«امشب شب جمعه است. شب دعا و نیایش. عزیزان خوبان، دلهاتونو روانهی درگاه الهی کنید!»
اینها را آقای قیصری میگفت که دعای کمیل را میخواند. تازه دعا شروع شده بود و بچهها یکی یکی میرفتند داخل سنگر. گوشهای مینشستند. زانوی غم در بغل میگرفتند. سرهایشان را روی زانوهایشان میگذاشتند و میرفتند تا دعای کمیل را آرام آرام همراه خوانندهی دعا زمزمه کنند.
من هم وضویم را گرفتم و مثل بچهی آدم خودم را کشاندم داخل سنگر. با خودم گفتم: «امشب یه کمی با خدا درست و حسابی راز و نیاز کن! یه کمی دلت را ببر به درگاه خدا. از خدای مهربان بخواه که شهادت را نصیبت کند.»
داخل که شدم دیدم بچهها همه خودشان را غمگین گرفتهاند. من هم خودم را غمگین گرفتم. رفتم کنار قفسه. کتاب دعایی برداشتم. گوشهی سنگر نشستم. کمر را تکیه دادم به دیوار سنگر و رفتم توی خودم. آقای قیصری دعا میخواند. گاهی خودم را تکان تکان میدادم و مژه هایم را فشار میدادم روی هم.
حالت گریه به خودم میگرفتم و دوباره از توی دلم با خودم حرف میزدم: «های محسن، امشب شب حاجت است؛ اگه میخواهی شهید بشی وقتشه. از خدا بخواه! بگو ای خدای مهربان، منو ببر پیش خودت. بگو خدا منم بنده توام، درسته خیلی گناهکارم؛ اما تو خدای مهربان و بخشندهای هستی...آره محسن، باید آدم شوی. اگه کسی رو اذیت کردهای، ازش حلالیت بطلب. آره میطلبم.
بعد از دعا از همه بچه ها حلالیت میطلبم. مهم حق الناسه. خدا که از حقش میگذره. از امشب یه آدمی میشم که همه کیفمو بکنند. همه بگویند: "محسن نور بالا میزنه". همه بگویند: "بابا اینم رفتنی شده! باید یه عکس یادگاری باهاش گرفت". آره از همین حالا شروع کن. از همین حالا خوب شدن را شروع کن. یا علی!»
داشتم از توی دلم رجزخوانی میکردم و خودم را نصیحت میکردم که یکدفعه کسی هِنی کرد و نشست جلوم. سرم را آرام بلند کردم و نگاهش کردم. یکدفعه جا خوردم. علیرضا بود. کلاهش را چپانده بود روی سرش و توی اورکتش گم شده بود. سرم را بردم جلوتر تا ببینم خود علیرضا است یا کسی دیگر. خوبِ خوب نگاهش کردم. خودش بود. تا مطمئن شدم. از توی دلم گفتم: «اَه ه ه، این دوباره اومد نشست جلوی من. این دیگه کیه! حالا حالمو به هم میزنه.»
داشتم با خودم بدگوییاش را میکردم که سرش را چرخانده و نگاهم کرد. برایم خندید و دوباره رفت توی خودش.
توی فکر بودم که حالا چکار کنم که آقای قیصری گفت: «عزیزان، چراغها را خاموش کنید. بگذارید هر که هر چه دلش میخواهد گریه کند. بگذارید دلتان سبک بشود. خدایا ما بندگان گناهکار درگاه تو هستیم.»
به اینجا که رسید، چراغ ها خاموش شد. چراغ ها که خاموش شد. صدای گریهها بلند شد. هر کسی رفت توی خودش و اعمال و رفتار خودش و حالا آرام آرام یا بلند بلند گریه نکن و کی گریه کن.
من هم از فکر علیرضا آمدم بیرون و رفتم توی خودم. لحظهای گذشت. توی خودم بودم که صدای اوه اوه اوه ی علیرضا بلند شد. گریه کردنش حرص همه را درمیآورد. گریه که نمیکرد؛ مثل پیرزنها از خودش صدا درمیآورد. نه گریه بود و نه نمیدانم چی. داشت بلند بلند اوه اوه اوه میکرد که مشتم را پر کردم و آهسته کوبیدم به پهلویش و گفتم: «علیرضا، مثل آدم گریه کن.»
صدایش قطع شد. خوشحال شدم. رفتم توی خودم که دوباره صدایش گوشم را پر کرد. اینبار محکمتر زدم به پهلویش و گفتم: «آهای علیرضا! مثل آدم گریه کن.»
دوباره صدایش کم شد. گفتم: «ها، حالا خوبه!»
دوباره خوشحال شدم و رفتم تا خودم را آدم کنم که دوباره صدایش گوشم را پر کرد. اعصابم را ریخت به هم. دلم میخواست یک خمپاره میآمد و میخورد روی کلهاش، با خودم گفتم: «یه امشب میخواستیم آدم بشیم. اگه این گذاشت. نه نمیذاره. اگه باز هم این طور گریه کرد، محکمتر میزنم. خلاصه من امشب این علیرضا را آدم میکنم.»
بعد با سیلی زدم به صورتم و گفتم: «قرار شد آدم بشی. نه اینکه مردم را اذیت کنی! آره کاری به کارش نداشته باش. اصلا انگار صدایش را نمیشنوی؛ اصلا فکر کن فرمانده داره گریه میکند. میزنیش؟ خب نه! فرمانده توی سرم هم که بزند نمیزنمش. پس تحمل کن و آدم باش. یعنی میخواهی شهید بشوی؟ خودت گفتی امشب باید بلیط پرواز شهادت را بگیرم.»
آقای قیصری دعا میخواند و من هم یا علیرضا را میزدم و یا هی خودم را نصیحت میکردم.
حالا داشتم خودم را نصیحت میکردم که صدای علیرضا دوباره گوشم را پر کرد. کمی تحمل کردم. گفتم: «باید آدم خوبی بشوی. آره محسن. آدم شو، آدم!»
با خودم حرف میزدم که صدای علیرضا گوش من را که چه عرض کنم، گوش سنگر را پر کرد. اکبرکاراته که کنارم نشسته بود. خم شد و در گوشم گفت: «این کیه مثل پیرزنها گریه میکند؟»
گفتم: «علیرضاست، علیرضاست!» هنوز حرفم تمام نشده بود که اکبرکاراته با مشت کوبید به پهلویش و گفت: «مثل آدم گریه کن!»
خوشحال شدم. جو گرفتم. یادم رفت که باید آدم بشوم. اکبرکاراته که زد، من هم محکم زدم این طرف کمرش؛ اما او باز هم بلند بلند گریه کرد.
آقای قیصری پرسوز و گدازتر دعا را میخواند و گریهی بچهها بیشتر میشد. هرچه سوز و گداز دعا بیشتر میشد، صدای علیرضا هم بدتر و بلندتر میشد.
او هی گریه میکرد و من و اکبرکاراته هی با مشت میزدیم توی پهلویش و میگفتیم: «علیرضا چه مرگته! مثل آدم گریه کن! خب همه دارند گریه میکنند؛ اما مثل آدم.»
سوز و گداز دعا بیشتر میشد و صدای نالهی علیرضا هم بیشتر میشد. او که بیشتر جیغ میزد، مشتهای من و اکبرکاراته محکمتر و سفتتر میخورد به پهلوی علیرضا.
گاهی هم از خیرش میگذشتیم و میرفتیم توی خودمان. سرمان را میکردیم توی لاک خودمان و چشمهایمان را میبستیم؛ اما علیرضا دست از گریه کردنش برنمیداشت.
سنگر تاریک بود؛ فقط یک فانوس آخر سنگر برای آقای قیصری بود. نورش هر چه به آخر سنگر میرسید کمتر میشد. اگر آدم جلویی، سر برمیگرداند و پشت سری را نگاه میکرد. به زور میشناختش. چون نوری کم رنگ از فانوس میافتاد روی صورتش.
آخرای دعا بود و گریه ها وناله ها اوج گرفته بود. سوز و گداز بیشتر شده بود و علیرضا همچنان بلند بلند برای خودش حرف میزد و گریه میکرد. او هی گریه میکرد و من و اکبرکاراته هم گاه گاهی با مشت پهلویش را نشانه میگرفتیم. او هم گاهی سر برمیگرداند و من و اکبرکاراته را نگاه میکرد.
اصلا یادم رفته بود که باید آدم بشوم. منتظر بودم صدای علیرضا بلند شود و او را بزنم. چیزی به پایان دعا نمانده بود که کسی فانوس را کمی آورد بالا. نور سنگر بیشتر شد. داشتم علیرضا را نگاه میکردم که دوباره یکدفعه خشکم زد؛ انگار علیرضا نبود. خم شدم و به اکبرکاراته گفتم: «آهای کاراته!»
آهسته گفت: «بله.»
پرسیدم: «این کیه جلوی ما جای علیرضا نشسته؟»
گفت: «خب علیرضاست.»
گفتم: «نه؛ انگار علیرضا نیست.»
گفت: «جدی، راست میگی؟» و بعد هر دو سرهایمان را بردیم جلو. خوب نگاهش کردیم. سرهایمان را آوردیم عقب که اکبرکاراته گفت: «یا ابالفضل!»
گفتم: «حاج آقا رحیمی بود، نه؟»
گفت: «آره، بدبخت شدیم!»
معلوم نبود علیرضا از این که از مشتهای ما در امان بماند، کی بلند شده و رفته بود جای دیگر. او رفته بود و حاج آقا رحیمی فرماندهی کُلِ جهاد آمده بود جایش نشسته بود. همهی مشتهای من و اکبرکاراته صاف خورده بود توی پهلوهای حاج آقا رحیمی.
آب گلویم را به زور پایین دادم. این طرف و آن طرف را نگاه کردم. خم شدم. در گوش اکبرکاراته گفتم: «بدبخت شدیم. من که رفتم.»
پریدم بالا و تند رفتم آخر سنگر نشستم. اکبر کاراته هم آمد. حالا توی دلم خودم را دعوا میکردم و میگفتم: «محسن خاک برسر شدی.» بعد رو به اکبرکاراته کردم و گفتم: «حالاست که حاجی بگوید: "ساکتان را ببندید و بروید خانهتان. پهلوی منو سوراخ میکنید؟ ها! هر دوتایتان بروید.»
با اکبرکاراته حرف میزدم که نمیدانم کِی دعای کمیل تمام شد. چراغ ها روشن شد و سفرهی شام پهن شد.
توی خودمان بودیم. گوشهی سنگر کز کرده بودیم و داشتیم از خجالت آب میشدیم، که کسی صدایمان کرد. سربلند کردیم. حاج آقا رحیمی بود. نگاهش که کردم تمام بدنم ریخت سر هم. نفسم توی سینهام گیر کرد.
.
دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا میبلعید که حاج آقا رحیمی آمد کنارمان. نگاهمان کرد. خندید و گفت: «مؤمنا! شما که امشب پهلوی منو سوراخ کردید.»
سرهایمان پایین بود که دستانش را آورد جلو. دستهایمان را گرفت. بردمان طرف سفره و گفت: «بیایید! بیایید شامتونو بخورید که باید بروید خط مقدم. بیایید. راستی، حالا این علیرضا کی بود که این قدر میزدیدش، ها!»
و بعد از خنده ریسه رفت. او که خندید نفسهای من و اکبرکاراته دوباره بالا آمد و خنده ریخته شد روی صورت مان؛ انگار علیرضا هم فهمیده بود ما به جای او هی آقای رحیمی را زده ایم. دورتر از ما ایستاده بود و برای خودش می خندید.
نویسنده: محسن صالحی حاجی آبادی
اینها را آقای قیصری میگفت که دعای کمیل را میخواند. تازه دعا شروع شده بود و بچهها یکی یکی میرفتند داخل سنگر. گوشهای مینشستند. زانوی غم در بغل میگرفتند. سرهایشان را روی زانوهایشان میگذاشتند و میرفتند تا دعای کمیل را آرام آرام همراه خوانندهی دعا زمزمه کنند.
من هم وضویم را گرفتم و مثل بچهی آدم خودم را کشاندم داخل سنگر. با خودم گفتم: «امشب یه کمی با خدا درست و حسابی راز و نیاز کن! یه کمی دلت را ببر به درگاه خدا. از خدای مهربان بخواه که شهادت را نصیبت کند.»
داخل که شدم دیدم بچهها همه خودشان را غمگین گرفتهاند. من هم خودم را غمگین گرفتم. رفتم کنار قفسه. کتاب دعایی برداشتم. گوشهی سنگر نشستم. کمر را تکیه دادم به دیوار سنگر و رفتم توی خودم. آقای قیصری دعا میخواند. گاهی خودم را تکان تکان میدادم و مژه هایم را فشار میدادم روی هم.
حالت گریه به خودم میگرفتم و دوباره از توی دلم با خودم حرف میزدم: «های محسن، امشب شب حاجت است؛ اگه میخواهی شهید بشی وقتشه. از خدا بخواه! بگو ای خدای مهربان، منو ببر پیش خودت. بگو خدا منم بنده توام، درسته خیلی گناهکارم؛ اما تو خدای مهربان و بخشندهای هستی...آره محسن، باید آدم شوی. اگه کسی رو اذیت کردهای، ازش حلالیت بطلب. آره میطلبم.
بعد از دعا از همه بچه ها حلالیت میطلبم. مهم حق الناسه. خدا که از حقش میگذره. از امشب یه آدمی میشم که همه کیفمو بکنند. همه بگویند: "محسن نور بالا میزنه". همه بگویند: "بابا اینم رفتنی شده! باید یه عکس یادگاری باهاش گرفت". آره از همین حالا شروع کن. از همین حالا خوب شدن را شروع کن. یا علی!»
داشتم از توی دلم رجزخوانی میکردم و خودم را نصیحت میکردم که یکدفعه کسی هِنی کرد و نشست جلوم. سرم را آرام بلند کردم و نگاهش کردم. یکدفعه جا خوردم. علیرضا بود. کلاهش را چپانده بود روی سرش و توی اورکتش گم شده بود. سرم را بردم جلوتر تا ببینم خود علیرضا است یا کسی دیگر. خوبِ خوب نگاهش کردم. خودش بود. تا مطمئن شدم. از توی دلم گفتم: «اَه ه ه، این دوباره اومد نشست جلوی من. این دیگه کیه! حالا حالمو به هم میزنه.»
داشتم با خودم بدگوییاش را میکردم که سرش را چرخانده و نگاهم کرد. برایم خندید و دوباره رفت توی خودش.
توی فکر بودم که حالا چکار کنم که آقای قیصری گفت: «عزیزان، چراغها را خاموش کنید. بگذارید هر که هر چه دلش میخواهد گریه کند. بگذارید دلتان سبک بشود. خدایا ما بندگان گناهکار درگاه تو هستیم.»
به اینجا که رسید، چراغ ها خاموش شد. چراغ ها که خاموش شد. صدای گریهها بلند شد. هر کسی رفت توی خودش و اعمال و رفتار خودش و حالا آرام آرام یا بلند بلند گریه نکن و کی گریه کن.
من هم از فکر علیرضا آمدم بیرون و رفتم توی خودم. لحظهای گذشت. توی خودم بودم که صدای اوه اوه اوه ی علیرضا بلند شد. گریه کردنش حرص همه را درمیآورد. گریه که نمیکرد؛ مثل پیرزنها از خودش صدا درمیآورد. نه گریه بود و نه نمیدانم چی. داشت بلند بلند اوه اوه اوه میکرد که مشتم را پر کردم و آهسته کوبیدم به پهلویش و گفتم: «علیرضا، مثل آدم گریه کن.»
صدایش قطع شد. خوشحال شدم. رفتم توی خودم که دوباره صدایش گوشم را پر کرد. اینبار محکمتر زدم به پهلویش و گفتم: «آهای علیرضا! مثل آدم گریه کن.»
دوباره صدایش کم شد. گفتم: «ها، حالا خوبه!»
دوباره خوشحال شدم و رفتم تا خودم را آدم کنم که دوباره صدایش گوشم را پر کرد. اعصابم را ریخت به هم. دلم میخواست یک خمپاره میآمد و میخورد روی کلهاش، با خودم گفتم: «یه امشب میخواستیم آدم بشیم. اگه این گذاشت. نه نمیذاره. اگه باز هم این طور گریه کرد، محکمتر میزنم. خلاصه من امشب این علیرضا را آدم میکنم.»
بعد با سیلی زدم به صورتم و گفتم: «قرار شد آدم بشی. نه اینکه مردم را اذیت کنی! آره کاری به کارش نداشته باش. اصلا انگار صدایش را نمیشنوی؛ اصلا فکر کن فرمانده داره گریه میکند. میزنیش؟ خب نه! فرمانده توی سرم هم که بزند نمیزنمش. پس تحمل کن و آدم باش. یعنی میخواهی شهید بشوی؟ خودت گفتی امشب باید بلیط پرواز شهادت را بگیرم.»
آقای قیصری دعا میخواند و من هم یا علیرضا را میزدم و یا هی خودم را نصیحت میکردم.
حالا داشتم خودم را نصیحت میکردم که صدای علیرضا دوباره گوشم را پر کرد. کمی تحمل کردم. گفتم: «باید آدم خوبی بشوی. آره محسن. آدم شو، آدم!»
با خودم حرف میزدم که صدای علیرضا گوش من را که چه عرض کنم، گوش سنگر را پر کرد. اکبرکاراته که کنارم نشسته بود. خم شد و در گوشم گفت: «این کیه مثل پیرزنها گریه میکند؟»
گفتم: «علیرضاست، علیرضاست!» هنوز حرفم تمام نشده بود که اکبرکاراته با مشت کوبید به پهلویش و گفت: «مثل آدم گریه کن!»
خوشحال شدم. جو گرفتم. یادم رفت که باید آدم بشوم. اکبرکاراته که زد، من هم محکم زدم این طرف کمرش؛ اما او باز هم بلند بلند گریه کرد.
آقای قیصری پرسوز و گدازتر دعا را میخواند و گریهی بچهها بیشتر میشد. هرچه سوز و گداز دعا بیشتر میشد، صدای علیرضا هم بدتر و بلندتر میشد.
او هی گریه میکرد و من و اکبرکاراته هی با مشت میزدیم توی پهلویش و میگفتیم: «علیرضا چه مرگته! مثل آدم گریه کن! خب همه دارند گریه میکنند؛ اما مثل آدم.»
سوز و گداز دعا بیشتر میشد و صدای نالهی علیرضا هم بیشتر میشد. او که بیشتر جیغ میزد، مشتهای من و اکبرکاراته محکمتر و سفتتر میخورد به پهلوی علیرضا.
گاهی هم از خیرش میگذشتیم و میرفتیم توی خودمان. سرمان را میکردیم توی لاک خودمان و چشمهایمان را میبستیم؛ اما علیرضا دست از گریه کردنش برنمیداشت.
سنگر تاریک بود؛ فقط یک فانوس آخر سنگر برای آقای قیصری بود. نورش هر چه به آخر سنگر میرسید کمتر میشد. اگر آدم جلویی، سر برمیگرداند و پشت سری را نگاه میکرد. به زور میشناختش. چون نوری کم رنگ از فانوس میافتاد روی صورتش.
آخرای دعا بود و گریه ها وناله ها اوج گرفته بود. سوز و گداز بیشتر شده بود و علیرضا همچنان بلند بلند برای خودش حرف میزد و گریه میکرد. او هی گریه میکرد و من و اکبرکاراته هم گاه گاهی با مشت پهلویش را نشانه میگرفتیم. او هم گاهی سر برمیگرداند و من و اکبرکاراته را نگاه میکرد.
اصلا یادم رفته بود که باید آدم بشوم. منتظر بودم صدای علیرضا بلند شود و او را بزنم. چیزی به پایان دعا نمانده بود که کسی فانوس را کمی آورد بالا. نور سنگر بیشتر شد. داشتم علیرضا را نگاه میکردم که دوباره یکدفعه خشکم زد؛ انگار علیرضا نبود. خم شدم و به اکبرکاراته گفتم: «آهای کاراته!»
آهسته گفت: «بله.»
پرسیدم: «این کیه جلوی ما جای علیرضا نشسته؟»
گفت: «خب علیرضاست.»
گفتم: «نه؛ انگار علیرضا نیست.»
گفت: «جدی، راست میگی؟» و بعد هر دو سرهایمان را بردیم جلو. خوب نگاهش کردیم. سرهایمان را آوردیم عقب که اکبرکاراته گفت: «یا ابالفضل!»
گفتم: «حاج آقا رحیمی بود، نه؟»
گفت: «آره، بدبخت شدیم!»
معلوم نبود علیرضا از این که از مشتهای ما در امان بماند، کی بلند شده و رفته بود جای دیگر. او رفته بود و حاج آقا رحیمی فرماندهی کُلِ جهاد آمده بود جایش نشسته بود. همهی مشتهای من و اکبرکاراته صاف خورده بود توی پهلوهای حاج آقا رحیمی.
آب گلویم را به زور پایین دادم. این طرف و آن طرف را نگاه کردم. خم شدم. در گوش اکبرکاراته گفتم: «بدبخت شدیم. من که رفتم.»
پریدم بالا و تند رفتم آخر سنگر نشستم. اکبر کاراته هم آمد. حالا توی دلم خودم را دعوا میکردم و میگفتم: «محسن خاک برسر شدی.» بعد رو به اکبرکاراته کردم و گفتم: «حالاست که حاجی بگوید: "ساکتان را ببندید و بروید خانهتان. پهلوی منو سوراخ میکنید؟ ها! هر دوتایتان بروید.»
با اکبرکاراته حرف میزدم که نمیدانم کِی دعای کمیل تمام شد. چراغ ها روشن شد و سفرهی شام پهن شد.
توی خودمان بودیم. گوشهی سنگر کز کرده بودیم و داشتیم از خجالت آب میشدیم، که کسی صدایمان کرد. سربلند کردیم. حاج آقا رحیمی بود. نگاهش که کردم تمام بدنم ریخت سر هم. نفسم توی سینهام گیر کرد.
.
دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا میبلعید که حاج آقا رحیمی آمد کنارمان. نگاهمان کرد. خندید و گفت: «مؤمنا! شما که امشب پهلوی منو سوراخ کردید.»
سرهایمان پایین بود که دستانش را آورد جلو. دستهایمان را گرفت. بردمان طرف سفره و گفت: «بیایید! بیایید شامتونو بخورید که باید بروید خط مقدم. بیایید. راستی، حالا این علیرضا کی بود که این قدر میزدیدش، ها!»
و بعد از خنده ریسه رفت. او که خندید نفسهای من و اکبرکاراته دوباره بالا آمد و خنده ریخته شد روی صورت مان؛ انگار علیرضا هم فهمیده بود ما به جای او هی آقای رحیمی را زده ایم. دورتر از ما ایستاده بود و برای خودش می خندید.
نویسنده: محسن صالحی حاجی آبادی