پنج دفتر از زندگی شهید کاوه

من هم مثل بسياري از شما با كاوه و نام او در دوران جنگ آشنا شدم ، درست زماني كه 16 بهار از عمرم نگذشته بود و از ورودم به سپاه چند ماهي . تصويري كه از كاوه در ذهن داشتم هماني بود كه در كتاب هاي درسي خوانده بودم ؛ حكايت ضحاك ماربدوش و كاوه ی آهنگر . و آن روزها چقدر از ضحاک بدم مي آمد كه براي بيشتر زنده ماندنش ، بايستي جوانهاي مظلومي را به دم تيغ مي داد.
پنجشنبه، 5 شهريور 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پنج دفتر از زندگی شهید کاوه
پنج دفتر از زندگی شهید کاوه
پنج دفتر از زندگی شهید کاوه




دفتر اول

من هم مثل بسياري از شما با كاوه و نام او در دوران جنگ آشنا شدم ، درست زماني كه 16 بهار از عمرم نگذشته بود و از ورودم به سپاه چند ماهي . تصويري كه از كاوه در ذهن داشتم هماني بود كه در كتاب هاي درسي خوانده بودم ؛ حكايت ضحاك ماربدوش و كاوه ی آهنگر . و آن روزها چقدر از ضحاک بدم مي آمد كه براي بيشتر زنده ماندنش ، بايستي جوانهاي مظلومي را به دم تيغ مي داد.
چقدر آن آهنگر روستايي را دوست مي داشتم كه درفشي را برافراشت و همه مظلومان را در زير آن لوا جمع كرد ، تا بنيان ظلم ضحاك را ويران سازد . آنچه در دنياي نوجواني از كاوه می دانستم فقط و فقط همين بود .
به گمانم شهريور سال 62 بود كه با كاوه آشنا شدم . آشنا كه مي گويم نه به آن معني كه با او دوست شوم و سلام عليكي داشته باشم و يا در مأموريتي همراهش باشم . تازه از كردستان برگشته بود و معلوم بود كه براي جلسه و جذب نيرو به سپاه مشهد - كه آن روزها در چهارراه نخريسي بود - آمده است . داخل سالن بودم كه يكي از دوستانم نشانش دادو گفت : « كاوه اي كه مي گويند همين است » و اين را زماني گفت كه او از كنارم رد شده بود ، سر كه برگرداندم جواني را ديدم لاغر اندام كه لباس سپاه به تن دارد و به سرعت از ما فاصله مي گيرد و براي اينكه چهره اش را ببينم ، با عجله از كنارش گذشتم ، به انتهاي سالن رفتم و دوباره برگشتم ؛ مي خواستم او را از روبرو ببينم . آدمي كه آوازه ی شجاعتش از خراسان فراتر رفته بود و ضد انقلاب براي زنده يا مرده اش جايزه ی كلان تعيين كرده بود ، حالا مقابل من است ؛ سفيد پوست و زيبا ، با محاسني نه چندان پرپشت ،درست بر عكس آن چيزي كه تصور مي كردم . براي آدمي كه از لحظه ی ورودش به سپاه ، نام کاوه را بيشتر از ديگر فرماندهان مشهدي شنيده بود ، همين ملاقات و سلام عليك پاسداري كافي بود تا من را چند ماه بعد راهي كردستان سازد.
دوران خدمتش در سپاه سقز ، عجيب حماسه اي است . آن قدر كه فكر مي كنم بچه ها از فرط علاقه به او اين ها را مي گويند . اشتياق جمع آوري اطلاعاتي درباره نحوه ورود او به سقز ، راه اندازي گروه اسكورت و بعد هم تا حدجانشيني سپاه پيش رفتن ، خستگي كار تحقيق را از تنم بيرون كرده است . بچه هاي دوره سقز ، همه جاي تيپ ، در گردانها و واحدها پراكنده اند ، بايد شناسايي شان كرد . حتما حرفها و خاطرات خوبي دارند . در بين افرادي كه از حادثه هاي آن روزهازنده مانده اند، كسي را نشانم مي دهند كه از دوستان نزديك محمود است ؛ ناصر ظريف مي گويند : در پادگان آموزش و سپاه سقز با محمود بوده و حرفهاي خوبي براي گفتن دارد ؛ « اين را هم مي گويند كه اهل حرف زدن نيست » . ناخود آگاه و بدون آنكه ناصر را ديده باشم مهرش به دلم مي نشيند . فرمانده گردان حضرت رسول(ص) است و پيداست كه آدم شجاعي است . كاوه بايد به او خيلي اطمينان داشته باشد كه فرماندهي گردان اولش را به او سپرده است . به محل استقرار گردان حضرت رسول(ص) مي روم . خودم را معرفي ميكنم و مي گويم كه از او چه مي خواهم . سرسختي مي كند ، افراد ديگري را نشانم مي دهد . اما من به او اصرار می کنم واز اهميت موضوع تحقيقم مي گويم ، آنقدر كه در مي يابد نبايد حرفها و تجربياتش را براي خودش نگه دارد ؛ آخر او هم مثل من دو ست داردکه همه كاوه را بهتر بشناسند .
حاج مجيد ايافت - مسئول واحدمان - همين چند روز پيش از سفر خانه ی خدا برگشت . او يكي از دوستان محمود است . با آنكه سن و سالي ندارد اما در بين فرماندهان تيپ ، از محبوبيت و نفوذ خوبي برخوردار است .
كاوه واحدهايش را به او سپرده است . حاج مجيد سينه اي پر از خاطره دارد . اصلا به جرأت مي توانم بگويم تاريخ شفاهي تيپ و عملياتهايش است ؛ ضد انقلاب و طرح و برنامه هايش را هم خوب مي شناسد . او بهتر از هر فرد ديگري به كار من اعتقاد دارد ، بدون مشورت بااوبه ابعادشخصيتی كاوه پی نخواهم برد . او صحبتهايش راازسقزشروع مي كند :
وقتي محمود كاوه به عنوان فرمانده ی عمليات سپاه سقز انتخاب شد ، هيچكس و حتي خودش هم فكر نمي كرد كه ديگر ضد انقلاب روي آرامش را نخواهد ديد . او در اولين باري كه كمين ضد انقلاب را تبديل به ضد كمين كرد و آنها را در دامي كه خودشان پهن كرده بودند گرفتار ساخت ، بيشتر شناخته شد.
