چکیده:
شهید مدافع حرم محمد تقی سالخورده در اول زمستان سال 65 متولد شد و بیست و یک روز که از بهار سال 95 می گذشت در خان طومان سوریه به شهادت رسید. تعدادی از خاطرات شهید سالخورده به روایت دوستانش.
تعدادکلمات: 1242 / تخمین زمان مطالع 6 دقیقه
شهید مدافع حرم محمد تقی سالخورده در اول زمستان سال 65 متولد شد و بیست و یک روز که از بهار سال 95 می گذشت در خان طومان سوریه به شهادت رسید. تعدادی از خاطرات شهید سالخورده به روایت دوستانش.
تعدادکلمات: 1242 / تخمین زمان مطالع 6 دقیقه
نویسنده: کبری خدابخش
شهید مدافع حرم محمد تقی سالخورده در اول زمستان سال 65 متولد شد و بیست و یک روز که از بهار سال 95 می گذشت در خان طومان سوریه به شهادت رسید. تعدادی از خاطرات شهید سالخورده به روایت دوستانش.
آرزوی شهادت برای یک دوست
من و شهید فیروز آبادی و برادر ترابی داماد شهید سالخورده با هم در یک گردان بودیم. دوره اولی که شهید سالخورده رفت سوریه عبدالرحیم خیلی نگران بود و میگفت محمدتقی شهید میشود. شهید فیروز ابادی روحیه شوخی داشت و بعضا سر به سر بچه ها میگذاشت. یک روز صبح به اتاقم آمد و گفت میخواهم سر به سر دوستمان بگذارم.
با یک قیافه کاملا جدی و ناراحت رفت پیش دوستمان و شروع کرد به صحبت و گفت که راستش محمدتقی شهید شد. دوستمان یک دفعه حالش گرفته شد و با یک چهره بر افروخته و ناراحت به اتاق من آمد که به من بگوید...یک دفعه عبدالرحیم زد زیر خنده و قضیه لو رفت. حالا دوستمان شاکی شد که چرا رحیم چنین شوخی بی مزه ای کرد و همینطور ناراحت بود وعبدالرحیم میخندید و ناراحتیش را بیشتر میکرد.
یک دفعه ی چیزی به ذهنم رسید. دوستمان را بردم تو اتاقم و گفتم: تو فکر میکنی آخر عاقبت محمد تقی چیه؟ گفتم: چیزی جز شهادت در اون میبینی؟ بالاخره محمدتقی شهید میشه. حالا زمانش معلوم نیست. سوریه نشد ایران میشه. این ماموریت نشد تو ماموریتهای بعدی میشه. پس بهتره همه آماده باشیم. دیدم سکوت کرد و آروم شد حرفم را تایید کرد و رفت. بعد چند وقت عبدالرحیم رفت و آسمانی شد. روزی که خبر شهادت رحیم را آوردن ، دوستمان گفت: دیدی رحیم چی میگفت و چی شد؟ گفتم : اره .رحیم لیاقتش را داشت ولی من هنوز به حرفی که زدم ایمان دارم. چندی نگذشت که خبر رسید محمدتقی هم شهید شد و دو دوست همیشگی به هم پیوستند. روز تشییعش محسن میگفت ما همه منتظر شنید خبر شهادتش بودیم و آماده بودیم.....
تشبیه و تنبیه برای همه
نظامی ها یک قانون دارند که میگویند: تشویق برای یکی تنبیه برای همه.
در میدان موانع یک گودالی بود به ارتفاع دو و نیم متر . قبل از ورود به آن مرحله آموزش های لازم برای خروج از مانع را دادند که چطور از گوشه های گودال استفاده کنیم و خودمان را سریع از مانع بکشیم بیرون ؛ من وارد گودال شدم ولی بخاطر آموزش های سنگین قبلی توانی در بدنم نبود که خودم را بکشم. من سعی میکردم از گودال خارج بشوم و رفقایی که قبل از من مانع را رد کرده بودن داشتن آن بیرون تنبیه میشدند تا من خودم را برسانم. بخاطر همون قاعده نظامی : تشویق برای یکی تنبیه برای همه... با تمام وجودم سعی میکردم که از مانع خارج شوم که شهید سالخورده پرید توی چاله پاهایش را خم کرد و شانه هایش را آورد پایین که زانویش لگد کنم و پایم را بگذارم روی شانه محمد تقی و از گودال خارج شوم. محمد تقی گفت: سید برو بالا بچه ها منتظرت هستند. من اول خودداری کردم. ولی با اصرار شهید بزرگوار درحالی که واقعا خجالت میکشیدم از پا و دوشش استفاده کردم و بالا آمدم. بعدش خود شهید خیلی سریع بالا آمد و من هم عذرخواهی کردم و صورتش را بوسیدم.
