نگاهی به دیدگاههای فلسفی رابین جورج کلینگوود
چکیده:
ارزیابی کاری چند وجهی، مانند محتوای این مجلدات، فضایی بیش از حوصله ی این صفحات می طلبد؛ بنابراین، شاید بد نباشد اگر بحث فقط به یکی از جنبه های آن، یعنی برداشتهای کالینگوود درباره ی رابطه ی بین فلسفه و تاریخ محدود شود.
تعداد کلمات: 1122 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 5 دقیقه
ارزیابی کاری چند وجهی، مانند محتوای این مجلدات، فضایی بیش از حوصله ی این صفحات می طلبد؛ بنابراین، شاید بد نباشد اگر بحث فقط به یکی از جنبه های آن، یعنی برداشتهای کالینگوود درباره ی رابطه ی بین فلسفه و تاریخ محدود شود.
تعداد کلمات: 1122 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 5 دقیقه
نویسنده: توماس مالکوم ناکس
رابین جورج کلینگوود همیشه ادعا می کرد که فلسفه باید نظام یافته باشد، ولی نوشته های فلسفی او نه از یک بلکه از چندین نظام ساخته شده است. آثار فلسفی او را شاید بتوان به سه گروه تقسیم کرد؛ اگرچه ممکن است تحول فکری را در آثار هر گروه ردیابی کرد. گروه اول مشتمل است بر دین و فلسفه (۱۹۱۶) و آینه ی ذهن (۱۹۲۴) که او آنها را آثار دورهی جوانی می خواند. گروه دوم با رسالهای در روش فلسفی (۱۹۳۳) آغاز می شود و با مفهوم کلی طبیعت (که جز بخش پایانی آن مربوط به سال ۱۹۳۴ است) و قسمت عمدهی مفهوم کلی تاریخ (۱۹۳۶) ادامه می یابد. زندگی نامه ی خودنوشت (۱۹۳۹)، رساله ای دربارهی متافیزیک (۱۹۴۰)، و لویاتان نو (۱۹۴۲) گروه سوم آثار او را تشکیل می دهند. بخشی از اصول هنر (۱۹۳۸) به گروه دوم و بخشی به گروه سوم تعلق دارد.
ارزیابی کاری چند وجهی، مانند محتوای این مجلدات، فضایی بیش از حوصله ی این صفحات می طلبد؛ بنابراین، شاید بد نباشد اگر بحث فقط به یکی از جنبه های آن، یعنی برداشتهای کالینگوود درباره ی رابطه ی بین فلسفه و تاریخ محدود شود. خود او در زندگی نامه ی خودنوشت گفته است که هدفش در فلسفه نزدیک کردن این دو رشته ی علم بوده است، اما از آنجا که بسیاری از گفته های من در این بخش لحن انتقادی دارند، باید در همین آغاز سخن تأکید کنم که او در کتاب هایی که در اوج توانایی نگاشته، یعنی آنچه به عنوان گروه دوم نوشته های فلسفی توصیف کردم، به موفقیت دست یافته است. وی در رساله ای در روش فلسفی استدلال می کند که بن مایه ی فلسفه بیشتر به تاریخ شباهت دارد تا به طبیعت، و لذا روش آن نیز باید به همان سیاق بنا شود. مفهوم کلی تاریخ توجه فیلسوفان را به مسائلی معرفت شناختی معطوف می کند که از هستی تاریخ بر می خیزند و مانند مفهوم کلی طبیعت نشان می دهد که چگونه می توان مسائل فلسفی را با برخورد تاریخی روشن و حل کرد. گزافه نیست که بگوییم بعد از این کتاب ها، فیلسوفان انگلیسی فقط با فرو کردن سرهای خود به زیر برف می توانند همچنان تاریخ را نادیده بگیرند.
بیشتر بخوانید: چیزی به نام پیشرفت تاریخی وجود دارد؟
آرای کالینگوود دربارهی فلسفه و تاریخ، و نیز سایر امور، اغلب با آرای کروچه مقایسه شده، و به یقین همانندی جالبی میان تحول اندیشه ی فلسفی این دو نفر بر قرار است. علاقه ی کروچه به فلسفه نخست از طریق لابریولای پیر و هرباژت و ضد هگل برانگیخته شد. کالینگوود در زمان دانشجویی با آموزه های واقع گرایی کوک ویلشن پرورش یافت. علایق هنری و تاریخ شناختی شان هر دو را از فلسفه ای که آموخته بودند ناراضی کرد و به مطالعه ی هگل و بررسی آثار اصیل در تاریخ سوق داد؛ و به این ترتیب، راه خود را به شکلی از ایده آلیسم، و سرانجام به برابر دانی فلسفه و تاریخ باز کردند. با این که کالینگوود درباره ی زیبایی شناسی مطالب فراوان، و دربارهی تاریخ چیزهایی از کروچه آموخت، ولی درست نیست او را در اساس پیرو کرو چه بدانیم. مثلا بسیاری از آرای او در مفهوم کلی تاریخ به آرای کروچه شبیه است، ولی در مقیاسی وسیع، کالینگوود در آثار تاریخی اش به طور مستقل به آن رسیده و مفصل تر تشریح و دقیق تر استدلال کرده است. به علاوه، او می گفت فیلسوف مورد علاقه اش افلاطون است و ویکو بیش از هر کس دیگر بر او تأثیر گذاشته است؛ و اگرچه در سالهای آخر عمر خویش گونه ای تاریخ باوری را اختیار کرده بود که به تاریخ باوری کروچه بی شباهت نبود، قبلا از او به شدت انتقاد کرده و به تدوین فلسفه ای از آن خویش پرداخته بود که دست کم بخشهایی از آن با فلسفه ی روح تفاوت چشمگیری داشت. فلسفهی مورد بحث همان است که به طور ضمنی، نه به تفصیل، در رساله ای دربارهی روش فلسفی آمده است.