برقراری امنيت در شهر و سپس جاده هاي اصلي ، دغدغه ي اصلي اش شده بود . براي رسيدن به اين منظور بايد حسابي مايه مي گذاشت كه گذاشت ، آنهايي كه در سپاه سقز چند ماهي را خدمت كرده اند ، يادشان هست كه او و نيروهايش هميشه در حالت آماده باش بودند تا به محض رسيدن خبري از دشمن ، مثل آوار بر سرشان خراب شوند. او پا را ازاين هم فراتر گذاشته بود ، منتظر نمي ماند تا مخبرين خبري برايش بياورند . خودش به دنبال ضد انقلاب مي رفت و عجيب آن بود كه در هر فرصتي تا غافلگيرشان نمي كردو بعد چندتايشان را به درك واصل نمي كرد ، دست بردار نبود .
پيش از آنكه كاوه با يك گروه يازده نفره از مربيان پادگان آموزش سردادور وارد سقز شوند، ناصر در سقز بوده است :
فكرش را نمي كردم كه محمود روزي بتواند امنيت از دست رفته را به شهر برگرداند . اما وقتي فرمانده ی گروهان اسكورت شد و توی چند عمليات از ضد انقلاب تلفات گرفت، همه ی نگاهها را متوجه خودش كرد . به جرات مي توانم بگويم محمود اولين كسي بود كه كمين ضد انقلاب را به ضد كمين تبديل كرد يعني آنها را توي دامي كه خودشان پهن كرده بودند گرفتار كرد .
آن روزها بابا رستمي -بعدها به شهادت رسيد- فرماندهي سپاه را سپرده بوددست حسين عظيمي . علي معدني را هم گذاشته بود مسئول عمليات . امكانات سپاه اعم از نيرو و تجهيزات كم بود . كاري نمي شد كرد . سپاه عمدتا دنبال ثبت موقعيت خودش در شهر بود . هنوز اثرات تصميم گيري هيئت «حسن نيت» مبني بر اينكه بايد سپاه، شهر را ترك كند، لمس مي شد .
علي معدني ، محمود را جانشين عمليات معرفي كرده بود تا اينكه مجروح شد و عملا كارها افتاد دست محمود . البته علي معدني با مجروحيتي كه داشت توي سپاه ماند، اما ديگر نتوانست پابه پاي بچه ها بيايد؛ بيشتر كمك فكري مي داد .
با روي كار آمدن محمود ورق برگشت . بچه ها از لاك دفاعي آمدند بيرون و ديگر حمله به ضد انقلاب شروع شد ؛ ضد انقلابی كه كمين مي زد و يا ترور مي كرد . بيرون راندن يك چنين دشمني و بعد تعقيبش در كوه و كمرها ، كاري بود كه فقط از عهده ی آدمي مثل محمود برمي آمد .
توی همين مرحله بود كه براي زنده يا مرده اش جايزه تعيين كردند . آن هم چه جايزه اي ، كسي فكرش را نمي كرد كه جواني حتي هنوز محاسنش در نيامده اين قدر براي ضد انقلاب مهم باشد .
درخشش محمود در سقز ، زندگي او و نيز سپاه سقز را از اين رو به آن رو كرد . حالا ديگر محمود متعلق به خودش نبود ؛ حتي متعلق به خانواده اش و مردم شهرش نيز نبود ؛ او متعلق به همه ی مردم استان كردستان و خراسان بود . اصلا او متعلق به ايران و انقلاب بود . همين چيزها بود كه مانع از آن شد تا رحيم صفوي - مسئول وقت عمليات سپاه - با درخواست او براي اعزام به جبهه هاي جنوب مخالفت كند.

دفتر دوم

تركيب نيروهاي كادر و وظيفه ی تيپ ويژه ی شهدا هم عجيب و منحصر به فرد است. بچه هاي زيادي از استانهاي آذربايجان غربي و شرقي ، كردستان ، باختران ، همدان ، لرستان ، خوزستان ، تهران ، مركزي ، سمنان ، خراسان و ... و البته هر كدامشان با فرهنگها و سليقه هاي مختلف ، در اين يگان با دشمن مي جنگند ؛ و صد البته كه هر كدامشان با اختيار و عشق و علاقه اين تيپ را انتخاب كرده اند .
فرماندهان تيپ ويژه ی شهدا نيز از استانهاي مختلف اند . محمد بروجردي از بروجرد ، ناصر كاظمي از تهران است ، محمد گنجي زاده اهل اصفهان است و محمود كاوه هم از مشهد ، از اينها كه بگذرم حضور منصوري در تيپ هم جاي شگفتي دارد ، او خوزستاني است . هم استاني هايش را رها كرده است و براي جنگ با دشمن ، فرماندهي كاوه را پذيرفته است . كاوه اي كه ده دوازده سال از او جوانتر است . همه ی اينها را نوشتم فقط براي اينكه بگويم اين ، آيا چيزي جز عشق و علاقه فرماندهان به نيروها و همينطور بالعكس مي تواند باشد ؟ آنها هر كدامشان تيپ ويژه ی شهدا را يگان خودشان مي دانند . و باز هم بايد اعتراف كنم كه من چنين تركيبي را در هيچ كدام از تيپ و لشگرها نديده ام .
برادر كاوه روي بدنسازي خيلي تأكيد دارد . روي همين حساب دو و نرمش صبحگاهي در هر شرايطي بايستي انجام می شد . همين چند روز پيش ده سانت برف باريده بود ، پیراهنش را در آورد و افتاد جلوي گردانها،آنقدر ما را دواند كه نفس مان بند آمد.مي گويد : توي كوه و كمر نبايد كم بياري . راست مي گويد در كوهستان ، قدرت بدني حرف اول را مي زند . چرا كه با دشمني روبرو هستي كه علاوه بر آشنايي به همه ی دره ها و شيارها ، بچه ی كوه است و مثل بز كوهي ، از ارتفاعات بالاو پايين مي رود.