مردی آسمانی
من محمد تقی را از همان دوران خردسالی و دوران مدرسه می شناختم و بعدها باهم در آرماتور بندی پیش هم کار می کردیم. محمدتقی بسیار سخت کوش بود. با این کار سنگین ، پول تو جیبی مدرسه اش را در می آورد تا هزینه ای از دوش خانواده کم کند. سر کار که بودیم در سخت ترین شرایط کاری در هوای سرد و گرم یا با خستگی زیاد هیچگاه نمازش فراموش نمی شد. محمد تقی در برابر پدر و مادر بسیار متواضع و فروتن بود و با نهایت احترام با پدر و مادر برخورد می کرد. حتی در کارهای روزمره ی عادی حتی زمان تماس تلفنی با پدر یا مادرش اگر کسی نمیدانست ، فکر می کرد با فرمانده اش یا یک فرد بسیار مهم کشوری یا لشکری صحبت میکند.
اولین دوست
وقتی جذب سپاه شدم، اولین دوستی که پیدا کردم آقا محمد تقی بود . یک مرتبه پایم شکست و رفتیم پایم رو گچ گرفتیم. زنگ زدم به آقا محمد تقی گفتم: من درمانگاه ولیعصر هستم شما با سرویس جلو درمانگاه بایستید تا من سوار بشم و آژانس نگیرم. گفت: باشه ، آمد منرا کول کرد ، وسط خیابان برای اینکه سر به سرم بگذارد ، بلند لا اله الا الله میگفت.
به همسرم زنگ زدم گفتم : ناهار چی داریم ؟ گفت: ناهار ماهی و برنج درست کردم و روی اجاقه ، رسیدید گرمش کنید و بخورید . به نکا رسیدیم آژانس گرفتم و به محمد تقی گفتم من که نمیتوانم تنهایی بروم. بیا برویم خانه ما ناهار با هم باشیم. محمد تقی قبول نکرد و به اصرار زیاد بالاخره سوار آژانس شد ، دم در خانه که رسیدیم گفتم : تا دم پله ها من را ببر ، من نمیتوانم بروم باز من را کول کرد تا پله و بالاخره به هر ترفندی بود بردمش داخل خانه. گفتم تا من لباسام را عوض می کنم تو غذای روی اجاق را گرم و سفره را پهن کن. ۵ دقیقه ای کارم طول کشید. وقتی روبروی آقا محمد تقی رسیدم دیدم اسکلت ماهی را بلند کرد و با خنده بهم گفت: این ماهی که تنش چیزی نداره کلی با هم خندیدیم. بهش گفتم از نمی خورم نمی خورم ها باید ترسید. خواستم خاطره ای گفته باشم تا شوخی های دوستانه بین آقا محمد تقی و دوستانش را هم به تصویر کشیده باشم صمیمیت و مهربانی آقا محمد تقی به گونهای بود که در کنارش احساس آرامش و راحتی می کردیم .
دلیل رفتن به سوریه
محمد تقی جان یکی از دلایلی که برای رفتن به سوریه می گفت این بود که : وقتی داعشی ها به منطقه ای شیعه نشین حمله می کنند ، و توان محافظت از آنها نیست باید منطقه تخلیه شود ، کامیون ها ردیف میشوند، مردم را سوار کامیون ها می کنند ، این وسط اگر مادری فرزندش را گم کرده باشد بهش اجازه ی پیاده شدن داده نمیشود، به زور سوارش می کنند که از منطقه خارج بشود، بهش می گویند تو باید بری یا بچه ی تو سوار کامیون های قبلی شده ، یا سوار کامیون های بعدی میشود ، اما تو اجازه ی پیاده شدن نداری ، خوب شرایط آن مادر را درک می کنید ؟ ما آموزش دیدیم برای این جنگ ها ، ما می توانیم از ایجاد این شرایط برای شیعیان کم کنیم ، چطور می توانیم برای کمک نرویم ؟
سه رفیق، سه همکار
سال ۸۴ برای دانشکده افسری آزمون دادیم من و محمدتقی و یکی ار دوستان . یکی پس از دیگری هرسه تا ، سال ۸۵ وارد دانشگده افسری شدیم. چقدر خوشحال بودیم که ۳ تا رفیق و بچه محل در یک دانشگاه که به نام نامی آقا امام حسین (ع) بود آموزش می دیدیم و درس می خواندیم . محمد تقی ابتدای سال ۸۵ و زودتر از ما وارد دانشکده شده بود و من پایان سال . یادم مکی رود اولین روزی که وارد دانشکده شدم وقتی که از اتوبوس پیاده شدم دیدم محمد تقی پای اتوبوس منتظرم است، یکدیگر را بغل کردیم ،خیلی خوشحال بودم. گردانهای ما از هم جدا بود ، هر وقت می رفتم گردانشان ، می دیدم محمد تقی که سن سالی هم نداشت بین بچه ها خیلی مورد احترام و محبت هست ، طوری که همه قبولش داشتن و مسئول اتاق امانات بود و به قولی امانت دار هم دوره ای هاش بود .
