گفت: نه؛ بابا فقط مجروح شده.بهیکباره بند دلم پاره شد. 16 آذرماه سید یحیی در حلب درحالیکه کنار تانک بوده، تانک با یک شلیک منفجر و در اثر اصابت ترکشها به سرش مجروح میشود.همرزمهایسید یحیی تعریف میکردند که تا بیمارستان دمشق هم سید یحیی زنده بوده. درحالیکه ذکر یا حسین (ع) را میگفته، به حاجتی که از امام رضا (ع) خواسته بود، میرسد.
وداع خصوصی نداشتم، اما وقتی چهرهاش را دیدم حس کردم خیلی نورانیتر از قبل شده. گفتم: خوش به سعادتت که به آرزویت رسیدی. در حالیکه بر سجدهگاهش بوسه میزدم، گفتم: منتظر شفاعتت میمانیم. این روزها با دلتنگیهایم میرویم سر مزار و برایش نماز میخوانیم. سید یحیی عادت به نماز شب داشت. هر موقع که نماز شبش قضا میشد در طول روز قضایش را بهجامیآورد. به من هم میگفت: وقتی برایت مشکلی پیش میآیددو رکعت نماز برای حضرت زهرا (س) بخوان و از خانم بخواه که کمکت کنند. دلتنگیهایم زیاد که میشود نماز میخوانم و از خدا صبر طلب میکنم و آرامترمیشوم. بعد از شهادت سید یحیی فکر میکردم به چهلم نمیرسم، اما خدا صبر میدهد. قشنگترین حرفی که از همسرم در ذهنم به یادگار مانده: میگفت سعی کنید کارهایتان با رضایت الهی همراه باشد، از خدا ایمان بخواهید اگر ایمانتان قوی باشد همه کارها درست میشود.