تيپ و نيروهايش، كردستان و مردمش، همه چيزش شده است . آنقدر كه مجالي براي فكر كردن به پدر ، مادر و زن و بچه ندارد . خودش مي داند ، خوب هم مي داند كه زندگي دنيا ،آدمهايش، شبها و روزهايش ، همه و همه قشنگ هستند و زيبا، اما اين را هم مي داند كه اگر پايش را از منطقه بيرون بگذارد ، ضد انقلاب به كمين نشسته ، ميدان را خالي ديده و به دين و دنياي نيروهايش مي تازد . براي اين حرفم سند دارم . اينها را ناصر برايم مي گويد ، همان فرمانده ی گرداني كه بايد حق دوستي با كاوه را ادا نمايد. مي گويد : نمونه اش همان روزي بود كه ضد انقلاب تا فهميد چنگيز عبدي و محمود داخل شهر سقز نيستند ، با يك برنامه ی از پيش طراحي شده ، ريخت داخل شهر ، پانزده _ بيست نفر از رزمنده ها را غافلگير كرد و به اسارت برد ، چند نفري از جمله اللهياري را هم به شهادت رساند . تا خبر به گوش اين دو نفر رسيد، شبانه از مشهد راه افتادند سمت سقز . رسيدنشان همان و طراحي عمليات و بعد هم آزادي گروگانها همان . تا فراموش نكرده ام بنويسم كه كاوه را بايد مي بودي و مي ديدي .
برادر كاوه امروز به واحد اطلاعات عمليات آمد ، مهدي اصغر زاده را به عنوان جانشين واحد معرفي كرد و گفت : تا آمدن حامد و ايافت از مكه با اين سازمان كار مي كنم ، بعد جابه جايي ها را داريم .
براي بچه هاي واحد صحبت كرد كه هدف اصلي اش را از آمدن به واحد اطلاعات مي رساند .
اين طور كه فهميده ام عده اي كار در واحد را جدي نگرفته اند و اين با اهداف و برنامه هاي برادر كاوه سازگار نيست ، طوري كه در قسمتي از سخنانش گفت :« ما افرادي را مي خواهيم درواحدبمانندكه خالص و از جان گذشته باشند ، اگر اطلاعات عمليات به آن مرحله اي كه مي خواهيم برسد ، بسياري از برنامه ها و حركتهاي ما ساده مي شود.
بعد از نقش حشمت عزتي و اصغر محراب در عملياتها تعريف و تمجيد كرد . حضور كاوه در جمع نيروهاي واحد اطلاعات عمليات و بهاء دادن به بچه ها ، باعث غرور همه شد. اين هم يكي ديگر از ابعاد پنهان آقا محمود كه فقط و فقط خاص خودش هست ، ايجاد و تقويت مسئوليت پذيري در افراد .
سري به آرشيو نوارها مي زنم. بچه هاي تبليغات همانطوريكه با علاقمندي تمام از كاوه عكس مي گيرند، سخنانش را هم ضبط مي كنند؛ معتقدند اينها تجربياتي است كه او به قيمت خون شهداي زيادي به دست آورده است . مجموعه اي است از نوارها و سخنراني هاي كاوه و ديگر فرماندهان تيپ ، من با اين نوارها كار دارم . آنها هم در همكاري با من منعي نمي بينند . بازشنوي نوارها رااز همان لحظه شروع مي كنم .
در بين نوارها يكي توجهم را جلب مي كند،رويش نوشته شده است:زندگينامه برادرکاوه از زبان خودش، با اشتياق آن را داخل ضبط صوت مي گذارم؛ بهتر از اين نمي شود .
«من محمود كاوه فرزند محمد هستم، در يكي از كوچه هاي مشهد، در سال 1340 به دنيا آمدم و سال 1347 به مدرسه ی علميه رفتم ، پس از آن ادامه تحصيل دادم و اول پيروزي انقلاب ، بعد از اينكه تحصيلاتم تمام شد به سپاه آمدم و مدتي در سپاه آموزشهاي مختلفي را گذراندم. پس از آن به منطقه ی جنوب و بعد از آن به كردستان آمدم . در اين مدت درنقاط مختلف كردستان مشغول بكار بودم و الان حدود چهار سال و اندي است كه در خدمت مردم و اسلام هستم .»
همان طوركه صحبتهاي كاوه را گوش مي دهم، چشمم به نوشته ی دیگری می افتد:
برادر كاوه و آرزوي شهادت .اين نوار هم بايد جالب باشد. مصاحبه كننده كه از لهجه اش پيداست خبرنگار مشهدي است در لابه لاي سئوالاتش از برادر كاوه مي پرسد، آرزوي شما چيست؟ و او مي گويد:خوب معلومه آرزوي ما شهادته .
بچه ها مي گويند قمي و كاوه يك روح بودند در دو بدن. هيچ كدامشان سراغ ندارند كه اين دو با هم اختلافي داشته باشند و يا سر موضوعي حرفشان شده باشد . به همان اندازه كه شهادت بروجردي ، ناصر كاظمي و گنجي زاده ناراحتش كرده بود ، شهادت قمي هم خونش را به جوش آورده بود. گرچه بعداز شهادت قمي گفت : شهادت اين فرد بسيار خوش فكر و خوش برخورد، آن چنان جوش و خروش و چنان تحولي در تيپ به وجود آورد، كه اگر ما در اين منطقه و در كل عملياتهايمان تعداد زيادي از دشمنان را به هلاكت مي رسانديم، شايداين چنين تحولي در بچه ها ايجاد نمي کرد.
از دست دادن قمي برايش خيلي سنگين بود . حسن عماد الاسلامي برايم مي گويد :
« وقتي خبر شهادت قمي توِی بچه ها پيچيد ، به قدري توي روحيه شان اثر كرد كه همه زمين گير شدند. توي يك بلاتكليفي شديد به سر مي برديم كه ناگهان محمود رسيد؛ فكرش را هم نمي كرديم كه با آن سرعت خودش را برساند . سريع پياده شد و بي معطلي داد زد : شما چرا نشستيد، ياا... بلند شيد. و بعد خودش از همان روي جاده شروع كرد به دويدن به سمت ضد انقلاب .