آرزوی شهادت برای یک دوست
من و شهید فیروز آبادی و برادر ترابی داماد شهید سالخورده با هم در یک گردان بودیم. دوره اولی که شهید سالخورده رفت سوریه عبدالرحیم خیلی نگران بود و میگفت محمدتقی شهید میشود. شهید فیروز ابادی روحیه شوخی داشت و بعضا سر به سر بچه ها میگذاشت. یک روز صبح به اتاقم آمد و گفت میخواهم سر به سر دوستمان بگذارم.
با یک قیافه کاملا جدی و ناراحت رفت پیش دوستمان و شروع کرد به صحبت و گفت که راستش محمدتقی شهید شد. دوستمان یک دفعه حالش گرفته شد و با یک چهره بر افروخته و ناراحت به اتاق من آمد که به من بگوید...یک دفعه عبدالرحیم زد زیر خنده و قضیه لو رفت. حالا دوستمان شاکی شد که چرا رحیم چنین شوخی بی مزه ای کرد و همینطور ناراحت بود وعبدالرحیم میخندید و ناراحتیش را بیشتر میکرد.
یک دفعه ی چیزی به ذهنم رسید. دوستمان را بردم تو اتاقم و گفتم: تو فکر میکنی آخر عاقبت محمد تقی چیه؟ گفتم: چیزی جز شهادت در اون میبینی؟ بالاخره محمدتقی شهید میشه. حالا زمانش معلوم نیست. سوریه نشد ایران میشه. این ماموریت نشد تو ماموریتهای بعدی میشه. پس بهتره همه آماده باشیم. دیدم سکوت کرد و آروم شد حرفم را تایید کرد و رفت. بعد چند وقت عبدالرحیم رفت و آسمانی شد. روزی که خبر شهادت رحیم را آوردن ، دوستمان گفت: دیدی رحیم چی میگفت و چی شد؟ گفتم : اره .رحیم لیاقتش را داشت ولی من هنوز به حرفی که زدم ایمان دارم. چندی نگذشت که خبر رسید محمدتقی هم شهید شد و دو دوست همیشگی به هم پیوستند. روز تشییعش محسن میگفت ما همه منتظر شنید خبر شهادتش بودیم و آماده بودیم.....
تشبیه و تنبیه برای همه
نظامی ها یک قانون دارند که میگویند: تشویق برای یکی تنبیه برای همه.
در میدان موانع یک گودالی بود به ارتفاع دو و نیم متر . قبل از ورود به آن مرحله آموزش های لازم برای خروج از مانع را دادند که چطور از گوشه های گودال استفاده کنیم و خودمان را سریع از مانع بکشیم بیرون ؛ من وارد گودال شدم ولی بخاطر آموزش های سنگین قبلی توانی در بدنم نبود که خودم را بکشم. من سعی میکردم از گودال خارج بشوم و رفقایی که قبل از من مانع را رد کرده بودن داشتن آن بیرون تنبیه میشدند تا من خودم را برسانم. بخاطر همون قاعده نظامی : تشویق برای یکی تنبیه برای همه... با تمام وجودم سعی میکردم که از مانع خارج شوم که شهید سالخورده پرید توی چاله پاهایش را خم کرد و شانه هایش را آورد پایین که زانویش لگد کنم و پایم را بگذارم روی شانه محمد تقی و از گودال خارج شوم. محمد تقی گفت: سید برو بالا بچه ها منتظرت هستند. من اول خودداری کردم. ولی با اصرار شهید بزرگوار درحالی که واقعا خجالت میکشیدم از پا و دوشش استفاده کردم و بالا آمدم. بعدش خود شهید خیلی سریع بالا آمد و من هم عذرخواهی کردم و صورتش را بوسیدم.
