با مدیر مدرسه وارد کلاس شد. معلوم بود لباس هایش مارکدار است و خداد تومان قیمتش است. این را من هم که لباس های دست دوم داداشم را می پوشیدم فهمیدم.
آقای مدیر دستش را روی شانه ی پسر گذاشت و انگار که پیروزی بزرگی از آمدن دانش آموز جدید عایدش شده باشد، گفت: «ایشان آقای مسعود ایرانپور هستند!»
کمی طرف معلم جغرافیایمان خم شد و آهسته گفت: «پسر آقای دکتر ایرانپور! می شناسید که؟!»
آقای معلم که انگار مقابل مدیرکل آموزش و پرورش ایستاده، خودش را جمع و جور کرد و گفت: «بله، بله! آقای دکتر به همه ی مردم این شهر لطف دارند. خدا عمر با عزت بهشان بدهد!»
دردی به پهلویم پیچید. آرنج اصغری را گرفتم و گفتم: «خدا نابودت کند... چیه، هان؟»
اصغری آهسته گفت: «نور چشمی آقا مدیر و معلم ها است! پسر نماینده ی شهر است دیگر. دخل همه مان آمد، کریمی! دیگر کسی غیر او آدم نیست. محلمان هم نمی گذارد.»
آقای مدیر ادامه داد: «آقای ایرانپور، دانش آموز جدید این مدرسه هستند و از راه دوری آمدند، از تهران!»
آقای مدیر تهران را خیلی غلیظ گفت. صدای پچ پچ بلند شد.
آقای مدیر، صدایش را بلندتر کرد و گفت: «امیدوارم کلاس شما، خاطرات خوبی را برای آقای ایرانپور به یادگار بگذارد و دوستان خوبی پیدا کند!»
بعد معلم جغرافیا، آقای مدیر را بدرقه کرد. ایرانپور با موهای مرتب و شانه کرده اش مثل مجسمه، خشک شده بود و پایین کلاس مانده بود.
آقای معلم، در را بست و نگاهی به تخته سیاه کرد که روی آن تصویر یک گربه ی بزرگ با گچ های رنگی نقش بسته بود. بعد به دست های سفیدش نگاه کرد و انگار که توی کلاس دنبال چیزی باشد همه جا را نگاه کرد.
اصغری آرام گفت: «به جان تو کریمی، دارد دنبال جا برای آن بچه قرتی می گردد! اگر من را از تو جدا کند کلاس را برهم می زنم!»
آهسته گفتم: «هیییس! توی چهار چشم را که نمی برند عقب! باید نزدیک تابلو بنشینی. نترس جای ما همیشه همین جا بوده. نیمکت دوم. دو سال است همینطور نشسته ایم.»
اصغری گفت: «به ارواح خاک بابام، ما را نگاه می کند. چشمش جای ما را گرفته!»
تا خواستم جواب اصغری را بدهم، آقای معلم، اصغری را صدا زد و او را به نیمکت اول، ردیف اول، سمت چپ فرستاد.
دوتا از بچه ها که ریزنقش بودند و روی نیمکت نشسته بودند، خودشان را جمع کردند. آب دهانم را قورت دادم. می ترسیدم اصغری کار دستمان بدهد.
نگاه کردم به اصغری که کتاب و دفتر و کیفش را جمع می کرد؛ اما به آرامی رفت کنار آن دو نفر نشست. خیلی زود بوی عطری توی دماغم پر شد و ایرانپور جای اصغری نشست.
توی دلم گفتم: «معلوم است از آن بچه افاده ای هاست. خدا به دادم برسد. دیگر نمی شود چیزی ازش قرض گرفت!»
یکی از پشت آهسته گفت: «چه ساعت قشنگی داری ایرانپور!»
ایرانپور که یک هوا از من بزرگتر بود و پوست سبزه ای داشت، لبخند زد. به اصغری نگاه کردم. حتی برنمی گشت من را نگاه کند. توی دلم گفتم: «حال تو را هم اساسی زنگ نفریح می گیرم!»
آقای مدیر دستش را روی شانه ی پسر گذاشت و انگار که پیروزی بزرگی از آمدن دانش آموز جدید عایدش شده باشد، گفت: «ایشان آقای مسعود ایرانپور هستند!»