محمود با اين كارش نه تنها نيروها را از زمين بلند كرد، بلكه به آنها حالت تهاجمي هم داد، داشت با بي سيم صحبت مي كرد كه بازويش تير خورد . چيزي نگفت ، اما خون همه ي آستينش را سرخ كرد . حالا ديگر نيروهاي كمكي رسيده بودند و دوشيكاچي ها هم كشيده بودند جلو، آن روز محمود خودش را به آب و آتش زد. شهادت قمي خونش را به جوش آورده بود، او با تدابير ويژه اي كه انجام داد تا قبل از غروب، كار ضد انقلاب را يكسره كرد .

دفتر سوم

طوري كه من فهميده ام كاوه نقطه ضعف ضد انقلاب را كشف نموده و همان را تبديل به نقطه ی قوت خودمان كرده است . دشمن از پاي كار بودن، مقاومت و سرسختي ما در نبرد، وحشت دارد . كاوه همين ها را ملاك قرار داد،در عمليات، سرسختانه مي ايستاد. وقتي خودش اولین نفری است كه سينه اش را سپر مي كند، تكليف نيروهايش كه ديگر معلوم است. نتيجه آن وقت ،عمليات « گزلان » مي شود.
آقاي منصوري تحقيقاتم را در اين باره با آنچه در عمليات گزلان از كاوه ديده است كامل مي كند:
ضد انقلاب پيامي را براي سپاه میاندوآب فرستاده بود كه ما در اينجا هستيم ، جمهوري اسلامي اگر مرد جنگ هست بيايد. خبر كه به برادر كاوه رسيد، با سرعت خودمان را به منطقه رسانديم، نگران اين بوديم كه آنها ميدان را خالي بكنند؛ زمستان بود و برف سنگيني باريده بود، طوري كه امكان استفاده از سلاحهايي مانند خمپاره و 106 نبود، جاده ها هم بسته بود . تا گردان آماده ی حركت شود به همراه برادر كاوه و ده پانزده نفر ديگر افتاديم جلو . كمي كه رفتيم و به روستا نزديك شديم ، ديديم تعدادي از ضد انقلاب از مسير يك كانال آب فرار مي كنند . ما هم شروع كرديم به تعقيب شان . ضد انقلاب داشت ما را فريب مي داد و مي كشاند به منطقه اي كه مي خواست . تصورش اين بود كه ما نيروهاي گردان جندا... سپاه مياندوآب هستيم، درحين تعقيب و گريز رسيديم به منطقه اي كه چپ و راست مان باغ بود با ديوارهاي نه چندان بلند . يك هو به سمت مان تيراندازي شد . از روبرو،از سمت راست و از سمت چپ.
عده اي شان غلت مي زدند و خودشان را به ما نزديك مي كردند . فاصله ی ما با آنها كمتر از سي متر بود . افتاده بوديم تو محاصره، هيچ اميدي به زنده ماندنمان نبود . كاوه همينطور كه زير آن باران تير و گلوله ايستاده بود گفت : همه بپريد پشت ديوار . ضد انقلابي كه پشت ديوار بود رفته بود عقب تر سمت رودخانه . دوباره برگشتيم همان طرف قبلي . ده _ پانزده متري كه جلوتر رفتيم، چند آر پي جي همزمان به طرفمان شليك شد، من و چند نفر ديگر مجروح شديم . حالا ديگر كاملادرمحاصره بوديم . برادر كاوه گفت شما برو عقب و نيرو بياور . گفتم: من اينجا مي مانم، شما برگرديد . اما ايشان قبول نكرد .
به ناچار ده _ پانزده متري كشيدم عقب . تماس گرفتم كه نيروها خودشان را سريعتر برسانند . برادر كاوه گفت : حالا كه قرار است شهيد بشويم ، بهتر است در حال حمله شهيد بشويم. تاآن روزدرچنين صحنه اي گرفتار نشده بوديم . با اين صحبت كاوه نيروها ، از جمله كشميري و شاكري - از فرماندهان گردان که هر دو شهيدشده اند-حمله كردند سمت ضد انقلاب،درگيري در فاصله ی دو سه متري شروع شد . اين وضع دو ساعتي طول كشيد . ضد انقلاب اينجايش را نخوانده بودومجبور به فرار شد . آن روز با رسيدن بقيه ی نيروها ضد انقلاب را تعقيب كرديم و تعداد زيادي شان را به هلاكت رسانديم.
مجيد ايافت با هدف كمك به تحقيقاتم حرف قشنگي زد و گفت : يكي از ابعاد وجودي كاوه كه روي آن كم صحبت شده معنويتش هست . بيشتر افراد كاوه را آدم بزن و بكوب مي دانند ؛ كمتر از معنويتش مي گويند، در حالي كه او به تمام معنا با قرآن زندگي مي كند . هر وقت وارد اتاقش می شدم می ديدم دارد قرآن مي خواند ، اصلا كاوه در كارها و عملياتهايش از قرآن الهام مي گيرد .
قبل از انقلاب بود ، موسيقي در خيلي از جاها رواج داشت . پدرم خيلي حساسيت داشت كه ما حتي صداي موسيقي را از در و همسايه نشنويم . اگر همسايه صداي موسيقي شان را بلند مي كردند پدرم حتمابه آنها تذكر مي داد . آنها هم كه با اخلاق و روحيات پدرم آشنا بودند رعايت مي كردند . سفارش مي كرد درمجالسی كه ازاين برنامه ها هست رفت و آمد نداشته باشيم . درجلسات مذهبي هم خيلي روي اين مسئله تاكيد مي شد. يك شب يكي از همسايه ها كه ساواكي واز طرفداران سرسخت شاه بود، مجلس عروسي داشت . درست ديوار به ديوار خانه مان بودند . اركستر و رقاص آورده بودند و حسابي بساط بزن و به كوب برقرار بود . اصلاموقعيت براي تذكر دادن مناسب نبود . پدرم به خاطر اينكه ، محمود اين ساز و آوازها را نشنود ودر روحيه اش اثر بد نگذارد، چند تا پتو و بالش برداشت ، دست محمود را گرفت و رفت تا آن شب راداخل مغازه مان كه چند ميلان آن طرفتر بود بخوابند؛ تا اگر نمي تواند كاری انجام دهدكه آنها ساكت شوند، حداقل خودشان آنجا نباشند . موقع رفتن هم گفت : درها و پنجره ها را ببنديد كه شما هم صداها را نشنويد .