مردی آسمانی
من محمد تقی را از همان دوران خردسالی و دوران مدرسه می شناختم و بعدها باهم در آرماتور بندی پیش هم کار می کردیم. محمدتقی بسیار سخت کوش بود. با این کار سنگین ، پول تو جیبی مدرسه اش را در می آورد تا هزینه ای از دوش خانواده کم کند. سر کار که بودیم در سخت ترین شرایط کاری در هوای سرد و گرم یا با خستگی زیاد هیچگاه نمازش فراموش نمی شد. محمد تقی در برابر پدر و مادر بسیار متواضع و فروتن بود و با نهایت احترام با پدر و مادر برخورد می کرد. حتی در کارهای روزمره ی عادی حتی زمان تماس تلفنی با پدر یا مادرش اگر کسی نمیدانست ، فکر می کرد با فرمانده اش یا یک فرد بسیار مهم کشوری یا لشکری صحبت میکند.
اولین دوست
وقتی جذب سپاه شدم، اولین دوستی که پیدا کردم آقا محمد تقی بود . یک مرتبه پایم شکست و رفتیم پایم رو گچ گرفتیم. زنگ زدم به آقا محمد تقی گفتم: من درمانگاه ولیعصر هستم شما با سرویس جلو درمانگاه بایستید تا من سوار بشم و آژانس نگیرم. گفت: باشه ، آمد منرا کول کرد ، وسط خیابان برای اینکه سر به سرم بگذارد ، بلند لا اله الا الله میگفت.
به همسرم زنگ زدم گفتم : ناهار چی داریم ؟ گفت: ناهار ماهی و برنج درست کردم و روی اجاقه ، رسیدید گرمش کنید و بخورید . به نکا رسیدیم آژانس گرفتم و به محمد تقی گفتم من که نمیتوانم تنهایی بروم. بیا برویم خانه ما ناهار با هم باشیم. محمد تقی قبول نکرد و به اصرار زیاد بالاخره سوار آژانس شد ، دم در خانه که رسیدیم گفتم : تا دم پله ها من را ببر ، من نمیتوانم بروم باز من را کول کرد تا پله و بالاخره به هر ترفندی بود بردمش داخل خانه. گفتم تا من لباسام را عوض می کنم تو غذای روی اجاق را گرم و سفره را پهن کن. ۵ دقیقه ای کارم طول کشید. وقتی روبروی آقا محمد تقی رسیدم دیدم اسکلت ماهی را بلند کرد و با خنده بهم گفت: این ماهی که تنش چیزی نداره کلی با هم خندیدیم. بهش گفتم از نمی خورم نمی خورم ها باید ترسید. خواستم خاطره ای گفته باشم تا شوخی های دوستانه بین آقا محمد تقی و دوستانش را هم به تصویر کشیده باشم صمیمیت و مهربانی آقا محمد تقی به گونهای بود که در کنارش احساس آرامش و راحتی می کردیم .
دلیل رفتن به سوریه
محمد تقی جان یکی از دلایلی که برای رفتن به سوریه می گفت این بود که : وقتی داعشی ها به منطقه ای شیعه نشین حمله می کنند ، و توان محافظت از آنها نیست باید منطقه تخلیه شود ، کامیون ها ردیف میشوند، مردم را سوار کامیون ها می کنند ، این وسط اگر مادری فرزندش را گم کرده باشد بهش اجازه ی پیاده شدن داده نمیشود، به زور سوارش می کنند که از منطقه خارج بشود، بهش می گویند تو باید بری یا بچه ی تو سوار کامیون های قبلی شده ، یا سوار کامیون های بعدی میشود ، اما تو اجازه ی پیاده شدن نداری ، خوب شرایط آن مادر را درک می کنید ؟ ما آموزش دیدیم برای این جنگ ها ، ما می توانیم از ایجاد این شرایط برای شیعیان کم کنیم ، چطور می توانیم برای کمک نرویم ؟
سه رفیق، سه همکار
سال ۸۴ برای دانشکده افسری آزمون دادیم من و محمدتقی و یکی ار دوستان . یکی پس از دیگری هرسه تا ، سال ۸۵ وارد دانشگده افسری شدیم. چقدر خوشحال بودیم که ۳ تا رفیق و بچه محل در یک دانشگاه که به نام نامی آقا امام حسین (ع) بود آموزش می دیدیم و درس می خواندیم . محمد تقی ابتدای سال ۸۵ و زودتر از ما وارد دانشکده شده بود و من پایان سال . یادم مکی رود اولین روزی که وارد دانشکده شدم وقتی که از اتوبوس پیاده شدم دیدم محمد تقی پای اتوبوس منتظرم است، یکدیگر را بغل کردیم ،خیلی خوشحال بودم. گردانهای ما از هم جدا بود ، هر وقت می رفتم گردانشان ، می دیدم محمد تقی که سن سالی هم نداشت بین بچه ها خیلی مورد احترام و محبت هست ، طوری که همه قبولش داشتن و مسئول اتاق امانات بود و به قولی امانت دار هم دوره ای هاش بود .
منبع: راسخون