ارزیابی کاری چند وجهی، مانند محتوای این مجلدات، فضایی بیش از حوصله ی این صفحات می طلبد؛ بنابراین، شاید بد نباشد اگر بحث فقط به یکی از جنبه های آن، یعنی برداشتهای کالینگوود درباره ی رابطه ی بین فلسفه و تاریخ محدود شود. خود او در زندگی نامه ی خودنوشت گفته است که هدفش در فلسفه نزدیک کردن این دو رشته ی علم بوده است، اما از آنجا که بسیاری از گفته های من در این بخش لحن انتقادی دارند، باید در همین آغاز سخن تأکید کنم که او در کتاب هایی که در اوج توانایی نگاشته، یعنی آنچه به عنوان گروه دوم نوشته های فلسفی توصیف کردم، به موفقیت دست یافته است. وی در رساله ای در روش فلسفی استدلال می کند که بن مایه ی فلسفه بیشتر به تاریخ شباهت دارد تا به طبیعت، و لذا روش آن نیز باید به همان سیاق بنا شود.
در آن رساله، بین بررسی تاریخی و نقد فلسفی، بین فکر تاریخی بر حسب آن که به امر فردی می پردازد و فکر فلسفی بر حسب آن که به امر کلی می پردازد، و بین نگرش های مناسب برای مطالعه ی فلسفه و مطالعهی تاریخ خط تمایز کشیده شده است. اگر تکیه بر این تمایزات ممکن باشد، خود رساله کتابی است فلسفی و نه تاریخی. با وجود این، واضح است که فلسفه ی آن از تاریخ آموخته است همچنان که از علوم طبیعی تأثیر پذیرفته، زیرا هسته ی آن این آموزه است که مفاهیم فلسفی بر پایه ی صورت رده بندی می شوند و هر یک به دیگری در فرایندی تحولی از پایین تر به بالاتر مربوط می شود. کالینگوود استدلال می کرد که درست همانگونه که ناگزیریم برای فهم جهان مادی به سراغ مفهوم علمی تکامل برویم، و درست همان طور که قانون اساسی بریتانیا را نمی توانیم بدون تحقیق در فرایندی که این قانون از دل آن بیرون آمده درک کنیم، نباید خشنودی، مطلوبیت و خیر اخلاقی را مشخصه های صرف خیر تلقی کنیم که (مانند گونه های زیستی زیست شناسی ماقبل تکاملی) از زمان آفرینشی همزمان در کنار هم وجود دارند. بلکه باید پیوند وراثتی بین آنها را کشف و آنها را همچون مراحل فرایندی نمایان کنیم که مفهوم خیر از طریق آن تکوین یافته است. باری، ما در تعامل با مفاهیم با اندیشه هایی که ارتباطی دیالکتیکی با هم دارند، و بنابراین، با ماده ای که به ماده ی تاریخ نزدیک تر است تا به ماده ی علم طبیعی، سر و کار داریم.
از این دیدگاه، فلسفه در تعامل با امر کلی ( از جمله حقیقت یا خیر) شبیه علم است؛ ولی به این معنی شبیه تاریخ است که جزئیات این امر کلی به نحوی مشابه مراحل فرایندی تاریخی به هم پیوند خورده اند، و هریک ویژگی های اسلافش را در خود گنجانیده و آبستن خصوصیات اخلاف خود است. بنابراین می توان فکر کرد که اگر مقولات به این ترتیب نوعی تاریخ از آن خویش دارند، فلسفه، به عنوان مطالعه ی آنها، خود تاریخ است. ولی این نظر کالینگو ود نیست؛ او استدلال می کند که تاریخ مطالعه ی همه ی فرایندها نیست، بلکه فقط مطالعهی امور آدمی است و از طریق تفسیر اسناد در راستای خطوطی که در بخش سوم فصل پنجم مفهوم کلی تاریخ شرح داده شده است، انجام می شود. به این معنی فلسفه، همچون علوم، از جمله زیست شناسی، خارج از تاریخ قرار میگیرد و نمی تواند در آن ادغام شود، مگر آن که از پرسیدن خیر چیست؟ که در رساله ای دربارهی روش فلسفی هنوز اجازهی آن کار را دارد، دست بر دارد، و به سوال هایی از قبیل «مفهوم خیر نزد افلاطون چه بود؟» بسنده کند.
ادامه دارد..
منبع:
مفهوم کلی تاریخ، رابین جورج کالینگوود، ترجمه علی اکبر مهدیان،چاپ سوم، اختران، تهران (1396)
ارزیابی کاری چند وجهی، مانند محتوای این مجلدات، فضایی بیش از حوصله ی این صفحات می طلبد؛ بنابراین، شاید بد نباشد اگر بحث فقط به یکی از جنبه های آن، یعنی برداشتهای کالینگوود درباره ی رابطه ی بین فلسفه و تاریخ محدود شود. خود او در زندگی نامه ی خودنوشت گفته است که هدفش در فلسفه نزدیک کردن این دو رشته ی علم بوده است، اما از آنجا که بسیاری از گفته های من در این بخش لحن انتقادی دارند، باید در همین آغاز سخن تأکید کنم که او در کتاب هایی که در اوج توانایی نگاشته، یعنی آنچه به عنوان گروه دوم نوشته های فلسفی توصیف کردم، به موفقیت دست یافته است. وی در رساله ای در روش فلسفی استدلال می کند که بن مایه ی فلسفه بیشتر به تاریخ شباهت دارد تا به طبیعت، و لذا روش آن نیز باید به همان سیاق بنا شود.
در آن رساله، بین بررسی تاریخی و نقد فلسفی، بین فکر تاریخی بر حسب آن که به امر فردی می پردازد و فکر فلسفی بر حسب آن که به امر کلی می پردازد، و بین نگرش های مناسب برای مطالعه ی فلسفه و مطالعهی تاریخ خط تمایز کشیده شده است. اگر تکیه بر این تمایزات ممکن باشد، خود رساله کتابی است فلسفی و نه تاریخی. با وجود این، واضح است که فلسفه ی آن از تاریخ آموخته است همچنان که از علوم طبیعی تأثیر پذیرفته، زیرا هسته ی آن این آموزه است که مفاهیم فلسفی بر پایه ی صورت رده بندی می شوند و هر یک به دیگری در فرایندی تحولی از پایین تر به بالاتر مربوط می شود. کالینگوود استدلال می کرد که درست همانگونه که ناگزیریم برای فهم جهان مادی به سراغ مفهوم علمی تکامل برویم، و درست همان طور که قانون اساسی بریتانیا را نمی توانیم بدون تحقیق در فرایندی که این قانون از دل آن بیرون آمده درک کنیم، نباید خشنودی، مطلوبیت و خیر اخلاقی را مشخصه های صرف خیر تلقی کنیم که (مانند گونه های زیستی زیست شناسی ماقبل تکاملی) از زمان آفرینشی همزمان در کنار هم وجود دارند. بلکه باید پیوند وراثتی بین آنها را کشف و آنها را همچون مراحل فرایندی نمایان کنیم که مفهوم خیر از طریق آن تکوین یافته است. باری، ما در تعامل با مفاهیم با اندیشه هایی که ارتباطی دیالکتیکی با هم دارند، و بنابراین، با ماده ای که به ماده ی تاریخ نزدیک تر است تا به ماده ی علم طبیعی، سر و کار داریم.
از این دیدگاه، فلسفه در تعامل با امر کلی ( از جمله حقیقت یا خیر) شبیه علم است؛ ولی به این معنی شبیه تاریخ است که جزئیات این امر کلی به نحوی مشابه مراحل فرایندی تاریخی به هم پیوند خورده اند، و هریک ویژگی های اسلافش را در خود گنجانیده و آبستن خصوصیات اخلاف خود است. بنابراین می توان فکر کرد که اگر مقولات به این ترتیب نوعی تاریخ از آن خویش دارند، فلسفه، به عنوان مطالعه ی آنها، خود تاریخ است. ولی این نظر کالینگو ود نیست؛ او استدلال می کند که تاریخ مطالعه ی همه ی فرایندها نیست، بلکه فقط مطالعهی امور آدمی است و از طریق تفسیر اسناد در راستای خطوطی که در بخش سوم فصل پنجم مفهوم کلی تاریخ شرح داده شده است، انجام می شود. به این معنی فلسفه، همچون علوم، از جمله زیست شناسی، خارج از تاریخ قرار میگیرد و نمی تواند در آن ادغام شود، مگر آن که از پرسیدن خیر چیست؟ که در رساله ای دربارهی روش فلسفی هنوز اجازهی آن کار را دارد، دست بر دارد، و به سوال هایی از قبیل «مفهوم خیر نزد افلاطون چه بود؟» بسنده کند.
ادامه دارد..
منبع:
مفهوم کلی تاریخ، رابین جورج کالینگوود، ترجمه علی اکبر مهدیان،چاپ سوم، اختران، تهران (1396)
بیشتر بخوانید:
پیوسته با دیدی از تاریخ
سعادت ، رفاه یا رضا نتیجهی پیشرفت
فلسفهی تاریخ