قرار بود براي روي كارنامه هايمان عكس ببريم . داشتیم با هم مي رفتيم که از يكي از مغازه ها صداي موسيقي بلند شد. محمود با عجله گفت: گوشهايت را بگير تند هم بيا تا صداي موسيقي را نشنويم .
خانم كاوه معتقد است پدرش خوب توانسته محمود را در وانفساي فساد و بي بند وباري دوران طاغوت حفظ كند . پدر محمود مغازه ی عطاري دارد كه سر خانه شان هست و او تمام وقتش را در همان مغازه مي گذارند. قبل از انقلاب، محمود را كنار دستش مي گذاشته و يا او را براي گرفتن داروهاي گياهي اين طرف آن طرف مي فرستاده است. قبل از آن نيز برايش چيزهايي مي خريده تا جلوي مغازه بساط كند. بسياري از كسبه و اهالي محل او رامي شناسند.
او شيوه ی تربيتي خاص خودش را داشت، هميشه دل نگران محمود بود و هست چه آن زمان كه مواظبش بوده تا مبادا با افرادي رفيق شود كه ناباب باشند و چه حالا كه تنها پسرش را در دل خطر مي بيند .از او مي خواهم از جبهه رفتن محمود برايم بگويد،از روزهاي اول كه پايش به جبهه و جنگ باز شد .
برادر محمود به همراه مصطفي هاديزاده ، حميد هراتي مطلق و رجبعلي نجفي، از مربيان پادگان آموزش مشهد، يك دوره ی سه ماهه ی آموزش چريكي را در تهران ديده است . هيچكدامشان را در پادگان تيپ نديده ام با پرس و جو مصطفي هاديزاده را در مشهد پيدا مي كنم، اوست كه مي گويد نجفي شهيده شده است .صحبتهاي مصطفي مرا تا اندازه اي با سابقه ی آموزش محمود آشنا مي كند :
15 خرداد 58 كه عضو سپاه شديم فرستادنمان آموزش. نيروهاي آموزشي حول و حوش دویست و پنجاه نفر می شدند نفر مي شدند هنوز مربي هاي سپاه به آن تعداد نبودند كه بتوانند آموزش اين همه نيرو را سر و سامان بدهند؛ از ارتش كمك گرفته بودند. يك ماه شبانه روز آموزش ديديم. انصافا مربيها سختگيري مي كردند. از مرخصي و ديدن خانواده هم خبري نبود. آموزش كه تمام شد، تعدادي مربي از بين همان نيروها انتخاب شدند از جمله من و كاوه . اما براي اينكه با شيوه هاي تدريس و مربيگري بيشتر آشنا شويم بايد يك دوره هم در تهران مي ديديم . اين دوره هم سه ماه طول كشيد. مربي ها همه پاسدارهاي ورزيده اي بودند كه قبلادر لبنان آموزش ديده بودند .همان ابتداي دوره از ما تست جسماني گرفتند كه محمود بالاترين نمره را آورد . اگر عكسهاي محمود را درآن دوره نگاه كنيد مي بينيد كه چه بدن ورزيده اي دارد، به هر تقدير آموزش كه تمام شد برگشتيم مشهد- پادگان آموزش – دوره ی هفتم در حال انجام بود . اما نيروها از وضع موجود ناراضي بودند، حتي اعتصاب كرده بودند و سر كلاس نمي رفتند . فرمانده ی پادگان آقاي سليمي بود به ما گفت : وضع اين است و شما بايد دست به كار شويد، كاوه آمد نيروها را جمع كرد و حرفهايي زد كه احساس مسئوليت را در آنها زنده كرد، اصلا جو شكسته شد، نيروها با روحيه اي خوب رفتند اردو و برگشتند .
از آن روز به بعد وظيفه ی ما به عنوان مربيهايي كه در تهران آموزش ديده ايم سخت تر شد. برادران ارتشي رفتند و كار آموزش افتاد دست خود پاسدارها . محمود مربي بود تا وقتي رفت جماران و بعد هم که جنگ شروع شد كسي او را در پادگان آموزش نمي دید مگر براي انتقال تجربه و يا جذب نيرو .
صحبتهاي برادر هاديزاده كه به اينجا مي رسد، تازه مي فهمم چرا برادر كاوه اين قدر روي مسئله ی آموزش تاكيد دارد و به آن بها مي دهد، آخر خود او مي داند كه آموزش چه اهميت بسزايي دارد .

دفتر چهارم

بچه ها هر كدامشان از جلوداري كاوه در عمليات آزادسازي جاده پيرانشهر - سردشت حرفها و خاطراتي دارند اما شنيدن اين موضوع از زبان خودش لطف ديگري دارد : جاده خيلي وضعش مهم بود يك جاده مرزي بود. قاسملو به خودش و به حزب و تشكيلاتش كلي اميدواري داده بود و قصد نداشت دست از اين جاده بردارد . از نقطه ی حركت تا پايان كار جلو بچه ها افتاديم و گفتيم بايستي حركت بكنيم و دوان دوان هم برويم.
به سمت منطقه حركت كرديم، همه واقعابراي شهادت رفته بودندومي گفتند ما بايد در اين جاده پيرانشهر _ سردشت شهيد بشويم. شهيد كاظمي مي گفت هر كس از اين جاده به سلامت برگردد، مشخص می شود چريكي است كه هيچكس نمي تواند او را از پاي درآورد . در همان اول جاده با يك حركت ايزايي كه به سمت دشمن داشتيم، باعث شد آن آرايش را ما بر هم بزنيم، كاظمي فداكاري كرد تا سازمان دشمن منهدم بشود و البته خودش نيز در اين عمليات به شهادت رسيد.