کمی طرف معلم جغرافیایمان خم شد و آهسته گفت: «پسر آقای دکتر ایرانپور! می شناسید که؟!»
آقای معلم که انگار مقابل مدیرکل آموزش و پرورش ایستاده، خودش را جمع و جور کرد و گفت: «بله، بله! آقای دکتر به همه ی مردم این شهر لطف دارند. خدا عمر با عزت بهشان بدهد!»
دردی به پهلویم پیچید. آرنج اصغری را گرفتم و گفتم: «خدا نابودت کند... چیه، هان؟»
اصغری آهسته گفت: «نور چشمی آقا مدیر و معلم ها است! پسر نماینده ی شهر است دیگر. دخل همه مان آمد، کریمی! دیگر کسی غیر او آدم نیست. محلمان هم نمی گذارد.»
آقای مدیر ادامه داد: «آقای ایرانپور، دانش آموز جدید این مدرسه هستند و از راه دوری آمدند، از تهران!»
آقای مدیر تهران را خیلی غلیظ گفت. صدای پچ پچ بلند شد.
آقای مدیر، صدایش را بلندتر کرد و گفت: «امیدوارم کلاس شما، خاطرات خوبی را برای آقای ایرانپور به یادگار بگذارد و دوستان خوبی پیدا کند!»
بعد معلم جغرافیا، آقای مدیر را بدرقه کرد. ایرانپور با موهای مرتب و شانه کرده اش مثل مجسمه، خشک شده بود و پایین کلاس مانده بود.
آقای معلم، در را بست و نگاهی به تخته سیاه کرد که روی آن تصویر یک گربه ی بزرگ با گچ های رنگی نقش بسته بود. بعد به دست های سفیدش نگاه کرد و انگار که توی کلاس دنبال چیزی باشد همه جا را نگاه کرد.
اصغری آرام گفت: «به جان تو کریمی، دارد دنبال جا برای آن بچه قرتی می گردد! اگر من را از تو جدا کند کلاس را برهم می زنم!»
آهسته گفتم: «هیییس! توی چهار چشم را که نمی برند عقب! باید نزدیک تابلو بنشینی. نترس جای ما همیشه همین جا بوده. نیمکت دوم. دو سال است همینطور نشسته ایم.»
اصغری گفت: «به ارواح خاک بابام، ما را نگاه می کند. چشمش جای ما را گرفته!»
تا خواستم جواب اصغری را بدهم، آقای معلم، اصغری را صدا زد و او را به نیمکت اول، ردیف اول، سمت چپ فرستاد.
دوتا از بچه ها که ریزنقش بودند و روی نیمکت نشسته بودند، خودشان را جمع کردند. آب دهانم را قورت دادم. می ترسیدم اصغری کار دستمان بدهد.
نگاه کردم به اصغری که کتاب و دفتر و کیفش را جمع می کرد؛ اما به آرامی رفت کنار آن دو نفر نشست. خیلی زود بوی عطری توی دماغم پر شد و ایرانپور جای اصغری نشست.
توی دلم گفتم: «معلوم است از آن بچه افاده ای هاست. خدا به دادم برسد. دیگر نمی شود چیزی ازش قرض گرفت!»
یکی از پشت آهسته گفت: «چه ساعت قشنگی داری ایرانپور!»
ایرانپور که یک هوا از من بزرگتر بود و پوست سبزه ای داشت، لبخند زد. به اصغری نگاه کردم. حتی برنمی گشت من را نگاه کند. توی دلم گفتم: «حال تو را هم اساسی زنگ نفریح می گیرم!»
****
خنده مثل بمب توی کلاس منفجر شد.
-«عجب نقاشی خوبی دارد!»
برگشتم و به ایرانپور گفتم: «کجایش را دیده ای؟ عکس آقای ناظم را می کشد عینهو خودش!»
ایرانپور، سرش را تکان داد. دلم می خواست بداند مدرسه ی ما خیلی بهتر از تهرانی هاست و حسابی خوش می گذرد.
-«بابایت واقعا دکتر است؟ دیگر مریض بشوید درمانگاه نمی روید؟»
ایرانپور خندید. لپ هایش چال افتاد. جواب داد: «نه بابا! بابای من دکترای علوم سیاسی دارد. پزشک نیست که!»
اصغری، لقمه اش را به ایرانپور تعارف کرد.
گفتم: «چه قدر خنگی بچه! اینها که نان پنیر نمی خورند. همه اش ساندویچ کالباس و همبرگر می خورند!»
اصغری به لقمه اش نگاه کرد و عینک ذره بینی اش را روی بینی اش جا به جا کرد.
ایرانپور، از روی نیمکت بلند شد و گفت: «نه اتفاقا، من عاشق نان و پنیرم. مامانم می گوید کالباس و سوسیس اصلا سالم نیستند، باید کم استفاده بشوند.»
اصغری، با شنیدن این حرف نگاهی به من کرد و بعد نصف بیشتر لقمه اش را داد ایرانپور. حس کردم سرخ شدم. صدای زنگ بلند شد. همه سرجاهایشان نشستند.
نگاه کردم به مچ دست ایرانپور و گفتم: «ساعتت ...؟!»
آهسته در گوشم گفت: «یکی از بچه ها خیلی خوشش آمد، امانت دادم دستش.»
بعد پرسید: «الان زنگ چیه؟»
-«معارف اسلامی.»
آقای موسوی وارد کلاس شد. مثل همیشه با رویی خندان بچه ها را نگاه کرد و به همه سلام کرد.
-«به به! دانش آموز جدید هم رسید.»
ایرانپور از جایش بلند شد.
آقای موسوی گفت: «بفرمایید!»
ایرانپور نشست سرجایش. آقای موسوی گفت: «هفته ی پیش از ویژگی های حضرت علی(ع) گفتیم. امروز هم قبل از آغاز درس جدید، به یکی دیگر از ویژگی های اخلاقی ایشان می پردازیم.»
بعد پای تخته سیاه رفت و دوتا گچ برداشت. یکی در دست چپ و یکی در دست راست؛ و با هر دو دست نوشت: «حسن خلق و فروتن.»
وقتی نوشتن تمام شد انگار کلمات مقابل آئینه قرار گرفته بودند. بچه ها کف زدند.
ایرانپور از همه محکم تر و داد زد: «آفرین...آقا...آفرین.»
آقای موسوی خندید و گفت: «یعنی امام علی(ع) با اینکه جانشین پیامبر بودند و جزو اولین کسانی که ایمان آوردند، با آن همه قدرت و شجاعت و عظمت... وقتی به مردم عادی می رسیدند، انگار مثل آن ها بودند، از خودشان. این ویژگی مومن است. چون برای او بزرگ فقط خداست.»
یکی از ته کلاس گفت: «آقا، ایرانپور هم خیلی با مرام است.»
یکی، یکی بچه های دیگر هم به حرف آمدند.
-«آقا! راست می گوید، دیروز ساعتش را به ما داد چند روز دستمان باشد.»
-«آقا اجازه! بابایش دنبالش نمی آید. ماشین بابایش را ما دیدیم، از آن گنده ها و گران هاست؛ اما ایرانپور با ما سوار اتوبوس می شود. تازه آقا؛ بلیطش را هم ما دادیم!»
ایرانپور با کتابش بازی می کرد. زدم به پهلویش. آخش بلند شد. بچه ها زدند زیر خنده.
آقا گفت: «اینکه گفتند پسر خوبی هستی که، آخ گفتن ندارد!»
بازهم، همه زدند زیر خنده.
آقای موسوی گفت: «الحمدلله که بازهم به بچه های خوب این کلاس و به مردم خوب این شهر اضافه شد. من خیلی از شهدا را می شناختم که فرمانده بودند؛ اما طوری برخورد می کردند که کسی نمی فهمید یا باور نمی کرد این آقا، یک لشکر تحت امرش است. شیعه ی علی(ع) یعنی همین.»
بچه ها کف زدند. گفتم: «ایرانپور! خیلی باحالی، پس شهید هم می شوی!»
ایرانپور خندید. لپ هایش چال افتاد.
-«عجب نقاشی خوبی دارد!»
برگشتم و به ایرانپور گفتم: «کجایش را دیده ای؟ عکس آقای ناظم را می کشد عینهو خودش!»
ایرانپور، سرش را تکان داد. دلم می خواست بداند مدرسه ی ما خیلی بهتر از تهرانی هاست و حسابی خوش می گذرد.
-«بابایت واقعا دکتر است؟ دیگر مریض بشوید درمانگاه نمی روید؟»
ایرانپور خندید. لپ هایش چال افتاد. جواب داد: «نه بابا! بابای من دکترای علوم سیاسی دارد. پزشک نیست که!»
اصغری، لقمه اش را به ایرانپور تعارف کرد.
گفتم: «چه قدر خنگی بچه! اینها که نان پنیر نمی خورند. همه اش ساندویچ کالباس و همبرگر می خورند!»
اصغری به لقمه اش نگاه کرد و عینک ذره بینی اش را روی بینی اش جا به جا کرد.
ایرانپور، از روی نیمکت بلند شد و گفت: «نه اتفاقا، من عاشق نان و پنیرم. مامانم می گوید کالباس و سوسیس اصلا سالم نیستند، باید کم استفاده بشوند.»
اصغری، با شنیدن این حرف نگاهی به من کرد و بعد نصف بیشتر لقمه اش را داد ایرانپور. حس کردم سرخ شدم. صدای زنگ بلند شد. همه سرجاهایشان نشستند.
نگاه کردم به مچ دست ایرانپور و گفتم: «ساعتت ...؟!»
آهسته در گوشم گفت: «یکی از بچه ها خیلی خوشش آمد، امانت دادم دستش.»
بعد پرسید: «الان زنگ چیه؟»
-«معارف اسلامی.»
آقای موسوی وارد کلاس شد. مثل همیشه با رویی خندان بچه ها را نگاه کرد و به همه سلام کرد.
-«به به! دانش آموز جدید هم رسید.»
ایرانپور از جایش بلند شد.
آقای موسوی گفت: «بفرمایید!»
ایرانپور نشست سرجایش. آقای موسوی گفت: «هفته ی پیش از ویژگی های حضرت علی(ع) گفتیم. امروز هم قبل از آغاز درس جدید، به یکی دیگر از ویژگی های اخلاقی ایشان می پردازیم.»
بعد پای تخته سیاه رفت و دوتا گچ برداشت. یکی در دست چپ و یکی در دست راست؛ و با هر دو دست نوشت: «حسن خلق و فروتن.»
وقتی نوشتن تمام شد انگار کلمات مقابل آئینه قرار گرفته بودند. بچه ها کف زدند.
ایرانپور از همه محکم تر و داد زد: «آفرین...آقا...آفرین.»
آقای موسوی خندید و گفت: «یعنی امام علی(ع) با اینکه جانشین پیامبر بودند و جزو اولین کسانی که ایمان آوردند، با آن همه قدرت و شجاعت و عظمت... وقتی به مردم عادی می رسیدند، انگار مثل آن ها بودند، از خودشان. این ویژگی مومن است. چون برای او بزرگ فقط خداست.»
یکی از ته کلاس گفت: «آقا، ایرانپور هم خیلی با مرام است.»
یکی، یکی بچه های دیگر هم به حرف آمدند.
-«آقا! راست می گوید، دیروز ساعتش را به ما داد چند روز دستمان باشد.»
-«آقا اجازه! بابایش دنبالش نمی آید. ماشین بابایش را ما دیدیم، از آن گنده ها و گران هاست؛ اما ایرانپور با ما سوار اتوبوس می شود. تازه آقا؛ بلیطش را هم ما دادیم!»
ایرانپور با کتابش بازی می کرد. زدم به پهلویش. آخش بلند شد. بچه ها زدند زیر خنده.
آقا گفت: «اینکه گفتند پسر خوبی هستی که، آخ گفتن ندارد!»
بازهم، همه زدند زیر خنده.
آقای موسوی گفت: «الحمدلله که بازهم به بچه های خوب این کلاس و به مردم خوب این شهر اضافه شد. من خیلی از شهدا را می شناختم که فرمانده بودند؛ اما طوری برخورد می کردند که کسی نمی فهمید یا باور نمی کرد این آقا، یک لشکر تحت امرش است. شیعه ی علی(ع) یعنی همین.»
بچه ها کف زدند. گفتم: «ایرانپور! خیلی باحالی، پس شهید هم می شوی!»
ایرانپور خندید. لپ هایش چال افتاد.
نویسنده: مونا اسکندری