در قسمت قبل خواندیم که امیر و پسر عمهاش برای خرید نان از خانه بیرون رفته بودند که متوجه شدند شیشهی ماشین پدر امیر شکسته است. این موضوع توجه آنها را به خود جلب کرد و در صدد پیدا کردن مجرم برآمدند. آنها به هر چیزی که در اطراف ماشین قرار گرفته بود مشکوک شدند و با پیدا کردن یک ته سیگار، به آقا جواد همسایه که سیگاری بود و شب قبل بابت پارک ماشین با پدر امیر بگو مگو کرده بود مشکوک شدند، و ادامه داستان...
قسمت دوم
ناگهان مغزم جرقهای زد: «آقا جوادسیگاری است.» همسایه دو خانه آن طرفتر که چند روز پیش با بابایم سر گذاشتن تاکسیاش جلوی خانهی ما دعوایش شد!
همین را گفتم به امیر. گفت: «عالی است. این سرنخ خوبی است.»
گفتم: «در حد سر طناب!» و خندیدم.
امیر گفت: «این شد دو احتمال، و به اطراف نگاه کرد یکدفعه اشاره کرد به جایی، آنجا را نگاه کردم. یک قوطی پودر رختشویی. گفت: «نظرت چیه؟ فکر میکنی مال کی باشد؟»
گفتم: «با پودر رختشویی که نمیتوان شیشه را شکاند، فقط میشود شیشه را شست.» گفت: «میدانم؛ ولی شاید هنگام جنایت این قوطی همراهش بوده.»
کمی فکر کردم و گفتم: «خب، چند روز پیش عزیز خانم که خانهاشان ته کوچه است را دیدم، با یک زنبیل خرید هن و هن کنان برمیگشت، توی زنبیلش از این قوطی ها هم بود.»
گفت: «هووووم.»
گفتم: «ولی او آنقدر پیر است که زور ندارد قلوه سنگ بردارد و بزند به شیشه.»
امیر باز به زمین نگاه کرد. من هم مثل او شروع به وارسی کردم. اینبار من به زمین اشاره کردم و گفتم: «آنجا را یک آدامس جویده شده.» امیر به طرف جایی که اشاره کردم رفت کنار آدامس زانو زد. کمی به آدامس نگاه کرد. سربلند کرد و گفت: «حیف، حیف اگر بزرگ بودیم و کارآگاه راستکی میتوانستیم این آدامس را به آزمایشگاه بدهیم و بعد از چند ساعت آنها به ما جواب بدهند که روی آدامس جای دندان چه کسی است؛ اما حالا فقط باید به هوش تو اطمینان کنیم.»
از این حرفش خوشم آمد. پس زود فکر کردم آدامس خورترین شخص محله کیست و بلافاصله «افشین» به خاطرم رسید. همین را به امیر گفتم. پرسید: «افشین کیه؟»
جواب دادم: «یک پسر لوس و ننر و چاق که همیشه آدامس میجود و مثل خواب آلودها حرف میزند. چند روز پیش هم برای اینکه کلی بخندیم شیرینی فلفلی بهش دادم او هم بعد از خوردن شیرینی کلی بالا و پایین پرید.»
امیر از جا پرید و گفت: «عالی است، یک سرنخ مهم به قول تو در حد طناب.»
گفتم: «ولی فکر نکنم افشین لوسه بتواند از این کارها بکند.»
امیر گفت: «قدرت انتقام قربانیان خاموش را فراموش نکن. به هر حال ما یک سرنخ مهم پیدا کردیم. باز هم بگرد، شاید چیزهای مهمتری پیدا کنیم.»
اینبار امیر یک دستمال کاغذی پیدا کرد و دو انگشتی از زمین بلند کرد و گفت: «کسی توی محلهتان سرما نخورده؟»
زود گفتم: «حسین کبابی. همین دیروز شوت یک ضرب ازش بردم پنج به سه.»
امیر گفت: «سرنخ ضعیفی است؛ ولی به هر حال باید در نظر گرفت.»
اینبار من یک کاغذ چسب زخم پیدا کردم. داشتم فکر میکردم که چه کسی در محله توی این چند روز دست یا پایش زخمی شده که صدای پدرم را شنیدم: «پی کجائید؟ ظهر شد شما هنوز دو تا نان برای صبحانه...!»
هر دو سربرگردانیدم. پدر رسیده بود کنار پیکان دایی و به شیشهی شکسته آن نگاه میکرد. تازه یاد نان های زیر بغلم افتادم. هر دو به طرف پدر رفتیم. امیر زودتر از من شروع کرد به توضیح دادن سرنخهایی که پیدا کرده بودیم؛ اما پدر انگار حواسش به ما نبود کمی به شیشه نگاه کرد داخل پیکان سرک کشید. اطراف را وارسی کرد. بعد سربلند کرد و انگار با خودش گفت: «به احمد آقا گفتم به اندازهی خیلی کم لای شیشه را باز بگذار، داخل خودرو دم کرده شیشه سرد و گرم شده و شکسته.» بعد رو به ما گفت: «نان خریدید؟»
هر دو سر تکان دادیم و پدر راه افتاد. باز امیر پرسید: «یعنی کسی شیشه را نشکسته.»
پدر گفت: «کسی؟ نه، مگر مردم مرض دارند که بیخودی شیشه بشکنند.»
امیر باز پررویی کرد و پرسید: «مگر خود به خود هم شیشه میشکند؟»
اینبار پدر نگاهی به او کرد که من به جای امیر خجالت کشیدم و بعد دوباره توضیح داد که چون داخل خودرو گرم بوده و بیرون سرد شیشه سرد و گرم شده و شکسته، بعد گفت: «اگر با چیزی شیشه را شکسته بودند به این اندازه خرد نمیشد.»
تا خانه هر سه ساکت بودیم. جلوی در امیر رو به من گفت: «اگر بزرگ بودیم و کارآگاه راستکی و با تجربه، کمتر وقت صرف میکردیم و زودتر به سرنخها میرسیدیم.» و وارد خانه شدیم.
قسمت دوم
ناگهان مغزم جرقهای زد: «آقا جوادسیگاری است.» همسایه دو خانه آن طرفتر که چند روز پیش با بابایم سر گذاشتن تاکسیاش جلوی خانهی ما دعوایش شد!
همین را گفتم به امیر. گفت: «عالی است. این سرنخ خوبی است.»
گفتم: «در حد سر طناب!» و خندیدم.
امیر گفت: «این شد دو احتمال، و به اطراف نگاه کرد یکدفعه اشاره کرد به جایی، آنجا را نگاه کردم. یک قوطی پودر رختشویی. گفت: «نظرت چیه؟ فکر میکنی مال کی باشد؟»
گفتم: «با پودر رختشویی که نمیتوان شیشه را شکاند، فقط میشود شیشه را شست.» گفت: «میدانم؛ ولی شاید هنگام جنایت این قوطی همراهش بوده.»
کمی فکر کردم و گفتم: «خب، چند روز پیش عزیز خانم که خانهاشان ته کوچه است را دیدم، با یک زنبیل خرید هن و هن کنان برمیگشت، توی زنبیلش از این قوطی ها هم بود.»
گفت: «هووووم.»
گفتم: «ولی او آنقدر پیر است که زور ندارد قلوه سنگ بردارد و بزند به شیشه.»
امیر باز به زمین نگاه کرد. من هم مثل او شروع به وارسی کردم. اینبار من به زمین اشاره کردم و گفتم: «آنجا را یک آدامس جویده شده.» امیر به طرف جایی که اشاره کردم رفت کنار آدامس زانو زد. کمی به آدامس نگاه کرد. سربلند کرد و گفت: «حیف، حیف اگر بزرگ بودیم و کارآگاه راستکی میتوانستیم این آدامس را به آزمایشگاه بدهیم و بعد از چند ساعت آنها به ما جواب بدهند که روی آدامس جای دندان چه کسی است؛ اما حالا فقط باید به هوش تو اطمینان کنیم.»
از این حرفش خوشم آمد. پس زود فکر کردم آدامس خورترین شخص محله کیست و بلافاصله «افشین» به خاطرم رسید. همین را به امیر گفتم. پرسید: «افشین کیه؟»
جواب دادم: «یک پسر لوس و ننر و چاق که همیشه آدامس میجود و مثل خواب آلودها حرف میزند. چند روز پیش هم برای اینکه کلی بخندیم شیرینی فلفلی بهش دادم او هم بعد از خوردن شیرینی کلی بالا و پایین پرید.»
امیر از جا پرید و گفت: «عالی است، یک سرنخ مهم به قول تو در حد طناب.»
گفتم: «ولی فکر نکنم افشین لوسه بتواند از این کارها بکند.»
امیر گفت: «قدرت انتقام قربانیان خاموش را فراموش نکن. به هر حال ما یک سرنخ مهم پیدا کردیم. باز هم بگرد، شاید چیزهای مهمتری پیدا کنیم.»
اینبار امیر یک دستمال کاغذی پیدا کرد و دو انگشتی از زمین بلند کرد و گفت: «کسی توی محلهتان سرما نخورده؟»
زود گفتم: «حسین کبابی. همین دیروز شوت یک ضرب ازش بردم پنج به سه.»
امیر گفت: «سرنخ ضعیفی است؛ ولی به هر حال باید در نظر گرفت.»
اینبار من یک کاغذ چسب زخم پیدا کردم. داشتم فکر میکردم که چه کسی در محله توی این چند روز دست یا پایش زخمی شده که صدای پدرم را شنیدم: «پی کجائید؟ ظهر شد شما هنوز دو تا نان برای صبحانه...!»
هر دو سربرگردانیدم. پدر رسیده بود کنار پیکان دایی و به شیشهی شکسته آن نگاه میکرد. تازه یاد نان های زیر بغلم افتادم. هر دو به طرف پدر رفتیم. امیر زودتر از من شروع کرد به توضیح دادن سرنخهایی که پیدا کرده بودیم؛ اما پدر انگار حواسش به ما نبود کمی به شیشه نگاه کرد داخل پیکان سرک کشید. اطراف را وارسی کرد. بعد سربلند کرد و انگار با خودش گفت: «به احمد آقا گفتم به اندازهی خیلی کم لای شیشه را باز بگذار، داخل خودرو دم کرده شیشه سرد و گرم شده و شکسته.» بعد رو به ما گفت: «نان خریدید؟»
هر دو سر تکان دادیم و پدر راه افتاد. باز امیر پرسید: «یعنی کسی شیشه را نشکسته.»
پدر گفت: «کسی؟ نه، مگر مردم مرض دارند که بیخودی شیشه بشکنند.»
امیر باز پررویی کرد و پرسید: «مگر خود به خود هم شیشه میشکند؟»
اینبار پدر نگاهی به او کرد که من به جای امیر خجالت کشیدم و بعد دوباره توضیح داد که چون داخل خودرو گرم بوده و بیرون سرد شیشه سرد و گرم شده و شکسته، بعد گفت: «اگر با چیزی شیشه را شکسته بودند به این اندازه خرد نمیشد.»
تا خانه هر سه ساکت بودیم. جلوی در امیر رو به من گفت: «اگر بزرگ بودیم و کارآگاه راستکی و با تجربه، کمتر وقت صرف میکردیم و زودتر به سرنخها میرسیدیم.» و وارد خانه شدیم.
نویسنده: علی مهر