براي معرفي بهتر و بيشتر شهيد كاوه، بايد دشمن او را نيز بشناسيم اما من از كردستان و ضد انقلاب چيزي نمي دانم، بهترين كسي كه مي تواند كمكم كند مجيد ايافت است . حاج مجيد مي گويد: «وقتي صحبت از ضد انقلاب و افراد مقابل كاوه و تيپ ويژه ی شهداء مي شود صحبت از افراد جوان و تازه به دوران رسيده نيست . منظور افرادي است كه سي چهل سال سابقه جنگ چريكي دارند . حتي عده اي شان مدعي هستند كه با ملا مصطفي بارزاني عليه رژيم عراق مي جنگيده اند . كاوه لحظه اي آرام نمي گيرد، بعد از عمليات كه ديگران به فكر استراحت اند او در فكر كار و يك حركت جديدي هست . او در انديشه ی يك ميدان نبرد ديگر است.» حاج مجيد مي گويد : «حتي زماني كه ضد انقلاب در كردستان نفوذ زيادي داشت و مناطق وسيعي را در اختيار گرفته بود، خيلي ها در فكر حفظ نيروها و درگير نشدن با ضد انقلاب بودند ، اما كاوه اين طور نبود: آن زمان با آن موقعيت خاص خودش، باز تهاجمي عمل مي كرد .
آخرين مبلغي كه به عنوان جايزه براي زنده يا مرده اش تعيين كرده اند هفت ميليون تومان است، يعني پولي برابر با دهها سال حقوق پاسداري خود محمود . جايزه ی وسوسه انگيزي است. كافيست گرگي در لباس گوسفند پيدا شود آن وقت ... اين را خودش هم مي داند، بچه هاي دور و اطرافش هم مي دانند . بي تفاوتي اش نسبت به اين موضوع به حدي است كه هر وقت كسي آن را مطرح مي كند برافروخته وناراحت مي شود . آقاي موحدي را مي بينيم كه باز هم براي سركشي به تيپ آمده ، او فرمانده ی سپاه منطقه 4 خراسان است . مي گويم : اين قضيه ی جايزه براي سر كاوه بد جوري همه جا پيچيده . مي گويد : ما هم مي دانيم و حتي سر به سرش مي گذاريم. به او گفتم: مرد حسابي! مواظب اين سر باش ، خيلي گران است اگر مي خواهي سرت را بدهي ، بگذار خودمان اين كار را بكنيم ، حداقل چيزي گيرمان بيايد . مي گويم : خوب .مي گويد : اگر اينها را تعريف و تمجيد بدانيم ، در كاوه كمترين اثری هم ندارد . اصلا وقتي احترامش مي كنند خجالت مي كشد و احساس شرم مي كند . به هر حال بايد مواظبش باشيم ، وظيفه داريم حفظش كنيم .
علاقه ی محمود به سردار ايزدي - فرمانده قرارگاه حمزه- را همه مي دانند و همين طور محبتي كه او نسبت به كاوه دارد ، او هم از پاي كار بودن محمود در هر شرايطي خاطراتي دارد مي گويد :
يك روز توي دفترم نشسته بودم كه محمود همراه علي قمي وارد شد . بعد از احوالپرسي گفتم : خيلي از كارهايمان زمين مانده ، با رفتن بروجردي تيپ ويژه ی شهدا بي فرمانده شده، بايد فكر چاره باشيم .
سرش را بلند كرد و گفت : با شرايطي كه پيش آمده ما بايد عمليات را ادامه بدهيم، نبايد بگذاريم جاي خالي بروجردي احساس شود .
با تعجب نگاهش كردم ، از رنگ صورتش معلوم بود كه هنوز حالش خوب نشده و خيلي درد مي كشد
مصمم تر از قبل گفت : پاكسازي جاده ی مهاباد - سردشت را ادامه مي دهيم، انشاءا... كار را تمام مي كنيم و رفت . پاكسازي جاده را از همان جايي كه باعث شهادت بروجردي شده بود از سر گرفت. زودتر از آنچه كه فكرش را مي كرديم جاده آزاد شد .
حالا همان هايي كه به من ميرزا بنويس مي گفتند مشتاق شده اند تا بدانند چه چيزهايي را جمع آوري كرده ام . تا اينجاي كارم را برايشان توضيح مي دهم و حتي چند تايي از خاطرات را هم برايشان مي خوانم . از حالت چهره شان و از سكوتي كه بر كانتينر - آسايشگاه بچه هاي واحد - حاكم شده مي شود حدس زد كه تا به حال اين خاطرات را نشنيده و مشتاق اند تا بيشتر بدانند . جواد مي گويد : اي كاش كسي هم پيدا شود و راجع به ناصر كاظمي تحقيق كند . مي پرسم : چطور مگه! مي گويد : آخر كاظمي ، كاوه را خيلي دوست داشت ، يكي از افرادي كه مي تواند محمود را معرفي كند ناصر است، بايد از فرصت استفاده كني . و بعد خاطره اي مي گويد كه براي همه زيبا و جالب مي آيد . مي گويد :
بعد از آزاد سازي سد بوكان ، همه دور هم نشسته بوديم و از عمليات و نقاط ضعف و قوتش مي گفتيم كه ناصر كاظمي آهي كشيد، از روي افسوس و گفت : اين عمليات هم تمام شد و باز من شهيد نشدم . اولين باري بود كه از او چنين حرفي مي شنيدم .
گفت : البته اگر من نتوانم خدمتی به اسلام بکنم وشهید نشوم ، نگران نیستم ؛من كاري براي جمهوري اسلامي كردم كه اميدوارم حق تعالي نظر عنايتش را شامل حالم كند . من كاوه را براي جمهوري اسلامي كشف كردم و يقين دارم كه او مي تواند مسئله كردستان را حل كند .
همه ی آنهایی كه چند روزي را در پاگان لشگر ويژه شهدا بوده اند از ورزش و خصوصا بازي فوتبال او خاطره دارند . قديمي تر ها مي گويند : او ميدان فوتبال را مانند صحنه جنگ مي داند . خيلي از نيروهايش را در همين ميدان ارزيابي مي كند .
عصرها كه مي شود فوتبال بازي كردنش هم ديدني است . همه ی نيروهاي گردانها و واحدها دور زمين حلقه مي زدند تا او، بازي كردن، خنده و عصبانيتش را در جايي غير از صحنه ی جنگ ببينند .
