سعادت ، رفاه یا رضا نتیجه‌ی پیشرفت

مسئله‌ی رفاه در یک کلبه‌ی قرون وسطایی به حدی با موضوع رفاه در یک زاغه ی امروزی فرق دارد که مقایسه‌ی بین آنها امکان ناپذیر است. شرایط سعادتمند شدن یک دهقان همان شرایط به سعادت رسیدن یک میلیونر نیست.
شنبه، 29 دی 1397
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سعادت ، رفاه یا رضا نتیجه‌ی پیشرفت
پیشرفت به عنوان آفریده‌ی تفکر تاریخی
 
چکیده:
مسئله‌ی رفاه در یک کلبه‌ی قرون وسطایی به حدی با موضوع رفاه در یک زاغه ی امروزی فرق دارد که مقایسه‌ی بین آنها امکان ناپذیر است. شرایط سعادتمند شدن یک دهقان همان شرایط به سعادت رسیدن یک میلیونر نیست.
 
تعداد کلمات: 1392 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 6 دقیقه
 
سعادت ، رفاه یا رضا نتیجه‌ی پیشرفت
نویسنده: رابین جورج کلینگوود
ترجمه: علی اکبر مهدیان
 
آیا می توانیم در مقولات سعادت یا رفاه یا رضا از پیشرفت سخن بگوییم؟ واضح است که خیر. اختلاف سطح طرق مختلف زندگی با هیچ چیز بهتر از اختلاف بین چیزهایی که مردم از آن برخوردارند، شرایطی که راحت و مناسب می یابند و دستاوردهایی که رضایتبخش تلقی می کنند نمایان نمی شود. مسئله‌ی رفاه در یک کلبه‌ی قرون وسطایی به حدی با موضوع رفاه در یک زاغه ی امروزی فرق دارد که مقایسه‌ی بین آنها امکان ناپذیر است. شرایط سعادتمند شدن یک دهقان همان شرایط به سعادت رسیدن یک میلیونر نیست.
 
همچنین، این پرسش که آیا در هنر پیشرفت هست یا نه، معنایی ندارد. مسئله ی هنر مند، تا آنجا که هنرمند است، مسئلهی انجام آن چه هنرمند سابق انجام داده و فراتر رفتن از کاری که هنرمند پیش از او از انجام آن عاجز مانده است، نیست. در هنر رشد هست، اما پیشرفت نیست، زیرا اگرچه در روندهای فنی هنر یک فرد از فرد دیگر، تیسین از بلینی، بتهوون از موتزارت و غیره آموزش می بیند، اما مسئله ی خود هنر مهارت یافتن در این فرایندهای فنی نیست، بلکه استفاده از آنها برای بیان تجربه ی هنرمند و داد یک صورت کرده است بیان کند و هم گونه ها یا طبقات حوادث یا «پدیده هایی را که نظریه ی اولی می بایست بیان کند، ولی نتوانسته بود. تصور میکنم نظریهی اصل انواع داروین نمونه ای از پیشرفت علم باشد. نظریه ی انواع ثابت، استمرار نسبی انواع طبیعی را در محدودهی حافظه ی ثبت شده ی بشر بیان می کرد؛ اما در مورد دورهی زمانی طولانی تر زمان زمین شناختی صدق نکرد، و نیز از تبیین نظریه در مورد حیوانات و نباتات خانگی فرو ماند. داروین نظریه ای ارائه کرد که ادعای برتری آن مبتنی بود بر آوردن این سه طبقه تحت یک مفهوم. گمان نمیکنم نیاز باشد رابطهی بین قانون گرانش نیوتن که اکنون مشهورتر است و قانون آینشتاین، یا رابطهی بین نظریه های نسبیت خاص و عام را نقل کنم. اهمیت علم در ارتباط با مفهوم پیشرفت ظاهرا این است که علم ساده ترین و بدیهی ترین موردی است که در آن پیشرفت وجود دارد و قابل تحقق است. به این دلیل، آنان که به نحو گسترده ای به پیشرفت اعتقاد دارند بسیار بر این عادت اند که به پیشرفت علم به عنوان ساده ترین روش برای اثبات وجود چنین چیزی، دست نیاز دراز کنند. آنان غالبا امید به پیشرفت در سایر زمینه ها را بر این امید استوار کرده اند که علم را به خاتون مطلق حیات تبدیل میکنند، ولی علم فقط در خانه ی خودش خاتون است و می تواند باشد و صوری از فعالیت ( از قبیل هنر) را که قابلیت پیشرفت ندارند، نمی توان با تابع کردن آنها تحت فرمان علم (چنانچه این عبارت معنایی داشته باشد به این کار وادار کرد، ضمن آن که آنان هم که می توانند باید با یافتن چگونگی بهبود در حین انجام کار خویش شخصا به پیشرفت دست یابند.

   بیشتر بخوانید:  مفهوم یونانی تاریخ

فلسفه در حدی پیشرفت می کند که یک مرحله ی رشد بتواند مسائلی را که در مرحله قبل از پس آن بر نیامدند حل کند، بی آن که سلطه اش را بر آنچه تا کنون به دست آورده از دست بدهد. بدیهی است که این امر جدا از آن است که آیا این دو مرحله مراحلی از عمر یک فیلسوف واحدند یا این که افراد مختلف نشانگر آنها به شمار می آیند. حال، گیریم افلاطون بر ضرورت یک ابژهی ابدی، عالم مثل یا مثال خیر، و همچنین یک سوژهی ابدی، روح در عملکرد مضاعف شناسنده و محرک، به عنوان راه حل مسائلی که آثار پیشینیانش او را با آنها مواجه کرده بود، دست یافته باشد، ولی در گفتن این که اینها چگونه به هم مربوط اند حیران ماند. فرض کنیم ارسطو می دانست که مسئله ی رابطه ی بین آنها، آنگونه که افلاطون آن را بیان کرده بود یا بهتر بگوییم آنگونه که خودش در ممارست طولانی در تعالیم افلاطون دیده بود، به این نحو قابل حل باشند که فکر کنیم آنها یکی و همانندند؛ عقل محض با موضوع خودش همسان بوده و شناختش از آن موضوع معرفت وی از خویشتن است؛ پس، تا این جا ( اگرچه قابل فهم است که نه از جهات دیگر) فلسفه ی ارسطو نسبت به فلسفه‌ی افلاطون پیشرفت نشان می دهد، به شرط آنکه ارسطو با آن گام هیچ چیزی را که افلاطون با نظریهی مثل و نظریه ی روح خودش به دست آورده بود، قربانی نکرده باشد.
 آیا می توانیم در مقولات سعادت یا رفاه یا رضا از پیشرفت سخن بگوییم؟ واضح است که خیر. اختلاف سطح طرق مختلف زندگی با هیچ چیز بهتر از اختلاف بین چیزهایی که مردم از آن برخوردارند، شرایطی که راحت و مناسب می یابند و دستاوردهایی که رضایتبخش تلقی می کنند نمایان نمی شود. مسئله‌ی رفاه در یک کلبه‌ی قرون وسطایی به حدی با موضوع رفاه در یک زاغه ی امروزی فرق دارد که مقایسه‌ی بین آنها امکان ناپذیر است. شرایط سعادتمند شدن یک دهقان همان شرایط به سعادت رسیدن یک میلیونر نیست.
پیشرفت در دین با همان شرایط امکان پذیر است. چنانچه مسیحیت ذره ای یا جزء اندکی از آنچه دین یهود با پندارش از خدا به عنوان خدای واحد، عادل و قهار، و بی نهایت بزرگ در مقابل انسان بی نهایت کوچک و بی نهایت سختگیر در مورد خواستهایش کسب کرده، کم نکند و بتواند با این مفهوم که خدا انسان شده است تا ما امکان خدا شدن بیابیم، بر شکاف بین انسان و خدا پل بزند؛ این در تاریخ آگاهی دینی پیشرفت است و پیشرفت با اهمیتی نیز به شمار می رود.
 
