نمیدانم چرا رفتنه متوجه نشده بودیم، نه من، نه امیر، پسر داییم. دایی احمد با خانواده دیشب آمدند خانهی ما. شب خانه مان خوابیدند. البته دیروقت. صبح هم هر دومان، من و امیر را بیدار کردند که بروید نان بخرید. ننه گفت: «امیر جان مهمان است بگذارید بخوابد دیشب دیر خوابیده.» اما زن دایی گفت: «چه فرق میکند هر دو با هم خوابیدند حالا هم باید با هم بروند و نان بگیرند.»
برگشتنه اول امیر متوجه شد. من نان ها را پیچیده بودم توی دستمال پارچهای بزرگ و زده بودم زیر بغل. از میدان جلوی کوچهامان رد میشدیم که امیر ایستاد و گفت: «اِ... شیشهی... بابام!»
پرسیدم: «مگر بابایت شیشه دارد؟...کجایش؟»
امیر گفت: «آنجا...»و اشاره کرد به آن طرف میدان، جایی که پیکان دایی احمد پارک بود.
گفتم: «خب بابا... حالا خوب است یک پیکان پکیده دارید.»
گفت: «نگاه...» دقت کردم: «اِ، چرا سمت راننده شیشه ندارد؟»
دویدیم به طرف پیکان دایی. شیشهی راننده خرد شده بود و ریخته بود پایین. یک مقدار توی ماشین یک مقدار روی زمین.
گفتم: «نامرد!»
گفت: «مگر میدانی کار چه کسی بوده؟»
گفتم: «نه، ولی بالاخره کار کسی بوده.»
گفت: «پس باید پیدایش کنیم و حقش را کف دستش بگذاریم.»
پرسیدم: «چطوری؟»
ـ «با به دست آوردن سرنخهای ماجرا.»
ـ «خب.»
ـ «یعنی... توضیح بدهی بد نیست.»
به طرف پیکانشان رفت و گفت: مگر تو فیلمهای شرلوک هولمز را ندیدی؟»
ـ«همان کارآگاه خارجیه.»
ـ «آره، میبینی چطور راز جنایت ها را کشف میکند.»
ـ «درست مثل کارآگاه علوی خودمان.»
انگار چیزی گم کرده باشد با دقت دور تا دور قاب خالی شیشهی راننده را وارسی کرد و گفت: «او که معماهایش خیلی آسان است. پروندههای هیچ کسی حتی پوآرو هم به سختی پروندههای شرلوک هولمز نیست.»
گفتم: «حتی خانم مارپل.»
گفت: «خب، شروع میکنیم.»
خواستم بقچه نان را روی صندوق عقب پیکان بگذارم که امیر داد زد: «نه.» بقچه را چسباندم به سینهام: «چی شد؟»
گفت: «هیچ چیزی روی محل وقوع جرم قرار نده. امکان از بین رفتن آثار به جا مانده از جنایت وجود دارد.»
نفس توی سینهام را پر صدا بیرون دادم و گفتم: «فکر نکنم تا حد جنایت رسیده باشد.»
گفت: «خب، تو چیز غیر طبیعی این اطراف را نمیبینی.»
گفتم: «چرا.» نگاهم کرد. ادامه دادم: «شیشه شکستهی پیکان شما.»
پوفی کرد و گفت: «منظورم در همین رابطه است.» باز به پیکان نگاه کردم و به اطراف آن و گفتم: «نه.»
گفت: «باید ببینم قاتل چه چیزی در محل جنایت جا گذاشته.»
ـ «قاتل؟»
کمی فکر کرد و گفت: «فرقی نمیکند. به هر حال خودروی بابام را کشته؛ ولی باشد در این مورد خرابکاره.» هر دو اول داخل پیکان را نگاه کردیم که جز خرده شیشههای روی صندلیهای جلو و زیر پای راننده چیزی در آن نبود. بعد روی زمین را نگاه کردیم آنجا هم خرده شیشه ریخته بود و... یک پاکت خالی پفک. رو به امیر پرسیدم: «پاکت خالی پفک هم میتواند جزو مدارک باشد؟»
پاکت را از زمین برداشت و وارسی کرد: «هر چیزی میتواند یک مدرک ارزشمند باشد. به قول شرلوک هولمز... »کمی فکر کرد و گفت: «اصلاً ولش کن، ادامه بده.»
پرسیدم: «باز هم پاکت پفک میخواهی؟»
چپ چپ نگاهم کرد و گفت: «هر چیزی، نه فقط پاکت پفک.» و پاکت را زمین انداخت. ولی باز دوباره پاکت را برداشت و گفت: «البته خود این پاکت سرنخهایی را به دست ما میدهد.»
انتظار داشت بگویم، چه سرنخهایی؛ ولی من فقط نگاهش کردم و او هم به ناچار ادامه داد: «مثلاً اینکه جنایتکار یک بچه یا به هر حال کسی بوده که پفک دوست داشته. در محلهتان کی پفک دوست دارد؟»
خندیدم: «همه، از کوچک تا بزرگ. تو خودت پفک دوست نداری؟»
پاکت را چپاند توی جیبش و گفت: «پس باید سرنخهای بیشتری پیدا کنیم تا جورچینمان کامل شود و معما را بتوانیم حل کنیم.»
دوباره هردویمان خم شدیم روی زمین و همینطور که وجب وجب زمین را وارسی میکردیم از پیکان دور شدیم. چند قدم آن طرفتر قد راست کردم و گفتم: «بین رد پاها، فقط یک ردّ پای بچه است آنهم بغل یک ردّ پای زنانه که معلوم است ننهاش بوده. بچه با ننهاش آمده شیشه پیکان شما را شکستهاند و فرار کردهاند.»
امیر چانهاش را توی مشتش گرفت. یعنی فکر میکنم و گفت: «ردّ پا! چرا به فکر خودم نرسید، ردّ پاها میتوانند سرنخهای خوبی باشند.»
گفتم: «به فکرت نرسید؟! آقا را باش اولین چیزی که یک کارآگاه بالفطره در یک پرونده به ذهنش میرسد ردّ پا است. مگر نمیبینی اکثر کارآگاهها سر به زیرند.»
امیر گفت: «خب، بس است دیگر، من برای بررسی بقیهی ردپاها به کمک تو احتیاج دارم.»
گفتم: «اول تکلیف پاکت پفک و بچه را مشخص میکنیم. به نظر تو انگیزهی بچه از شکستن شیشهی پیکان بابایت چی بوده؟ یک تسویه حساب شخصی؟ یا یک دشمنی کهنه؟ شاید هم...»
گفت: «چرت و پرت نگو. پاکت پفک فقط یکی از احتمالات است. تازه شاید هم مصرف کننده آن یک آدم بزرگ باشد. حالا درست نگاه کن و ببین جای کفش های دیگر مال چه کسانی است تو بچه این محلی و باید نقش کفش ها را بشناسی؟»
خواستم بگویم: «مگر میشود نقش کفش های همهی اهالی محل را بشناسم؛ ولی ترسیدم خیال کند که کم آوردهام. هر دو دوباره خم شدیم روی زمین دو رد پا اولی را شناختم، فکر کنم امیر هم شناخت؛ ولی هیچکدام به روی خودمان نیاوردیم. چون اولی ردّ پای من بود و دومی ردّ پای او.
امیر به جای کفشی اشاره کرد و گفت: «از این شروع میکنیم. مال کیه؟»
فکر کردم چه جواب بدهم بگویم نمیدانم یا یک اسم الکی بگویم؟ هیچکدام نمیشد. دوباره به جای کفش نگاه کرد. یک ته سیگار کنار آن افتاده بود. ناگهان مغزم جرقهای زد: «آقا جواد سیگاری است.»
همسایه دو خانه آن طرفتر که چند روز پیش با بابایم سر گذاشتن تاکسیاش جلوی خانهی ما دعوایش شد!
این داستان ادامه دارد...
برگشتنه اول امیر متوجه شد. من نان ها را پیچیده بودم توی دستمال پارچهای بزرگ و زده بودم زیر بغل. از میدان جلوی کوچهامان رد میشدیم که امیر ایستاد و گفت: «اِ... شیشهی... بابام!»
پرسیدم: «مگر بابایت شیشه دارد؟...کجایش؟»
امیر گفت: «آنجا...»و اشاره کرد به آن طرف میدان، جایی که پیکان دایی احمد پارک بود.
گفتم: «خب بابا... حالا خوب است یک پیکان پکیده دارید.»
گفت: «نگاه...» دقت کردم: «اِ، چرا سمت راننده شیشه ندارد؟»
دویدیم به طرف پیکان دایی. شیشهی راننده خرد شده بود و ریخته بود پایین. یک مقدار توی ماشین یک مقدار روی زمین.
گفتم: «نامرد!»
گفت: «مگر میدانی کار چه کسی بوده؟»
گفتم: «نه، ولی بالاخره کار کسی بوده.»
گفت: «پس باید پیدایش کنیم و حقش را کف دستش بگذاریم.»
پرسیدم: «چطوری؟»
ـ «با به دست آوردن سرنخهای ماجرا.»
ـ «خب.»
ـ «یعنی... توضیح بدهی بد نیست.»
به طرف پیکانشان رفت و گفت: مگر تو فیلمهای شرلوک هولمز را ندیدی؟»
ـ«همان کارآگاه خارجیه.»
ـ «آره، میبینی چطور راز جنایت ها را کشف میکند.»
ـ «درست مثل کارآگاه علوی خودمان.»
انگار چیزی گم کرده باشد با دقت دور تا دور قاب خالی شیشهی راننده را وارسی کرد و گفت: «او که معماهایش خیلی آسان است. پروندههای هیچ کسی حتی پوآرو هم به سختی پروندههای شرلوک هولمز نیست.»
گفتم: «حتی خانم مارپل.»
گفت: «خب، شروع میکنیم.»
خواستم بقچه نان را روی صندوق عقب پیکان بگذارم که امیر داد زد: «نه.» بقچه را چسباندم به سینهام: «چی شد؟»
گفت: «هیچ چیزی روی محل وقوع جرم قرار نده. امکان از بین رفتن آثار به جا مانده از جنایت وجود دارد.»
نفس توی سینهام را پر صدا بیرون دادم و گفتم: «فکر نکنم تا حد جنایت رسیده باشد.»
گفت: «خب، تو چیز غیر طبیعی این اطراف را نمیبینی.»
گفتم: «چرا.» نگاهم کرد. ادامه دادم: «شیشه شکستهی پیکان شما.»
پوفی کرد و گفت: «منظورم در همین رابطه است.» باز به پیکان نگاه کردم و به اطراف آن و گفتم: «نه.»
گفت: «باید ببینم قاتل چه چیزی در محل جنایت جا گذاشته.»
ـ «قاتل؟»
کمی فکر کرد و گفت: «فرقی نمیکند. به هر حال خودروی بابام را کشته؛ ولی باشد در این مورد خرابکاره.» هر دو اول داخل پیکان را نگاه کردیم که جز خرده شیشههای روی صندلیهای جلو و زیر پای راننده چیزی در آن نبود. بعد روی زمین را نگاه کردیم آنجا هم خرده شیشه ریخته بود و... یک پاکت خالی پفک. رو به امیر پرسیدم: «پاکت خالی پفک هم میتواند جزو مدارک باشد؟»
پاکت را از زمین برداشت و وارسی کرد: «هر چیزی میتواند یک مدرک ارزشمند باشد. به قول شرلوک هولمز... »کمی فکر کرد و گفت: «اصلاً ولش کن، ادامه بده.»
پرسیدم: «باز هم پاکت پفک میخواهی؟»
چپ چپ نگاهم کرد و گفت: «هر چیزی، نه فقط پاکت پفک.» و پاکت را زمین انداخت. ولی باز دوباره پاکت را برداشت و گفت: «البته خود این پاکت سرنخهایی را به دست ما میدهد.»
انتظار داشت بگویم، چه سرنخهایی؛ ولی من فقط نگاهش کردم و او هم به ناچار ادامه داد: «مثلاً اینکه جنایتکار یک بچه یا به هر حال کسی بوده که پفک دوست داشته. در محلهتان کی پفک دوست دارد؟»
خندیدم: «همه، از کوچک تا بزرگ. تو خودت پفک دوست نداری؟»
پاکت را چپاند توی جیبش و گفت: «پس باید سرنخهای بیشتری پیدا کنیم تا جورچینمان کامل شود و معما را بتوانیم حل کنیم.»
دوباره هردویمان خم شدیم روی زمین و همینطور که وجب وجب زمین را وارسی میکردیم از پیکان دور شدیم. چند قدم آن طرفتر قد راست کردم و گفتم: «بین رد پاها، فقط یک ردّ پای بچه است آنهم بغل یک ردّ پای زنانه که معلوم است ننهاش بوده. بچه با ننهاش آمده شیشه پیکان شما را شکستهاند و فرار کردهاند.»
امیر چانهاش را توی مشتش گرفت. یعنی فکر میکنم و گفت: «ردّ پا! چرا به فکر خودم نرسید، ردّ پاها میتوانند سرنخهای خوبی باشند.»
گفتم: «به فکرت نرسید؟! آقا را باش اولین چیزی که یک کارآگاه بالفطره در یک پرونده به ذهنش میرسد ردّ پا است. مگر نمیبینی اکثر کارآگاهها سر به زیرند.»
امیر گفت: «خب، بس است دیگر، من برای بررسی بقیهی ردپاها به کمک تو احتیاج دارم.»
گفتم: «اول تکلیف پاکت پفک و بچه را مشخص میکنیم. به نظر تو انگیزهی بچه از شکستن شیشهی پیکان بابایت چی بوده؟ یک تسویه حساب شخصی؟ یا یک دشمنی کهنه؟ شاید هم...»
گفت: «چرت و پرت نگو. پاکت پفک فقط یکی از احتمالات است. تازه شاید هم مصرف کننده آن یک آدم بزرگ باشد. حالا درست نگاه کن و ببین جای کفش های دیگر مال چه کسانی است تو بچه این محلی و باید نقش کفش ها را بشناسی؟»
خواستم بگویم: «مگر میشود نقش کفش های همهی اهالی محل را بشناسم؛ ولی ترسیدم خیال کند که کم آوردهام. هر دو دوباره خم شدیم روی زمین دو رد پا اولی را شناختم، فکر کنم امیر هم شناخت؛ ولی هیچکدام به روی خودمان نیاوردیم. چون اولی ردّ پای من بود و دومی ردّ پای او.
امیر به جای کفشی اشاره کرد و گفت: «از این شروع میکنیم. مال کیه؟»
فکر کردم چه جواب بدهم بگویم نمیدانم یا یک اسم الکی بگویم؟ هیچکدام نمیشد. دوباره به جای کفش نگاه کرد. یک ته سیگار کنار آن افتاده بود. ناگهان مغزم جرقهای زد: «آقا جواد سیگاری است.»
همسایه دو خانه آن طرفتر که چند روز پیش با بابایم سر گذاشتن تاکسیاش جلوی خانهی ما دعوایش شد!
این داستان ادامه دارد...
نویسنده: علی مهر