بچه ها مي گويند ضد انقلاب يك دشمن سرسخت دارد، آن هم كاوه است؛ براي اينكه ادعايشان را ثابت كنند، نمونه هم مي آورند. يكي از آنها مي گويد : در عمليات آزادسازي جاده پيرانشهر – سردشت،‌‌ بچه ها اين طرف جاده سنگر گرفته بودند و آنها آن طرف از لابه لاي درختها و صخره ها تيراندازي مي كردند . كاوه سريع اوضاع را بررسي كرد ، بند پوتين هايش را محكم بست و گفت : من مي روم دوشيكا را بياورم . بروجردي گفت : اين كار عملي نيست ، در جا تكان بخوريم مي زننمان، تو چطوري مي خواي از جلوي اين همه آدم .... كه كاوه مجال نداد و با گفتن ذكر مقدس ياعلي مثل فنر از جا جهيد . با سرعت شگفت آوري روي جاده مي دويد ، گويا دشمن تمام سلاح هايش را به كار انداخته بود تا نگذارد او قسر در رود . به پيچ آخر كه رسيد نفس راحتي كشيدم ، تحرك ضد انقلاب كم شده بود ، انگار ديگر كاررا تمام شده مي دانست، مي خواستند به راحتي اسيرمان كنند . در همين وضعيت سر و كله ی ماشين دوشيكا پيدا شد . دوشيكاچي يك ريز تيراندازي مي كرد مي آمد جلو. ماشين كه نزديكم رسيد، محمود كنار دست دوشيكاچي ايستاده بود دائما با اشاره ی دست مي گفت كجا را بزند. وقتي به خودم آمدم همه داشتند تيراندازي مي كردند. اگر هوا تاريك نمي شد، تا هر كجا كه فرار مي كردند مثل سايه تعقيبشان مي كردیم . رعب و وحشتي كه بعد از اين كمين توي دل ضد انقلاب افتاد، باعث شد كه ديگر جرات نكند براي ما كمين بگذارد، آن هم درجاده اصلي .

دفتر پنجم

همه فرماندهان به اين حقيقت رسيده اند كه او داراي روح بي قراري است و در يك جا بند نمي شود. در همه ی اين سالها جايش در كانون نبرد بود. او تا آخرين لحظه از عمرش هيچگاه در حاشيه جنگ نبوده و به قول معروف، از دور دستي به آتش نداشته است . نگاه به سابقه اش اين را تأييد مي كند .با وجود اينكه همه فرماندهان او را از حركت در پيشاپيش ستون منع كرده اند، اما او كار خودش را مي كند ، نه از آن جهت كه نشنيده و يا خواسته سركشي كرده باشد .شيوه ی فرماندهي اش اين است، مي خواهد عملياتها را از خط مقدم هدايت كند .
امروز فهرستي از عملياتهايي كه كاوه در آن شركت داشته به دستم رسيده است؛ چيزي حدود يك صد عمليات كوچك وبزرگ . از عمليات آزاد سازي بوكان گرفته تا عمليات در جاده صائين دژ، تكاب ، پيرانشهر - سردشت ، والفجر 2 و كربلاي 2 . از شمالي ترين نقطه در آذربايجان غربي تا شط علي در جنوب كشور، گويي اين بشر هيچ استراحت نداشته، بيچاره ضد انقلاب، با عجب كسي طرف بوده است .
از چند روز پيش ، در تيپ شور و ولوله ای خاص ديده مي شود. نوعي انتظار توام با بي قراري، خيلي در توانم نيست تا آنچه را مي بينم بنويسم يا ترسيم كنم فقط مي دانم با هميشه فرق دارد . قرار است برادر كاوه پس از استراحت كوتاهي كه در بيمارستان داشته به پادگان بیاید، با همه احترامي كه برای معاونينش قائل هستيم، بايد بگويم قرار است روح به كالبد نيروها برگردد . امروز در ميدان صبحگاه همه گردانها و واحدها با نظم و ترتيب ايستاده اند . گروهي از فرماندهان جلوي درب پادگان به خط شده اند، چندين گوسفند آماده ی ذبح شدن است . بر سر در پادگان پرده اي نصب شده كه جانم را به صفا مي آورد : «بازگشت مسرت بخش برادر كاوه، فرمانده ی قهرمان تيپ حماسه آفرين ويژه شهدا را گرامي مي داريم » و چند لحظه بعد خودرويي ترمز مي زند وكاوه با دست گچ گرفته از آن پياده مي شود. همه به نوبت با او روبوسي مي كنند . همراه نفر آخر به ميدان صبحگاه برمي گردم . همه از ديدن دوباره ی كاوه به وجد مي آيند پادگان يكسره فرياد «صل علي محمد ، مالك اشتر آمد» مي شود . قرآن كه خوانده مي شود، حاج علي صلاحي به نمايندگي از سوي نيروهاي پادگان به كاوه خير مقدم مي گويد : «كاوه كيست كسي است كه عصاي موسي در دست و رداي محمد بر دوش دارد . شجاعت علي و صبر حسن و....» و من خشم را در نگاه كاوه مي بينم . كاوه از سفر مرگ بازگشته است، خداوند او را دوباره به اسلام و انقلاب بخشيده، خودش هم اين را قبول دارد . اولين جمله اي كه در پشت تريبون براي نيروهايش مي گويد اين است، من به هيچ وجه فكر نمي كردم زنده بمانم تا اينكه امروز بتوانم از فداكاري و رشادت شما رزمندگان غيور تشكر و قدرداني بكنم . من مصمم و قاطع ايستاده بودم كه با كمال افتخار شهادت را به آغوش بگيرم تا به دشمنان اسلام و انقلاب اسلامي بفهمانم كه رزمندگان اسلام در زندگي خود از شهادت ترسی ندارند، مرگ و زندگي براي اينها تفاوتي ندارد . اين است مكتب اسلام كه اين طور رزمندگان، با دست خالي دربرابر دشمنان مي جنگندو شهيد مي شوند. و نيروها فرياد مي زنند : فرمانده ی آزاده ، آماده ايم آماده.
