دانش آموز مارک­دار

با مدیر مدرسه وارد کلاس شد. معلوم بود لباس هایش مارک دار است و خداد تومان قیمتش است. این را من هم که لباس های دست دوم داداشم را می پوشیدم فهمیدم.
شنبه، 17 فروردين 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
دانش آموز مارک­دار
با مدیر مدرسه وارد کلاس شد. معلوم بود لباس ­هایش مارک­دار است و خداد تومان قیمتش است. این را من هم که لباس ­های دست دوم داداشم را می ­پوشیدم فهمیدم.

آقای مدیر دستش را روی شانه­ ی پسر گذاشت و انگار که پیروزی بزرگی از آمدن دانش ­آموز جدید عایدش شده باشد، گفت: «ایشان آقای مسعود ایرانپور هستند!»

کمی طرف معلم جغرافیای­مان خم شد و آهسته گفت: «پسر آقای دکتر ایرانپور! می­ شناسید که؟!»

آقای معلم که انگار مقابل مدیرکل آموزش و پرورش ایستاده، خودش را جمع و جور کرد و گفت: «بله، بله! آقای دکتر به همه­ ی مردم این شهر لطف دارند. خدا عمر با عزت بهشان بدهد!»

دردی به پهلویم پیچید. آرنج اصغری را گرفتم و گفتم: «خدا نابودت کند... چیه، هان؟»

اصغری آهسته گفت: «نور چشمی آقا مدیر و معلم ­ها است! پسر نماینده­ ی شهر است دیگر. دخل همه­ مان آمد، کریمی! دیگر کسی غیر او آدم نیست. محلمان هم نمی­ گذارد.»

آقای مدیر ادامه داد: «آقای ایرانپور، دانش ­آموز جدید این مدرسه هستند و از راه دوری آمدند، از تهران!»

آقای مدیر تهران را خیلی غلیظ گفت. صدای پچ پچ بلند شد.

آقای مدیر، صدایش را بلندتر کرد و گفت: «امیدوارم کلاس شما، خاطرات خوبی را برای آقای ایرانپور به یادگار بگذارد و دوستان خوبی پیدا کند!»

بعد معلم جغرافیا، آقای مدیر را بدرقه کرد. ایرانپور با موهای مرتب و شانه کرده ­اش مثل مجسمه، خشک شده بود و  پایین کلاس مانده بود.

آقای معلم، در را بست و نگاهی به تخته ­­سیاه کرد که روی آن تصویر یک گربه­ ی بزرگ با گچ­ های رنگی نقش بسته بود. بعد به دست­ های سفیدش نگاه کرد و انگار که توی کلاس دنبال چیزی باشد همه­ جا را نگاه کرد.

اصغری آرام گفت: «به جان تو کریمی، دارد دنبال جا برای آن بچه قرتی می­ گردد! اگر من را از تو جدا کند کلاس را برهم می ­زنم!»

آهسته گفتم: «هیییس! توی چهار چشم را که نمی­ برند عقب! باید نزدیک تابلو بنشینی. نترس جای ما همیشه همین­ جا بوده. نیمکت دوم. دو سال است همین­طور نشسته­ ایم.»

اصغری گفت: «به ارواح خاک بابام، ما را نگاه می­ کند. چشمش جای ما را گرفته!»

تا خواستم جواب اصغری را بدهم، آقای معلم، اصغری را صدا زد و او را به نیمکت اول، ردیف اول، سمت چپ فرستاد.

دوتا از بچه­ ها که ریزنقش بودند و روی نیمکت نشسته بودند، خودشان را جمع کردند. آب دهانم را قورت دادم. می ­ترسیدم اصغری کار دست­مان بدهد.

نگاه کردم به اصغری که کتاب و دفتر و کیفش را جمع می­ کرد؛ اما به آرامی رفت کنار آن دو نفر نشست. خیلی زود بوی عطری توی دماغم پر شد و ایرانپور جای اصغری نشست.

توی دلم گفتم: «معلوم است از آن بچه افاده ­ای­ هاست. خدا به دادم برسد. دیگر نمی ­شود چیزی ازش قرض گرفت!»

یکی از پشت آهسته گفت: «چه ساعت قشنگی داری ایرانپور!»

ایرانپور که یک هوا از من بزرگتر بود و پوست سبزه ­ای داشت، لبخند زد. به اصغری نگاه کردم. حتی برنمی­ گشت من را نگاه کند. توی دلم گفتم: «حال تو را هم اساسی زنگ نفریح می­ گیرم!»

****
خنده مثل بمب توی کلاس منفجر شد.

-«عجب نقاشی خوبی دارد!»

برگشتم و به ایرانپور گفتم: «کجایش را دیده ­ای؟ عکس آقای ناظم را می­ کشد عینهو خودش!»

ایرانپور، سرش را تکان داد. دلم می­ خواست بداند مدرسه­ ی ما خیلی بهتر از تهرانی­ هاست و حسابی خوش می­ گذرد.

-«بابایت واقعا دکتر است؟ دیگر مریض بشوید درمانگاه نمی ­روید؟»

ایرانپور خندید. لپ­ هایش چال افتاد. جواب داد: «نه بابا! بابای من دکترای علوم سیاسی دارد. پزشک نیست که!»

اصغری، لقمه­ اش را به ایرانپور تعارف کرد.

گفتم: «چه ­قدر خنگی بچه! این­ها که نان پنیر نمی­ خورند. همه­ اش ساندویچ کالباس و همبرگر می­ خورند!»

اصغری به لقمه­ اش نگاه کرد و عینک ذره­ بینی ­اش را روی بینی­ اش جا به جا کرد.

ایرانپور، از روی نیمکت بلند شد و گفت: «نه اتفاقا، من عاشق نان و پنیرم. مامانم می­ گوید کالباس و سوسیس اصلا سالم نیستند، باید کم استفاده بشوند.»

اصغری، با شنیدن این حرف نگاهی به من کرد و بعد نصف بیشتر لقمه ­اش را داد ایرانپور. حس کردم سرخ شدم. صدای زنگ بلند شد. همه سرجاهای­شان نشستند.
نگاه کردم به مچ دست ایرانپور و گفتم: «ساعتت ...؟!»

آهسته در گوشم گفت: «یکی از بچه­ ها خیلی خوشش آمد، امانت دادم دستش.»

بعد پرسید: «الان زنگ چیه؟»

-«معارف اسلامی.»

آقای موسوی وارد کلاس شد. مثل همیشه با رویی خندان بچه­ ها را نگاه کرد و به همه سلام کرد.

-«به به! دانش­ آموز جدید هم رسید.»

ایرانپور از جایش بلند شد.

آقای موسوی گفت: «بفرمایید!»

ایرانپور نشست سرجایش. آقای موسوی گفت: «هفته­ ی پیش از ویژگی­ های حضرت علی(ع) گفتیم. امروز هم قبل از آغاز درس جدید، به یکی دیگر از ویژگی­ های اخلاقی ایشان می­ پردازیم.»

بعد پای تخته ­سیاه رفت و دوتا گچ برداشت. یکی در دست چپ و یکی در دست راست؛ و با هر دو دست نوشت: «حسن خلق و فروتن.»

وقتی نوشتن تمام شد انگار کلمات مقابل آئینه قرار گرفته بودند. بچه­ ها کف زدند.

ایرانپور از همه محکم ­تر و داد زد: «آفرین...آقا...آفرین.»

آقای موسوی خندید و گفت: «یعنی امام علی(ع) با این­که جانشین پیامبر بودند و جزو اولین کسانی که ایمان آوردند، با آن همه قدرت و شجاعت و عظمت... وقتی به مردم عادی می ­رسیدند، انگار مثل آن ­ها بودند، از خودشان. این ویژگی مومن است. چون برای او بزرگ فقط خداست.»

یکی از ته کلاس گفت: «آقا، ایرانپور هم خیلی با مرام است.»

یکی، یکی  بچه­ های دیگر هم به حرف آمدند.

-«آقا! راست می­ گوید، دیروز ساعتش را به ما داد چند روز دست­مان باشد.»

-«آقا اجازه! بابایش دنبالش نمی ­آید. ماشین بابایش را ما دیدیم، از آن گنده­ ها و گران ­هاست؛ اما ایرانپور با ما سوار اتوبوس می­ شود. تازه آقا؛ بلیطش را هم ما دادیم!»

ایرانپور با کتابش بازی می­ کرد. زدم به پهلویش. آخش بلند شد. بچه ­ها زدند زیر خنده.

آقا گفت: «این­که گفتند پسر خوبی هستی که، آخ گفتن ندارد!»

بازهم، همه زدند زیر خنده.

آقای موسوی گفت: «الحمدلله که بازهم به بچه ­های خوب این کلاس و به مردم خوب این شهر اضافه شد. من خیلی از شهدا را می ­شناختم که فرمانده بودند؛ اما طوری برخورد می­ کردند که کسی نمی­ فهمید یا باور نمی­ کرد این آقا، یک لشکر تحت امرش است. شیعه­ ی علی(ع) یعنی همین.»

بچه­ ها کف زدند. گفتم: «ایرانپور! خیلی باحالی، پس شهید هم می­ شوی!»

ایرانپور خندید. لپ­ هایش چال افتاد.
 نویسنده: مونا اسکندری


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.