چکیده:
قصه مدافعین حرم تمام ناشدنی است. حریم اهل بیت قرنهاست که فدایی دارد حتی اگر تنها حرمی از آن بزرگواران باشد... "اصلاً حرم ناموس ما شیعهست!" «آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار میروند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات امام خامنهای است در جمع خانوادههای شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که میتوان برای این شهدا تصور کرد.همسر شهید صحرایی امروز گذری کوتاه از زندگی مشترکش با شهید را برای ما بیان کرده اند.
تعداد کلمات:1300/ تخمین زمان مطالعه:6 دقیقه
قصه مدافعین حرم تمام ناشدنی است. حریم اهل بیت قرنهاست که فدایی دارد حتی اگر تنها حرمی از آن بزرگواران باشد... "اصلاً حرم ناموس ما شیعهست!" «آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار میروند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات امام خامنهای است در جمع خانوادههای شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که میتوان برای این شهدا تصور کرد.همسر شهید صحرایی امروز گذری کوتاه از زندگی مشترکش با شهید را برای ما بیان کرده اند.
تعداد کلمات:1300/ تخمین زمان مطالعه:6 دقیقه
نویسنده: کبری خدابخش
معرفی شهید
شهید روح اله صحرایی در تاریخ 62/10/24 در روستای پلکسفلی از توابع شهرستان آمل متولد شدند. دو تا برادر بودند که روح اله فرزند دوم خانواده بود.
دوران ابتدایی را در مدرسه دوازده فروردین و دوران راهنمایی را در مدرسه شهیدبزرگی، سپری کردند و از اول راهنمایی شروع به نماز و روزه کردند و دوره متوسطه را در دبیرستان لسانی گذراندند و از همان زمان فعالیت خود را در مهدیه آمل شروع کردند و با علاقه در مراسمات مذهبی شرکت میکردند.
بعد از گرفتن دیپلم تجربی، با اینکه بخاطر جانبازی پدر از رفتن به سربازی معاف بودند ولی با علاقه به سربازی رفتند و در ارتش خدمت کردند.
بعد از پایان سربازی به دنبال کار در چند جا مشغول شدند، اما هیچکدام از این موقعیتها نتوانست رضایتمندی ایشان را براورده کند و دلش جای دیگری بود، هفته ای دوبار به سپاه آمل میرفتند و میپرسیدند: سپاه نیرو نمی گیرد، تا بلاخره پیگیریهای شان جواب داد و نام نویسی کردند و با سماجت و علاقه زیاد، چند ماهی طول کشید تا در سال 86 وارد سپاه شدند. ایشان همزمان با شروع خدمت در سپاه به تحصیل خود ادامه دادند و فوق دیپلم تربیت بدنی را از دانشگاه شمال و لیسانس حقوق را از دانشگاه فرهنگ و هنر آمل دریافت کردند. بعد از یکسال و نیم دوندگی برای پیدا کردن همسر مورد علاقه اش، بلاخره به آرزویش رسید و با دختری محجبه با خانواده ای متدین و فرهنگی، با معرفی یکی از همکاران در تاریخ 89/4/31 مصادف با سالروز ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام، عقد کرد و تقریبا نه ماه بعد عروسی گرفت و حاصل این پیوند آسمانی، دو پسره دسته گل بود که محمد رسول در تاریخ 91/4/14 مصادف با نیمه شعبان بدنیا آمد و محمدجواد در تاریخ 95/3/7 در حالی که شش ماه از شهادت بابا می گذشت، به دنیا آمد، در حالی که بابا در تاریخ94/9/16 آسمانی شد و با ذکر یا رسول الله دعوت حق را لبیک گفت و اسمش را با لقب مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها تا ابد جاودانه کرد.