از عمليات برگشته ايم، همزمان با ورود ما به پادگان ، گروهي كه تعدادي خانم هم در بينشان هست در حال خارج شدن هستند . در بين آنها فقط مادر محمود را مي شناسم . او اين دفعه با پدر محمود به پادگان آمده تا شايد فرزندش را سير ببيند . مادر محمود مي گويد : وقتي كه آمديم محمود عمليات بود، حالا هم كه داريم مي رويم او در عمليات است . در اين چند روز فقط يك نيم ساعتي بيشتر نديدمش آن هم دم غروب . تا صبح تو اطاق نقشه بود . او مي گويد : در منطقه هم نمي شود او را سير ديد .
مجروحيت محمود در تك حاج عمران همه را به دلهره و تشويش واداشته است . چندين تركش ريز و درشت نارنجك به سرش اصابت كرده . دردناكتر اينكه آمبولانسي كه او را به بيمارستان تبريز منتقل مي كرده، بر اثر لغزنده بودن جاده واژگون شده . همه براي سلامتي اش دست به دعا برداشته اند . شنيده ام حاج آقاي موحدي فرمانده سپاه منطقه ی 8، خودش را به تبريز رسانده تا محمود را براي مداواي بيشتر و بهتر به مشهد انتقال دهد . بچه هايي كه از مرخصي برگشته اند مي گويند اطباء مجرب و متخصصين مغز و اعصاب بيمارستانهاي قائم و امام حسين (عليه السلام) پس از مشورت زياد، به اين نتيجه رسيده اند كه هر گونه عمل جراحي براي خارج ساختن يازده تركش از سرش كاري سخت و خطرناك است . گفته اند بايد كاوه در بيمارستان و يا منزل استراحت مطلق داشته باشد پرهيز از هيجان و حضور در موقعيتهاي جنگي ، دستور ديگر گروه پزشكان است .
چند روزي است آماده باش زده اند، گويا بايستي براي پیچیدن عمليات ديگري آماده شويم . از رزم شبانه و مانورهايي كه رفته ايم پيداست عمليات بعدي هم با عراق است و اين يعني اينكه طومار ضد انقلاب به نحو احسنت به انجام رسیده است . ديروز برادر شمخاني فرمانده نيروي زميني سپاه به پادگان لشگر آمد و از گردانها بازديد نمود . همه به دنبال كسب آمادگي اند ، سرودهاي حماسي كه از بلندگوي پادگان پخش مي شود ما را بي قرار عمليات كرده است ، خدا كند از اين عمليات هم رو سفيد بیرون بیاییم.
عمليات شروع شده و ديشب گردانهاي حضرت رسول (ص)، امام علي و امام حسين (ع) وارد عمل شده اند، اما نتوانسته اند خيلي موفق باشند؛ هدف،آزادسازي ارتفاعات 2519 است . اين منطقه براي لشگر ما آشناست . چند سال پيش عمليات والفجر 2 را همين جا انجام داديم مثل كف دست مي شناسيمش . برادر كاوه گفته كه امشب خودش همراه گردانها مي رود . از لشگر تخريب و اطلاعات صداي زيارت عاشورا بلند است . نيروهايي كه از عمليات برگشته اند از هوشياري عراقي ها و آتشي كه برايشان ريخته اند مي گويند . علي چناري به دنبال دوربين ديد در شب است، مي گويد رفتن كاوه قطعي است.
ساعتي قبل كاوه با چند نفر از بي سيم چي هايش رفت خط تا عمليات را از نزديك هدايت كند. آقاي منصوري هر چه اصرار كرد كه او بماند قبول نكرد. حتي به او گفته بود، رفتن شما توي اين شرايط اصلادرست نيست. اما كاوه گفت : امروز با روزهاي ديگر فرق مي كند، من يك چيزهايي مي دانم، همه ی كارها را سپرد دست منصوري و رفت .نيروهاي گردان امام حسين (ع) و امام سجاد (ع) با يك ستون طولاني در حال حركت اند، ما نيز از كنارشان مي گذريم. خيلي ها كاوه را مي بينند . برق شادي را در دل تاريكي مي شود از نگاهشان ديد. با شور و حال خاصي به او سلام مي كنند، حالا به ابتداي ستون رسيده ايم و درست زير پاي عراقي ها. تا نيروها جمع و جور بشوند، نيم ساعتي طول مي كشد . كاوه و دو سه نفر از بچه هاي تخريب و اطلاعات، مقداري جلوتر مي روند . مي خواهند لشگر كمين عراقي ها را بهتر ببينند . ساعت حول و حوش سه و نيم شب است ، بايد زودتر دست به كار شويم . علي چناري يكي از افرادي بود كه با كاوه جلو رفت. بعد ها مي گفت : كاوه تصميم گرفت از همان محلي كه ديشب حمله كرديم حمله كنيم . قرار شد برگرديم و نيروها را بياوريم كه صداي صوت خمپاره اي آمد و بعد انفجار؛ سر كه بلند كردم ديدم كاوه به پهلو روي زمين دراز كشيده، اولش فكر كردم شايد با شنيدن صداي صوت خمپاره دراز كش شده ، اما زود يادم آمد كه تا بحال از كسي نشنيده ام او با صوت خمپاره و يا تير قناسه حتي سر خم كند، چه رسد به اينكه بخوابد روي زمين . ولي وقتي كه خوب دقت كردم ديدم كه خون مثل فواره از بيني اش مي زند بيرون، كم مانده بود سكته كنم، وحشت زده سرش را بلند كردم و گذاشتم روي زانويم. از خيسي دستم فهميدم كه تركش به پشت سرش خورده. به زودي متوجه شدم كه تركش ديگري هم روي شقيقه راستش خورده. درست همانجايي كه سه ماه پيش هم تو تك حاج عمران تركش خورده بود، نفس آخرش را كشيد و رفت. معبودي كه سالها برایش محمود تلاش مي كرد و به عشقش نفس مي كشيد به همين راحتي او را طلبيده بود و حالا آرامش چهره اش نشان مي داد كه گويي از اين وصال راضي و خشنود است .
منبع: سایت ساجد




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط