کرامت حضرت عباس علیه‌السلام در نجات مردی که از بالای گنبد او سقوط کرد

«سید جاسم طویر جاوی» برای من روایت کرد در حالی که بر منبر بود و گفت: در شهر کربلا مردی به اسم «حاج عباس سلمانی» بود. یک روز مشغول تمیز کردن مهتابی های داخلی در بالای قبه ی مطهره ی مولا ابوالفضل العباس (ع) بود
يکشنبه، 15 شهريور 1388
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: حجت اله مومنی
موارد بیشتر برای شما
کرامت حضرت عباس علیه‌السلام در نجات مردی که از بالای گنبد او سقوط کرد
کرامت حضرت عباس (ع)درنجات مردی که از بالای گنبد او سقوط کرد
 
 
نویسنده: باقر شریف قرشی


 
«سید جاسم طویر جاوی» برای من روایت کرد در حالی که بر منبر بود و گفت: در شهر کربلا مردی به اسم «حاج عباس سلمانی» بود. یک روز مشغول تمیز کردن مهتابی های داخلی در بالای قبه ی مطهره ی مولا ابوالفضل العباس (ع) بود، در یک لحظه پایش لغزید و از بالای گنبد به زمین سقوط کرد پس از آنکه سرش در اثر برخورد با زمین شکافت مردم گفتند او مرده است ولی فوراً او را برای معالجه به بیمارستان بردند که شاید زنده باشد. در روز صبح بعد یکی از آشنایان با من تماس گرفت و به من گفت: حاج عباس شفا پیدا کرده است وقتی من این خبر را شنیدم گمان کردم او با من شوخی می کند. گفتم: کجا آن مرحوم را دفن می کنند؟ به من گفت: به خدا قسم او شفا گرفته و در قید حیات است و می تواند از بیمارستان برود بیا خودت آن را ببین. فوراً من به بیمارستان رفتم و با دو چشم خودم دیدم که شفا یافته است و شیر می خورد و پزشکش به نام هادی عباسیچی در کنار اوست. و به من گفت: ای سید وقتی حاج عباس را پیش من آوردند توانستم بفهمم که دو تا پنج دقیقه ی دیگر می میرد. چون چیزی نبود که به حساب بیاید. حاج عباس برای من اظهار کرد وگفت: آقا نمی دانم بعد از سقوط چه حادثه ای اتفاق افتاد. من برای خودم تصور مرگ را کردم و اینکه زمان آن نزدیک شده و در زمان سقوط، مردی را دیدم که عمودی در دست داشت و به من گفت تسلیم شو، تسلیم شو، به او گفتم من مرد فقیری هستم و زن و چند بچه دارم، آن ها کسی را ندارند مرا به خود واگذار. دوباره گفتار خود را تکرار کرد و در اثناء این گفت و گو عباس (ع) را دیدم که مرا از دور صدا زد و نزدیک من آمد و به مرد گفت از او دور شو، به زودی می بینی که این مرد سرش شکافته آن گونه که سر من در روز طف به سبب دفاع از قداست و شرف محمدی اصیل شکافته ش، پس او را رها کن. او مرا رها و از من فرار کرد. ابوالفضل العباس(ع) به سر من دست می کشید و به من گفت: ای حاج عباس بلند شو تو شفا گرفتی و هیچ مرضی نداری و عصر امروز از بیمارستان خارج می شوی ولی آنجا یک لامپ کوچک در مناره ی شرقی از حرم من خاموش شده است از حرم من برو و آن را روشن کن و نگذار چراغ های ما خاموش شود و این چیزی است که دشمن را خوشحال می کند.
منبع:مجله راه قرآن شماره 22



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط