باز هم میخواند
چکیده
پسر نگاهش به پرنده کوچک توی قفس بود، که به سر در مغازه رو به رویی آویزان شده بود. مردی جلو دیدش را گرفت: «چنده؟» و اشاره کرد به کارت های دعای عاشورا که جلو پسر، روی زمین بود. دندانهای کج و کوله پسر پیدا شد: «صد تومن آقا»
تعداد کلمات: 679 / تخمین زمان مطالعه: 3/5 دقیقه
پسر نگاهش به پرنده کوچک توی قفس بود، که به سر در مغازه رو به رویی آویزان شده بود. مردی جلو دیدش را گرفت: «چنده؟» و اشاره کرد به کارت های دعای عاشورا که جلو پسر، روی زمین بود. دندانهای کج و کوله پسر پیدا شد: «صد تومن آقا»
تعداد کلمات: 679 / تخمین زمان مطالعه: 3/5 دقیقه
معصومه میرابوطالبی
پسر نگاهش به پرنده کوچک توی قفس بود، که به سر در مغازه رو به رویی آویزان شده بود. مردی جلو دیدش را گرفت: «چنده؟» و اشاره کرد به کارت های دعای عاشورا که جلو پسر، روی زمین بود. دندانهای کج و کوله پسر پیدا شد: «صد تومن آقا»
مرد دست راستش را در هوا تاب داد و رفت. پسر دستمال را طرف خودش کشید و دوباره به پرنده نگاه کرد. دو زن جوان ایستادند رو به روی پسر. زن اول گفت: «چنده پسر جون؟»
پسر گفت: «صد تومن.»
زن دوم چیزی گفت و پای پسر را نشان داد. یکی از پاهای پسر، جلویش دراز بود و پای دیگر کج شده بود زیر پای دیگرش. انگار زانوی پسر نود درجه چرخیده بود و پای پسر را تابانده بود زیر پای دیگر. پسر به صورت زن اول نگاه کرد. او لبخند میزد. زن دوم یک پانصد تومانی گرفت جلو پسر: «یکی بده.»
پسر گفت: «ندارم بقیه شو بدم.»
زن دوم پانصد تومانی را تکان داد: «بگیر، همه اش مال خودت.»
پسر کارت ها را از روی دستمال برداشت: «نمیشه. فقط صد تومن.» زن اول با خنده گفت: «چرا؟ این پول هدیه است.»
پسر کارت ها را چسباند به سینه: «نمیشه فقط صد تومن. صد تومن حلاله.» زن دوم شانه بالا انداخت و گفت: «خب پسر جون، با این پونصد تومن پنج تا بده.»
پسر گفت: «نه، من همه اش چهار تا دارم.» زن اول با خنده گفت: «حلال یعنی چی؟» پسر نگاهی به پانصد تومانی کرد و کارت ها را به سینه فشرد: «حلال یعنی زیارت، ننه گفته.»
زن اول سرش را تکان داد، کیف پولش را درآورد و پول هایش را این طرف و آن طرف کرد. زن دوم گفت: «من از پونصدی خوردتر ندارم.» زن اول کیفش را بست و خیره شد به پسر: «پول حلال میشه زیارتِ کجا؟»
پسر آب دهانش را که از گوشه لبش آویزان بود هورت کشید و گفت: «ننه میگه امام رضا.»
زن چادرش را دور خودش جمع کرد و پا به پا شد. زن دوم گفت: «بریم، دیر شده.» و رفت.
زن اول هنوز ایستاده بود. زن دوم صدایش کرد. زن اول درنگ کرد؛ اما بعد رفت. آنها از کنار مرد فقیری که کاسه ای دستش بود، رد شدند. زن دوم برگشت و پانصد تومانی را در کاسه انداخت. مرد بلند گفت: « حاجتت با غریب الغربا.»
زن اول گفت: «دعا کن، برای یه مریض دعا کن.» و به پسر نگاه کرد.
مرد بلند گفت: «یا ضامن آهو. مریض این بندههای خدا را شفا بده. تو که ضمانتت به یه آهو رسید، به مریض اینهام برسه.»
پسر نگاهش را از زن و مرد گرفت و دوباره به پرنده توی قفس نگاه کرد که حالا داشت آواز می خواند. زن ها رفتند. مرد از جلوی پسر رد شد. پسر نگاهش کرد، دستش را توی کاسه کرد و پانصد تومانی را درآورد.
نگاهی به پانصد تومانی کرد. آن را صاف کرد و بین باقی پول هایش گذاشت که از توی جیبش درآورده بود. بعد دوباره آواز سر داد: «امام رضا یارت باشه.» پرنده حالا بلندتر آواز می خواند. پسر دست کرد توی جیب پاره شلوارش و چند اسکناس همراه با عکس کوچکی درآورد. اسکناسها را صاف کرد و شمرد. سه تا صد تومانی داشت. بعد عکس را روی اسکناسها گذاشت و به سمت پرنده گرفت. لبخند زد و عکس را چند بار تکان داد. گنبد طلایی امام رضا(ع) توی عکس می درخشید. پرنده ساکت شد. پرید و روی دیواره قفس نشست. بال هایش را چند بار باز کرد و بست. پسر ذوق زده خندید و پولها و عکسها را به سینه فشرد. پیرزنی جلوی پسر ایستاد: «چنده جوون؟»
پسر زبانش را روی لبهایش کشید و گفت: «صد تومن.»
پیرزن از توی کیسه ای که به گردنش آویزان بود صد تومان درآورد و داد به پسر. پسر یکی از کارت های دعا را طرف پیرزن گرفت. پیرزن همینطور که کارت را می گرفت گفت: «خیر ببینی جوون.»
پیرزن رفت.
پسر صد تومانی را کنار بقیه پولهایش گذاشت. پرنده ساکت بود و به پسر نگاه می کرد. پسر گفت: «دیدی ننه گفت پول حلال. اینم پول حلال. حالا اگه با این پول بریم زیارت، ننه شفا می گیره.» بعد ذوق زده خندید. پرنده دوباره آواز خواندن را از سر گرفت.