همسر شهید : من از دوران راهنمایی، بعد از نمازهایم که دعا میکردم، از خدا میخواستم یک همسری قسمت من بکند که به کمک هم بتوانیم هر چه بیشتر به خدا نزدیک شویم و با هم بتوانیم به کمال برسیم، وقتی گفتن خواستگارت پاسدار هست، تا حدودی خیالم راحت شد، چون میدانستم هر کسی لیاقت ندارد وارد سپاه شود و بعد از صحبت هایش در جلسه خواستگاری گفتم: این پسر همانی هست که همیشه از خدا می خواستم، در خواستگاری از شغلش گفت و از سختی هایی که ممکن است به جهت شغلش داشته باشیم، و مهمترین چیزی که گفت این بود که دوست دارم همسر آینده من راضی و رازدار باشد، اگر گاهی نان شب نداشتیم بخوریم، کسی نباید بفهمد و اگه برایمان مائده آسمانی از آسمان آمد هم کسی نباید بداند و باید به آن چیزهایی که داریم راضی باشیم و همیشه شکرگذار... بعد از صحبتهایش فهمیدم که معرفتش خیلی بیشتر از آن چیزی هست که همیشه از خدا می خواستم. مهریه ام 114 سکه و یک جلد قرآن کریم بود.
پنج سال و نیم با هم زندگی کردیم، ولی از اول عقدمان ایشان در ماموریت بود. و به این ماموریت رفتن ها و سختی ها عشق می ورزید، در دوران نامزدی مان یک سال مرز زاهدان بود، بعد از عروسی دوسال مرز کرمانشاه و 6 ماه، پیرانشهر بود و یک ماه سوریه، که به شهادت ختم شد.
یکی از چیزهایی که خیلی بدش می آمد غیبت کردن بود، روی چشم و هم چشمی و سنتهای غلط حساس بود، اگر مهمانی میرفتیم که چند نوع غذا داشتند، ناراحت میشد و میگفتند: با یک نوع غذا هم سیر میشدیم، وقتی چیزی میخرید توجه میکرد که فروشنده فرد مومن و حلال خور باشد، از فروشنده بی حجاب خریدن میکرد، هر چند ارزانتر هم میفروخت، در مورد خمس خیلی دقت داشت، تاریخ خمسی مشخص داشت و حسابی باز کرده بود و پولهایی که خمس به آنها تعلق نمی گرفت را به آن حساب واریز میکرد، در تاریخ خمسی به انبار میرفت و خمس برنج و مایحتاج سالیانه ای که اضافه کرده بود را حساب میکرد. وقتی به کسی قرض میداد سعی میکرد کسی متوجه نشود، حتی من. زندگی نامه شهدا را میخواند و دوست داشت خودش و زندگیش را شبیه شهدا بکند، هر وقت شهیدی می آوردند، دوست داشت با هم و همراه محمد رسول در مراسمات شرکت کنیم، و به شوخی میگفتند: دفعه بعدی دیگه نوبت من هست که بروم.
پوتینهای سنگین دوران سربازی ارتش را پوشید و چند میله آهنی بیست سانتی را زیر جوراب به پاها بست و لباس زیاد پوشید و توی جیبهایش سکه های 25 و 50 تومانی را جاسازی کرد، تا وزنش را به وزن ایده آل سپاه برساند و بلاخره با زحمت زیاد در سپاه قبول شد.
روح اله هر کاری که می خواست انجام بدهد با پدرش مشورت میکرد، موقع تولد محمد رسول پدر شوهرم گفت: اسم بچه را محمدجواد بگذارید و روح اله هم که اسم محمد رسول را از قبل برای محمدرسول انتخاب کرده بود و به حضرت رسول هم خیلی ارادت داشتند. به شوخی به پدرشان گفتند: بابا اسم پسر دومم را شما انتخاب بکنید و همینطور هم شد و محمدجواد که شش ماه بعد از شهادت باباش به دنیا آمد، پدر شوهرم اسمش را محمدجواد گذاشتند.
اما روزهای آخر
چند هفته قبل از رفتن به سوریه یک روز با خوشحالی به خانه آمدو گفت: خانم خبر خوش دارم، حدس بزن چی شده؟ گفتم: اسممان در قرعه کشی تعاونی که داشتیم افتاده؟ گفت نه مهمتره؛ گفتم: میخواهی ماشین بخری؟ گفت: نه بابا؛ پاسپورتم آمده .و با ذوق و شوق زیاد، بسته را باز کرد و پاسپورت را آوورد بیرون. پاسپورت را چند روزی روی اوپن آشپزخانه گذاشته بود و میگفت: اینجا جلوی چشم ات باشه تا دلت محکم شود که باید بروم.
شب قبل از رفتن شروع کردن به وصیت کردن، که خمس مالم داده شده، اگر نبودم بچهها را خوب تربیت میکنی تا انشاءالله باید سرباز امام زمان(عج) شوند. و اگر تا حالا در حقت کوتاهی کردند من ببخشمش. از گوشه چشمهایم بی اختیار اشک جاری شد.
و وقتی اشکهای مرا دید گفت: حاضرم هرچی که در این دنیا دارم به شما بدهم، حتی ثواب جهادم مال تو باشد. فقط دوست دارم با رضایت کامل من را بفرستی که بروم. و بعد از دلایل رفتنش گفت: که پیامبر فرموده هر کسی صدای مسلمانی را بشنود که کمک میخواهد و کمکش نکند مسلمان نیست و این که اکثر کسانی که مظلومانه در سوریه کشته میشوند شیعه هستند و از جنایتهایی که داعش در سوریه انجام میداد برایم گفتند. و گفت اگر داعش دستش به حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) برسد مطمئن باش که به آنها جسارت میکنند. و وظیفه خودش میدانست که نگذارد این اتفاق بیفتد. میگفت: اگر خدایی نکرده این اتفاق بیفتد فردای قیامت پیش حضرت زهرا(س) جوابی نداریم که بدهیم. اگر یکی بگوید شوهر من نرود و یکی دیگر بگوید فرزند من نرود پس چه کسی باید دفاع بکند امام زمان(عج) سرباز میخواهد و سرباز واقعی آقا در سختیها مشخص میشود. و من گفتم: من کاره ای نیستم که بخواهم به شما اجازه بدهم یا ندهم. من راضیم، انشاءالله که خدا از ما راضی باشد.
آخرین دیدار:
مثل همیشه که به ماموریت میرفت، این بار هم چند باری از زیر قرآن رد شد و اولین بار و آخرین باری شد که به ماموریت میرفت و با هم از خانه خارج شدیم و من و محمدرسول وسط راه از تاکسی پیاده شدیم، تا برویم خانه پدرم و چشمانی که با دلهره تاکسی را تا از تیر رس نگاهم خارج شود، تعقیب میکرد و انگار دلم را با خودش میبرد و بغضی که در گلو نشست.
آخرین صحبت تلفنی مان شب قبل از شهادت بود که این اواخر هر وقت زنگ میزد، آخر صحبتهایمان میگفت: خانم! محکم و قوی هستی؟ و من هم که نمیخواستم با حرفهایم خللی در اراده محکمش در جهاد ایجاد بکنم میگفتم: آره عزیزم، مطمئن باش.
منبع: راسخون
شهید روح اله صحرایی در تاریخ 62/10/24 در روستای پلکسفلی از توابع شهرستان آمل متولد شدند. دو تا برادر بودند که روح اله فرزند دوم خانواده بود.
دوران ابتدایی را در مدرسه دوازده فروردین و دوران راهنمایی را در مدرسه شهیدبزرگی، سپری کردند و از اول راهنمایی شروع به نماز و روزه کردند و دوره متوسطه را در دبیرستان لسانی گذراندند و از همان زمان فعالیت خود را در مهدیه آمل شروع کردند و با علاقه در مراسمات مذهبی شرکت میکردند.
بعد از گرفتن دیپلم تجربی، با اینکه بخاطر جانبازی پدر از رفتن به سربازی معاف بودند ولی با علاقه به سربازی رفتند و در ارتش خدمت کردند.
بعد از پایان سربازی به دنبال کار در چند جا مشغول شدند، اما هیچکدام از این موقعیتها نتوانست رضایتمندی ایشان را براورده کند و دلش جای دیگری بود، هفته ای دوبار به سپاه آمل میرفتند و میپرسیدند: سپاه نیرو نمی گیرد، تا بلاخره پیگیریهای شان جواب داد و نام نویسی کردند و با سماجت و علاقه زیاد، چند ماهی طول کشید تا در سال 86 وارد سپاه شدند. ایشان همزمان با شروع خدمت در سپاه به تحصیل خود ادامه دادند و فوق دیپلم تربیت بدنی را از دانشگاه شمال و لیسانس حقوق را از دانشگاه فرهنگ و هنر آمل دریافت کردند. بعد از یکسال و نیم دوندگی برای پیدا کردن همسر مورد علاقه اش، بلاخره به آرزویش رسید و با دختری محجبه با خانواده ای متدین و فرهنگی، با معرفی یکی از همکاران در تاریخ 89/4/31 مصادف با سالروز ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام، عقد کرد و تقریبا نه ماه بعد عروسی گرفت و حاصل این پیوند آسمانی، دو پسره دسته گل بود که محمد رسول در تاریخ 91/4/14 مصادف با نیمه شعبان بدنیا آمد و محمدجواد در تاریخ 95/3/7 در حالی که شش ماه از شهادت بابا می گذشت، به دنیا آمد، در حالی که بابا در تاریخ94/9/16 آسمانی شد و با ذکر یا رسول الله دعوت حق را لبیک گفت و اسمش را با لقب مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها تا ابد جاودانه کرد.
همسر شهید : من از دوران راهنمایی، بعد از نمازهایم که دعا میکردم، از خدا میخواستم یک همسری قسمت من بکند که به کمک هم بتوانیم هر چه بیشتر به خدا نزدیک شویم و با هم بتوانیم به کمال برسیم، وقتی گفتن خواستگارت پاسدار هست، تا حدودی خیالم راحت شد، چون میدانستم هر کسی لیاقت ندارد وارد سپاه شود و بعد از صحبت هایش در جلسه خواستگاری گفتم: این پسر همانی هست که همیشه از خدا می خواستم، در خواستگاری از شغلش گفت و از سختی هایی که ممکن است به جهت شغلش داشته باشیم، و مهمترین چیزی که گفت این بود که دوست دارم همسر آینده من راضی و رازدار باشد، اگر گاهی نان شب نداشتیم بخوریم، کسی نباید بفهمد و اگه برایمان مائده آسمانی از آسمان آمد هم کسی نباید بداند و باید به آن چیزهایی که داریم راضی باشیم و همیشه شکرگذار... بعد از صحبتهایش فهمیدم که معرفتش خیلی بیشتر از آن چیزی هست که همیشه از خدا می خواستم. مهریه ام 114 سکه و یک جلد قرآن کریم بود.
پنج سال و نیم با هم زندگی کردیم، ولی از اول عقدمان ایشان در ماموریت بود. و به این ماموریت رفتن ها و سختی ها عشق می ورزید، در دوران نامزدی مان یک سال مرز زاهدان بود، بعد از عروسی دوسال مرز کرمانشاه و 6 ماه، پیرانشهر بود و یک ماه سوریه، که به شهادت ختم شد.
یکی از چیزهایی که خیلی بدش می آمد غیبت کردن بود، روی چشم و هم چشمی و سنتهای غلط حساس بود، اگر مهمانی میرفتیم که چند نوع غذا داشتند، ناراحت میشد و میگفتند: با یک نوع غذا هم سیر میشدیم، وقتی چیزی میخرید توجه میکرد که فروشنده فرد مومن و حلال خور باشد، از فروشنده بی حجاب خریدن میکرد، هر چند ارزانتر هم میفروخت، در مورد خمس خیلی دقت داشت، تاریخ خمسی مشخص داشت و حسابی باز کرده بود و پولهایی که خمس به آنها تعلق نمی گرفت را به آن حساب واریز میکرد، در تاریخ خمسی به انبار میرفت و خمس برنج و مایحتاج سالیانه ای که اضافه کرده بود را حساب میکرد. وقتی به کسی قرض میداد سعی میکرد کسی متوجه نشود، حتی من. زندگی نامه شهدا را میخواند و دوست داشت خودش و زندگیش را شبیه شهدا بکند، هر وقت شهیدی می آوردند، دوست داشت با هم و همراه محمد رسول در مراسمات شرکت کنیم، و به شوخی میگفتند: دفعه بعدی دیگه نوبت من هست که بروم.
پوتینهای سنگین دوران سربازی ارتش را پوشید و چند میله آهنی بیست سانتی را زیر جوراب به پاها بست و لباس زیاد پوشید و توی جیبهایش سکه های 25 و 50 تومانی را جاسازی کرد، تا وزنش را به وزن ایده آل سپاه برساند و بلاخره با زحمت زیاد در سپاه قبول شد.
روح اله هر کاری که می خواست انجام بدهد با پدرش مشورت میکرد، موقع تولد محمد رسول پدر شوهرم گفت: اسم بچه را محمدجواد بگذارید و روح اله هم که اسم محمد رسول را از قبل برای محمدرسول انتخاب کرده بود و به حضرت رسول هم خیلی ارادت داشتند. به شوخی به پدرشان گفتند: بابا اسم پسر دومم را شما انتخاب بکنید و همینطور هم شد و محمدجواد که شش ماه بعد از شهادت باباش به دنیا آمد، پدر شوهرم اسمش را محمدجواد گذاشتند.
اما روزهای آخر
چند هفته قبل از رفتن به سوریه یک روز با خوشحالی به خانه آمدو گفت: خانم خبر خوش دارم، حدس بزن چی شده؟ گفتم: اسممان در قرعه کشی تعاونی که داشتیم افتاده؟ گفت نه مهمتره؛ گفتم: میخواهی ماشین بخری؟ گفت: نه بابا؛ پاسپورتم آمده .و با ذوق و شوق زیاد، بسته را باز کرد و پاسپورت را آوورد بیرون. پاسپورت را چند روزی روی اوپن آشپزخانه گذاشته بود و میگفت: اینجا جلوی چشم ات باشه تا دلت محکم شود که باید بروم.
شب قبل از رفتن شروع کردن به وصیت کردن، که خمس مالم داده شده، اگر نبودم بچهها را خوب تربیت میکنی تا انشاءالله باید سرباز امام زمان(عج) شوند. و اگر تا حالا در حقت کوتاهی کردند من ببخشمش. از گوشه چشمهایم بی اختیار اشک جاری شد.
و وقتی اشکهای مرا دید گفت: حاضرم هرچی که در این دنیا دارم به شما بدهم، حتی ثواب جهادم مال تو باشد. فقط دوست دارم با رضایت کامل من را بفرستی که بروم. و بعد از دلایل رفتنش گفت: که پیامبر فرموده هر کسی صدای مسلمانی را بشنود که کمک میخواهد و کمکش نکند مسلمان نیست و این که اکثر کسانی که مظلومانه در سوریه کشته میشوند شیعه هستند و از جنایتهایی که داعش در سوریه انجام میداد برایم گفتند. و گفت اگر داعش دستش به حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) برسد مطمئن باش که به آنها جسارت میکنند. و وظیفه خودش میدانست که نگذارد این اتفاق بیفتد. میگفت: اگر خدایی نکرده این اتفاق بیفتد فردای قیامت پیش حضرت زهرا(س) جوابی نداریم که بدهیم. اگر یکی بگوید شوهر من نرود و یکی دیگر بگوید فرزند من نرود پس چه کسی باید دفاع بکند امام زمان(عج) سرباز میخواهد و سرباز واقعی آقا در سختیها مشخص میشود. و من گفتم: من کاره ای نیستم که بخواهم به شما اجازه بدهم یا ندهم. من راضیم، انشاءالله که خدا از ما راضی باشد.
آخرین دیدار:
مثل همیشه که به ماموریت میرفت، این بار هم چند باری از زیر قرآن رد شد و اولین بار و آخرین باری شد که به ماموریت میرفت و با هم از خانه خارج شدیم و من و محمدرسول وسط راه از تاکسی پیاده شدیم، تا برویم خانه پدرم و چشمانی که با دلهره تاکسی را تا از تیر رس نگاهم خارج شود، تعقیب میکرد و انگار دلم را با خودش میبرد و بغضی که در گلو نشست.
آخرین صحبت تلفنی مان شب قبل از شهادت بود که این اواخر هر وقت زنگ میزد، آخر صحبتهایمان میگفت: خانم! محکم و قوی هستی؟ و من هم که نمیخواستم با حرفهایم خللی در اراده محکمش در جهاد ایجاد بکنم میگفتم: آره عزیزم، مطمئن باش.
منبع: راسخون