مثل یک لاکپشت تنهایم
در اتاقی که شهر دلتنگی است
روبهرویم اگرچه پنجره است
شیشههایش برای من سنگی است
صبح تا شب بدون لبخندی
میخزم توی لاکِ غمگینم
لاکپشتی شدم کِسل، اَخمو
غصهها کرده باز سنگینم
پشت در مادر و پدر هستند
بیخبر از منی که غم دارم
بی سبب از خودم گرفته دلم
خنده ها را دوباره کم دارم
کاش مادر دوباره می پرسید
حال این لاک پشت تنها را
باز می کرد دست های پدر
گِره کورِ این معمّا را
عباسعلی سپاهی یونسی
در اتاقی که شهر دلتنگی است
روبهرویم اگرچه پنجره است
شیشههایش برای من سنگی است
صبح تا شب بدون لبخندی
میخزم توی لاکِ غمگینم
لاکپشتی شدم کِسل، اَخمو
غصهها کرده باز سنگینم
پشت در مادر و پدر هستند
بیخبر از منی که غم دارم
بی سبب از خودم گرفته دلم
خنده ها را دوباره کم دارم
کاش مادر دوباره می پرسید
حال این لاک پشت تنها را
باز می کرد دست های پدر
گِره کورِ این معمّا را
عباسعلی سپاهی یونسی