حماسه کاوه (12)
بازنويس : حميدرضا صدوقی
هدف هفت
میدانستيم چه قصدی دارد. ديدگاه را بهانه كرده بود. هميشه همينطور بود. ميبايست خودش میآمد از نزديك˜ راهكارها را میديد. به اين قانع نمیشد كه ما برايش گزارش ببريم. ».
میگفت :«شخصاً بايد بدونم شب عمليات نيروها از چه جاهايی به خط دشمن میزنن. بايد بدونم كه شما چه جور راهكاری را انتخاب كردين
هرچه كرديم حريفش نشديم. با خودمان گفتيم شايد روی آقاي منصوری را زمين نزند. ˜كمتر پيش میآمد كه او چيزی بخواهد و محمود جواب رد بدهد. برايش احترام خاصی قائل بود. آقاي منصوري گفت :«آقا محمود شما نيا، تا هر ˜جا كه بگی خودمون میرويم، اينطوری خيالمون راحتتره» و براي اينكه او را مطمئن كند، ادامه داد :«بچهها قول میدن امشب كار شناسايی را تمام كنن». فايدهای نداشت. راهش را ˜كشيد و رفت. ما هم دنبال محمد راه افتاديم. «هدف هفت»، «ارتفاعات بلفت» بود كه هم دور بود و هم خيلی مهم و حياتی. محمود با همان تيمی كه بايد به سمت «هدف هفت» میرفت، همراه شد. دويست- سيصد متر مانده به پايگاه عراقيها، ايستاديم. بچههای اطلاعات میگفتند :«شبهای قبل تا اينجا آمدهايم، از ترس اينكه مبادا راهكار لو بره، جلوتر نرفتيم». يكی از بچهها گفت :«مهديزاده همين جا رفت روی مين، حتماً عراقيها حساس شدن».
سنگرهای دشمن ˜كاملاً ديده میشد. تا زير پای سنگر كمين آنها رفتيم. همانجا پشت تخته سنگي بزرگ نشستيم. آنقدر نزديك˜ عراقيها شده بوديم كه صدای حرف زدن آنها را به خوبی میشنيديم. فقط يك˜ سرفه كافی بود تا همه چيز لو برود. تو چنين حال و احوالی، محمود گفت :«بايد جلوتر برين، بايد از ببن سنگرهاشون رد بشين و برين اون پشت ببينين چه خبره!»
همه تعجب ˜كرديم. كار خطرناكی بود. با فاصلهای كه با دشمن داشتيم، ˜كوچكترين حركتمان را میديدند، چه برسد به اين كه بخواهيم از بين سنگرهاي آنها هم بگذريم.
جای بحث و جدل نبود. اگر كمي اين پا و آن پا میكرديم، خودش میرفت.
”جواد سالارزاده“و يكی دو نفر ديگر، اسلحه و تجهيزاتشان را پيش ما گذاشتند و چهار دست و پا از بين سنگرهای ˜كمين عراقيها رد شدند. با تمام وجود، آيه شريفه «وجعلنا...» را به نيت آنها میخواندم. تا چشم ديد داشت تعقيبشان كردم.
سرما بيداد میكرد. گاهي به اطراف سر˜ك میكشيدم و منتظر بازگشت بچهها بودم. هوا كم كم رو به روشنايی گذاشت اما از جواد و همراهانش خبری نشد. محمود خوابيده بود. انگار نه انگار كه در چند قدمی عراقيها هستيم. به فكر چاره افتاده بودم كه ناگهان صدايي به گوشم رسيد. خوب كه نگاه كردم، ديدم جواد و بچههاي تيمش هستند. وقتی به ما رسيدند خوشحالی را میشد از حركاتشان فهميد. جواد در حالي كه نفس نفس میزد، آهسته گفت :«نيروهای دشمن مثل مور و ملخ جمع شدن اون پشت». محمود كه از صداي بچهها بيدار شده بود گفت :«فعلاً ساكت باشين تا از اينجا دور شيم».
از همان راهی كه رفته بوديم، برگشتيم. حالا هوا روشن شده بود، اما مهآلود بود. خيالمان راحت بود كه از ديد دشمن پنهانيم.
به خط خودمان كه برمی گشتيم، خوشحال بوديم ˜كه كار چهار- پنج شب شناسايي را يك˜ شبه انجام دادهايم، اين مهم را مديون حضور محمود بوديم.
راوی : شهید ناصر ظريف
آية راهبر
مدتها بود كه ميخواستيم با انجام عملياتي، شهر سليمانيه عراق را آزاد كنيم. اما هر بار شرايط طوري ميشد كه اين برنامه به تأخير ميافتاد. تا اين كه در بهمن سال 1364 در جبهة جنوب طي عملياتي، شهر فاو عراق آزاد شد. شهر فاو براي عراق اهميت خيلي بالايي داشت و صدام تصميم گرفته بود به هر شكل ممكن، آن را باز پس گيرد. روي همين حساب اكثر نيروهايش را از غرب به جنوب اعزام كرد تا شايد بتواند با رزمندگان اسلام مقابله و پيشروي سريع آنها را سد كند. موقعيت بسيار خوبي فراهم شد تا ما هم بتوانيم به آنچه كه در منطقه سليمانيه عراق ميخواهيم، برسيم. قرارگاه حمزه سيدالشهداء (عليه السلام) به اين نتيجه رسيده بود كه الآن فرصت بسيار خوبي براي انجام عمليات است. دستور كه از طرف قرارگاه صادر شد، ما هم افتاديم دنبال فراهم كردن مقدمات عمليات. دو- سه هفته طول كشيد تا كارهاي شناسايي منطقه انجام شد. در اين مدت، محمود آرام و قرار نداشت. به همه جا سركشي ميكرد تا حتي از جزئيات برنامهها مطلع شود. از كار بچههاي اطلاعات گرفته تا برگزاري جلسات مختلف با قرارگاه و پيگيري امور مربوط به نيرو و امكانات و تمرينات آموزشي، همه و همه را به دقت دنبال ميكرد. خواب و خوراك نداشت. تمام هم و غمش شده بود انجام هر چه بهتر امور قبل از عمليات والفجر9. خيلي از فرماندهان به پيروزي در اين عمليات، دل بسته بودند. نيمة اسفند همان سال، عمليات انجام شد و در عوض دو- سه شب توانستيم به بسياري از اهداف، دست بيابيم. چند روز سخت و طاقت فرساي عمليات را كه پشت سر گذاشتيم، منطقه تثبيت شد.
آخرين روز سال1364 بود كه محمود به منظور عيادت از مجروحين و سركشي از خانوادههاي شهدا به مشهد رفت. يكي- دو روز از رفتنش نگذشته بود كه عراق به منطقه عملياتي والفجر9 پاتك كرد. آن زمان، عراق تمام نيروهايش را بسيج و به يك منطقة مهم و حساس حمله ميكرد. اسم اين طرح را گذاشته بود دفاع متحرك. از زمين و آسمان حمله ميكرد و در پناه آتش سنگيني كه ميريخت، نيروهاي گارد رياست جمهوري را وارد عمل ميكرد. بايد سريع دست به كار ميشديم و جلوي پيشروي دشمن را سد ميكرديم. كوچكترين غفلت، ممكن بود به از دست دادن نتايج مهم عمليات والفجر9 منجر شود. همان شب به محمود تلفن زدن و اوضاع و احوال پيش آمده را برايش گفتم. ميدانستم كه هيچ كاري را بر جنگ ترجيح نميدهد و هر طور كه شده خودش را سريع به منطقه ميرساند. براي همين، منتظر آمدنش شدم. حدود دو ساعت بعد، به اروميه و بعد هم به قرارگاه آمد. به محض رسيدن، جلسهاي اضطراري تشكيل داد و قرار شد فردا شب، طي عملياتي، نگذاريم عراقيها به پيشروي ادامه دهند. بعد هم بي معطلي سوار ماشين شديم و راه افتاديم سمت مريوان. ساعت حدود دوازده شب بود. بين راه، وضعيت پيش آمده را برايش توضيح دادم و گفتم كه كار آماده سازي نيروهاي موجود در پادگان را تا كجا پيش بردهام.
خبر آمدن كاوه كه بين بچهها پيچيد، تيپ دوباره جاني تازه گرفت. افسردگي و ضعف روحييي كه از بابت از دست دادن منطقه آزاد شده به بچهها دست داده بود، به يكباره از بين رفت. با بازگشت كاوه همه خوشحال شدند. نيروهاي فراخواني شده هم در راه بودند. روز بعد، آخرين هماهنگيها را با قرارگاه انجام داديم و ساعت چهار و نيم عصر، آمادة عمليات شديم. هدف، ارتفاعات «ميشلان» بود كه با پيشروي عراقيها سقوط كرده بود.
زمان، برايمان بسيار مهم بود. اگر دشمن فرصت مييافت و مواضع خودش را تقويت ميكرد، كار ما بسيار مشكل ميشد. بدون درنگ حركت كرديم. فقط جايي بين راه براي نماز ايستاديم. هوا كاملاً مهتابي و روشن بود به نحوي كه از ابتداي ستون، بچههايي را كه در انتهاي ستون مشغول نمازخواندن بودند، به راحتي ميشد ديد. براي رسيدن به هدف، بايد دو- سه ساعت ديگر راه ميرفتيم. خيلي از بچهها خسته شده بودند اما كسي حرفي از خستگي نميزد.
با اين وضعيت، اگر عراقيها غافلگير هم ميشدند، باز ادامة عمليات به روز كشيده ميشد. استفاده از تاريكي، از تاكتيكهايي بود كه آن را بارها تجربه كرده بوديم. بايد هر چه زودتر تصميم ميگرفتيم. محمود رو به من كرد و گفت :«بايد با استخاره متوسل بشم. بگو يك نفر بياد».
تنها اميدمان خدا بود. فرمانده گردان كنار دستم ايستاده بود. گفتم :«توي نيروهاي گردانت روحاني داري؟» گفت :«بله، طلبهاي هست كه با ما آمده».
گفتم :«صداش كن بياد».
پيك گردان را كه فرستاد، فوري حاج آقا آمد. روحاني سيدي بود كه عمامه بر سر داشت. مثل بقيه نيروها، لباس بسيجي پوشيده بود و اسلحه و تجهيزات، همراهش بود. گفتم :«حاج آقا! بردار كاوه ميخواد استخاره بگيرين، قرآن همراتون هست؟»
دست كرد و از جيبش قرآني زيپدار درآورد. همان جا كنار كاوه، اول ستون نشست و شروع كرد به گرفتن استخاره. از خدا ميخواستم راهي را جلوي پايمان بگذارد كه مصلحت باشد و ختم به پيروزي شود. آقا سيد، قرآن را به صورتش نزديك كرد تا آية شريفه را بهتر ببيند. لبخندي روي لبانش نشست و اشك در چشمانش جمع شد. يادم هست معني آيهاي كه قرائت كرد اين بود :
«عجله نكنيد و از مكر و حيلة دشمن نگران نباشيد و در برخورد با دشمن، تدبير داشته باشيد».
فهميدم كه خدا چقدر پشتيبان و مددكارمان است. احساس كردم آرامشي تمام وجودم را فرا گرفت. همة آن دلهره و دو دلي و خستگي راه، به يكباره از بين رفت. چنان اين آية شريفه به دلم نشست كه بياختيار اشكم جاري شد. مثل هميشه، خداوند ما را مورد عنايت خودش قرار داده بود. نميدانم محمود هم همين حال را داشت يا نه؟ از قلبش و آنچه در درونش ميگذشت آگاه نبودم ولي ديدم چهرهاش برافروخته شد و خنديد. او خودش قاري قرآن بود. با قرآن انس و الفتي داشت و معني و تفسير آن را بهتر از من ميفهميد.
قاطعيتش را، شجاعتش را، توسلش را، همه و همه را ديده بودم و حالا در دل شب، توكلش را هم ميديدم. فوراً دستور داد نيروها در يكي از شيارها، پنهان شوند و همان جا استراحت كنند. تمام روز را آنجا مانديم. فرصت خوبي بود تا علاوه بر تجديد قوا، با حوصله و دقت بيشتر، آخرين اخبار و اطلاعات را از خطوط دشمن كسب كنيم. هوا كه تاريك شد، به منظور تصرف ارتفاعات «ميشلان» به راه افتاديم. بچهها قبراق بودند و اثري از خستگي در آنها ديده نميشد. منطقه براي خيلي از آنها آشنا بود و زمين را خوب ميشناختند. صبح نشده زديم به خط عراقيها و با تلفات كم، ارتفاعات را تصرف كرديم و مستقر شديم. به دنبال سلسله عملياتهايي كه آن چند روز انجام داديم، مانع پيشروي عراقيها شديم و در نتيجه، خط نيروهاي خودي تثبيت شد. اين نبود جز عنايت حضرت حق كه ما را آن گونه راهنمايي فرمود.
راوی : علي صلاحي
نقطه رهايي
بچهها يكي يكي جلو ميرفتند و خيلي گرم و خودماني، با كاوه روبوسي ميكردند. انگار يادشان رفته بود كه اطرافشان گلولههاي خمپاره، يكي بعد از ديگري به زمين ميآمد و منفجر ميشد. ذوق و شوق پيروزي و ديدن كاوه در آن شرايط، كل گردان حضرت رسول(صلي الله عليه وآله) را به وجد آورده بود. محمود، از تمام نيروهاي گردان سركشي كرد و به بچهها خسته نباشيد گفت. بعد به ميرزاپور- فرمانده گردان- گفت :«بچهها رو جمع و جور كن تا خط رو تحويل بدين و برين عقب». معلوم بود برنامة ديگري براي گردان دارد و نميخواهد نيروها زير آتش پر حجم عراقيها خسته شوند. آمادة برگشتن شديم. گردان الغدير آمد و خط را تحويل گرفت، ما هم رفتيم عقب.
صبح روز بعد، اول وقت، ميرزاپور آمد سراغمان و گفت :«سريع به خط شين».
وقتي رفتم بيرون، ديدم كاوه در محوطه ايستاده است. حدس زدم بايد موضوع مهمي پيش آمده باشد. همين كه به خط شديم، بعد از مقدمه چيني مختصري گفت :«همة شما ميدونين كه ارتفاع «كاتو» كجاست. شايد بعضيها هم بدونن كه بدون تصرف اين ارتفاع، تمام زحمتي كه در عمليات كشيده شده، بي نتيجه است …» دوباره بوي عمليات به مشامم رسيد.
محمود، ادامه داد :«گردانهاي تيپ رو كه بررسي كرديم، ديديم براي گرفتن ارتفاع حساس «كاتو»، بيشترين آمادگي رو گردان حضرت رسول(ص) داره».
بچههاي گردان از اين كه دوباره براي انجام عمليات انتخاب شدهاند، خوشحال بودند. اين خوشحالي را با فرستادن صلوات و دادن شعار :«فرماندة آزاده، آمادهايم آماده». ابراز كردند.
كاوه، از بين گردان، دو تا پيرمرد را جدا كرد و گفت :«شما وظيفهتون رو انجام دادين و به قدر كافي زحمت كشيدين، امشب ديگه لازم نيست بيايين، جوانترها رو ميبريم».
آنها هر دو، نيشابوري بودند و در عمليات قبلي، پاهايشان تاول زده بود. از اين كه قرار شد نيايند، خيلي محزون شدند. يكي از آنها با همان لهجة غليظ نيشابوري گفت :«برادر كاوه! به پيري ما نگاه نكو».
بعد، ب بشاشيت تمام گفت :«از تو به يك اشاره، از ما به سر دويدن».
كاوه، قدري از سختي و صعب العبوري منطقه «كاتو» برايشان گفت و آنها را راضي كرد كه در قرارگاه بمانند. اين نشان دهندة حساسيت عمليات بود.
كاوه، همان جا شروع كرد به توجيه نيروها :«گروهان عمار از سمت راست بايد حركت كند و بعد از دور زدن مواضع دشمن، از پشت بزنه به اونها و باهاشون درگير بشه. در واقع بايد فرصتي فراهم كنه تا گروهان ياسر بتونه از صخرههاي سمت چپ كاتو خودش رو بالا بكشه و ان شاءالله ضربة اصلي رو به دشمن بزنه».
سپس به يكي از خطرهاي عمده اين درگيري اشاره كرد :«البته عراقيها احتمال عمليات از پشت «كاتو» رو ميدن، چون شيب ملايمي داره و راهكار خوبيه، بنابراين اونها در آماده باش صد در صد هستند».
صحبتهايش كه تمام شد، قرار شد تا شب استراحت كنيم.
قبل از غروب آفتاب، راه افتاديم. رفتيم روي «موبرا» و از آنجا هم سرازير شديم به طرف كاتو كه در شب، بزرگتر و با ابهتتر بود. همان جا زير پاي كاتو در «نقطه رهايي»، نماز مغرب و عشاء را خوانديم. پس از نماز، ميرزاپور از من خواست كاوه را پيدا كنم و به او بگويم كه ما آمادهايم. با پرس و جو از نيروهاي گردان، پيدايش كردم، نمازش تمام شده بود و داشت ذكر ميگفت. چنان حال و هواي خوشي داشت كه حيفم آمد خلوتش را به هم بزنم.
چند دقيقهاي صبر كردم تا مناجاتش تمام شد. جلو رفتم و گفتم :«بچهها آمادهان». اجازه ميدين حركت كنيم؟»
گفت :«صحبت كوتاهي ميكنم، بعد راه ميافتيم».
در ميان آن كوه و كمر، صداي بچههاي تيپ 57 ابوالفضل (عليه السلام) كه دعاي توسل ميخواندند، طنين انداز بود. نيروهاي گردان را جمع و جور كردم تا صداي كاوه را بهتر بشنوند. از سنگيني رسالتي كه بر دوشمان هست و از اين كه بايد تكليفمان را درست انجام دهيم و تلاش بكنيم، صحبت كرد و گفت :«بايد تأسي بجوييم به اصحاب امام حسين(عليه السلام) در روز عاشورا». چنان به زيبايي، شب عمليات را با شب عاشورا تشبيه كرد و نيروها را با اصحاب امام حسين(عليه السلام) كه خاطرهاش پس از سالها هنوز در ذهنم هست. آخر صحبتش هم گفت :«كاتو كليد منطقه است، براي همين هم كار ما امشب، سخت و حساسه. شايد ديگه راه برگشتي به دنياي خاكي نباشه. ما ميخوايم به دشمني ضربه بزنيم كه كاملاً آماده و هوشياره. امشب فقط اونهايي كه عاشق شادتن بمونن. اگه كسي اين روحيه رو نداره، از همين جا ميتونه برگرده».
آن قدر با سوز و گداز و از ته دل صحبت ميكرد كه ديدم بعضيها گريه ميكنند. تكليف همه روشن بود :نبردي سنگر به سنگر و جانانه را پيش رو داشتيم.
محمود، دستور حركت را صادر كرد و هر گروهان به سمت اهدافش به راه افتاد.
وقتي كه ديدم ميرزاپور همراه گروهان ما ميآيد، فهميدم كار گروهان ما خيلي سختتر است. اين گمان وقتي تبديل به يقين شد كه كاوه هم با ما آمد. تجربه ثابت كرده بود كه شب عمليات، كاوه هر كجا بود بيشترين سختي و خطر هم آنجا بود.
«حشمت» فرماندة گردان ادوات- هم با ما آمد تا به محض تصرف ارتفاع، گلولههاي توپ و خمپاره را هدايت كند و بريزد روي سر دشمن. در عملياتهاي ديگر، يكي- دو تا ديدهبان همراهمان بودند، ولي امشب خود حشمت هم آمده بود كار هدايت آتش بدون نقص انجام شود.
كاوه، جلوي ستون حركت ميكرد. چند تا از بچههاي قرارگاه و اطلاعات عمليات هم كنارش بودند. زياد طول نكشيد تا توانستيم كاتو را دور بزنيم و از پشت، دشمن را محاصره كنيم. از نحوة آتش ريختن دشمن ميشد فهميد كه حسابي، وحشت زده شدهاند. پشت سر هم منور پرتاب ميكردند و به هر نقطهاي كه مشكوك ميشدند، آنجا را ميبستند به گلولههاي كاليبر. بيشتر حجم آتش هم متمركز شده بود روي همان راهكاري كه ما بايد از آنجا وارد عمل ميشديم.
بالاخره بچهها آرايش نظامي گرفتند و زديم به خط. عراقيها با همة توانشان روي سر ما آتش ميريختند. هر چه نزديكتر ميشديم، وضع بدتر ميشد. نهايتاً كار به جايي رسيد كه ديگر نميشد قدم از قدم برداريم. كار، قفل شده بود.
در اين شرايط كه دشمن همه حواسش به ما بود، بهترين فرصت براي گروهان ياسر فراهم شد تا بتوانند به دشمن نزديك شوند. كاوه، از طريق بي سيم مدام با آنها صحبت ميكرد. در همين گيرودار، نميدانم چي شد كه كاوه رو كرد به من و گفت :«گروهان رو بكش عقب».
سريع، دست به كار شدم و بچهها را كشيدم عقب. عراقيها فكر كردند عقب نشيني كردهايم. ديري نپاييد كه از شدت آتششان كم شد.
تا برگشتيم نقطه رهايي، اذان صبح شد. نماز خوانديم و خودمان را رسانديم به گروهان ياسر. آقاي منصوري جانشين فرماندهي تيپ سرگرم هدايت نيروها بود. بچههاي گروهان ياسر خودشان را به سنگرهاي عراقي رسانده بودند. آقاي منصوري تا چشمش به كاوه افتاد، با حالت خواهش و تمنا گفت :«شما برگرد آقا محمود، من خودم هستم و با همين بچهها كار رو تموم ميكنيم».
كاوه گفت :«شما كارتون رو بكنين، من هم اينجا كنار بچهها هستم».
آقاي منصوري دوباره اصرار كرد، ولي بي فايده بود.
خورشيد كه از پشت كوهها بالا آمد، حشمت هم دست به كار شد و آتش ادوات را هدايت كرد روي سر عراقيها. بچهها سنگر به سنگر پاكسازي ميكردند و جلو ميرفتند. كاوه حاضر نبود حتي قدمي عقبتر باشد. حضورش در خط مقدم به نيروها قوت قلب ميداد. آن روز قبل از ظهر بود كه «كاتو» را گرفتيم. كاوه وقتي كه مطمئن شد حساسترين ارتفاع منطقه در تصرف ماست و بچهها كاملاً بر اوضاع تسلط دارند، برگشت قرارگاه تا گزارش عمليات را به «شمخاني» بدهد.
چند روزي كه عمليات والفجر9 ادامه داشت، منطقه وسيعي از استان سليمانيه عراق آزاد شد. از عوامل اصلي اين پيروزيها، حضور كاوه با آن جديت و توكل بالايش بود.
راوی : مصطفي فتوحيان
سنگر ناقص
فرماندهان و مسؤولاني هم كه براي سركشي و اطلاع يافتن از چگونگي پيشرفت كار به آنجا ميرفتند، هر طور بود در همان سنگر استراحت ميكردند.
هرچه به شروع عمليات نزديكتر ميشديم، رفت و آمد مسؤولين هم بيشتر ميشد و كار بچههاي اطلاعات هم سختتر و فشردهتر. در يكي از همين سركشيها بود كه ديدم بچهها دست به كار معنيداري زدهاند. هر كدام اسمشان را بر روي كاغذي نوشته و چسبانده بودند روي ديوار سنگر. با اين كار، غير مستقيم به مهمانها ميگفتند كه در اينجا جايي براي شما نيست.
وقتي محمود چشمش به اين نوشتهها افتاد، خندهاش گرفت. خود بچهها هم خنديدند. محمود گفت :«صلاحي! استقلال، از وابستگي خيلي بهتره». بلافاصله دست به كار شد تا هرچه سريعتر سنگري بر پا شود تا به برنامة نيروهايي كه از شناسايي ميآيند و لازم است در طول روز استراحت كنند، لطمهاي وارد نشود. بچههاي اطلاعات، براي كاوه احترام خاصي قائل بودند و آن مطلب را بدون شك براي او ننوشته بودند. حتي اگر يك درصد احتمال ميدادند از نوشتن و تقسيمبندي جا ممكن است كاوه قدم به سنگرشان نگذارد، اصلاً اين كار را نميكردند. اما به هر حال محمود كار خودش را كرد و تصميم گرفت سنگري مستقل و جدا براي فرماندهي و مسئولين واحدها بسازد.
صبح روز بعد، بچههاي مهندسي، مشغول شدند و شب نشده كار ساخت سنگر را تمام كردند. محمود كه از جلسة قرارگاه برگشت، رفت و سنگر را ديد. اطرافش را و بعد هم داخل آن را به دقت نگاه كرد. وقتي كه از سنگر بيرون آمد، گفت :«اين كه ناقصه!»
در ساخت سنگر خيلي سعي كرده بودم كه همه چيز كامل باشد. با تعجب گفتم :«كجاش ناقصه؟» گفت :«برو نگاه كن، خودت ميبيني!»
رفتم و چهار چشمي همه جا را نگاه كردم. هرچه كه لازمهي سنگر فرماندهي است، آنجا بود. برگشتم و گفتم :«به نظر من كه نقصي نداره».
رفت و از داخل ماشين، قاب عكسي آورد. در تاريكي شب، وقتي به دقت نگاه كردم، ديدم عكس حضرت امام است. دو رياليام جا افتاد كه نقص سنگر چيست؟ محمود گفت :«سنگر فرماندهي، اگه عكس امام نداشته باشه، ناقصه».
راوی : علي صلاحي
حق شناس
وقتي هم كه مأموريتشان تمام ميشد، براي خداحافظي پيش او ميآمدند انگار بر خودشان واجب ميدانستند كه حتماً اين كار را انجام دهند.
آن روز ساعت شش، چند تا بسيجي آمدند پشت در اتاق فرماندهي. از دوربيني كه همراهشان بود فهميدم كه ميخواهند با كاوه عكس بگيرند. بهشان گفتم :«برادر كاوه تا ساعت سه شب جلسه داشته، الان هم از فرط خستگي خوابيده، حالا برين بعداً بياين». هر كدامشان به اعتراض چيزي گفتند. با اصرار ميخواستند كاوه را بيدار كنم. حرف مشتركشان هم اين بود كه :«ما ميخوايم بريم شهرستان، شايد ديگه نتونيم آقاي كاوه رو ببينيم. هم ميخوايم باهاش خداحافظي كنيم و هم چند تا عكس بگيريم». ميخواستم چيزي بگويم كه كاوه بيدار شد و صدايم زد. رفتم داخل اتاق. پرسيد :«اين سروصداها چيه؟»
گفتم :«چندتا بسيجي اومدن، اصرار دارن كه شما رو ببينن. هر چه كردم، حريفشون نشدم».
كاوه آمد بيرون و با آنها سلام و احوالپرسي كرد. وقتي ديدند دارد پوتينهايش را ميپوشد، از خوشحالي، بال درآورده بودند. محمود را بردند كنار گردانها. تازه فهميدم كه اينها نيستند و عده زيادي آن طرفتر منتظرند تا با كاوه خداحافظي كنند و عكس يادگاري بگيرند.
شب قبلش، برف سنگيني آمده بود. هوا خيلي سرد بود. ساعتي طول كشيد تا محمود برگشت. گفتم :«صلاح نبود كه شما توي اين هواي سرد بيرون برين. يك جوري راضيشون ميكردين و با اونا نميرفتين».
با خنده گفت :«نه! ما دينمون به اينها خيلي بيشتر از اين حرفهاست. از اين گذشته، اينها دلشون به همين خوشه. خودش عامليه براي جذب دوباره اونها به جبهه».
آن روز محمود صبحانه كه خورد، پيگير مواردي شد كه در جلسة ديشب مطرح شده بود. انجام اين كارها تا ساعت دوازده شب طول كشيد. در واقع تمام خواب و استراحت كاوه، همان سه ساعت بود و بس. مثل خيلي از روزهاي ديگري كه در پادگان بود.
راوی : علي خسروي
اولين حمله
«از يك عمليات شروع شد، از يك اداي تكليف. از وقتي كه به كردستان رفته بودم، علاقهمند بودم در عملياتي عليه ضد انقلاب شركت كنم تا اين كه يك روز برادر عبدي- فرمانده سپاه سقز- از عملياتي خبر داد كه بايد همون شب انجام ميشد. با خوشحالي همراهشون رفتم. هوا تاريك شده بود كه نزديك روستايي رسيديم. محل انجام عمليات، اون جا بود. براي پاكسازي، بايد تپهاي رو كه مشرف به روستا بود، تصرف ميكرديم تا بقيه نيروها بتونن وارد روستا بشن. اين مأموريت به من و چند نفر ديگه داده شد. گفتند :اگه ضد انقلاب اون بالا بود، درگير بشين و اگه هم نبود، همون جا بمونين. به نزديك ارتفاع كه رسيديم، ديديم چند نفر از نيروهاي ضد انقلاب هم به سمت همان ارتفاع بالا ميرن؛ بدون معطلي، درگير شديم. غير از چهار- پنج پيشمرگ كردي كه با من بودن، بقيه فرار كردن. اونا به بچههاي پايين هم گفته بودن كاوه شهيد ميشه. تا بالاي ارتفاع كه رسيديم، يك ضد انقلاب كشته شد و بقيهشون فرار كردن. بلافاصله چند تا الله اكبر گفتم و به نيروهاي پايين اشاره كردم كه بياين بالا».
صحبتش كه به اينجا رسيد، خنديد و ديگر چيزي نگفت.
بچههاي قديمي سپاه سقز ميگفتند :«از عمليات كه برگشتيم، فرمانده سپاه سقز در صبحگاه، از كاوه خيلي تقدير و تشكر كرد و كاوه رو به عنوان پاسداري شجاع كه در پيروزي عمليات نقش داشته، معرفي كرد. از همان روز به بعد، كاوه با روحيه نترس و شجاعتش، خيلي زود رشد كرد و رسيد به جايي كه ضد انقلاب براي سرش جايزههاي سنگيني تعيين كرد».
راوی : علي صلاحي
ادامه دارد .....
منبع:سایت ساجد /س