از چنین جهات و در چنین حالاتی پیشرفت امکان پذیر می شود. این که بالفعل وقوع یافته است یا خیر، و اگر یافته است کجا و چه زمان و به چه طریق، پرسشهایی اند که فکر تاریخی باید به آنها پاسخ دهد. اما فکر تاریخی یک کار دیگر هم باید انجام بدهد و آن عبارت است از این که خود این پیشرفت را بیافریند، زیرا پیشرفت صرفا واقعیتی نیست که تفکر تاریخی آن را کشف کند.
 
علت این امر آن است که پیشرفت در این موارد (عمومی یا نادر) هنگامی که رخ می دهد فقط به یک طریق اتفاق می افتد: با یادسپاری در یک مرحله و یادسپاری آنچه در مرحله ی پیشین رخ داده است. این دو مرحله نه تنها از طریق توالی بلکه از طریق تداوم و آن هم تداوم از نوع خاصی به هم پیوند میخورند. اگر آینشتاین بر نیوتن پیشی می گیرد، به دلیل آگاهی از فکر نیوتن و یادسپاری آن در خویشتن است، به این معنی که می داند مسائل نیوتن چه بوده، و آنها را چگونه حل کرده، و خطاهایی را که مانع پیشرفت بیشتر نیوتن شده، حل میکند و بدینسان حقیقت را در این راه حل ها در نظریه ی خویش آشکار می سازد. بی تردید او می تواند بدون آن که شخصا متن اصلی اثر نیوتن را خوانده باشد این کار را انجام بدهد ولی باید اصول نیوتن را از کسی گرفته باشد. به این ترتیب، نیوتن، نه در مقام یک فرد، بلکه در مقام یک نظریه، که در دورهی معینی از تفکر حکم رانده است، قرار میگیرد. آینشتاین فقط تا جایی که آن نظریه را واقعه ای در تاریخ علم بداند می تواند پیشرفتی نسبت به آن حاصل کند. به این ترتیب، به نحوی که هر تجربه ی گذشته در ذهن مورخ بازآفریده می شود نیوتن در آینشتاین میزید، به سان تجربه ای از گذشته که به عنوان گذشته نقطه ای را که تحول مورد علاقه ی او از آنجا آغاز شد میشناسد، اما اینجا و اکنون همراه با تحولی از خودش که بخشی سازنده یا مثبت و بخشی انتقادی یا منفی است، بازآفریده شده است.
 
همین طور است در مورد هر پیشرفت دیگر. اگر بخواهیم سرمایه داری یا جنگ را از بین ببریم و چیزی بهتر به وجود بیاوریم، باید با فهمیدن آنها آغاز کنیم. ببینیم مسائلی که نظام اقتصادی یا بین الملل در حل آن موفق است چیست، و حل آنها با مسائل دیگری که نمی تواند حل کند چه رابطه ای دارد. فهمید نظامی که ما در صدد انحلال آن هستیم چیزی است که باید در سراسر کار انحلال آن به عنوان معرفت از گذشته که شرط آفرینش آینده به دست ماست، حفظ شود. شاید انجام این کار ناممکن باشد؛ نفرت ما از چیزی که داریم نابودش میکنیم، ممکن است مانع فهم آن شود، و ممکن است به حدی دوستش بداریم که تا چنان نفرتی کو رمان نکرده باشد نتوانیم نابودش کنیم، اما اگر چنین شود، یک بار دیگر، مانند موارد متعدد گذشته، تغییر پدید خواهد آمد اما پیشرفت نه. ما تسلط خود را بر یک گروه از مسائل با اضطراب مان برای حل گروهی دیگر از دست داده ایم. و اکنون باید بر ما محقق شده باشد که هیچ قانون مهربان طبیعت ما را از ثمرات جهل مان نجات نخواهد داد.
 
منبع:
مفهوم کلی تاریخ، رابین جورج کالینگوود، ترجمه علی اکبر مهدیان،چاپ سوم، اختران، تهران (1396)

   بیشتر بخوانید:
  گرایش ضدتاریخی اندیشه‌ی یونانی
  تاریخ نگاری سومریان
  تاریخ علم فردنگر

 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.