حماسه کاوه (9)
بازنويس : حميد رضا صدوقی
شايسته محمود
پادگان بزرگي بود. مسجدي هم كه درست كرده بودند، بزرگ بود. همة نيروهاي لشگر به مسجد آمده بودند. آقا سخنراني مفصلي كردند و از محمود آنطور كه شايستهاش بود تعريف و تمجيد كردند. بعد فرمودند :«فراموش نميكنم همين شهيد محمود كاوه نوجوان بود؛ پدرش دستش را ميگرفت ميآورد به آن مسجدي كه من آنجا صحبت ميكردم و تفسير ميگفتم».
بعد با تأثر ادامه دادند :«اين جوانها پرواز كردند و ما مانديم».
منقلب شدند. طوري كه مكث ميكردند، بعد حرف ميزدند. در اين چند سالي كه خدمت آقا بودم، تا آن روز نديده بودم آن طور گريه كنند.
راوی : علي شمقدري
دكل بنفشه
گروهبان جعفري از تكاورهاي ارتش بود كه در سال 1360 با سپاه سقز همكاري داشت. خيلي شجاع و و نترس بود. لباس پلنگي ميپوشيد و كلاه سياه كجي ميگذاشت. وقتي كه داخل سپاه راه ميرفت، همه نگاهش ميكردند. ميگفت :«فرماندة با حالي دارين، خيلي جيگر داره، تو عمليات، هميشه جلوي نيروها حركت ميكرد». محمود، فرماندهي پايگاه دكل بنفشه را به او سپرده بود. اين پايگاه، مشرف به سقز بود و خيلي اهميت داشت.
يك روز نزديك صبح، بي سيم زد و گفت :«به پايگاه حمله كردن».
نيروي كمكي ميخواست. ميدانستيم تا مابرسيم، او و بقية بچهها مقاومت ميكنند.
با گروهي خودمان را سريع به پايگاه « دكل» رسانديم. هنوز هوا روشن نشده بود. دم دماي طلوع خورشيد، وارد پايگاه شديم. همه چيز داغان شده بود. كسي زنده نبود. گروهبان جعفري، وسط پايگاه، غرق خون افتاده بود. اسلحة ژـ 3 اش را كه برداشتم و نگاهي به خشابش انداختم، حتي يك عدد فشنگ نداشت. ياد حرفي افتادم كه مدتها قبل گفته بود. «آن قدر با كاوه ميمونم تا شهيد بشم».
راوی : حمید خلخالی
يادگار كاوه
خيلي از مردم و مسؤولين به عيادتش ميآمدند. گاهي هديههاي ارزشمندي هم برايش ميآوردند.
از بيمارستان كه مرخص شد، چند تا سكه بهارآزادي به من داد و گفت :«اينها دستت باشه».
با تعجب پرسيدم :«دست من براي چي؟»
گفت :«هديه ميديم به بچههايي كه توي عمليات خوب جنگيدن».
چند روزي در منزل استراحت كرد. تركشهاي نارنجكي كه توي سرش بود، اذيتش ميكرد و ميبايستي علاوه بر مصرف مداوم دارو، به دور از هرگونه سروصدا، استراحت مطلق داشته باشد. هنوز حالش كاملاً خوب نشده بود كه راه افتاد سمت منطقه و با جديت تمام و بدون لحظهاي استراحت، پيگير كارهايي شد كه براي انجام عمليات لازم و ضروري بود.
چند روز بعد، عمليات كربلاي دو در منطقه «حاج عمران» انجام شد و محمود به شهادت رسيد. بعد از شهادت محمود، سكهها را دادم به آقاي منصوري و جريان را به ايشان گفتم. بعد هم گفتم :«خودتون ميدونين و اين سكهها؛ هركاري كه صلاحه، بكنين». پنج ماه بعد، در عمليات كربلاي پنج، ايشان سكهها را به بچههايي كه خوب جنگيده بودند، داد. به هركس كه سكه ميداد، ميگفت :«اين يادگار شهيد كاوه است. قدرش رو بدان».
راوی : حسن خرمي
كاك فتاح
داخل سپاه سقز بودم كه صداي رگبار مسلسل، توي شهر پيچيد. با خودم گفتم :«باز ضد انقلاب پيدايش شد».
صداي تيراندازي از طرف بازار ميآمد. به همراه چند نفر ديگر سريع سوار ماشين شديم و خودمان را به محل درگيري رسانديم.
عدهاي سعي ميكردند خودشان را از مهلكه دور كنند. بعضيها هم كه سر و گوششان از اين چيزها پر بود، همان جا مانده بودند و تماشا ميكردند.
جمعيت را كنار زدم وخودم را رساندم نزديك جنازهاي كه روي زمين افتاده بود. لباسهاي كردياش غرق در خون بود. نزديك كه شدم، بي اختيار گفتم :«كاك فتاح!» كاك فتاح، از پيشمرگهاي سپاه سقز بود؛ نشستم بالاي سرش و نبضش را گرفتم. انگار مدتها از جان دادنش ميگذشت. از يكي پرسيدم :«چطوري ترورش كردن؟»
گفت :«فتاح، داخل مغازه بود، و دو نفر آمدن صداش كردن، تا آمد دم در، و رگبار بستنش و فرار كردن».
يكي ديگر، دنبال حرفش را گرفت و گفت :« هر كه را دشمن خودشون بدونن ميكشن».
در مسجد شهر، برايش مجلس ختم گرفتيم. مسجد، جاي سوزن انداختن نداشت. از هر تيپ و جماعتي آمده بودند.
محمود، آن موقع فرمانده سپاه سقز بود و خيليها او را ميشناختند. براي بعضيها عجيب بود كه تا آخر مجلس نشست وحال و هواي يك عزادار را داشت. قبلاً قرآن خواندش را ديده بودم. ولي آن روز خلي محزون ميخواند. انصافاً از كاك فتاح تجليل خوبي كرد. چند روز از شهادت كاك فتاح گذشت. جلوي سپاه بودم كه ديدم دو ـ سه تا كرد آمدند. يكي شان گفت :« با آقاي كاوه كار داريم». قيافهشان آشنا بود.
گفتم :«شما كي هستين و با برادر كاوه چكار دارين؟»
همان طور كه به من خيره شده بودند، گفتند :«ما برادرهاي فتاح هستيم، آمدهايم از كاوه اسلحه بگيريم تا با ضد انقلاب بجنگيم».
راوی : شهید ناصر ظريف
حكم فرماندهي
وقتي رفتم، دست توي جبيش و نامهاي بيرون آورد. حكم فرماندهي سپاه سقز بود. فكر كردم مال خودش است.
با خودم گفتم :«حتماً ميخواد قول بگيره كه پشتش باشم و باهاش همكاري كنم».
حكم را كه به دستم داد، ديدم اسم من در آن نوشته شده. نگاهش كردم و پرسيدم :«اين حكم، چيه؟»
گفت :«حكم فرماندهي سپاه سقز». و ادامه داد :«اسم تو گرفتمش».
گفتم :«حكم فرماندهي سپاه سقز رو براي من گرفتي؟ خودت چي؟»
گفت :«از اين به بعد، من مسئول عملياتم، انيم حكمم».
مات و مبهوت، نگاهش كردم. گفت :«از حالا به بعد تو فرماندهاي، منم مسئول عمليات». بي اختيار زدم زير خنده و گفتم :«آقا محمود! تو هم چه كارها ميكني ها!» اينجا همه ميدونن كه از تو شايستهتر و بهتر براي فرماندهي سپاه، كس ديگهاي نيست، اونوقت تو …»
حرفم را قطع كرد و گفت :«مطمئنم كارها خوب پيشرفت ميكنه، تو قبول كن، بقيهاش با من».
تنها چيزي كه نميتوانستم قبول كنم، همين مورد بود كه او بشود مسؤول علميات و من بشوم فرمانده.
آن قدر اصرار كردم تا مجبور شد حكمها را عوض كند.
راوی : حميد خلخالي
اللهم لبيك
اصلاً حواسم به اطراف نبود. ياد محمود، همة ذهنم را پر كرده بود. از عمق وجودم آرزو ميكردم كاش براي يك بار هم كه شده همراه محمود ميآمدم سر اين كلاس و بعد هم مشرف ميشديم حج! بدجوري احساس دلتنگي ميكردم. بعد از شهادت محمود، چنين حال و هوايي نداشتم و تا اين حد، احساس تنهايي نكرده بودم.
با همين فكر و خيالها به مسجد رسيدم. خانمها در طبقه بالا بودند. جمعاً هفتاد-هشتاد نفري ميشديم. ماكتي از كعبة معظمه گذاشته بودند وسط مسجد و روحاني كاروان، طريقه طواف صحيح را آموزش ميداد. همه خوب گوش ميدادند و كلمه به كلمه حرفهايش را به خاطر ميسپردند. بعضي هم يادداشت ميكردند. من هم دستم را زده بودم زير چانهام و گوش ميكردم. برخلاف روزهاي قبل، احساس كردم پلكهايم دارند سنگين ميشوند. كمي بعد، اصلاً نفهميدم چطور شد كه خوابم برد؟ خوابي كه با خوابهاي ديگر فرق ميكرد.
تمام خوابم شايد به پنج دقيقه نرسيد. در عالم رؤيا ديدم كه از سر خيابان دارم به طرف مسجد ميآيم. در همين حين، يك نفر مرا به اسم صدا زد. زياد اهميت ندادم. حتي قدمهايم را تندتر كردم. دوباره كسي با همان لحن و به اسم صدايم زد. تا برگشتم به طرف صدا، در كمال تعجب، چشمم به چهرة نوراني و بشاش محمود افتاد. از شدت خوشحالي، در پوست خودم نميگنجيدم. محمود در حالي كه لبخند بر لب داشت، آمد نزديكم و گفت :«فاطمه! چه عجلهاي داري!»
ايستادم. محو تماشاي محمود شده بودم. با تعجب گفتم :«تو اينجا چكار ميكني؟»
خنديد و گفت :«منم ميخوام باهات بيام». و بعد، دو نفري با هم وارد مسجد شديم.
آنقدر اين صحنه واضح و روشن بود كه وقتي چشمهايم را باز كردم، باور نميكردم كه خواب ديدهام. درست لحظهاي بيدار شدم كه همه داشتند ميگفتند :«لبيك اللهم لبيك، لبيك لاشريك لك لبيك ...»
احساس عجيبي بهم دست داده بود. ديگر از آن غم و دلتنگي شديدي كه چند لحظه قبل تمام وجودم را فرا گرفته بود، خبري نبود. كاملاً آرام شده بودم. به خودم آمدم و همراه بقيه با چشمان اشك آلود گفتم :«لبيك اللهم لبيك...»
حالا مطمئن شده بودم كه در اين سفر معنوي، محمود، حتماً همراهم خواهد بود.
راوی : فاطمه عمادالاسلامي
چريكهاي كاوه
فرمانده گردان احتمال ميداد و ماشين، بين راه خراب شده باشد. براي همين هم گروهي مسلح را به كمكشان فرستاد. وقتي برگشتند، حيرت زده گفتند :«هيچ اثري از نيروها نيست! ماشين هم انگار آب شده و رفته زير زمين».
فرمانده پرسيد :«اثري از خون واين جور چيزها نديدين؟» گفتند :«نه!» كرده است. همان شب، اطلاعاتي به دست آورديم كه اين فرضيه را تأييد ميكرد. صبح اول وقت، رد آنها را زديم و با كمك اطلاعاتي كه داشتيم، توانستيم مسير حركت ماشينها را مشخص كنيم. خيلي زود فهيمديم كه نيروهاي ما را داخل روستاي «سنته» بردهاند. وقتي كه نزديك روستا رسيديم، شروع كرديم به بررسي اوضاع و شناسايي اطراف، تا راه حلي پيدا كنيم. هنوز درست و حسابي سرگرم كار نشده بوديم كه ناگهان از سه طرف، ما را زير آتش انواع واقسام اسلحهها! گرفتند. تا آمديم تغيير موضع بدهيم، فرماندة دستهمان كه استوار بود، به سختي مجروح شد و از نا افتاد. غير از او، كس ديگري نبود كه راهنماييمان كند، به ناچار، همان جا، روي يال، سنگر گرفتيم. بدجوري توي كمين افتاده بوديم. از دستمان هيچكاري برنميآمد. نه راه پس داشتيم و نه را پيش. بي سيمچي به هر زحمتي كه بود، با گردان تماس گرفت، شرايط را گفت و نيروي كمكي خواست.
آن روز، تا يك ساعت مانده به غروب، زير آتش بوديم و از نيروي كمكي خبري نشد. روحية بچهها داغان شده بود و حسابي كم آورده بودند. فرماندة دسته بر اثر مجروحيت، آن قدر درد كشيد تا شهيد شد. همه تلاشم اين بود كه بچهها را وادار كنم سرشان را بالا بگيرند و ساكت ننشينند. در اين گير و دار، داد زدم :«شما هم تيراندازي كنين، دقت كنين تيراتون رو هدر ندين». عملاً كسي به حرفم گوش نميداد. هربار كه با گردان تماس ميگرفتيم، اميدوارمان ميكردند و ميگفتند :«قراره چند تا از بچههاي سپاه، بيان كمكتون».
نزديك غروب، ضد انقلاب حلقة محاصره را تنگتر كرد. آنقدر نزديك شده بودندكه صدايشان را به راحتي ميشنيديم. مدام تهديدمان ميكردند كه اگر تسليم نشويم، همه را قتل عام ميكنند و سرمان را ميبرند. تهديدشان خيلي هم بي اثر نبود. پنج ـ شش تا از سربازهارفتند و تسليم شدند.
آخرين بار كه از گردان كمك خواستيم، فرماندة گردان گفت :« بچههاي سپاه سقز، هر كجا كه باشند، الآن ميرسن».
زخمهاي مجروحين را ميبستم و دلداريشان ميدادم كه روحيهشان را نبازند.
تنگ غروب، يكدفعه آتش بازي ضد انقلاب قطع شد. طولي نكشيد كه هر كدامشان به طرفي فرار كردند. بچهها با حيرت و ناباوري، اين صحنه را نگاه ميكردند. كنجكاو شده بودند بدانند موضوع چيست. نيروهاي ضد انقلاب، در حال فرار، جوري كه بقيه را خبر كنند، داد ميزدند :« چريكهاي كاوه! چريكهاي كاوه!»
ترس و وحشت كوملهها را اگر بچهها به چشم خودشان نميديدند، هرگز باور نميكردند. فرار ضد انقلاب باعث شده بود جان بگيريم و قد راست كنيم. نگاه كه كردم، ديدم گروهي پانزده ـ بيست نفره روي ارتفاعات هستند. ماشيني هم همراهشان بود كه دوشيكايي روي آن بسته بودند.
سه نفر از آنها به سرعت خودشان را به ما رساندند. ما را بغل كردند و ازمان دلجويي كردند. يكيشان گفت :«روحيهتان را نبازين! بگين از كدوم طرف فرار كردن».
به محض اين كه گفتم به طرف روستا، مجال نداده و با همان سرعتي كه آمده بودند، رفتند تعقيب آنها. من و يكي از بچهها، همراهيشان كرديم. راستش بيشتر به خاطر اين رفتم كه كاوه را زيات كنم.
هوا گرگ و ميش بود كه وارد روستا شديم. تعقيب ضد انقلاب، در آن تاريكي ميسر نبود. دنبال «ماموستاي»روستا فرستادند، آمد. مسؤول گروه به او گفت :« اونها آمدن توي روستاي شما، اسرار هم آوردن همين جا. برو بهشان بگو اگر گروگانها همين امشب آزاد نشن، كاوه خودش ميآد و آن وقت هر چه ديدن از چشم خودشان ديدن».
آن جا بود كه متوجه شدم خود كاوه نيامده و اينها فقط گروهي كوچك از نيروهايش هستند. در كمال تعجب ديدم كه «ماموستا» و چند تا ديگر از اهالي، به دست و پا افتادند و گفتند :«ما خودمان ميريم با آنها صحبت ميكنيم. فقط شما يك ساعت مهلت بدين».
ساعت هفت يا هشت شب بود كه ريش سفيدهاي روستا، اسراي ما و ضد انقلابهايي را كه تسليم شده بودند، آوردند و تحويلمان دادند. با تعريفهايي كه از كاوه شنيده بودم، حتم داشتم كه اگر خودش آمده بود، شبانه تا هر كجا كه ميرفتند، تعقيبشان ميكرد و تا آنها را از بين نميبرد، دست از سرشان برنميداشت. اما گروه او به همان گرفتن اسرا رضايت دادند. به طرف مقر دخودمان راه افتاديم. يكي از بچههايي كه آزاد شده بود، ميگفت:« ما رو در طويله بزرگي زنداني كرده بودن، قرار بود كه با چند تا زنداني و جنازه كه در بيمارستان سقز داشتن، مبادلهمون كنن. اما نزديك غروب ديديم همه اهالي روستا جمع شدن وآمدن پيش يكي از آنها كه فرماندهشان بود گفتند :نيروهاي كاوه آمدن، اسرايشان را ميخوان و تا اينها رو نبردن، از اين جا نميرن. اين جا كه جاي اسير نگاه داشتن نيست».
ميگفت :«بعد از اين كه آزادمان كردن، هر يك از اونها دمش را گذاشت روي كولش و به طرفي فرار كرد».
در اولين فرصتي كه دست داد، به سقز رفتم و سراغ مقر سپاه را گرفتم كاوه نبود! يكي از نيروهايش آمد و پرسيد :«چكار داري اخوي؟»
جريان آن درگيري را يادش آوردم و گفتم :«اومدم بقيه خدمتم رو با شما باشم، ولي فرمانده گردانم موافقت نميكنه. ميخوام ببينم ميشه برادر كاوه منم بياره تو گروهش؟»
قول داد كه حرفهايم را به كاوه برساند.
چند روز بعد، فرماندهام ـ كه كار بچههاي سپاه را ديده بود و از آنها خوشش آمده بودـ رضايت داد تا به «گردان جندالله» ـ كه آن موقع در دخانيات سقز مستقر بودـ بروم.
از آن روز به بعد، من هم در ستون كشيها و در گيريهاي گردان شركت ميكردم. آن قدر محبت كاوه و بچههاي سپاد در دلم افتاده بود كه تصميم گرفتم براي هميشه با آنها بمانم و پاسدار بشوم. موضوع را كه به كاوه گفتم، لبخند شيريني زد و از مسؤول گزينش خواست كارهايم را براي پذيرش انجام دهد.
از روزي كه از سقز رفتم، تا وقتي كه با لباس پاسداري برگشتم، مدتي طول كشيد. آن روز، كاوه داشت در مسجد پادگان سخنراني ميكرد. بعد از اتمام سخنراني در حالي كه سر از پا نمي شناختم، خودم را به او رساندم. وقتي آن لباس سبز را تنم ديد، در آغوشم گرفت و جملهاي گفت كه پس از سالها، هنوز كلمه كلمة آن، در خاطرم هست :«خوش به سعادتت كه خداوند به تو اين مسير و لباس را عنايت كرد؛ قدرش را بدان».
راوی : سيد محمد ميرقمي
نيروهاي كاوه
كم كم داشتيم نا اميد ميشديم، به «خالو» گفتم :«مثل اين كه بايد قيد رفتم رو بزنيم». تا خالو آمد چيزي بگويد، ديديم ماشيني با سرعت به سمت ما ميآيد.
خالو گفت :«محمد! اگه اشتباه نكنم ميخواد بره سقز، ما هم باهاش ميريم». با آن سرعتي كه ميآمد، احتمال ميداديم سوارمان نكند، رفتيم وسط جاده ودستهايمان را به هم داديم. بايد مجبورش ميكرديم بايستد. اين، تنها شانس ما براي رفتن بود!
از دور هر چه بوق زد و چراغ داد، كنار نرفتيم. محكم ايستاده بوديم. وقتي ديد از رو نميرويم، مجبور شد بايستد، يك جيپ آهو بود، با رنگ سبز و دو سرنشين. از چهره و وضع ظاهري آنها پيدا بود كه پاسدار هستند ولي هيچكدام لباس سپاه، تنشان نبود. راننده پرسيد :«اين كارا چيه؟ چرا وسط جاده وايستادين؟»
گفتم :«ما حتماً بايد امشب برويم سقز، ماشين گيرمون نيومد، مزاح شما شديم»،
گفت :«حالا وقت رفتن به سقز نيست!»
لهجهاش تهراني بود، گفتم :«ما حتماً بايد بريم، كار ضروري داريم، چه وقتش باشه چه وقتش نباشه! » و بالافاصله پرسيدم :«شما ما رو با خودتون ميبرين يا نه؟» خالو دنبال حرفم را گرفت و گفت :«اگه حالا وقت رفتن نيست، پس چرا خودتون دارين ميرين؟» اين طور كه معلوم بود، با مسؤوليت خودشان از دژباني رد شده بودند. نفر كنار رانندهـ كه عينكي بود وموهاي بوري داشت و تا به حال ساكت مانده بودـ با خنده گفت :«شما چكاره ايد؟» گفتم :«بسيجي هستيم». اشاره كرد سوار شويم. از فرط خوشحالي نفهميدم چطور بپرم بالا. از همان لحظة اول، شروع كرد به شوخي و خنده، معلوم بود از اين كار ما خوشش آمده بود كه اين طوري وسط جاده وايستاده بوديم و وادارشان كرده بوديم توقف كنند. پرسيدند :«بچة كجاييد؟»
گفتم :«مشهد»
نگاهي به راننده كرد و لبخند معناداري زد كه منظورش را نفهميدم. ساعتي طول كشيد تا رسيديم نزديك گردنة «ايرانخواه». تا آنجا ديگر صحبتي رد و بدل نشد. هوا كاملاً تاريك شده بود. سابقه گردنه را داشتم، جاي خطرناكي بود؛ خيلي وقتها ضد انقلاب در همين نقطه كمين ميزد. آنها در روز روشن، سروقت ستونهاي نظامي ميآمدند، چه رسد به اين وقت شب كه ما تنها و با يك ماشين بوديم. راننده و بغل دستياش ـ كه هر دو مسلّح بودند و اسلحه كلاش داشتندـ بي خيال موضوع بودند. احساس كردم از اين گردنه و خطر كمين آن، چيزي نميدانند. من هم چيزي به آنها نگفتم. فقط دست بردم، كلتم را در آوردم و مسلح كردم تا اگر خطري تهديدمان كرد، آمادة دفاع باشم. تا گلنگدن را كشيدم، راننده نگاهي به عقب انداخت و با تعجب پرسيد :« مگه نگفتي بسيجيام، پس اين چيه؟» همان طور كه شش دانگ حواسم به ارتفاعات سمت راست بود، ب شوخي گفتم :« مگه اين چيزه براي بسيجيها عيبه؟»
شانهاش را بالا انداخت و چيزي نگفت. گردنه را به سلامتي رد كرديم وبه سقز رسيديم. آنجا جلوي سپاه پيادهمان كردند و رفتند.
ساعت دو شب بود. آمدنمان را به افسر نگهبان اطلاع داديم و بعد هم رفتيم داخل آسايشگاه و خوابيديم.
چيزي زيادي نگذشته بودكه ديدم يكي دارد بيدارمان ميكند. پرسيدم :«چه خبره؟»
گفت :«آقا محمود در اتاق جنگ منتظر شماست! گفته سريع برين و اونجا، كارتون داره». زود حاضر شديم و راه افتاديم طرف ساختمان عمليات.
نقشة بزرگي را وسط اتاق پهن كرده بودند و چند نفر دورش نشسته بودند. يكهو چشمم افتاد به همان دو نفري كه ما را با ماشينشان تا سقز آورده بودند. تا ما را ديدند، خنديدند. رانندة جيب ديشبي رو كرد به محمود و گفت :«آقاي كاوه! اينها كياند؟»
محمود گفت :«اينها دو تا از مربيهاي مشهديان كه قبلاً سقزبودن، از شون خواستم خودشون روبراي عمليات برسونن». محمود نميدانست جريان چيست، پرسيد :«ببينم آقاي كاظمي! مگر شما همديگر رو ميشناسين؟»
راننده ديشبي ـ كه تازه فهميدم «كاظمي» است ـ گفت:« بله! هم من ميشناسمشون، هم حاج آقا بروجردي!»
و بعد تعريف كرد به چه نحوي مجبورشان كردهايم كه تا سقز ما را بياوند. متوجه شدم آن پاسدار عينكي ـ كه موهاي بوري داشت ـ «محمد بروجري» فرمانده منطقه 7 و ديگري ناصر كاظمي، فرماندة سپاه كردستان است؛ آقاي بروجردي رو كرد و به آقاي كاظمي و گفت :«از همون اول حدس زدم كه اينها بايد نيروهاي كاوه باشن و گرنه اون طور اصرار نميكردن براي اومدن».
دو نفري شروع كرديم به عذرخواهي و اين كه اگر بياحترامي شد، ناديده بگيرند.
همين جلسه ـ كه تا نزديك اذان صبح طول كشيد ـ مقدمهاي براي آزاد سازي شهر بوكان شد.
راوی : محمد يزدي
ادامه دارد .....
منبع:سایت ساجد /س